نوا ذاکری
خبرگزاری ایلنا
فرزانه طاهری کتابهایش را با وسواس انتخاب میکند و برای زود رسیدن به بازار عجلهای به خرج نمیدهد. به گفتهی خودش از اولین سالهای دانشگاه، شوقِ این را داشته تا آثاری که خودش به زبانی دیگر میخواند را دیگران نیز بتوانند بخوانند و همین شوق بود که او را به سمت کارِ ترجمه سوق داد.
او پس از درگذشت هوشنگ گلشیری، سرپرستی بنیاد گلشیری را عهدهدار شد و جایزهای به نام او پایهگذاری کرد تا به این ترتیب به یکی از آخرین خواستههای عمرِ پرثمر و سرشار از خلق و تلاش و تکاپوی گلشیری برای اعتلای ادبیات داستانی ایران را جامهی عمل بپوشاند.
با او در خانهاش واقع در شهرک اکباتان گفتوگو کردیم. همان خانهای که سالها با هوشنگ گلشیری در آن زندگی کرده و خاطرات زیادی را از او میتوان بر در و دیوار خانه یافت.
کمی درباره فعالیتهایی که در حال حاضر انجام میدهید صحبت کنید.
در حال حاضر مشغول ترجمهی دو اثر هستم که نمیتوانم از آنها نام ببرم. همچنین در حال به پایان رساندن آخرین کارهای مجموعهی جدید کافکا هستم. در واقع دوباره داستانِ «مسخ» را از ترجمهی جدید انگلیسی که بر اساس نسخه شناسی و دستنوشته های کافکاست ترجمه کرده ام. به نظرم از لحاظ دقتی که کافکا در این اثر به کار برده و قراری که با خودش گذاشته برای این که داستان حتی یک سوزن از خط خود خارج نشود؛ میتواند درس خوبی برای داستاننویسان ما باشد؛ اینکه چقدر حواسش بوده که هرجا لازم است فاصله از راوی را رعایت کند، کجاها قیدی یا صفتی را که بوده خط زده… اینها همگی درس خوبی برای داستان نویسی است. چند نقد با رویکردهای مختلف به مسخ کافکا از دید فمینیستی، از دید اساطیر یهودی، از دید زبان، هویت و… در این مجموعه گنجانده شده است. آخرین کارهایم روی این مجموعه هم رو به اتمام است.
همچنین نمونه خوانی اثری را در دست دارم که سال ۸۰ منتشر شد و متأسفانه این کتاب کشته شد. سرانجام آن را از ناشر پس گرفتم و رویش کار کردم و دوباره قرار است منتشر شود. بیش از هرکتابی من به این کار با نام «راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟» علاقهمند هستم و باعث تأسف است که این کتاب خیلی کم دیده شد.
«راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟» در حوزهی خاطرات است اما خاطراتی که روی آن کار داستانی انجام شده. سال ۸۰ که منتشر شد من هیچ مقدمهای بر آن ننوشتم. نویسندهی آن یک شاعر انگلیسی است به نام « بلیک ماریسن» که کسی در ایران او را نمیشناخت و این اولین کار نثر وی بود. عدهای گفتند مجموعه داستان است و عدهای هم گفتند رمان است و کسان زیادی در بدو امر متوجه نشدند که این کتاب خاطرات است و روی آن کار داستانی صورت گرفته.
چرا کتاب به گفتهی خودتان کشته شد؟
آن زمان به اصرار خود ناشر که مدام از من کار میخواست به فکر ترجمهی این اثر افتاده بودم که ۲هزار نسخه از آن منتشر شد و همان زمان، به گفته خود ناشر، وزارت فرهنگ و ارشاد ۷۰۰ یا هزار جلد، یادم نیست، را برای کتابخانههای عمومی خریداری کرد. بعد از دو یا سه سال از ناشر پرسیدم سرنوشت کتاب چه شد که او در پاسخ گفت: «هنوز خیلی در انبار مانده است»!
فکر میکنم این کار در ردهی کتابهای آن ناشر نبود و من هم نمیتوانستم طبق سلیقهی ناشر کتاب انتخاب کنم. متأسفانه این اثر حیف شد چرا که در زمان خودش کتاب خاصی بود و انقدر با زندگی شخصیام عجین شده بود که من را خیلی به آن علاقهمند کرد، حتی بیشتر از «ریموند کارور». امیدوارم که این کتاب را به زودی نشر نیلوفر منتشر کند.
آثاری که برای ترجمه برمیگزینید، عموماً کارهایی خوبی هستند و مشخص است که در انتخاب آنها عجله به خرج نمیدهید. این آثار را چطور انتخاب میکنید؟
معمولاً کارهایی را انجام داده ام که مترجمانِ نمیدوند ترجمه شان کنند! این کتابها گاهی نه خیلی راحت است و نه خیلی پر خواننده. فقط کتاب «پیرمرد صد سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» از کتابهای پرفروش شد. کتاب بعدی این نویسنده را هم خواندم و حدس میزدم به دلیل موفقیت کتاب اولش به سرعت ترجمه شود، اما من آن را خوانده بودم و علاقهای به ترجمهی آن نداشتم.
