داستان من و عزیز نسین

امیر عزتی

تردید ندارم که عزیز نسین هنگام نوشتن داستان‌های انتقادی خود می‌دانست نوشته‌هایش نه فقط بر اتباع جمهوری ترکیه، بلکه بر کشورهای همسایه و حتی سرزمین‌های دوردست نیز -که از مشکلاتی چون توسعه‌نیافتگی رنج می برند ـ تاثیر خواهد گذاشت. نسلی را تربیت خواهد کرد که پرسش‌گری و نگاه انتقادی به خود، جامعه و انسان‌های پیرامونش کارِ روزانه‌‌‌اش خواهد شد؛ نسلی که از این راه آینده‌ای بهتر را برای خود و دیگر انسان‌ها رقم خواهد زد.

تب مطالعه خیلی زود جسم و جانم را در خود اسیر کرد؛ حتی پیش از سال‌های دبستان. و تا آنجا پیش رفت که هر کاغذ پاره‌ای که حروف چاپی بر آن نقش بسته بود، کنجکاوی‌ام را جلب می‌کرد. این شیفتگی سبب شد تا خیلی زود الفبای فارسی و انگلیسی را یاد بگیرم و تقریباً یک سال زودتر وارد دبستان شوم. وقتی توانستم اولین کتاب‌های غیردرسی را بخوانم، دنیا رنگی دیگر به خود گرفت. پول توجیبی روزانه (ابتدا دو ریال و بعدها پنج ریال) و بعدها هفتگی، شد بودجۀ تهیه کتاب که اغلب جیبی بود و ارزان‌قیمت و می‌شد با صرف سی تا پنجاه ریال کتابی معقول تهیه کرد. از داستان‌های پلیسی امیر عشیری و پرویز قاضی سعید چاپ انتشارات معرفت و آسیا بگیرید تا کتاب‌های صادق هدایت که انتشارات پرستو (وابسته به موسسۀ امیرکبیر) یا انتشارات جاویدان که بزرگ‌ترها همواره خواندن‌شان را منع می‌کردند. چون شایع شده بود که با خواندن آثار هدایت مانند خود او و دوستدارانش دست به خودکشی زده در اوج جوانی راهی سینۀ قبرستان می‌شوی. البته خود کتاب‌خوانی- مخصوصاً مطالعه زیاد- اصولاً منع می‌شد. آن‌ها که شعور داشتند و بگیر و ببندهای پس از سقوط فرقۀ دموکرات آذربایجان و بعدها کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را دیده بودند، می‌دانستند که خواندن چشم آدمی را باز و شاخک‌هایش را حساس می‌کند و محتمل است سر از جاهایی مثل زندان یا تبعیدگاه درآورد. بنابراین با تاکید بر نخواندن کتاب‌های غیردرسی می‌خواستند فضایی امن – و صد البته خنثی- برای فرزندشان تهیه کنند تا از گزند حوادث به دور مانند. آن‌ها نیز که نخواندن و ندانستن جزو فضائل‌شان به شمار می‌رفت یا بی سواد و کم‌سواد بودند، دیوانۀ محله را نشان داده و می‌گفتند: «اگر می‌خواهی مثل هوشنگ آوارۀ کوچه و خیابان نشوی، دست از خواندن بردار. بیچاره از بس کتاب خوانده، دیوانه شده».

منشأ و دلیل جنون هوشنگ آواره را هرگز نفهمیدم، اما دانستم که واقعاً انسان باسوادی است و اعتنایی به این حرف‌ها نکردم. با همان عقل کودکانه درک می‌کردم که مطالعه سبب جنون نمی‌شود. با این حال وقتی به هنگام تحصیل در کلاس چهارم دبستان “بوف کور” را خریدم، دور از چشم دیگران آن را خواندم و مخفی‌اش کردم. کتاب‌های دیگری نیز بود که به همین سرنوشت دچار شد که خود حکایتی دیگر دارند.

طبیعی است که پول توجیبی‌ام، که هر از چندگاهی با اعتراض واعتصاب اندکی به آن افزوده می‌شد، کفاف کتابخوانی مرا نمی‌داد. بنابراین شروع به کرایه کتاب یا امانت گرفتن از دوستان هم‌سن و سال و بعدها آشنایان و اقوام کردم. یکی از این همکلاسی‌ها و اولین دوست نزدیک زندگی‌ام محمد زکی‌پور نام داشت. کسی که سال‌هاست دیدار دوبارهٔ او برایم آرزویی دست‌نیافتنی شده است و نمی‌دانم در کجای این دنیای درندشت زندگی می‌کند.

