ریچارد ماین*
ترجمه عاطفه مرادی
برخی نظرات جان درایدن درباره دوک دوم باکینگهامِ را با اندکی اغماض میتوان به میشل فوکو نسبت داد:
انسانی چنان متفاوت که به نظر میرسد نه تنها یکی از انسانها بلکه عصارۀ نوع بشر است.
او را میتوان «دمدمی» توصیف کرد. در دهۀ ۲۰ عمرش یک کمونیست استالین مآب بود که بعدتر حزب کمونیست را به دلیل بستن چشمان روشنفکران فرانسوی بر ارزش کارهایش سرزنش کرد. در دهه ۱۹۶۰، به رقیب و منتقد ژان پل سارتر بدل گشت اما بعدتر در دهۀ ۷۰ در کنار او در تظاهرات عمومی شرکت کرد. به عنوان نویسندهای که وسواس بازبینی داشت، چندین بار وعدهٔ نگارش کتابهایی را داد که هرگز نوشته و منتشر نشدند. در حالیکه اغلب «ساختارگرا» لقب میگرفت، اصطلاح «سیستم» را به «ساختار» ترجیح میداد و زمانی که از او دربارهٔ تفاوت این دو پرسیده میشد پاسخی نمیداد.
در تمام طول عمرش دانشپژوه آنچه جامعه «دیوانگی» مینامید بود با این همه همواره از ارزشهای آن دفاع میکرد و هنگام ترک دانشگاه ونسن به دوستی گفت: به اندازهٔ کافی محصور انسانهای نیمه دیوانه بودهام. ژرژ دومزیل، استاد او و متخصص اسطورههای هندواروپایی دربارهٔ فوکو گفته: او نقاب بر چهره داشت و همیشه هم این نقابها را عوض میکرد.
اما چنانکه دیدیه اریبون میگوید تحولات زندگی فوکو فراتر از تغییر نقابهاست. «بدون شک، همانطور که دومزیل گفته است چندین و چند و حتی هزاران فوکو وجود دارد.» اما در یک نگاه کلی زندگینامهای که اریبون نوشته را میتوان تلاشی استادانه در جهت یکی کردن تمام این چندین و چند فوکو در یک تصویر توصیف کرد.
او اعتراف میکند: نوشتن بیوگرافیِ میشل فوکو ممکن است متناقض به نظر برسد. آیا او در بسیاری از موارد مفهومِ «نویسنده» را به چالش نکشیده و از این راه امکان مطالعات بیوگرافیک را رد نکرده است؟ اینها اولین جملات اریبون است اما در هیچ کجای این کتاب به این جمله فوکو و اندیشهٔ پشت آن پرداخته نشده است. به این ترتیب برخی ممکن است از این کتاب ناامید شوند و، در مقابل، مورخان و فیلسوفان از خواندن آن لذت ببرند.
خوانندگان عمومی (اگر هنوز وجود داشته باشند) ممکن است همچنان از برانگیخته شدن علاقۀ عمومی به مناظرات آکادمیک در فرانسه شگفتزده شوند. اما کجای دیگر یک برنامه تلویزیونی دربارۀ کتاب مانند «Apostrophes» میتواند طی سالهای متمادی مخاطبان گستردهٔ خود را حفظ کند؟ یا کجای دیگر کتاب «نظم اشیای» فوکو حدود ۱۱۰ هزار نسخه میفروشد؟ و کجای دیگر یک فیلسوف و استاد سرسخت تنها پس از گذشت پنج سال از مرگش سوژه نگارش زندگینامه میشود؟
برتراند راسل و آلفرد. جی. آیر خودشان خاطراتتشان را نوشتند؛ اما آنها دو چهرۀ استثنایی هستند. فوکو نه در چنین جایگاهی بود و نه بزرگی و جذابیت سارتر را داشت.
اما فرانسه کشوری است که در آن کوچک و بزرگ عمری را صرف علم میکنند؛ جایی که معلمان تازهکار با وجود داشتن مدارج و مدارک علمی باز هم برای پذیرفته شدن در آزمونهای استخدامی شبها را به درس خواندن میگذرانند. در فرانسه تحصیلات عالی و تکمیلی سوژۀ جالبی است و چهرههای دانشگاهی مستعد شهرت هستند. در چنین فضای مناسبی فوکو تصویر روشنفکری متعهد را از خود ارایه کرده است؛ با وجود اینکه تعهدات او همیشه شخصی و گاهی تعجبآور بوده است.
