دیشب بعد از مدتی سینما رفتیم. برای دیدن فیلم سرخپوست. فیلمی میخکوب کننده و جذاب با تعارضهای انسانی فوقالعاده. دلم میخواست دربارهاش چیزی بنویسم اما آنچه بعد از تماشای فیلم رخ داد، حس و حالم را گرفت.
برای زنده کردن خاطرات سالیان قدیم رفته بودم سینما ایران در خیابان شریعتی. بعد از فیلم به سیاق دوران قدیم فکر کردیم همانجا شام بخوریم و کمی در فضای سینما بچرخیم. سینما سه سالن دارد. بعد از پایان فیلم در هر سالن، به نحوی به خارج از سینما هدایت میشوید بنابراین اگر میخواهید در سینما غذا بخورید یا سالنهای متعدد نقاشی، صنایع دستی، کتاب و موسیقی را بازدید کنید باید دوباره به سینما برگردید. هنوز به یاد دارم آخرین سانس سینما یازده دوازده شب بود و گاهی هم سانس اضافی داشت و تو میتوانستی تا پاسی از شب در فضای سینما گشت بزنی.
فیلم سرخپوست در ساعت ۹ شب به پایان رسید. ما کلی وقت داشتیم. به سرعت به سمت در ورودی سینما برگشتیم. اما چراغها همه خاموش بودند. با ناباوری از پلهها بالا رفتم تا از رستوران و سالنهای مختلف خبر بگیرم. اما چندپله که رفتم درها را همه بسته دیدم و خاموش. دیگر هیچ خبری از آن فضای پیشین نبود. معلوم است که سینما کار و باری کساد دارد، نه چندان مشتری دارد نه سالنی نه بازدید کنندهای. اینجا دیگر یک سالن سینمای متروک است، من اما به دنبال آنجایی بودم که خیلی بیش از این بود.
چند ماه قبل از این، برای دیدن فیلم دیگری به سینما عصر جدید رفته بودم. این سینما از جمله سینماهای دانشجو و روشنفکر پسند بود. فیلمهای خاص به نمایش گذاشته میشد و مشتریان خاص داشت. مشخصهاش هیاهوهای پر معنا بود. پر هر از هیاهو بود اما میدانستی هر صدا، مدافع سخنی است. مدافعان سخنهای متفاوت اینچنین در هم میآمیختند و شوری در فضا منتشر میکردند. در آن نیمکتها و میزهای سنگی که در مقابل بوفه سینما چیده بودند ساعتها مینشستند و انگار هیچ کاری جز این نداشتند که حرف بزنند. اما آن روز حتی یک نفر هم روی آن نیمکتها ننشسته بود. یکی دو سه نفری هم که بودند، ترجیح میدادند روی پلهها بنشینند. حق هم داشتند… سنگها حالا مثل سنگ قبرستان بود، سرد و بی روح.
ما از عالم خود معنا و روح میگیریم. طبقه متوسط شهری و تحصیل کرده آن روز نیز به اعتبار همین فضاها عالم دار بود. هویت و معنایی داشت. این فضاها نشانگان روزگاری هستند که جوانان طبقه متوسط شهری هویتی داشتند. درست در همین فضاها هویتهای متمایزشان شکل میگرفت. فیلم یا تئاتر یا موسیقی بهانه ساختن دنیای متفاوتشان بود. اما روزگار امروزشان حاصل یورشی است که به این طبقه و دنیای آن بردهاند. سرد و ساکت و خاموش.
باید ویران میشدند. اما نحو ویرانسازیشان خیلی پیچیده بود. سینماها را خراب نکردند، بلکه در مجتمعهای بزرگ تجاری چندین سینما ساختند. در یک مگامال، چندین و چند سالن سینما. دیگر تمایز میان فیلم روشنفکر پسند و عامه پسند از میان برداشته شد. همه در کنار هم مثل ویترین مغازههای فستفود، ردیف شدهاند. به علاوه تمایز میان سینما و فضای تجاری هم از میان برداشته شده است، در کنار سالنهای سینما و یا در طبقات پایین و بالا، پر از بوتیک، لوازم آرایش، لوازم الکترونیکی، اسباب بازی فروشی و …. پر از ویترین و نور و سر و صدای بیمعنا. باز هم هیاهوست، اما هیاهویی که دلالت بر هیچ دارد. سینما دیگر حیث فرهنگی ندارد. بیشتر یک انتخاب تصادفی است. درست همانطور که تصادفاً از پیراهنی خوشت میآید و خرید میکنی.
دیشب از سینما ایران دور میشدم و در خاطراتم مرور میکردم که مغازههای اطراف سینما هم کم و بیش فرهنگی بودند. حتی وقتی فیلم تمام میشد، ساز و آواز بچههای خیابانی هم خود یک اتفاق فرهنگی بود. مردم را گرد خود جمع میکردند و یک اتفاق جمعی را سامان میدادند. سینما از خود فراتر میرفت و اطراف را هم در اشغال خود در میآورد. حالا سینما را در یک فضای مهوع تجاری دفن کردهاند.
جوانان تحصیل کرده، روشنفکران، و طبقات متوسط شهری دیگر عالمی ندارند. هیچ کس هیچوقت بابت بازاری شدن فضاهای فرهنگی آهی نکشید. آدمی بی عالمش، مبتذل و تسلیم و ذرهای و بی هویت است. حال در مگامالها همان جوانان را میبینم بعد از تماشای فیلم، فوراً پشت ویترین گوشیهای موبایل جمع میشوند و در باره مدلهای مختلف حرف میزنند. یا در باره مدهای روز لباس. دیگر آثار هنری هر چقدر هم که ارزشمند باشند، راهی به تجربه عمیق زندگی نمیگشایند. به دریچهای برای بازبینی و تحلیل دوباره جامعه و سیاست تبدیل نمیشوند. طبقه بی عالم، به ابتذال کشانده میشود آنگاه همه چیز در این سپهر خالی از عالم، تباه میشود.
بابت اراده جوانان امروز و دانشجویان تحصیل کرده متاسف شدم. میتوانستند مقاومت کنند. نهضتی برای احیای سینماهای قدیم به راه بیاندازند. تماشای فیلم در مگامالها را تحریم کنند و به این سینماها هجوم ببرند. در و دیوار و بوفه و صندلی و پلههای این سینماهای قدیم، امکانی برای احیای دوباره خویشتن از دست رفته است.
دیشب تماشای سرخپوست، با این خاطرات و واقعیتهای تلخ درآمیخت. یاد اشغالگران اولیه سرزمین آمریکا افتادم و هجوم ویرانگرشان به یک فرهنگ عمیق.