پدر محمد در خیابان شاهپور جنوبی ِ تبریز و یکی دو ایستگاه مانده به میدان ساعت، مغازهٔ فروش مصالح ساختمانی داشت. در ابتدای دربند ملاکریم و تقریبا دویست متری خانهٔ ما منزل داشتند. خانه‌ای با حیاطی بسیار بزرگ و اتاق‌های بسیار. روی هم رفته سطح زندگی‌شان خیلی بالاتر از ما بود. همین باعث شده بود که محمد اسباب‌بازی‌های مختلف، سه‌چرخه و انبوهی کتاب کودکان داشته باشد؛ کتاب‌هایی رنگی و خوش‌چاپ که تقریباً در فاصلهٔ زمانی کوتاهی همه را خواندم.

کتابخانۀ کوچک پدرم دور از دسترس من و خواندن کتاب‌هایش برای من غیر ممکن بود. چون بسیاری از آن‌ها به زبان روسی یا ترکی بودند و موضوع‌های مختلفی را دربرمی گرفتند که آن زمان برای من جذابیت نداشت. یکی از بزرگ‌ترین افسوس‌های من از میان رفتن همان کتاب‌هاست. کتاب‌هایی که هرگز نام‌هایشان را ندانستم و محتویات‌شان را نخواندم. چون یک روز مادرم از روی ترس همه را در حیاط خانه‌مان آتش زد و تصویر سوختن کتاب ها در پیت حلبی شد جزئی از خاطرات لعنتی من….

فقط دو کتاب از این کتاب‌سوزان در امان ماند. “کلیات اشعار علی آقا واحد” به زبان ترکی – که خود شاعر به پدرم هدیه کرده بود- و همدم دورۀ زندانش بود و کتابی به نام “سبزی‌ها و میوه‌های شفابخش” نوشتۀ لئونس کارلیه ترجمۀ مهدی نراقی که بعدها شد تنها نشانۀ دلبستگی پدرم به رشتۀ تحصیلی‌اش پزشکی که در ایران اجازهٔ اشتغال به آن را نیافت. سال‌ها بعد نیز به هنگام اولین دستگیری‌ام و در فاصله آمدن دوبارهٔ ماموران، کتابخانه‌ام پاک‌سازی و معدوم شد. و زمانی که به خانه بازگشتم؛ کتابخانهٔ فلزی‌ام را دیدم که همچون دیوی با دندان‌های افتاده در اتاقم دهان دره می‌کند.

در آن سال‌ها، خانۀ پدربزرگم خانۀ دوم من محسوب می‌شد. تقریباً هر روز ساعت‌هایی را در آنجا می‌گذراندم. نه فقط برای بودن در کنار دایی‌ها یا خالۀ کوچکم یا گرفتن پول توجیبی مضاعف از پدربزرگم مشهدی کاظم که مرا بسیار دوست می‌داشت، بلکه ناخنک زدن به کتاب‌های اندک دایی و خاله و سرانجام پدربزرگم….

پدربزرگم عاقله‌مردی مومن، باسواد و اهل کتاب بود. طبعاً اکثریت کتاب‌های او رنگ و بوی دینی داشتند، اما در میان‌شان کتاب‌هایی با مطالب دندان‌گیر – مثل کشکول شیخ بهایی و …- پیدا می‌شد و گاه کتاب‌هایی که وصلۀ ناجور کتابخانه‌اش بودند. ناگفته نماند که کتاب‌هایش در کمد دیواری اتاقش بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت. خاله‌ام از این امر مستثنی بود و گاه در غیاب پدربزرگ به کتابخانه‌اش سرک می‌کشیدیم.

یکی از آن روزها، چشمم به کتاب جیبی کم‌ورقی افتاد که در میان کتاب‌های جلد سلفون و گالینگور قطع وزیری پنهان شده بود. ابتدا تصور کردم کتابی پزشکی است، چون نامش “مرض قند” بود و کتابخانۀ پدربزرگم پر از کتاب‌های مختلف دربارۀ طب سنتی. خودش نیز در شکسته‌بندی مهارت داشت و بیماران را رایگان معالجه می‌کرد. نکتهٔ بعدی اینکه برخلاف کتاب‌های تر و تمیز کتابخانه‌اش، جلد کتاب سراسر با نوار چسب پوشانده شده و طبعاً اندکی هم زرد شده بود. کتاب را برداشتم و شروع به خواندن کردم. در عرض دو سه روز و در ساعت‌هایی که پدربزرگم خانه نبود، تمام قصه‌های کوتاهش را خواندم و … دنیایم دگرگون شد.

