محسن مخملباف
از: بازنویسی ذهن
نوشته محسن مخملباف
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۷
شاید نام «ذکر درمانى» شما را به یاد کسانى میاندازد که تسبیح به دست گرفتهاند و زیر لب مدام نام خدا را میگویند تا گره از کارشان باز شود. اما ذکر درمانى در واقع نام یک نوع روانشناسى است. این روش درمانى با بررسى نحوه عملکرد ذهن انسان، به ما میآموزد که چگونه بخش نیمه خودکار مغز که با باورها، عادات، یا نظام تربیتىمان، به شکل ناصحیحى برنامه ریزى شده و اکنون منجر به افسردگى، اضطراب، وسواس و خشم میشود را از نو برنامهریزى کنیم تا از شدت رنجهاى روحى روانى و حتى جسمى خود بکاهیم. برنامههاى غلطى که اگر از مغزمان پاک نشوند، تا ابد موجب رنج ما خواهند شد. شما میتوانید اسم این نحوه از درمان را بازنویسى ذهن نیز بنامید.
آشنایى با این روش از طریق خواندن این کتاب تنها چند ساعت از وقت شما را خواهد گرفت، اما در صورتى موفق به تغییر افکار، احساسات و رفتار خود میشوید که تا مدتى (حداقل سه ماه) هر روز دقایقى را به اجراى ذکر درمانى اختصاص دهید. شاید ابتدا نام ذکر درمانى به خاطر معنى عمومى آن، شما را پس بزند، اما بعد از مدتى خواهید دید که براى این روش، مناسبترین نام ذکر درمانى است. چرا که این روش مبتنى بر تکرار افکار صحیحى است که میبایست در مغز میانى ما تثبیت شود.
ذکر درمانى بر کدام بخش از مغز اثر میکند؟
مغز پیچیده آدمى از اجزاى بیشمارى تشکیل شده، اما از یک دیدگاه کلى مغز به خاطر وظایفى که هر بخش آن به عهده دارد، به سه قسمت تقسیم میشود:
بخش کاملا خودکار: این قسمت از مغز مسئول اداره حیات ماست. مثلا تنفس ما در هنگام خواب و بیدارى به عهده همین بخش است. چنانچه بیهوش شویم، این بخش از مغز، تنفس ما را همچنان مدیریت میکند. تنظیم بسیارى از فعل و انفعالات شیمیایى مورد نیاز زندگى ما به عهده همین بخش است. تا جایى که میتوان گفت بر این بخش از مغز خود هیچگونه تسلط و نفوذى نداریم. به این بخش، مغز زیرین هم گفته میشود.
بخش کاملا ارادى: این بخش از مغز کاملا در اختیار ماست. تصمیمهاى خرد و کلانى که در زندگى میگیریم به اراده ما و از طریق همین بخش از مغز گرفته میشود. جزییات رفتار روزانه ما از قبیل اینکه کجا برویم، چه بگوییم و چه بخوریم به عهده این بخش است. به ویژه در زمانهایى که با چیز تازهای روبرو میشویم. مثلا هنگامى که مشغول آموزش رانندگى هستیم و شش دانگ حواسمان را جمع کردهایم تا آن را بیاموزیم، از همین بخش کاملا غیر خودکار مغز خود استفاده میکنیم. نه تنها رانندگى، که هرچه را یاد میگیریم با کمک همین بخش از مغز است. به این بخش، مغز بالایى گفته میشود. توان عقلى در همین قسمت واقع است. محاسبات علمى و پژوهشها توسط همین بخش از مغز اتفاق میافتد.
