ناصرالدین شاه رمان نویس

احسان عابدی
به نقل از روزنامه اعتماد ملی (۱۴ آبان ۱۳۸۵)

بازخوانی تاریخ رمان‌نویسی در ایران؛ شاه رمان می‌نویسد

ناصرالدین شاه فقط شاه نبود. عکاس بود و نقاش. شعر می‌سرود و داستان می‌نوشت. هر چند علاقه او به ادبیات و هنر بیشتر از روی تفنن بود تا دغدغه اما مگر شاهی را سراغ دارید که به شکل حرفه‌ای به ادبیات یا هنر بپردازد؟

شاید اگر او شاه نبود و زندگی خود را وقف همین آثار ادبی، هنری می‌کرد، امروز ارج و قرب بیشتری میان مردم ایران داشت. سال‌های طولانی حکومت او چیزی به این سرزمین اضافه نکرد (۱) و اگر هم در کشور اصلاحاتی به وجود آمد، همه مدیون اصلاح‌طلبانی است که یا به دستور او کشته شدند یا در میانه راه متوقف.

می‌گویند شاه ایران سفر به فرنگ را دوست نداشت و حتی ایرانیان را از سفر به فرنگ منع کرده بود، (۲) اما با این حال سه بار در عمر خود به اروپا سفر کرد و اتفاقا سفرنامه‌هایی که نوشت، بعدها الهام‌بخش دیگر نویسندگان ایرانی شد. یکی از این نویسندگان زین العابدین مراغه‌ای بود که او را با نام یگانه کتابش، “سیاحتنامه ابراهیم بیگ” می‌شناسیم. کریستف بالایی، ایرانشناس فرانسوی می‌نویسد: «[سیاحتنامه ابراهیم بیگ] زیر نفوذ حاجی بابا و خاطرات سفر ناصرالدین شاه به نگارش درآمده بود.» (۳)

این سفرنامه‌ها، همگی در روزنامه‌های آن عصر چاپ شدند، همچنان که تنها داستان بازمانده از شاه ایران نیز برای بار نخست در روزنامه “ملتی” به صورت پاورقی منتشر شد. (۴)

نام رمان ناصرالدین شاه “حکایت پیر و جوان” است که به احوالات دو تن از شخصیت‌های اصلی داستان اشاره دارد. این داستان را عبدالکریم منشی طهرانی کتابت کرده که کاتب مخصوص ناصرالدین شاه بود و اصل اثر نیز در کتابخانه ملی ایران نگهداری می‌شود.

متاسفانه در این نسخه هیچ نامی از ناصرالدین شاه به عنوان نویسنده اثر برده نشده و تنها به همان نام عبدالکریم منشی طهرانی برمی‌خوریم. همین نیز می‌تواند تردیدهایی درباره نویسنده اصلی اثر به وجود آورد اما شواهدی دردست است که نویسنده این کتاب نمی‌تواند شخص دیگری به جز ناصرالدین شاه باشد. در فهرست نسخ خطی کتابخانه ملی هم که سال‌ها پیش احمد منزوی تهیه کرده، این کتاب به ناصرالدین شاه نسبت داده شده و همین طور است در فهرست نسخ خطی کتابخانه ملی به اهتمام سید عبدالله انوار. ایرج افشار نیز در مقاله‌ای که سال ۱۳۴۶ در شماره ۲۳ مجله نگین نوشته، به معرفی این اثر پرداخته و نویسنده آن را ناصرالدین شاه دانسته است.

این کتاب در پنج سال گذشته دوبار منتشر شده که نخستین آنها به کوشش مهدی میرکیایی در سال ۱۳۸۰ است و دومی به اهتمام کورش منصوری در سال۱۳۸۵. منصوری در مقدمه خود بر این کتاب بر عناصری چون نثر، تکیه کلام‌ها و علایق راوی داستان استناد می‌کند تا نشان دهد که داستان نوشته ناصرالدین شاه است و نه کس دیگری. او می‌نویسد: «زندگی خصوصی ناصرالدین شاه، نوع اندیشه و علاقه‌هایی که داشته، با شواهدی که در متن به دست آمده است، مطابقت دارد. از جمله علاقه‌های او می‌توان از پیوستگی او با شکار و طبیعت یاد کرد.»