فوکو در سال ۱۹۲۶ در پوآیته، یکی از شهرهای فرانسه به دنیا آمد و با نام پل میشل غسل تعمید داده شد. پل نام پدرش بود و بعدها آن را از نام خود حذف کرد. پدر او پزشکی موفق بود که فوکو علاقهای به او نداشت. این مسئله ممکن است با شرایط جنسی او مرتبط باشد. بعدتر و در زمان جنگ و پس از جنگ فرانسه این مسئله برای میشل به یک معضل تبدیل شد و تا جایی او را ترساند که تصمیم به خودکشی گرفت؛ البته این تصمیم بعدها به فراموشی سپرده شد. در سال ۱۹۵۹ فوکو پس از دیدار با کسی که بعدتر مشخص شد جاسوس پلیس کمونیستهاست از سمت استادیاش در لهستان اخراج شد. بعدتر طی سفر به نیویورک و سنفرانسیسکو، آزادی جنسی آنجا نظرش را جلب و به موادمخدر نیز گرایش پیدا کرد.
اریبون در این باره مینویسد: علت شادی فوکو در آمریکا این بود که در نهایت در آنجا او توانست با خودش آشتی کند. او در آمریکا از کارش و شرایط زندگیاش رضایت داشت. در اوایل دههٔ ۱۹۸۰ او که هر روز تحمل شرایط در پاریس برایش دشوارتر میشد تصمیم گرفت به آمریکا رفته در آنجا زندگی کند. او رویای زندگی در بهشت کالیفرنیا را در سر داشت و این دقیقا همانجایی بود که ویرانگریِ بلای جدیدی شیوعش را در زندگی وی آغاز کرد و فوکو در سال ۱۹۸۴ بر اثر بیماری ایدز از دنیا رفت.
او با وجود سختیهای بسیار از عمر ۵۸ ساله خود بهرههای فراوانی برد. در سن ۱۴ سالگی پس از گذراندن سالی سخت در دبیرستان هنری چهارم پوآیته، به کالج یهودیان رفت؛ جایی که او از آن متنفر بود. پدرش دوست داشت او پزشک شود اما فوکو هدفش دانشگاه «اکول نرمال سوپریور» محل تحصیل سارتر، آرون و مرلو پونتی بود و به همین دلیل او دو سال بیشتر در دبیرستانی سختگیر و عمومی در پوآیته ماند. در پاریس زمان جنگ همه چیز غیرممکن به نظر میرسید. فوکو در اولین تلاشش در امتحان ورودی اکول نرمال رد شد. در سال ۱۹۴۵ همزمان با پایان جنگ، فوکو به دبیرستان هنری چهارم رفت تا برای قبولی در اکول نرمال دوباره تلاش کند. این بار او موفق شد اما محیط زندگی در اکول نرمال را دوست نداشت. در سال ۱۹۵۰ در آزمون رد شد و پس از امتحان مجدد در نهایت توانست در جایگاه سوم پذیرفته شود.
شکستها در سراسر زندگی فوکو وجود داشت. زمانی که او در سال ۱۹۶۱ با موفقیت تز دکتریاش را ارایه داد، در گزارش رسمی دانشگاه اینطور آمده بود: نوعی بیتفاوتی و سهلانگاری در این کار مشاهده میشود. و تمایلی خودانگیخته برای فراتر رفتن از واقعیتها در آن وجود دارد.
حتی ژان لوک گدار که فیلمش به نام «چینی» تقریبا برگرفته از کتاب نظم اشیای فوکو بود طی مصاحبهای دربارهٔ او گفت: اگر کسی فوکو را دوست ندارد، به دلیل سخنان اوست که میگوید «مسائلی که آنها در فلان و فلان دوره به آن فکر میکردند…»، من با این سخن مشکلی ندارم اما ما چگونه میتوانیم تا این حد مطمئن دربارۀ چیزی سخن بگوییم؟
در سال ۱۹۷۰ زمانی که فوکو در کالج فرانسه پذیرفته شد هیچ یک از افراد رای دهندۀ فرهنگستان از او حمایت نکردند. ممکن است یکی از دلایل بروز چنین واکنشهایی سخنان تند، پرطمطراق و گاهی غیرقابل فهم فوکو بوده باشد. گویا فوکو یک بار از همکاری پرسیده بود: میدانید چرا یک نفر دست به قلم میبرد؟ چون میخواهد سایرین او را دوست داشته باشند. او اما نوشتن را به نحو دیگری نیز توصیف میکند: این دیوانگی، این عادت کثیف نوشتن برای چهار تا پنج ساعت در روز؛ او همچنین دربارهٔ یکی از دست نوشتههایش میگوید: من مشتاقانه اعتراف میکنم که سبک نگارش من غیرقابلتحمل است. (یکی از کاستیهای من این است که نمیتوانم واضح و روشن بنویسم.)
حتی در روزهای جوانی که فوکو به کمونیسم گرایش داشت و در اکول نرمال درس میخواند از کمونیستهای نامتعارف شناخته میشد و کمونیستهای ارتدوکس به گروه او و دوستانش «گروه فولکلور» لقب داده بودند.
