در زندان این مثل را احتمالاً کم تکرار نکرده اند که زندگی خودش یک زندان بزرگ است. برای انبوه تهیدستان یا پناهجویان زندگی در مرزها هم میتواند تجربهی نوعی زندان باشد. در اواسط دههی شصت، در یکی از درسگفتارهایش دربارهی تاریخ و آزادی، متفکری آلمانی از تجربهی آزادی و ناآزادی حرف میزند و در برابر کسانی که مچات را میگیرند و میخواهند پیش از حرفزدن از آزادی آن را دقیقاً تعریف کنی، میگوید: «آزادبودن یعنی وقتی ۶ صبح زنگ خانهات را میزنند دلیلی نداشته باشی فکر کنی ماموران پلیس مخفی دنبالات آمده اند.»
میتوان گفت پس از زندانرفتن بههر دلیلی و بالاخره دلایل سیاسی، برای مدتی دراز هر وقت زنگ خانه را میزنند فرد در وجدان خویش چنین دلیلی خواهد تراشید. فرد دیگر هیچوقت با زنگ خانه یا تلفن آشتی نخواهد کرد. این تجربه پیش از زندانرفتن هم دست خواهد داد. هر نوع خطابی اصولاً خطابی زائد و تهدیدگر خواهد بود. وقتی پلیس در خیابان میگوید «آهای با تو ام!» بلافاصله برخواهد گشت و وقتی دوستاناش تلفنش را اتفاقی جواب نمیدهند دوباره دلیلی پیدا خواهد کرد برای تردید در تصور آنها از خودش. و وقتی روزنامه یا ناشر یا بیمارستانی که در آن کار میکند دیگر فرانمیخواندش باز دلیلی خواهد داشت برای بدترینفکرراکردن، آنهم بهحق.
در پنج شش سال گذشته نامهای گوناگونی را شنیده ایم که برای مدتی بازداشت شده بودند و/یا دورهای زندان گذرانده بودند و بعد آزاد شده بودند یا هنوز در زندان اند. نام مرضیه رسولی و یاشار دارالشفا به ذهنم میرسد. در نمونهای متاخر باید به آتنا فرقدانی اشاره کرد که حکمی بسیار سنگینی گرفته است و در متاخرینترین مورد، روزبه گیلاسیان و الهه سروشنیا. اگر بدشگون نباشد، باید گفت برخیشان دیر یا زود بیرون خواهند آمد بیآنکه بدانیم در همین مدت و در داخل زندان و نیز بعد از آن چه از سر گذرانده خواهند بود. فهرست را از هر نظر میتوان ادامه داد و از تاریخها و مدتها و قصهها و دادرسیها و نامهنگاریها و جز آن حرف زد.
نسلهایی که در دههی هشتاد به بلوغ رسیدند و هماکنون وضعیت کنونی را بهقول دولتها با نگرانی رصد میکنند با مسالهی زندانرفتن ناآشنا نیستند. زندان، باید گفت، به مکانی درون بهاصطلاح جامعهی مدنی بدل شده است. اگر از جامعهی مدنی حرف میزنیم ربطاش با زندان را باید متذکر شویم. خیل عظیم معتادان و بدهیبالاآوردگان و ورشکستگان فرودست و فعالان و مدرسان اقلیتهای دینی و قومی نیز که دستگیر و محبوس شده اند رابطهی مشابهی را تجربه میکنند. اوین نوعی مدرسه است. رابطهی میان «کارشناس» و بازداشتی چندان بیشباهت به رابطهی ناظم و شاگرد نیست. در هر دو، نظام تحصیل و حبس، ارعاب و پاداش در سطحی بدوی حاکم است. توبیخکردنهای شاگردها از آن نوعی که مثلاً در مستندهای قدیمی عباس کیارستمی میبینیم برای دانشجویان سرکش و «سیاسی» تکرار میشود، با همان لحن مرکب از کودکنوازی و تهدید تام. زندانی ممکن است همانقدر متوقع محبت و توجه از سوی «کارشناس» باشد که شاگرد از معلم.
مدرسه و زندان در ایران پیوند تاریخی مرموزی دارند. بیجهت نیست که افراد معمولا پس از مدتی کارآموزی در نوشتن و کار خلاقه یا کار صنفی وغیره، وقتی بهاصطلاح مدارجی از ترقی را طی کردند، به اوین فراخوانده میشوند. راه مرموز عجیبی از همهی کارهای کرده و نیمهکرده و درسرپروراندهی ما به آن مجتمع و محوطهی بزرگ و خوشآبوهوا کشیده شده است. پس از ورود به آن مکان و گذراندن چندی در زندان چیزی شاید برای همیشه در فرد تغییر میکند. شاید برخی توان سپریکردن سالها را دارند. شاید اصولاً وقتی به سال و بند عمومی میرسد شکلی از زندگی در آن مکان پا میگیرد که کل تجربه را بهنحوی نسبی آسانتر میکند. اما هفتههای اول زندان گمان نکنم از یاد هیچ کس، هیچ وقت، برود. پس از درآمدن، زندگی فرد عوض خواهد شد، به طرق رازآمیز و منحصربهفردی. بازگشت به هیچ برگنوشتهای که پیش از زندان سیاه کردهای آسان نخواهد بود. یک واکنش مشترک احتمالاً میان روشنفکران دربند این افسوس است که کاش بیشتر خوانده یا نوشته یا دانسته بودم پیش از آمدن به اینجا.