در این داستان، راوی به شکار مرغان و کوچ پرندگان به دفعات اشاره می کند. جایی هم می گوید: « … ما از ملت خودمان حرف می‌زنیم.» که کورش منصوری دراین باره می‌نویسد: «این کلامی است شاهانه…». همچنین راوی، تکیه کلام‌هایی چون “پدرسوخته” به کار می‌برد که این هم از تکیه کلام‌های “ناصرالدین شاه” بوده است.

اما مهدی میرکیایی هم در مقدمه خود مستنداتی ارائه می‌دهد که داستان، نوشته ناصرالدین شاه است. در صفحات آغازین کتاب به این جملات برمی‌خوریم: « … گاهی در شبهای اوایل بهار که در بعضی از قصرها و دهات بیرون شهر بودم… » و نیز: « … در فصل پاییز و زمستان در گرمسیرات وطن خود که طهران است غالبا از شکار این مرغان وحشی مسرور و مشعوف بودم…»

میرکیایی از این جملات نتیجه می گیرد: «شخصی که در قصرهای بیرون شهر مقیم بوده و مشغول شکار پرندگان، یا شاه است یا فرزندان یا درباریان او. فرزندان پسر شاه اهل نوشتن نبوده‌اند… از سویی اطرافیان قلم به دست شاه، کسانی چون اعتمادالسلطنه، امین الدوله و ادیب الملک بودند که چنین نثری را از آنها سراغ نداریم و نثر، به نثر سفرنامه‌های مختلف شاه بسیار نزدیک است.»

اولین رمان فارسی

اولین رمان فارسی را چه کسی و در چه سالی نوشته است؟ پاسخ دقیقی برای این سئوال متصور نداریم. اگرچه در برخی آثاری که به نحوی به تاریخ ادبیات ایران پرداخته اند، “سیاحتنامه ابراهیم بیگ” با قاطعیت به عنوان اولین رمان فارسی معرفی شده است، اما با همان قاطعیت نیز می‌توان این ادعا را نفی کرد. حداقل ما یک نمونه رمان فارسی داریم که پیش از کتاب زین العابدین مراغه‌ای نوشته شده و آن رمان ناصرالدین شاه قاجار است. “حکایت پیر و جوان” تاریخ ۱۲۸۹ هجری قمری را به همراه دارد که در تقویم شمسی برابر با ۱۲۵۱ است. حال آن که “سیاحتنامه ابراهیم بیگ” در سال ۱۲۸۵ منتشر شده است. اگرچه بر سر تاریخ نگارش کتاب مراغه‌ای اتفاق نظری وجود ندارد. وراکوییچکوا در کتاب “تاریخ ادبیات ایران” می‌نویسد که این کتاب در سال ۱۸۸۸ نوشته شده و سال‌ها بعد در ۱۹۰۴ امکان انتشار یافته است. اما کریستوف بالایی این نظر را نفی می‌کند و سال نگارش آن را ۱۸۸۰ می‌داند. (۵)

حتی اگر قول کریستف بالایی را هم صحیح بدانیم، رمان “حکایت پیر و جوان” پیش از کتاب مراغه‌ای نوشته شده است. (۶)

با این حساب، آیا ناصرالدین شاه اولین رمان نویس در ایران است؟ اگر هم نباشد، بدون شک جزو اولین‌هاست و البته که جای تعجب چندانی ندارد. این به هچ وجه تصادفی نیست که شاه ایران به تقلید از نویسندگان غرب قلم به دست می‌گیرد و اصول رمان را در اثر خود رعایت می‌کند.