با عزیز نسین بود که طنز و فکاهه را کشف کردم. با او بود که ارزش‌های تازه‌ای مانند مقاومت در برابر بی‌عدالتی و تحمل زندان و تبعید وارد ذهنم شد که بعدها همگی را تجربه کردم. در یکی از قصه‌های این کتاب که در زندان می‌گذشت، محکومی به محکوم دیگر دربارهٔ ویژگی‌های لازم برای «مرد شدن» از زندان رفتن نیز نام می‌برد. امری که آن زمان در نظر جامعۀ پیرامون من نشان‌دهندۀ خلافکار بودن شخص محسوب می‌شد. اما اصلی‌ترین چیزی که به مرور از عزیز نسین آموختم لزوم انتقاد بود. آن قدر از داستان‌های وی خوشم آمد که روی خرید کتاب‌های او تمرکز کردم. تمامی کتاب‌فروشی های تبریز را برای یافتن کتاب‌هایش زیر پا گذاشتم.

در دهۀ ۱۳۵۰ چند ناشر مانند “انتشارات فروغی” و “دنیای کتاب” آثار عزیز نسین را به زبان فارسی با چند طرح جلد ثابت و مترجمی همیشگی به نام رضا همراه چاپ‌پخش می‌کردند. تا مدت‌های مدید کارم شده بود گشتن به دنبال عناوین کمیاب سیاهۀ آثار منتشرشدهٔ نسین این ناشران و به جرات می‌توانم بگویم که اولین مجموعه کتابی هم که جمع کردم، قصه‌های عزیز نسین بود.

این کار را تا دهه‌های بعد نیز ادامه دادم. به زودی فهمیدم که افراد دیگری نیز قصه‌های نسین را ترجمه کرده‌اند و برخی بهتر و امانت‌دارانه‌تر. از ثمین باغچه‌بان و صمد بهرنگی گرفته تا مقصود فیض مرندی (گاه با نام همسرش پروین صمیمی) و پس از انقلاب دکتر قدیر گلکاریان. فراموش نمی‌کنم که گاه با خواندن بعضی از قصه‌ها آن چنان در اتاقم قهقهه می‌زدم که مادرم در سلامت عقلی‌ام شک می‌کرد. به جاست که امروز از همهٔ این مترجمان سخت‌کوش که سهمی در معرفی نسین به فارسی‌زبان‌ها و ایرانی ها داشته‌اند، تشکر کنم.

اما همیشه حس می‌کردم یک جای این ترجمه‌ها می‌لنگد. با خواندن “بازرس مخفی” بود که در صحت و سقم انتساب داستان‌ها به عزیز نسین شک کردم. بعدها ترکی آناتولی را یاد گرفتم و کتاب‌های نسین را به زبان اصلی خواندم و دانستم که بسیاری از اصطلاح‌ها را مترجمان غلط ترجمه کرده یا اصلاً ترجمه نکرده‌اند. در پاره‌ای از موارد نیز رد و نشانی از نثر خاص او در ترجمۀ فارسی یافت نمی‌شد. اما یافتن بعضی کتاب‌های نسین در خود ترکیه نیز دشوار بود. دستگیری، زندان و تبعید و ممنوعیت انتشار کتاب به نام او از موانع مهمی بود که بر سر این راه قرار داشت. تا اینکه در نیمۀ دوم دهه ۱۳۶۰، در مقطعی که رسماً وارد کار کتاب شده بودم، شانس خریداری مجموعه‌ای چندین هزار جلدی به زبان ترکی نصیبم شد. صاحب کتاب‌ها ورزشکاری بود که در ترکیه تحصیل کرده بود (نامش را فراموش کرده‌ام) و گویا بعد از مرگش خانوادهٔ او که جایی برای کتاب‌ها نداشتند، در اولین فرصت دست به فروختن آن‌ها زده بودند. واسطهٔ این کار پسر جوانی به نام مسعود بود که در انتشارات حکمت کار می‌کرد. وقتی وارد خانه‌ای شدم که کتاب‌ها در آن قرار داشت، از مشاهدهٔ هزاران جلد کتابی که دست یافتن به آن‌ها آرزوی من بود، مبهوت ماندم. اولین کار بعد از خرید، دست‌چین کردن کتاب‌های مورد علاقهٔ خودم بود. آثار صباح‌الدین علی، نجاتی جومالی، صمیم کوجاگوز، یاشار کمال، حالدون تانر، فقیر بایکورت، تحسین یوجل، اورحان کمال، ناظم حکمت، سعید فائق، بکیر یلدیز، هالیکارناس بالیکچی‌سی و… که فقط وصف برخی از آن‌ها را شنیده یا تکه‌هایی از آن‌ها را در کتاب‌های دیگر خوانده بودم. البته گل سرسبد این کتاب‌ها آثار عزیز نسین و کتاب “zübük” (در ایران با نام چاخان که رضا همراه ترجمه کرده) و “Kazan Töreni” یا “مراسم دیگ” بود. شور و شعف من از صاحب شدن آن کتاب‌ها و مطالعه بی‌وقفه‌شان وصف‌ناشدنی است.