گاهی شده که ناشر کتابی برای ترجمه در نظر داشته و به من پیشنهاد داده. من کتاب را خوانده و پسندیده و ترجمه کرده ام. بارها شده خودم کتابی خوانده ام و خواسته ام که ترجمهاش کنم، اما به جایی رسیده ام و دیده ام که نمیشود این کار را صحیح و سالم در ایران منتشر کرد. این موضوع خیلی پیش میآید، خصوصاً در حوزهی رمانهای جدید با این مسئله خیلی برخورد میکنم که میرسم به جایی و به خودم میگویم: «این را هم نمیشود منتشر کرد.»
برای برخی آثار ضرورتهایی احساس میکنم. نه اینکه خودم علاقه خاصی به این مباحث داشته باشم ولی ضرورتی از لحاظ داستاننویسی نویسی و نقد در مملکت وجود دارد که احساس میکنم این اثر باید ترجمه و منتشر شود. آثاری هم هست که سالها وسوسهاش با من میماند تا ترجمهاش کنم و گاهی پیش میآید کتابی را میخوانم که بسیار به من میچسبد و دلم میخواهد ترجمهاش کنم تا همه بتوانند بخوانند.
گاهی در پروژههایی مثل پروژههایی که خشایار دیهیمی راه می انداخت یا پروژهای که انتشارات طرح نو داشت و من «پروست» را در آن مجموعه منتشر کردم؛ قرار گرفتهام، اما خودم خیلی پروژه ندارم. چند اثر در پروژههایی که نشر مرکز در سریِ اصطلاحات ادبی و مکتبها منتشر میکند نیز داشتهام.
در طول سالها آثار زیادی هم به ضرورت نان ترجمه کردهام. نه اینکه از این کارها دفاع نکنم، کارهای خوبی بودند اما ربطی به من نداشتند. من حتی کتاب آشپزی هم ترجمه کرده ام که البته پیامی هم برای وزارت فرهنگ و ارشاد بود که شاید به نظرشان بهتر است ما کنج مطبخ بنشینیم!
در واقع خیلی دنبال کارهای جدید نیستم که تا مطرح شدند بخوانم و ترجمه کنم. در طول سالهایی که کار کردم هرگز این ملاکم نبوده که کاری را زودتر از بقیه ترجمه کنم تا پرفروش شود. برای مثال «ریموند کارور» را یکی از دوستانم از انگلیس آورد که به محض اینکه دیدم گفتم باید این کار را ترجمه کنم.
این روزها شاهد یک بلبشو در بازار ترجمه هستیم. ترجمههایی با زبان بد و به دور از دانستن ابتداییات زبان منتشر میشود. در این فضا که تعداد کتابخوانان بسیار کم هستند، بر تعداد مترجمان روز به روز افزوده میشود. این وضعیت از دید شما چگونه است؟
نه آثاری که امروز منتشر میشود خیلی تأثیرگذار و دوران ساز است و نه آن مترجمان بحث شان آن بحثهای اصلی و تأثیرگذار است. مسئلهی سریع ترجمه کردن، بیبضاعت ترجمه کردن، خود را در تاریخ ثبت کردن و بیاخلاقی که از پایین تا بالا و از بالا تا پایین منتشر میشود، آفت کتابهای امروز است.
چند روز پیش پرینتی ازبررسی سه کتاب با ترجمهی یک مترجم به دستم رسید که حیرت انگیز بود! اینجا دیگر مسئلهی نفهمیدن مطلب و فارسیِ بد مطرح نیست. مزید بر علت این بود که خودِ مترجم با تصور غلطش از طنز و اشتباه گرفتن آن با لودگیهای سخیف و با توهم «طناز» بودن یا سرقفلی «طنازی» افاضاتی از ذهن بیمار و زن ستیزش به کار وودی آلن وارد کرده که بهت انگیز است. اینکه زنها با هرکسی پولدارتر باشد میروند، کتاب نمیخوانند، زنها بیشعورند و… که اصلاً در متن اصلی وجود ندارد. میخواهم بگویم که این مسئله هولناک است. کلاهی که سر همان چهار تا خواننده میرود، اسفبار است. این نوع ترجمهها جنس بنجلی است که به مخاطب قالب میشود. این مترجم البته نوبر است. البته در مورد ترجمه های این آشفته بازار باید بگویم همه ما اشتباهات لپی میکنیم ولی اینکه ابتداییات زبان را ندانی و جسارت ترجمه آن را داشته باشی هولناک است. این کار بی اخلاقیِ غریبی است که من آن را خیلی بد میبینم و اعتمادم را از نسبت به مترجمان از دست میدهم.