می‌توان رمان در ایران را محصول نهضت ترجمه‌ای دانست که در دهه ۱۸۲۰ به فرمان عباس میرزا، ولیعهد ایران آغاز شد. این نهضت، نهضتی درباری بود به گونه‌ای که مترجمان، مقربین دربار بودند و مخاطبان آنها هم شاه و درباریان.

نخستین این ترجمه‌ها، آثار تاریخی بودند، مثل آثار ولتر، یعنی “پطر کبیر” و “شارل دوازدهم” که میرزا رضا مهندس، از اولین دانشجویان اعزامی به انگلستان ترجمه کرد. (۷) اما در زمان ناصرالدین شاه توجه شاه و دربار معطوف به رمان و داستان غرب نیز می‌شود و از آن پس در کنار کتاب‌های تاریخی، آثاری از رمان نویسان فرانسوی ترجمه می‌شود.

در مورد مضامین این رمان‌ها گفتنی بسیار است. بیشتر آنها مضامینی عاشقانه داشتند اگرچه در همان زمان آثاری هم از الکساندر دوما، برناردن دو سن پیر و دانیل دفو ترجمه شد. کریستف بالایی در کتاب سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی می نویسد که اغلب این آثار از نوع “ادبیات خلوتخانه” و “اتاق خواب” بودند که «دل از درباریان قاجار می‌ربودند». (۸)

دکتر جمشید بهنام نیز در کتاب “ایرانیان و اندیشه و تجدد” می نویسد: «رمان‌های فرانسوی در میان درباریان و تحیلکردگان آن روز طرفداران بسیار داشت … غالب این ترجمه‌ها درباره عشق‌های ممنوع از نویسندگانی دست دوم بود و این به خوبی طرز تفکر درباریان آن روز را می‌رساند.» (۹)

از جمله این آثار می توان به رمان عاشقانه “حیات فوبلاس” اشاره کرد که علی بخش میرزا، نوه فتحعلیشاه آن را به دستور ناصرالدین شاه ترجمه کرد. در حقیقت، بسیاری از ترجمه‌های آثار تاریخی یا رمان‌های اروپایی که از عصر ناصرالدین شاه بر جای مانده، به دستور مستقیم شاه انجام شده است.

جمشید بهنام در کتاب خود حتی این فرض را مطرح می‌کند که شاه در بازگشت از سفر اول فرنگ خود تعدادی از رمان‌های روز فرانسوی و سرگذشت‌های تاریخی را به ایران ‌آورده باشد. اغلب این ترجمه‌های عصر ناصری هم به شاه تقدیم شده است که به عنوان نمونه می‌توان ترجمه علیقلی کاشانی از “قرن لوئی چهاردهم” اثر ولتر (۱۲۸۹ قمری) را نام برد یا کتاب‌های “تاریخ مختصر ناپلئون” با ترجمه رضا ریشار (۱۲۷۹ قمری) و “میشل استروگف” اثر ژول ورن با ترجمه اوانس خان (۱۳۱۲ قمری). (۱۰)

پس ناصرالدین شاه از اولین ایرانیانی بوده که امکان آشنایی با گونه ادبی رمان را یافته است. ذوق نوشتن هم داشته که حاصل همه این‌ها کتاب “حکایت پیر و جوان” شده است.

شاه رمان نوشته است

دلایل بسیاری وجود دارد که “حکایت پیر و جوان” را رمان بدانیم، نه قصه‌ای که به شیوه سنتی ایرانی نگاشته شده است. اگرچه نمی‌توان آن را حتی با رمان‌های عصر خود نیز مقایسه کرد. در همان زمان آثاری خلق شده بود که پس از گذشت چند صد سال همچنان در شمار بهترین رمان‌های جهان محسوب می‌شوند. نباید فراموش کرد که کتاب ناصرالدین شاه اهمیتش را از نظر تاریخی به دست می‌آورد، چه از این نظر که یک شاه آن را نوشته و چه از نظر این که نتیجه اولین تلاش‌هایی است که ایرانیان در جهت خلق یک گونه جدید ادبی در ایران کرده‌اند.