خیلی زود چهرهٔ دیگری از نسین را نیز کشف کردم که در ایران ناشناخته بود: عزیز نسین نمایشنامه‌نویس و شاعر.
کشف عزیز نسین نمایشنامه‌نویس سبب شد تا بی‌اعتمادی‌ام به ترجمه‌های رضا همراه کامل شود. چون یکی از نمایشنامه‌های طولانی او به نام”Namus gazı/گاز ناموس” را به شکل قصه‌ای عامیانه و بسیار کوتاه ترجمه کرده بود.
اما آنچه باعث شد تلخی طنزهای عزیز نسین را جدی‌تر از لایهٔ شیرین سطحی طنزهای او بگیرم، خواندن سرگذشت او در قالب چند کتاب بود. از جمله “این هم شد زندگی” (ترجمهٔ رضا همراه)، “چنین بوده ولی چنین نخواهد ماند” (ترجمهٔ محمدعلی فرزانه) که حاوی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و “خاطرات یک تبعیدی” (ترجمهٔ رضا همراه) که شرح دوران تبعید نسین به شهر بورسا است.

وقتی خاطرات دوران کودکی او را می‌خواندم، به صفحه‌ای رسیدم که پدرش دست بر روی مادر بلند می‌کند و آن چنان وی را کتک می‌زند که زن بیچاره دچار خون‌ریزی می‌شود. در حالی که صدای اذان به گوش می‌رسد و موذن مسلمان‌ها را با آواز «حـیّ عَلى الفلاح» به سوی رستگاری فرا می‌خواند. این صحنه که باعث شد قلبم به درآید و چشمانم تر شود، مانند قابی از یک فیلم هنوز در مغزم حک شده است و در نظرم نماد ستم‌دیدگی زن شرقی مسلمان است.

اما از ورای نمایشنامه‌ها، قصه‌ها و خاطراتش، عزیز نسین سوسیالیست را هم کشف کردم. انسان خداناباوری که مذهبش انسانیت بود. از پشت جلد یکی از کتاب‌هایش بود که فهمیدم بنیاد خیریه‌ای را به نام «Nesin Vakfı» در ۱۹۷۳ تاسیس و درآمد کتاب‌هایش را وقف آموزش و پرورش کودکان یتیم و بی‌سرپرست کرده است. او که خود طعم یتیم بودن را چشیده بود، با کمک این بنیاد ـکه هنوز برپاست- موفق شد در محیطی امن به صدها کودک خواندن و نوشتن بیاموزد. او منتقد باریک‌بین و شوخی بود که برای رفع نارسایی‌های جامعه به نوشتن دربارهٔ آن‌ها بسنده نکرد، بلکه در مقام فردی عمل‌گرا داشته‌هایش را صرف تحقق باورهایش کرد. و در این راه همواره با شهامت و بی‌تعارف جامعهٔ ترکیه و سیاست‌مدارانش را نقد کرد. البته هزینهٔ این کار را هم به شکلی گزاف پرداخت.

اما شباهت‌های زندگی‌ام با نسین یا آموخته‌های بی شمارم از او به آنچه گفتم خلاصه نمی‌شود. جولای سال گذشته که از طرف دوستان ترک ساکن هلسینکی به مجلس بزرگداشت قربانیان کشتار سیواس دعوت شدم تا بعد از نمایش فیلم Menekşeden Önce (ساختۀ سونر یالچین) دربارهٔ این فیلم و این ماجرا صحبت کنم، گفتارم را با همین شباهت آغاز کردم: «احساس می‌کنم به خاطر اینکه منتقد فیلم و تنها ایرانی مسلط به سینمای ترکیه هستم، دعوت نشده‌ام. دلیل بودنم در اینجا گره خوردن سرنوشت عزیز نسین و من با ترجمۀ یک کتاب واحد است.»