بخش نیمه خودکار: این بخش از مغز به اختیار ما یا نظام تربیتىمان برنامهریزى میشود، اما وقتى برنامهریزى شد، در غفلت ما به صورت خودکار شروع به کار میکند. مثلا والدین به ما میآموزند که قبل از خواب مسواک بزنیم و مدتى بر این کار اصرار میکنند، بعد از مدتى این خواسته آنها به صورت یک برنامه در مغز نیمه خودکار ما ثبت میشود و هر شب بدون آن که تصمیم دوبارهاى بگیریم، اول مسواک میزنیم و بعد به رختخواب میرویم. مثال دیگر مربوط به وقتى است که رانندگى یاد میگیریم. ابتدا هیچ چیز نمیدانیم و مغز کاملا غیر خودکار مسئول آموزش جزء به جزء رانندگى ما میشود. اما آنگاه که آموزش رانندگى تمام شد و رانندگى ملکه ذهن ما شد، کار بخش کاملا ارادى مغز ما تمام میشود، و از این به بعد دیگر مغز نیمه خودکار اداره رانندگى را به عهده میگیرد و ما تقریبا بدون هشیارى کامل اولیه رانندگى میکنیم. در این حالت به خلاف زمان آموزش رانندگى، که شش دانگ حواس ما جمع بود تا خطایى نکنیم، حالا میتوانیم پشت ماشین بنشینیم و حتى یادمان برود که در حال رانندگى هستیم و مغز نیمه خودکار ما عمل رانندگى را کنترل کند. به همین ترتیب است آموختن یک زبان تازه. ما این زبان را نمیدانستهایم و مغزمان حتى از یک لغت آن اطلاعى نداشته است؛ مدتى با مغز کاملا ارادىمان آن را میآموزیم تا جایی که آرام آرام در مغز میانى نیمه خودکار ما ثبت میشود. از آن پس هرگاه به استفاده از آن زبان نیاز داریم، مغز نیمه خودکار آن را در اختیار ما قرار میدهد. ما بدون آن که کلمات و قواعد را آگاهانه به یاد آوریم، آن را به کار میبریم. کودکانى که پدر و مادرهاى عصبانى دارند، از کودکى میآموزند که وقتى دچار بحران میشوند، از طریق فریاد زدن خود را تخلیه کنند. به معناى دیگر این کودکان در اثر مشاهده مکرر چنین رفتارى آن را در بخش نیمه خودکار مغز خود به عنوان یک برنامه ثبت میکنند و پس از آن هرگاه دچار بحران روحى میشوند، بیآنکه تصمیم نویى بگیرند، از آنها چنین رفتارى به طور خودکار سر میزند. این کودکان تا آخر عمر این کار را تکرار میکنند، مگر آنکه به این برنامه شک کنند و بخش نیمه خودکار مغز خود را از نو برنامه ریزى کنند. به این بخش، مغز میانى هم میگویند. تمرکز کتاب حاضر بر روى این بخش از مغز است.
روش «ذکر درمانى» از طریق پاک کردن برنامههاى قبلى مغز نیمه خودکار و برنامه ریزى مجدد آن، بر خُلق ما اثر کرده، طرز تفکر، نحوه بروز احساسات و رفتار ما را به نفع شادى و آرامش بیشتر تغییر میدهد.
فصل آخر:
تجربیات مولف
اهمیت ذکر درمانى را من در زیر شکنجه دریافتم. در هفده سالگى با گلوله پلیس زخمى و دستگیر شدم. تا هنگامى که مرا در بیمارستان براى عمل جراحى بیهوش کردند، در حال ذکر گفتن بودم و با آن که احساس میکردم در حال مرگ هستم، احساس خوشى داشتم. در این لحظات درد داشتم، اما غم و ترسى نداشتم.
وقتى ساعتها پس از عمل جراحى در بیمارستان ساواک به هوش آمدم، خودم را زیر شکنجه دیدم. در آنجا از طرفى به من سرم وصل کرده بودند و مراقب بودند تا زنده بمانم و از طرفى زیر شکنجه مرا به هوش میآوردند تا هر چه زودتر از من اطلاعات به دست آورند تا دوستانم را قبل از آن که مخفى شوند دستگیر کنند. از آنجا که گلوله پشت و شکمم را سوراخ کرده بود، با ضربات شکنجه بخیههاى من پاره شد و تخت بیمارستان پر از خون شد و دوباره بیهوش شدم.