کتاب ناصرالدین شاه یک قصه و حکایت نیست، حتی اگر نام آن “حکایت پیر و جوان” باشد. ویژگی‌هایی که برای حکایات و قصه‌ها متصور هستیم، در این کتاب وجود ندارد. جمال میرصادقی در کتاب ادبیات داستانی چندین ویژگی را برای قصه‌ها برشمرده که عبارتند از خرق عادت، پیرنگ ضعیف، مطلق‌گرایی، کلی‌گرایی، ایستایی، همسانی قهرمان‌ها در سخن گفتن، نقش سرنوشت، شگفت‌آوری، استقلال حوادث و کهنگی. (۱۱)

در کتاب ناصرالدین شاه، شخصیت‌ها هیچ کار عجیبی که به معنای خرق عادت باشد، انجام نمی‌دهند. نه انسان با حیوان صحبت می‌کند و نه غولی از چراغ بیرون می‌آید. برخلاف آن، انسان‌ها هستند که از ابتدا تا انتهای داستان با یکدیگر صحبت می‌کنند. حادثه محیرالعقولی هم که شبکه استدلالی داستان را سست کند، رخ نمی‌دهد و برعکس، منطق داستانی رعایت شده است. بین همه رویدادها رابطه علت و معلولی موجهی وجود دارد که تمام داستان را باورپذیر می‌کند.

مهدی میرکیایی در مقدمه کتاب “حکایت پیر و جوان” شاهد خوبی برای این مدعا می‌آورد؛ در بخش آخر کتاب، راوی داستان با یکی از شخصیت‌های اثر همراه می‌شود. او برای همراه شدن با پیر دلیلی لازم دارد؛ پس پیرمرد ناتوان را بر الاغ خود می‌نشاند و با او همراه می‌شود. اما چرا امروز برخلاف روزهای دیگر با الاغ بیرون آمده؟ برای این هم منطق قابل قبولی می‌تراشد: « … چون این دو روز که با طفل و جوان در گردش همراهی کرده پیاده بسیار رفته کمال خستکی داشتم امروز را بر خر خود سوار شده در کوچه و بازار می‌راندم…»

شخصیت‌های داستان ناصرالدین شاه نه خوب هستند و نه بد؛ آدم‌هایی معمولی هستند که با قهرمانان قصه‌ها هیچ نسبت و شباهتی ندارند. حرکات و رفتار همه آنها شرح داده می‌شود. نویسنده حتی رنگ و جنس لباس آنان را هم توصیف می‌کند که همه این‌ها دلیلی است بر تلاش ناصرالدین شاه در خلق یک رمان. به عنوان نمونه در داستان آمده است: «نظرم بر طفلی افتاد که کلاه ماهوت سرخ کردی در سر داشت و در کلاه راههای باریک از ماهوت سیاه داشت و تکمه کردی در بالای کلاه بود قبای زرد نخودی بسیار کوتاهی داشت تکمه های یکدستش باز و دست دیگر انداخته بود پیراهن سفید کرباسی زیر جامه گشاد بنفشی جورابهای پشمی کفشهای چرم قرمز تنگ پاشنه کشیده و یک کمربند چرمین چنان تنگ بر شکم شکسته بود که نفس به عسرت بیرون می‌آمد و دو جیب بسیار بزرگی داشت و معلوم بود که اشیا مختلف زیاد در او جمع کرده…»

