نقد اینستاگرامی یک قصه

فاطمه ستوده نویسنده می خواستم نویسنده شوم آشپز شدم کار خوبی کرده و وبلاگی برای کتاب اش راه انداخته است و نقد و نظرهای دیگران را در آن جمع می کند. از همین وبلاگ مطلب زیر را برای مخاطبان راهک انتخاب کرده ایم:

آزاده قصبه
در اینستاگرام
می خواستم نویسنده شوم آشپز شدم

کتاب آرومیه، در عین آرومى یه کشش خاصى داره که می‌خواى ته کتاب رو مث ته‌دیگ سیب زمینى در بیارى. با این‌که داستانا بهم ربط نداره و هر داستان، قصه‌ی خودش رو داره، اما سبک خاص نوشته‌هاى فاطمه میکشوندت…

ته کتاب رو در می‌آرى. حست مث آدمیه که یه مزه‌ی خوشمزه رو کشف کرده و دلش می‌خواد که تموم نمی‌شد و بازم ادامه می‌داشت، این کتابم این‌جوریه که هى دلت می‌خواد دوباره و دوباره مزه‌اش رو بچشى و بخونی‌اش!
اونم نه خوندن خالى!!!
خوندن با تناول…

روز اول که از نمایشگاه گرفتمش، تا رسیدم، خیلى کلاسیک‌وار یه قهوه‌ی لیوانى برا خودم درست کردم و رو تخت نشستم به خوندن… یک‌کم که گذشت دیدم نه! این کتاب رو با یه قهوه نمی‌شه خوند، باید تنقلاتش زیاد باشه!

حتى می‌شه باهاش یه وعده‌ی غذایى بخورى تا بهت بچسبه. مخصوصاً وقتى به قصه‌ی سوم می‌رسى، اگه نون و پنیر و گوجه با مخلفات لازم رو داشته باشى، داستان انگار تزریق می‌شه تو جونت…

اما وقتى به قصه‌ی کتلت می‌رسى، باید یادت باشه که کتلت رو تو اون لحظه نخورى… اصن نباید چیزى بخورى. مث سینما که نگاه می‌کنى تا به سکانس بعدى برسى. زل می‌زنى و کلمات رو قورت می‌دى و یه جا چشمات ثابت می‌شه و باورت نمی‌شه که چى شد. برمی‌گردى و از اول می‌خونی‌اش. اما این بار شمرده‌تر کلمات رو می‌بلعى تا هضمش برات راحت‌تر باشه… ولى انگار کتلت با هیچ ضرب و زورى قرار نیست از گلوت پایین بره!

این‌جاست که نیاز دارى یه تنفسى به نگاهت و فکرت بدى تا یک‌ضرب تمام قصه‌ها رو مث نوشابه سر نکشى… افکارت یک‌کم که آروم شد، دوباره کتاب‌به‌دست و یک‌کم قیافه‌ی کج و مُعوَج گرفته به خاطر عنوان ماهى که تو نام داستان هست، وارد قصه‌ی سبزى پلو با ماهى می‌شى و دست بر قضا می‌بینى که با شخصیت داستان همفکرى و اونم درست مث خودت (یعنى خودم) خوردن و لب زدن بهش که سهله، بلکه دست به ماهى هم نمی‌زنه و از بوى ماهى دل‌آشوب می‌شه و از صد فرسخى ماهى هم رد نمی‌شه…

وقتى این داستان رو می‌خونى، انگار باید یه چایى زعفرونى با نبات بخورى که سردی‌اش دل کوچیکت رو آروم کنه…

اصن براى هر داستان می‌شه یه منو تعریف کرد که وقت خوندن باهات همراه باشه و تو هضم تلخى و شیرینى و گرمى و سردى قصه کمکت کنه… و این‌بار می‌خوام با آلبالو خشکه‌هایى که خودم درست کردم، باز برم تو عمق ماجرا.

فاطمه، قلمت رو دوست دارم چه تو کتاب، چه تو وبلاگ و چه گاه نوشته‌هات تو فیس‌بوک… و از همه بیشتر عاشق مهین خانم هستم و دلتنگ خوندن چند خط ازش… و از همه مهم‌تر این‌که کتابم امضاى نویسنده‌اش رو کم داره و از همین تریبون اعلام می‌کنم که فاطمه جان حق همسایگى (الکى، مثلاً ما همسایه‌ایم) ما رو با یه امضا بدى!

همرسانی کنید:

مطالب وابسته