وقتى دوباره به هوش آمدم شکنجهگران نبودند و من خودم را روى تخت بیمارستان تنها یافتم. مرداد ماه بود و هواى تهران به شدت گرم بود. لبم از تشنگى خشک شده بود و از شدت گرما عرق تنم با خون جراحتم آمیخته بود و جاى زخم ها را مىسوزاند. دست و پاهایم را به چهارگوشه تخت بسته بودند و نمىتوانستم تکان بخورم. آرام آرام به یادم آمد که چگونه گلوله خوردم و دستگیر شدم. از اینکه شهید نشده بودم دچار غم شدم و از اینکه از حالا بایستى شکنجه را تحمل میکردم، دچار ترس وحشتناکى شدم. آن چنان این ترس در من عمیق شد که دیگر خودم را نمىشناختم. گویى من همان کسى نبودم که ساعاتى پیش علیرغم این که گلوله بدنم را سوراخ کرده بود، سرخوش بودم و فریاد میزدم «اگر مرا چون عینالقضات شمع آجین کنید، حتى حسرت شنیدن یک آخ را هم بر دلتان خواهم گذاشت.» پس چرا حالا این همه مىترسیدم. اثر آمپولهاى بیهوشى که کمتر مىشد، درد جاى گلوله و جراحى صد برابر مىشد. اگر یک شخص عادى از عمل جراحى بیرون مىآمد، به او تا مدتها آمپول مسکن مىزدند تا درد بعد از جراحى را بهتر تحمل کند، اما به من آمپول مسکن نزده بودند تا از درد من به عنوان شروع شکنجه استفاده کنند. حدود بیست سانت شکمم را شکافته بودند تا جاى آسیبهاى گلوله را با جراحى ترمیم کنند. و حالا درد این بیست سانت شکم شکافته، از درد جاى گلوله بیشتر شده بود. وقتى گلوله خورده بودم، هشت خیابان و کوچه را دویده بودم و خون زیادى از بدنم رفته بود و دچار ضعف شده بودم. و اکنون درد و ضعف و تشنگى در گرماى مرداد ماه به خودى خود مرا به بدترین شکل شکنجه مىکردند و دیگر تحمل تلنگر یک انگشت را هم نداشتم، چه رسد به تحمل شکنجه هایى که مىدانستم چگونه خواهد بود.
یکباره خودم را ضعیف حس کردم. همه خودسازىهاى قبل از دستگیرى، براى تحمل احتمالى شکنجه هاى طاقت فرسا در زندان، در این وضعیت دیگر خودش را بىخاصیت نشان میداد. اگر این توانایى را داشتم تا به خودم بگویم بمیر! مىگفتم بمیر و مىمردم و خودم را نجات مىدادم. بارها آرزوى مرگ کردم و مرگى نیامد. بارها نفسم را نگه داشتم تا از بىاکسیژنى بمیرم، اما نفسم بى اختیار برمىگشت. اگر دستهایم باز بود، شاید راهى براى کشتن خودم پیدا مىکردم. تنها پنجره اتاق را با میلههاى مشبک آهنى مسدود کرده بودند. بعدها فهمیدم زندانى قبل از من خودش را از پنجره این اتاق که در طبقه سوم بیمارستان شهربانى واقع در خیابان بهار تهران بود، به حیاط پرت کرده بود و کشته بود. از شدت غم اشک از چشمم جارى شد و تا لبم سرید. شورى اشک را بر لبم حس کردم و تشنگىام تشدید شد. از جاى بخیههایم خون بیرون میزد. دوباره تصمیم به خودکشى گرفتم. تنم را تکان دادم تا بخیه هایم را پاره کنم و از خونریزى بمیرم. از شدت درد بىحرکت ماندم. حتى دیگر نفسم به سختى در مىآمد.
در این حالت نهایت ناتوانى یک انسان را تجربه مىکردم. فکر کردم با این حالى که دارم، زیاد زیر شکنجه زنده نمىمانم و این فکر دوباره مرا خوشحال کرد. حاضر بودم مىتوانستم هزاربار بمیرم، اما زیر شکنجه دوستانم را لو ندهم. یکباره شروع به ذکر گفتن کردم. تمام شعرهاى انقلابى که حفظ کرده بودم را زیر لب زمزمه کردم. تمام ذکرهاى قبلى را که بلد بودم زمزمه کردم. صدبار عینالقضات و شمع آجین شدن و آخ نگفتناش را به یاد آوردم و آرام آرام روحیه مقاومت در من بالا رفت. چند ساعت بعد، وقتى که هنوز صبح زود بود، بازجوها بازگشتند. اما خوشبختانه ذکرها علیرغم درد، مرا به حالت سرخوشى قبل از عمل جراحى بازگردانده بودند. بازجوها تا آنجا که مىشد یک زخمى را شکنجه کرد، اما در عین حال او را زنده نگه داشت، مرا شکنجه کردند و من همراه فریادهایم ذکر مىگفتم؛ تا دوباره از فشار شکنجه از هوش رفتم. وقتى دوباره به هوش آمدم، بازجوها نبودند. دقایقى طول کشید تا من خودم را و وضعیتام را به یاد آورم. اما همین که خودم را به جا آوردم، بیش از پیش غرق وحشت شدم. دوباره گویى من آدمى که از خودم مىشناختم نبودم. دوباره شده بودم موجودى که تحمل یک تلنگر را نداشت. شده بودم مثل آدمى که بر تاب سوار است و بالا میرود و یکباره پایین میافتد و دلش هرى از ترس مىریزد و دوباره خود را با ذکر بالا مىآورد. شده بودم آدمى که در چاه سیاه وحشت فرو مىافتد و دوباره با ذکر بالا مىآید. با آنکه آماده مرگ بودم و از این بابت ترسى نداشتم و آرزویش را داشتم، اما از شکنجه دچار اضطراب میشدم.