هر شخصیتی در این داستان لحن مخصوص به خود را دارد و آنها را از نحوه سخن گفتنشان می‌توان شناخت. آنجا که خواننده با جمعی از جاهلان مواجه می‌شود، لحن جاهلان تهرانی را می‌توان در کلامشان تشخیص داد: «داداش جان، به مرگ خودت همین است که گفتی انشالله به خدمت میرسم و خواهی دید که پدرش را آتش را می‌زنم سر تو سلامت باشد… » یا جوان به بقال می‌گوید: « استاد جان یک غلیان بده ببینم چه طور میشود… » هیچ شخصیتی مانند دیگری صحبت نمی‌کند. پیرمرد با حسرت از روزهای گذشته می‌گوید: «هر وقت در جوانی به این گل رسیدم بی‌اختیار خنده میکردم و اسمش را فضول گلها کذاشته بودم چرا که از ابتدای بهار الی آخر پاییز گل میدهد و خسته نمیشود…»

زمان و مکان داستان هم مشخص است، نه فرضی؛ داستان در شهر تهران و زمان حکومت قاجارها می‌گذرد و می‌توانیم در خلال آن به یک تصویر از تهران آن زمان و ویژگی‌های اجتماعی‌اش برسیم و مگر همه این‌ها از مشخصه‌های یک رمان نیست؟

حکایت پیر و جوان

«تفصیلی است در درک بهار نوشته میشود با اینکه طبایع ناس مختلف است و هر یک به وضع و طور و قسمی درک بهار می‌کنند گذشته از طبایع مختلف به حسب سن و سال و پیری و جوانی و طفولیت درک بهار به اختلاف دست می‌دهد…»

این جملات آغازین کتاب ناصرالدین شاه است که تا حدود زیادی ماجرا را روشن می‌کند. داستان ناصرالدین شاه، گویای حال و وضعیت انسان‌ها در فصل بهار است. بر این اساس نویسنده کتاب را به سه فصل تقسیم کرده است که فصل اول حکایت طفل است و دو فصل دیگر حکایت‌های جوان و پیر.

طفل، جوان و پیر هر کدام واکنشی خاص سن و سال خود را نسبت به فصل بهار دارند؛ هر یک نماینده طیف سنی خاص خود هستند و از این نظر نویسنده یک جزء را به مثابه کل در نظر گرفته است. هیچ کدام آنها نام منحصر به فردی هم ندارد و خواننده آنان را تنها به نام‌های طفل، جوان و پیر می‌شناسد. این نیز منطق داستانی دارد. راوی داستان خود شخصیتی است که از سر کنجکاوی به تعقیب طفل و جوان و پیر می‌پردازد. پس طبیعی است که نام آنها را نداند و چیزی هم در این باره ننویسد.

داستان در سه روز پیاپی می گذرد. روز نخست، روز طفل است که با فرا رسیدن بهار و تعطیلات نوروزی از قید درس و مشق رها شده است. راوی قدم به قدم او را تعقیب می‌کند و دلیل می آورد که: «خواستم بفهمم که هوای خوش و آفتاب دلکش و خوبی و طراوت امروز چه اثر دراین طفل دارد.»

طفل در هر قدم خرابی به بار می‌آورد؛ هیچ کس از شیطنت‌های او در امان نیست، نه بزرگ و نه کوچک. خدا چنین بچه‌ای را نصیب کسی نکند. در یک روز تمام شهر تهران را به هم می‌ریزد و این درک طفل از فصل بهار است؛ تعطیل شدن مکتبخانه‌ها و آزادی مطلق. شرح شیطنت‌های طفل خواندنی است و یک نمونه آن از این قرار است؛ طفل به زمینی پر از کاهو و پیاز و سبزی می‌رسد. چون «پسر میدان را خالی دید خر صاحب زمین را که در کناری بسته بود باز کرده سوار شد در میان سبزیها و کاهوها و غیره می‌دوانید و آواز می‌خواند و اغلب حاصل را در زیر دست و پای خر ضایع کرده گاه نیز پایین آمده حاصل را می‌خورد و می‌گشت و با لگد پایمال میکرد.»