گاهی اشتباهاتی دیده بودم ولی بازهم فریب میخوردم و کتاب مترجمی را که پر فروش و مطرح شده بود میخریدم، گاهی فارسیِ ترجمه ها آزارم میدهد، اما اشکال برخی اجناس تقلبی این است که فارسی شان نشان نمیدهد که چه خبر است. در واقع فارسی ظاهرالصلاح است. اگر اوضاع کتابخوانی خوب بود، میشد گفت که مشکلی نیست، بگذار این کتابها هم منتشر شود. اما مسئله این است که در این وضعیت خراب کتاب و نشر، غیر از درختان و محیط زیست؛ حیف است که همین چهارتا و نصفی مخاطب هم چیز دندانگیری به دستشان نرسد. دوغ و دوشاب در حوزه ترجمه قاطی شده و تئوریهای نسبیتیِ پست مدرن هم پوست ما را کنده!
من این حرف را قبول ندارم که میگویند بودن چنین کتابهایی بهتر از نبودنش است، هیچ کس نمیمیرد اگر کارِ فلان نویسنده را به سرعت نخواند و هیج ضرری به ادبیات کشور ما و به فهم و شعور جوانها نمیزند. ولی خب ظاهراً ترجمه حرفهی پولدرآری شده است.
ترجمه در کشور ما همیشه مهم بوده و هنوز هم مهم است تا جایی که برخی معتقدند این حجم ترجمه باعث شده که ادبیات داستانی ما در سایه قرار گیرد. با این مخالفم. من میتوانم تأثیر ترجمههای بد را بر زبان بفهمم همانطور که تأثیر زبانِ بد تلوزیون را بر عموم مردم میتوان فهمید، اما اینکه نویسندهها شاهکارهای بزرگی در کشو دارند که به خاطر ازدیاد ترجمه نمیتوانند آن را منتشر کنند به اعتقاد من از آن افسانههاست.
در شرایطی که تعداد کتابخوانها انقدر پایین است، چطور میتوان ترجمه را حرفهای برای کسب درآمد به حساب آورد؟
برخی مترجمان میگردند و چیزهایی پیدا میکنند که به مذاق این نسل خوش میآید. به هرحال پشتوانهای هم برایشان وجود دارد که اثرشان را در مطبوعات ترویج میکنند. بسیجی برای مطرح کردن بعضی کتابها وجود دارد و البته که این کار عقبهای هم دارد.
زمانی که اشتباهات مترجم در ابتداییات لو میرود، گویی بازهم تأثیری بر مخاطب ندارد. کارهای خیلی اساسی و مهمی که مثلا صالح نجفی در مطبوعات انجام میدهد خوب است، چرا که او واقعاً برای این کار صالح است. این ترجمهای که من دیدم از کار «وودی آلن» و سالها هم تجدید چاپ شده، حیرت انگیز بود. برای مثال ذبیحالله منصوری پدیدهای است در ترجمه، ولی او تنها به متن اصلی آب و تاب میداد، نه اینکه چیزهایی به متن اضافه کند که کاملا خلاف روح و فکر نویسنده اصلی باشد. همه هم میدانستند که با چه رو به رو هستند. حالا که آن بررسی درآمده مترجمش اعلام میکند که براساس نظریه شخص خودش این شکلی ترجمه میکند. از اولین کاری که ترجمه کرد این را اعلام نکرده بود. فکر میکنم به این مترجم گفته بودند طنزت خوب است و او هم روی کار وودی آلن زمینهای پیدا کرده که تاخت و تاز کند و بیچاره وودی آلن… در این کتاب وودی آلن به شدت زن ستیز شده و سالهاست که مردم دارند میخوانند و هیچ اتفاقی هم نیفتاده.
مسئله این است که تعداد مترجمان خیلی زیاد شده. زمانی فضا خلوت تر بود و میشد فهمید که چه خبر است. این روزها مثل قارچ مترجم رشد میکند.
در حال حاضر به وضعیت بدی چه در ترجمه و چه در ادبیات گرفتار شدهایم. این وضعیت را ناشی از چه عواملی میدانید؟ فکر میکنید در این اوضاع، نقد راستین در مطبوعات، تا چه اندازه میتواند تأثیرگذار باشد؟
نقد را مگر چند نفر میخوانند؟ دهه ۶۰ ، نشریهی آدینه را از اول تا آخر میخواندیم. اما امروز نشریات زیادی هست که نمیتوان حتی چند خط آن را خواند. تعدد این نشریات و دویدن آدمها و وجود شبکههای اجتماعی و تلویزیون و… که حواشی زندگی انسان را میبلعد میتواند از جمله دلایلی باشد که به این بلبشو رسیدهایم.
زمانی بود که انسان میتوانست به آینده امیدوار باشد. به قول نیما: « آنکه غربال به دست از پس ما میآید…» اما امروز حتی به آیندگان هم امیدی ندارم. فکر میکنم همهی ما در یک گرداب بی نظمِ عجیب و غریبی گرفتار آمدهایم و در آن میچرخیم و در این بین ممکن است دو تا ذرهی درست به هم بخورند ولی در کل همه چیز در هم و برهم و آشفته است.
———————-
*بخش بعدی این گفتگو که در باره ادبیات داستانی است روز بعد منتشر می شود. اشاره فرزانه طاهری درباره ترجمه کارهای وودی آلن ظاهرا به کارهای حسین یعقوبی است. به این نقد نگاه کنید: زن ستیزی در ترجمه