کسی که هراس فوق را دارد، اینکه ممکن است هر لحظه زنگ خانه را بهصدا درآورند و ماموران مخفی باشند، به بصیرتی از ساختار و خلقوخوی جامعهی معاصر دست یافته است که دیگران باید سخت بکوشند به نیمی از آن دست یابند. شهودی که چنین تجربهای به آدم اعطا میکند، هرچند زندگی را تا حد میل به ترک خانه دشوار میسازد، چندان بیشباهت به نظریهای انتقادی درباب تمامیت روابط اجتماعی نیست، نظریهای دربارهی آن بههمپیوستگی کورکنندهای که هیچ جزیی را دستنخورده و بیمیانجی رها نمیکند. اما نفس بهبیاندرآوردن این بصیرت پارانوییک، صدادادن به این هراس سمج از بدگمانی احتمالی دیگران، یعنی کارفرمایان و دوستان و مخاطبان، نسبت به خویش گام اول برای مقاومت دربرابر حاکمیت نیروهای عینیای است که طلسمی بر همهی افراد میاندازد که زبانی برای بیان و برداشتن آن نیست. کسی که در خارج از زندان هنوز «تحت نظر» است شیوهای از زندگی در پیش میگیرد که در آن تماس با قدرت پشتپرده بهطرز موذیانهای ممکن است همهی روابط او را متاثر کند. این تماس هیچ محتوای عجیبی ندارد و لازم ندارد داشته باشد. دولت است که بهعجیبترین شیوه داخل زندگی فرد میآید، او را خطاب میکند و قضیه برایش، بهمعنای واقعی کلمه، شخصی است. شخصیشدن رابطه با دولت برای دیگر شهروندان همواره ترسناک است، اما این خود بستگی به دوران و افراد و روابط و تجربهها دارد. جمع زیادی از روشنفکران و فعالان در دهههای گذشته، احتمالا از دههی پنجاه بدین سو، باید به دولت شخصاً پاسخگو میبودند. چنین رابطهای میتواند از همان آغاز شکل توحشآمیزی بهخود بگیرد از آن دست که در نیمه دههی هفتاد رخ داد.
رفتوآمد به زندان دارد برای درصدی از جوانان ایرانی با هر هویت و قومیتی به سویهای از آن چیزی بدل میشود که میتوان آموزش یا تربیت یا فرهیختن یا اصولا بلوغ نامید. اگر در ایران ژانر اروپاییِ کلیدیای چون رمان آموزشی یا رمان بیلدونگ نوشته شود، که معمولا سیر رشدوتحول یک نوجوان در درون جامعهی بورژوایی با همهی امیدها و شکستها و درسها و تجربههایش است، زندان بهعنوان یک مکان حتماً درکنار مکانهای دیگرِ مرسوم در چنین رمانهایی، سالن تئاتر، دستهی سیرک، قهوهخانه، گالری نقاشی، خیابانها و رستورانها و آپارتمانهای تنگ، بسیار نقل خواهد شد. شاید بیجهت نیست که مهمترین و شاید اولین رمان آموزشی فارسی، یعنی «همسایهها»ی احمد محمود، با نام زندان و بازداشتشدن مأنوس است و کمابیش با آن به پایان میرسد. با این حال زندان در ایران، که ظاهراً هنوز به شکل مکانهای سراپا خصوصیشده و سرمایهدارانهای چون زندانهای آمریکای شمالی درنیامده است (که ممکن است با نئولیبرالیزهشدن فزایندهی مکانهای زندگی در جامعهی مدنی ایرانی روزی درآید)، فقط جای فعالان سیاسی جوان نیست که قهرمانانه به آن رفتوآمد کنند. سالها طول کشید تا فعالان سیاسی اصلاحطلب وغیره دست بردارند از گلایهکردن از اینکه آنها را در زندان در بند «یک مشت تریاکی و قاچاقچی» کرده اند. طول کشید تا افراد دریابند با طرد معتادان بهعنوان آشغالهای جامعه دارند در همان سیاست یا «زیستسیاستی» مشارکت میکنند که حاکمیت از همان روزهای اول تاسیس نظام با شهوت و خشونت پی گرفته بوده است. «شورآباد» یکی از نامهای «زیستسیاست» در جمهوری ماست.