در سال ۱۹۶۶ پس از انتشار نظم اشیا به دلیل این گفتهاش: «مارکسیسم در قرن نوزدهم حیات دارد همانطور که ماهی در آب، و این یعنی در هرجای دیگری خواهد مرد» مورد حمله قرار گرفت.
نویسندهای در کتابی با نام «دفتر کمونیسم» ادعا میکند: تعصب ضدتاریخی میشل فوکو چه خودش بداند چه نه، تنها به این دلیل پایدار ماند که از سوی ایدئولوژیای نو نیچهای حمایت شد؛ این ایدئولوژی به خوبی برای طراحی اندیشهای به کار برده شد که تنها خواستهاش پوشاندن انتخابهای عینی دربارۀ آینده است.
ژان پل سارتر، در مصاحبهای با مجله (L’Arc) افزود: هدف مارکسیسم است. موضوع ایجاد ایدئولوژیای جدید است، آخرین مانعی که بورژوازی میتواند علیه مارکس ایجاد کند.
چند سال بعد، فوکو به دلیل انفعال در وقایع مه سال ۱۹۶۸ سرزنش شد. و اینکه او در آن زمان برای حمایت از دانشجویان در مقابل خشونتهای پلیس در تونس به سر میبرد مانع از این نشد که او را «گلیست» (پیرو مارشال دوگل فرانسوی) لقب بدهند. با این حال طی دو سال بعدی فوکو دوباره دچار تغییراتی شد و به یک فعال چپگرای افراطی بدل شد و آماج تهمتهای راستگرایان قرار گرفت. این تحولات ممکن است در واکنش به فضای ونسن در فوکو ایجاد شده باشد: تقریبا میتوان اطمینان داشت که او در این دوره تحت تاثیر دنیل دفر بوده است.
تقریبا در اوایل دههٔ ۱۹۶۰ زمانی که فوکو در دانشگاه کلرمون فران تدریس میکرد، به دلیل انتخاب دفر به عنوان دستیار در دانشکدهٔ فلسفه به شدت مورد انتقاد قرار گرفت. فوکو از اساتید گردشی در کلرمون محسوب میشد و به جای زندگی در آنجا، از پاریس به دانشگاه میرفت: او تمام کلاسهایش را در یک روز جای داده بود تا فقط یک روز در هتلهای محلی بماند. زمانی که فوکو در نهایت کلرمون را ترک کرد این دوست و همکارش ژان سیرینلی بود که برای او جایی در تونس دست و پا کرد. یکی دیگر از همکاران او به نام ژان گتینو، مسئول بخش کتب در وزارت فرهنگ فرانسه نیز برای مشورت دربارهٔ گزینۀ مناسب برای دریافت جایزه بزرگ ملی ادبیات با فوکو تماس گرفت که گزینهٔ پیشنهادی او نیز در نهایت برنده آن شد. فوکو زمانی که در پی ورود به کلژدوفرانس بود برای جلب حمایتی که نیاز داشت با اساتید تاثیرگذاری دیدار و مراوده پیدا کرد.
در ونسن، چه به دلیل سفارش و تاثیر روابط، چه از طریق راههای دیگر، دنیل دفر مدرس جامعهشناسی شد. او به حلقههای اندیشۀ مائوئیستی وارد شده بود و بدون شک این مسئله تاثیر بسیاری بر دوست و همکارش فوکو گذاشته بود.
با تمام این تفاسیر همان طور که دیدیه اریبون میگوید، فوکو در اوایل دهه ۱۹۷۰ به چهرهای مشهور تبدیل شد. او با آن قد بلند، سری کاملا بدون مو، با چشمانی نافذ پشتِ عینکی فلزی در حالی که معمولاً لباس یقه اسکی میپوشید در کنار سارتر، ایو مونتان و سیمون سینیوره در راهپیماییهای بزرگ چپگرایان دیده میشد.
او در حمایت از دانشجویان و اساتید دگراندیش، اصلاحات شرایط زندان و همچنین علیه نژادپرستی و اعدام فرانکو در زندانهای اسپانیا کمپینهایی تشکیل داد. او و همکارانش با انتشار جزوهای در سال ۱۹۷۱ اعلام کردند، موارد ذیل هرگز قابل تحمل نخواهند بود:
محاکم قضایی
پلیسها
بیمارستانها و تیمارستانها
مدارس و خدمت سربازی
مطبوعات و تلویزیون
و دولت
او همچنین دربارهٔ انقلاب ایران علیه شاه شور و شوق فراوانی داشت و هرچند که آن را تائید نکرد اما مخالف آن نیز نبود. فوکو تصدیق کرد که «مسئله اسلام به عنوان یک نیروی سیاسی یکی از مسائل اساسی زمان ما و سالهای آتی است.»