دومین روز داستان، روز جوان است. نویسنده فصل بهار را فصل بی‌قراری‌های جوان می‌داند؛ فصلی که عاشق‌تر از همیشه است. در جستجوی معشوقی کوچه‌ها را پایین و بالا می‌کند و چون کسی نظری به التفات به او نمی‌کند، دلشکسته می‌شود. جوان پرشور است و هیجانات درونی او در فصل بهار اوج می‌گیرد. پس از ناکامی در عرصه عشق قدم به عرصه قمار می‌گذارد و همه چیز خود را به باخت می‌دهد، حتی لباس‌هایش: «بالاخره آنچه در سر و تن داشت بالتمام به قمار رفت و لخت و عور شد و چون در بازی رسم است همینکه کسی در قمارخانه کسی لخت شد چیزی می‌دهند بپوشد و عوض کلاه ماهوتی کلاه نمد سیاه چرک آجیل فروش را به ده شاهی خریده بر سرش گذاشتند.»

روز آخر داستان نوبت به پیر می‌رسد. اینجا دیگر راوی از خفا بیرون می‌آید و به بهانه این که الاغ خود را در اختیار پیرمرد قرار دهد، وارد گفت‌وگویی طولانی با او می‌شود. فصل بهار برای پیرمرد یادآور روزهای خوش گذشته و جوانی است. قصه پیرمرد، قصه ناتوانی است و غم، غم از دست دادن عزیزان و یاران. شکوه بهار تنها بر درد و غصه پیرمرد می‌افزاید. هر گلی را که می‌بوید، بویی از جوانی می‌دهد، گل زرد، گل سرخ و… «این گل سرخ است و پادشاه همه گلهاست در رنگ و بوی بینظیر هر گاه در جوانی به این درخت می‌رسیدم و گلی ازو می‌چیدم و صدای بلبلی در حوالی آن می‌شنیدم به طوری از خود می‌رفتم و مدهوش می‌شدم که تا ساعتی چند به حالت اصلی نمی آمدم اما افسوس از حالت آن وقت که حالا بوی گل در مشامم چون افیون و صدای بلبل در گوشم مانند صوت بوقلمون است.»

پیرمرد همچنین خاطرات دیگری از دوران جوانی خود روایت می‌کند، خاطراتش از نبرد با دزدها، عشق‌هایش و…

داستان ناصرالدین شاه، داستانی تمثیلی نیز هست. در لحظاتی از داستان، نویسنده چهار فصل سال را با چهار دوره زندگی انسان مطابقت می‌دهد که عبارتند از کودکی، جوانی، میانسالی یا شیخوخیت و کهنسالی. فصل بهار را نماد و نشانه طفولیت می‌داند چرا که: «هنوز درختان ابتدای آوردن برگ و شکوفه دارند و زمین گلها و سبزه ها و علفهای ریزه و کوچک را بالا می آورد و مرغان وحشی به جرات صدا نمی کنند و رودخانه ها و چشمه ها کم کم جریان می کند و برفها به وحشت و تردید از زمین آب شده بالای کوههای بلند باقی می ماند و …از همه این حالا معلوم می شود که هنوز فصل در حالت نمو و طفولیت است.»

فصل تابستان نشانه جوانی است چرا که به قول راوی در این فصل غرور و نخوت گیاهان به اوج می‌رسد و این به حالت یک جوان شبیه است. نویسنده در طول حکایت جوان نیز اشاره‌های مکرری به غرور جوان دارد او را با سری بالا گرفته که نشانه کبر است به خواننده معرفی می‌کند.

راوی فصل پائیز را با دوران میانسالی انسان مقایسه می‌کند، فصلی که همه میوه‌ها به پایان رسیده‌اند، فصل دلتنگی، «مثل دوران شیخوخیت که غم و اندوه به نسبت نشاط و طرب ده بر یک است و اکر در شخص فرحی و خوشحالی روی دهد نه از اصل طبیعت بلکه به خیال ایام گذشته است.»