این بار زودتر شروع به ذکر گفتن کردم. ترسم این بود که وقتى شکنجه گرها بر مىگردند، من آماده مقاومت نباشم. ذکرها را تند و تند میگفتم و اگر بعضى از آنها بر من کم اثر بودند، یا تاثیرشان را از دست میدادند، ذکرهاى دیگرى میگفتم. خوشبختانه این بار هم وقتى بازجوها بازگشتند که من روحیهام را با ذکرها قوى کرده بودم. این ماجرا به مدت دو هفته تکرار شد. در این دو هفته هر روز صبح که از خواب بر مىخواستم، روحیهاى ضعیف داشتم و هر شب که مىخوابیدم، روحیهاى بسیار قوى داشتم. و این تنها به خاطر ذکرهایى بود که من براى بالا بودن روحیه خود زیر لب یا در ذهنم زمزمه مىکردم. در همان دو هفتهاى که در بیمارستان ساواک بسترى بودم، به این تجربه رسیدم که آنچه فکر مىکنم بر احساس و در نتیجه بر رفتار من اثر مىگذارد. اما خوابها دوباره خلق مرا پایین مىآورند. دیگر براى من نقش ذکر بر روح و روان و رفتارم از روز هم روشنتر شده بود. شرایط من یک شرایط آزمایشگاهى روانشناسى شده بود که مرا موضوع شناخت خودم کرده بود. در این دو هفته، چه آن روزهایى که زیر شکنجه بودم، و چه آن روزهایى که مرا شکنجه نمىکردند، روحیه ام متغیرى بود از تابع ذکرها.
بعد از دو هفته مرا از بیمارستان ساواک به شکنجهگاه بردند، و آنقدر شکنجه کردند که تا پاى مرگ رفتم. و دوباره مرا به بیمارستان نظامى برگرداندند و سه بار زیر عمل جراحى رفتم و صد روز دیگر در بیمارستان بسترى شدم تا نمیرم. در این صد روز بازجویى مىشدم، اما دیگر شکنجه نشدم. ولى به تجربه دیدم که این ذکرها هستند که مرا در مقابل بازجوها قوى نگه مىدارند.
وقتى پس از محکومیت در دادگاه به زندان عمومى منتقل شدم، بزرگترین کنجکاوى من در مورد روان انسان بود. براى همین مشغول مطالعه کتابهاى روانشناسى شدم. روانشناسى براى من یک رشته تحصیلى نبود که آن را براى نمره بخوانم. یک نیاز رهایى بخش بود. من انسان بودم، اما انسان را آن گونه که مىخواستم نمىشناختم. اما با این انسانى که نمىشناختم، باید براى حقوق انسانهاى دیگر مبارزه مىکردم. در این هنگام روانشناسى از نان شب برایم واجب تر شده بود.
جوانى نوزده ساله بودم و دو سالى میشد که در زندان سیاسى دوران شاه زندانى بودم. در آن سالها زندان سیاسى از داشتن پزشک عادى هم محروم بود، چه رسد به روانشناس و روانپزشک. اما کمتر کسى از زندانیان بود که زیر شکنجههاى ساواک لطمه جسمى و روحى نخورده باشد. در داخل زندان سیاسى، زندانیان مخفیانه تشکیلاتى راه انداخته بودند تا در زمینههاى مختلف به هم کمک کنند. یکى از این زمینهها، کمکهاى روانشناسانه بود. در آن سالها مخفیانه تیمى تشکیل شد، تا با مطالعه کتابهاى موجود روانشناسى، راه حلهایى براى تخفیف رنج روحى زندانیان بیابد. خوشبختانه در زمینه روانشناسى تعدادى کتاب وجود داشت. من به همراه بچههاى آن تیم شروع به مطالعه این کتابها کردیم. از آنجا که زندانى کارى ندارد و وقتش آزاد است، این مطالعات از صبح تا به شام ما ادامه داشت.