فوکو همچنین علیه استرداد کلوس کراسان، وکیل گروهی تروریستی، دست به اعتراض زد اما از نادیده گرفتن جنایات موکلان او نیز سرباز زد. او بعدتر در دفاع از نقش روشنفکران به عنوان اصلاح کننده و محکوم کردن مصلحت اندیشی سیاسی، در روزنامه لوموند نوشت: «اصول اخلاقی و نظری من وارونه و “ضد تدبیرگرایی” است. زمانی که رخدادهای شگفت اتفاق میافتد به آنها احترام بگذارید و زمانی که قدرتی به جهان تعدی میکند، در مقابلش ایستادگی کنید.»
نمود این اندیشه را میتوان در پاسخ فوکو به سوالی دربارهٔ مارکس در سپتامبر ۱۹۷۵ دید: من دیگر هرگز نمیخواهم دربارهٔ این مرد چیزی بشنوم. از کسی بپرسید که تمایل دارد دراینباره حرف بزند؛ کسی که برای این کار پول میگیرد. من به اندازهٔ کافی از مارکس گفتهام. در موارد مرتبط با آموزههای آکادمیکش، فوکو مواضعی بسیار شدیدتر اتخاذ میکرد و این مسئله اگر چه متناقض اما قابل درک است.
در «تاریخ جنون» و «پیدایش کلینیک» به بررسی روند تاریخی توسعۀ تیمارستانها و بیمارستانها پرداخت؛ رویکردی که بعدها آن را در «مراقبت و تنبیه» به زندانها نیز گسترش داد. در این مسیر او پیش فرضها و نظامهای فکری زیربنای آنها را بررسی کرد. همین باعث شد که برخی به اشتباه او را «ساختارگرا» نامیدند و برخی دیگر نیز ناعادلانه اعتبار تحقیقاتش را رد کردند.
فوکو در نامهنگاریهایش برای ورود به کالج فرانسه نوشته است:
در «جنون و تمدن» من میخواستم مشخص کنم که در دورهای خاص چه چیزی میتوان دربارهٔ بیماری روانی دانست. چنین مسئلهای به طور قطع در تئوریهای پزشکی بیان شده است… این مسئله همچنین ممکن است در نظریههای دیگری نیز که در تئاتر و ادبیات وجود دارد، مورد توجه واقع شده باشد. اما بُعدی وجود دارد که به نظر من در این بررسیها به آن پرداخته نشده است. لازم است تا چگونگی شناسایی یک دیوانه، کنار گذاشتن، منزوی کردن و درمان او مطالعه شود. بهطور خلاصه اینکه همزمان چه مجموعهای از نهادها و اقدامات لازم است تا برای کشف و تشریح یک فرد دیوانه همکاری کنند باید بررسی شود.
در کنار مطالعۀ کتابهای مهم باید آرشیوهای مختلفی از جمله دفاتر ثبت بیمارستانها و زندانها و پروندههای قضایی را مطالعه میکردم. با مطالعۀ مجموعهها یا آرشیوهای ملی، من به پژوهشی از دانش پرداختم که بدنهٔ قابل مشاهده آنها نه تئوریک یا گفتمانی علمی بود نه ادبی بلکه عمل معمولی و روزمره بود. بنابراین در نگاهی کلی میتوان گفت حوزههایی از دانش وجود دارد که دقیقا نمیتوان آنها را علم نامید درحالیکه در حوزهٔ عادتهای روانی نیز جای نمیگیرند. این دانش نه تنها در نوشتههای تئوریک یا آزمایشها بلکه در یک سیستم کلی از اعمال و سنتها شکل میگیرد.
فوکو به علاوه در دو کتاب «نظم اشیا» و «دیرینهشناسی دانش»، چارچوبهای فکریای را بررسی کرد که سیستمهای تفکر در هر دوره ایجاد میکنند. این چارچوبها مسائل «قابل تفکر» را در هر دورهای مشخص میکنند.
شاید بتوان دفاع فوکو از دیوانگان و متهمان منزوی شده را با احساسات خودش به عنوان یک همجنسگرا مرتبط دانست. با این حال مانند مباحث دیگر، دیدیه اریبون شواهدی را برای ادعایش مطرح کرده اما از نتیجهگیری دراینباره خودداری میکند. با وجود اینکه نوشتهٔ او برخی اوقات از نداشتن تاریخهای مشخص ضربه خورده است اما بیوگرافیای که او نوشته پرترهای کامل از مردی درخشان، دمدمی مزاج و سختکوش است که میتواند به عنوان راهنمایی برای فهم اندیشههای سیاسی در حال تغییر فوکو و کارهای پیچیده او استفاده شود.
اطلاعات کتابشناختی:
اریبون، دیدیه، میشل فوکو: (۱۹۲۶-۱۹۸۴)، انتشارات فلاماریون، ۱۹۹۰