در نهایت نیز فصل زمستان، مشابه با دوران کهنسالی است. در کتاب آمده است: «فصل زمستان در حقیقت عالم موت و مرگ است و در حالت انسانی از سن شصت سالی وقت مردن که به سن کهولت معروف است و این حالت زمستانی بدترین وقت و حالت زمین و نباتات و حیوانات است.»

حرف‌ها و واژه‌ها

نویسنده هیچ گاه از حرف “گ” استفاده نمی‌کند. در تمام داستان به جای حرف “گ” از حرف “ک” استفاده شده است. نمونه این که به جای “گل” می‌نویسد “کل”، “کاهی” به جای “گاهی”، “کذشته” به جای “گذشته”، “اکر” به جای “اگر” و… همچنین در تمام واژه‌های جمع از آوردن حرف “ه” آخر خودداری می‌شود. به عنوان مثال می‌خوانیم: “ستارهای” به جای “ستاره‌های”، “رودخانها” به جای “رودخانه‌ها”، “چشمها” به جای “چشمه ها”، “کلها” به جای “کله ها”.

از علایمی چون نقطه، ویرگول و… نیز به خاطر قدمت متن خبری نیست چرا که استفاده از علایم سجاوندی در نگارش فارسی سابقه‌ای شصت، هفتاد ساله دارد.

برخی از واژه‌ها و اصطلاحات نیز در متن آمده‌اند که امروز یا املای آنها تغییر کرده یا دیگر مورد استفاده نیستند، مثل “دریای خضر”، به جای “دریای خزر”، “الِکِ تِرِیستِه” به جای “الکتریسیته”، “قاز وحشی” به جای “غاز وحشی” یا “دل طپش” به جای “تپش قلب”. این رسم الخط و املا را تنها در نسخه کورش منصوری می‌توان دید. این متن در حقیقت تصویر نسخه خطی است و خواننده به جای حروف ماشینی با دستخط عبدالکریم منشی طهرانی مواجه می‌شود.

نسخه مهدی میرکیایی هم مزیت دیگری دارد. میرکیایی از رسم الخط امروزی و علایم سجاوندی استفاده کرده است که خواننده امروزی، کتاب را روان‌تر بخواند.

پانوشت‌ها:

۱- ناصرالدین میرزا در سال ۱۲۲۷ بر تخت سلطنت تکیه زد و در ۱۱ اردیبهشت ۱۲۷۵ توسط میرزا رضا کرمانی کشته شد.

۲- ایران، برآمدن رضا خان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسی ها، سیروس غنی، انتشارات نیلوفر. غنی می نویسد: «ناصرالدین شاه، همان گونه که یادداشت‌های روزانه‌اش نشان می دهد، در حقیقت از اروپا خوشش نمی آمد و از آنچه می دید، به ویژه چگونگی حکومت غربی، می هراسید. پس از سفر دوم خود سعی کرد که ایرانیان را از رفتن به خارج بازدارد، و به آنهایی که جرات این کار را به خود می دادند روی خوش نشان نمی داد و اعتماد نمی کرد.»

۳- سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، کریستف بالایی، میشل کویی پرس، ترجمه احمد کریمی حکاک، انتشارات پاپیروس.

۴- روزنامه ملتی، روزنامه‌ای دولتی و چاپ تبریز، یعنی مقر ولایتعهد بود که سال ۱۲۷۵ هجری قمری منتشر شد (به نقل از کریستوف بالایی).

۵-سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، پیشین.

۶- سال ۱۲۵۱ شمسی، برابر با ۳-۱۸۷۲ میلادی است.

۷ و ۸- سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، پیشین.

۹-ایرانیان و اندیشه تجدد، دکتر جمشید بهنام، انتشارات فرزان روز.

۱۰-سرچشمه‌های داستان کوتاه فارسی، پیشین.

۱۱- ادبیات داستانی (قصه، رمانس، داستان کوتاه، رمان)، جمال میرصادقی، انتشارات سخن.

 
همرسانی کنید:

مطالب وابسته