در همان دوران من با نظریات فروید، یونگ، پیاژه، پاولوف، کارل هورناى، و ویکتور فرانکل آشنا شدم. همه آن تئورىها جذاب بودند. اما از همه کاربردىتر، کتابى بود از کارل هورناى، بنام تضادهای درونی ما در مورد «مهر طلبى، انزواطلبى، و برترى طلبى». من این کتاب را دهها بار خواندم و هربار بیشتر جذب آن شدم. کتاب دیگرى که مورد استفاده درمانى ما بود، کتاب انسان در جستجوى معنى از ویکتور فرانکل بود که زیاد دست به دست میشد و انگیزه زندانیان را براى تحمل مشکلات زندان از طریق معنى درمانى بالا میبرد.
در زندانهاى سیاسى امکان این که دور هم بنشینیم و کلاس بگذاریم نبود، تنها میشد یک به یک صحبت کرد، اما ما از طریق تشکیلات مخفى زندانیان، گزارش مشکلات روحى هفتگى زندانیان را به دست میآوردیم و جمع بندى میکردیم. و از طریق مطالعات روانشناسى میکوشیدیم راه حلهایى براى آنها بیابیم یا از طریق آموزش مباحثى از روانشناسى آنها را در برخورد با مشکلات روحى خود آمادهتر کنیم. مدت چهار سال و نیم در زندان سیاسى بودم و یک سال و نیم در گروه روانشناسى فعالیت کردم و چون شرایط زندان یک شرایط آزمایشگاهى بود، از طریق دقت بر رفتار زندانیان بسیار آموختم. در کنار مطالعات روانشناسى مشغول مطالعه عرفان شدم. ذهنم مىکوشید نسبتى بین روانشناسى و عرفان بیابد. آنها دو راه کاملا متفاوت بودند، اما گاه اثرگذارىهاى مشابهى داشتند و از نظر من مىتوانستند یکدیگر را یارى رسانند. به ویژه در حوزه معنى درمانى و معنویت درمانى. ما همه شیفته علم بودیم، اما باور داشتیم که جهان و انسان رازهایى دارند که هنوز ناشناخته است. و این دیدگاه را بخصوص وقتى من و تعدادى از دوستانم یافتیم که دسته جمعى با فلسفه علم آشنا شدیم و متدلوژى علوم را شناختیم.
در زندان البته زندانیانى بودند که از نظر روحى بسیار مریض بودند و ما نمىتوانستیم به آنها کمک کنیم. من تنها علایم رفتار آنها را یاداشت مىکردم. اما کتابهاى موجود ما را براى کمک به آنها یارى نمىکردند. بعضى از آنها دست به خودکشى مىزدند و یا رفتارهاى عجیب و غریب از خود نشان مىدادند.
وقتى انقلاب شد و از زندان آزاد شدم، فرصتى شش ماهه یافتم، تا مطالعات روانشناسى خود را دنبال کنم و عطشى را که یافته بودم، سیراب کنم. در آن شش ماه حدود صد و سى جلد کتاب و جزوه روانشناسى را از کتابخانهای امانت گرفتم و به شکل مقایسهای آنها را خواندم و فیشبردارى کردم. این مطالعات براى خلق شخصیت در آثار هنرى هم مفید بود. بعدها نیز هرگاه چند کتاب براى خواندن در اختیارم بود، من اول از کتاب روانشناسى شروع میکردم. هنوز هم همینطور است. تا آنجا که میتوانم بگویم بعد از سینما، دغدغه شخصى و علاقه اول من روانشناسى بوده و هست. اگر مطالعات روانشناسى نبود، هرگز از پس ساختن فیلمى چون «سلام سینما» بر نمیآمدم.