وقتی حرف از تجربهی زندان میشود، مسأله همانقدر روزها و شبهای درون زندان است که زندگی پس از آن، یعنی پس از آزادشدن. شاید این را بتوان چون قاعدهای عام پیش نهاد: زندگی افراد پس از دستگیرشدن دیگر هرگز مثل سابق نخواهد بود، آنهم به طرقی خاص، طرقی که با دیگر رخدادهای زندگی آدم تفاوت دارد، طرقی که زبان توضیحدادن تفاوتهای آن حتی به دوستان و خویشان چندان وجود ندارد. دستگیرشدن پردهای را میدرد که تا پیش از آن لحظه وجودش جزوی از بازیِ فعالبودن در سیاست است، و منظور از سیاست در اینجا نه دولتداری بلکه معنای وسیعتر و درستتر آن است: مشارکت یا وانمودکردن به مشارکت در تعیین و تغییر و دفاع از منافع کلی یا عام، تلاش برای آشتیدادن آن با هویتها و امور خاص و متفاوت، و حساسبودن به نهاد سراسری جامعه و شیوههای تولید و بازتولید امور جمعی.
پشت این پرده چیزی جز چهرههای مستنطقان و «کارشناسان» نیست که درجههای بسیار مختلفی از خشونت را بر روان و تن افراد اعمال میکنند. آنها، بهتعبیر درستتر امروزی، وجدان فرد را بهشکلی خاص بهگروگان میگیرند. تحقیق درباب وجدان زندانیان و زندانیان وجدان بهغایت مهم و جذاب و گویاست. وجدان را نباید اینجا به «ندای اخلاقی» فروکاست. وجدان بهواقع یعنی نوعی خودفهمی یا شناخت همراه با اطمینان از خود، نوعی بهخودمطمئنبودن مثبت، درواقع نوعی اطمینان مطلق به آنچه میدانی. بیجهت نیست که در لفظ فرنگی آن «دانستن» آمده است، آنهم نوعی باهمدانستن، نوعی دانش مشترک. وجدان همچنین درونی میکند هنجارها را. ولی از همه مهمتر با آزادی پیوند دارد، در ورای قوانین و قواعد عینی موجود در آداب و رسوم و شرع و عرف. زندانیکردن وجدان یعنی دستکاری درک فرد از آزادی در نقطهای بهغایت حساس و نیز دستکاریکردن دانش مشترک افراد طوری که نزدیکترین دوست تو شاید «نداند» تو چه میدانی و تو نتوانی آنچه را میدانی به او بگویی. بداهت وجدان از بین میرود. آنچه به آن خودسانسوری میگویند صرفاً جنبهای از آن است.
نفس اینکه فرد بازدداشتشده، بهقول آنا آخماتووا، با دولت راندوو گذاشته است و با قدرت بهنحوی حتی سراپا منفی «تماس» داشته است، چیزی به فرد و روابط بیرونیاش با دیگران و درونیاش با خودش تزریق میکند که ضرورتا از چشم دیگران، که پشت پرده را ندیده اند، پنهان میماند. اما پشت پرده هیچ راز عجیبی نیست، و نکته دقیقاً همین است. بیشک برای آنانی که آنها را خبر شد اما خبری بازنیامد، یعنی همهی غرقشدگان در اوین و قزلحصار و رجاییشهر در دهههای گوناگون، برای لهلهزدگان برای پکی سیگار، برای آنان که مجبور بوده اند آبستنی و عادت ماهانه و تعرض کلامی را در بندها تاب بیاورند، راز را قطعاً درقالب نوعی معما، چه دنیوی چه مرتبط با عدل الاهی، تجربه خواهند کرد. اما حتی آنها نیز میدانند که پشت پرده همه چیز پیدا میشود، از ابتذال و بروکراسیای یادآور سالهای دبستان در فلان مدرسهی منطقهی چهارده تا خباثت فکرشده و خداجوییِ شرارتبار و ظلم بیحدوحساب و همچنین محبت نگهبان ماسکزدهی بند و خوشخلقی رانندهی ون در مسیر بازداشتگاه و دادگاه و خستگی کارشناس از یک روز ۱۰ ساعتهی بیحاصل.
با تعهد و کارشان پیش از «مدرسه» و با نفس حضورشان در آن، رفقای دربند به یادمان میآورند که آن جامعهی مدنی چگونه ساخته شده خواهد بود. هنوز هم مساله بر سر امکان متفاوتبودن بی هیچ ترسی است، و اهمیتندادن به اینکه چه کسی ساعت شش صبح ممکن است پشت در باشد. شاید دوستانت اند که بازگشته اند.