پس از آن که در زندان با فلسفه علم آشنا شده بودم، همیشه یک مشکل با روانشناسى به عنوان علم داشتم، و آن را یک علم دقیقه، چون پزشکى نمیدانستم. در روانشناسى انواع فرضیههاى متناقض وجود داشت، که هر کدام تا حدودى موثر بود و تا حدودى ناکارآمد. این امر البته طبیعى بود، روح انسان شبیه جسم او نبود، تا در شرایط آزمایشگاهى صد در صدى قرار بگیرد. هر انسانى با فرهنگ و تجربیات متفاوتش، رفتار متفاوتى از خود نشان میداد. روانشناسى زیست شناسى نبود که براى آزمایش تعرق گیاه، مثلا دو شمعدانى را زیر سرپوش شیشهای بگذارد و برگ یکى از شمعدانىها را حذف کند و یکى را باقى گذارد، تا ببیند تعرق گیاه از برگ است یا از چیز دیگر. نمیشد دو آدمى را که در سلول انفرادى هستند، چون دو شمعدانى در زیر سرپوش شیشهای تصور کرد و یکى از آنها را مدتی کوتاهتر و دومى را طولانىتر در سلول خیال کرد، تا معلوم شود مدت تحمل آدمى در سلول انفرادى چقدر است. آدمها از اشیاء و گیاهان متفاوت بودند. زندانیای بود که روز اول سلول انفرادى تسلیم میشد و زندانیای بود که سالها در سلول میماند و تسلیم نمیشد. ما زندانیان شبیه هم نبودیم و نمیشد ما را چون گل شمعدانى گواه یکدیگر گرفت، در نتیجه روانشناسى از دقت علوم دقیقه برخوردار نبود.
تا اینکه در فرصت دو سالهای که از سال ۲۰۰۵ در تاجیکستان بودم، دوباره فرصت مطالعات روانشناسى را یافتم و این بار با کتابهایى در زمینه رفتار درمانى شناختى، آشنا شدم و کنجکاوىام دوباره تحریک شد. این روش که به اندازه گیرىهاى علوم دقیقه نزدیک شده بود، پاسخ گمشده سالیان دراز من بود. این روش دست از کلى گویى و تعریف انسان برداشته بود، و درباره افکار و رفتار آدمى صحبت میکرد و به جاى برچسب زدن نام بیمارىها بر مراجعین، میکوشید افکار و رفتار آنها را از طریق تغییر موقعیت، افکار و رفتار درمانى کنترل کند. در این روش نقش دکتر و دیوانه دوران نخست روانشناسى، و دکتر و بیمار سالهاى میانى، به مراجع و مشاور این سالها تغییر کرده بود. مراجع مساله دار، از مشاور میآموخت چگونه با نظارت بر افکار و رفتار خویش، کنترل خود را در زمینه مشخصى به عهده گیرد. این متد مرا آنچنان به خود جلب کرد، که همه کارهایم را رها کردم و مدتى طولانى بدون وقفه این روش را مطالعه کردم و آموختم و آن را به دیگران آموزش دادم و این روش را با اندکى تغییر، با تجربه ذکر درمانى که زیر شکنجه و در زندان تجربه کرده بودم ترکیب کردم. و از آن به بعد هرگاه در اطرافم کسى را دچار مشکلات روحى دیدم، از طریق آموزش آن روش یارى دادم. ادامه مطالعات روانشناسى و تجربیات شخصىام، به اضافه مطالعاتى که قبلا در زمینه عرفان اسلامى، هندى، بودایى داشتم، مرا به متد حاضر که نام آن را ذکر درمانى گذاشتم، رساند. ابتدا این روش را در حاشیه کلاسهاى سینمایى که در هر گوشه دنیا داشتم تدریس میکردم، اما در نهایت به چاپ مستقل آن خودم را راضى کردم، تا علاقهمندان را در این تجربه شریک کنم.
اگرچه من از مطالعه روانشناسى بسیار آموختهام، اما تجربیات زندگى من، به ویژه آن دو هفته اولى که در زیر شکنجه ذکر درمانى را تجربه مىکردم، روح اصلى این کتاب را تشکیل مىدهد.
فهرست کتاب:
- فصل اول: در کدام زنجیرهاى از علل گرفتاریم؟
- فصل دوم: آشنایى کلى با ذکر درمانى
- فصل سوم: موقعیت بد
- فصل چهارم: ناخودآگاه
- فصل پنجم: فکر
- فصل ششم: احساسات
- فصل هفتم: رفتار
- فصل هشتم: جسم
- فصل نهم: خلاصه ذکرها
- فصل دهم: اراده
- فصل یازدهم: تجربیات مولف