به جز خودم و چند دوست ایرانیِ ترک، کمتر کسی را می‌شناسم که از واقعهٔ کشتار سیواس اطلاع داشته باشد. بنابراین اشاره‌ای کوتاه خالی از فایده نیست. ۲ ژوئیه ۱۹۹۳ (۱۱ تیر ۱۳۷۲) سنی‌های تندرو به مراسمی که از سوی انجمن فرهنگی پیر سلطان اَبدال در هتل مادیماک برگزار شده بود، حمله کردند. در این مراسم ده‌ها شاعر، نویسنده و متفکر شرکت کرده بودند. از جمله عزیز نسین که بخشی از کتاب آیات شیطانی را به ترکی برگردانده بود. آن روز پس از برگزاری نماز جمعه، سنی‌های تندرو با هدف کشتن وی در مقابل هتل جمع شدند و هتل را به آتش کشیدند. عزیز نسین موفق به فرار شد، اما ۳۳ شاعر و نویسنده، به علاوۀ دو نفر از کارمندان هتل، در آتش سوختند یا بر اثر دود ناشی از آتش‌سوزی خفه شدند. پلیس و آتش‌نشانی دخالتی نکردند. البته، بعدها پلیس اشخاصی را دستگیر و دادگاه ۳۱ نفر را در این رابطه به اعدام محکوم کرد، اما این حکم هرگز به اجرا درنیامد. کشتار سیواس فقط یکی از وقایعی بود که بر اثر حکم جنجالی خمینی و خشم کور مسلمانان از انتشار آیات شیطانی رخ داد. وقتی سخن از نامتسامح‌ترین دین دنیا در میان است، میان شیعه و سنی‌اش تفاوتی نیست….

اما وجه تشابه من گردن‌شکسته با عزیز نسین به جز شباهت جسمانی و وزن بالا -چون بهرهٔ چندانی از طنز او نبرده‌ام – شراکت در ترجمهٔ آیات شیطانی است. شراکتی که بدون اطلاع خودم صورت گرفته است. در آستانهٔ قرن اخیر بود که انتشارات نیما واقع در اسن ِ آلمان، ترجمهٔ فارسی آیات شیطانی را منتشر کرد (البته از همکارانم در نشر تندر شنیده بودم که بعد از استقبال از چاپ “شرم” و “بچه‌های نیمه شب“، مرحوم سحابی این کتاب را نیز ترجمه کرده بود که هرگز روی چاپ‌پخش را به خود ندید). روی جلد نام مستعار «روشنک ایرانی» نقش بسته بود، چون بی‌تردید ناشر و مترجم از مخاطره‌آمیز بودن اقدام خود آگاه بودند. بعدها خود انتشارات نیما ـ و دیگران- نسخهٔ پی دی اف این کتاب را به رایگان روی وب قرار دادند. یکی از سایت‌های به نام آن زمان سایت «باهماد ایرانیان خردگرا» مشهور به «کافر دات کام» بود. من هم با توجه به علاقه‌ای که به نوشته‌های رشدی داشتم و همین طور کنجکاوی مفرط برای دانستن محتوای این کتاب خاص، آن را در خانهٔ دوستی پرینت کردم و خواندم. تا اینکه ماجرای دستگیری منتقدان سینما پیش آمد و شبی که به خانه‌ام حمله شد، نسخهٔ پرینت‌شدهٔ آیات شیطانی را هم یافته و با خود بردند. در طول دو ماهی که در انفرادی و تحت آزار و بازجویی قرار داشتم، نتوانستم ثابت کنم که صرفاً خواننده کتاب هستم، نه مترجم آن!

بازجو با خوشحالی اعلام می کرد: “خودم طنابو به گردنت می‌اندازم و بعدش جشن می‌گیرم.” طبعاً حرف‌های من هم محلی از اعراب نداشت و بعد از آزادی موقت به قید وثیقه سنگین با وجود داشتن سه وکیل، فقط شکل اتهام عوض شد. وقتی نسخهٔ پی دی اف را در اینترنت یافتند، این بار اتهام چاپ و توزیع مخفیانه آن را به من بستند. آن هم در حالی که دو سه سالی می‌شد که انتشارات و کتابفروشی‌ام را تعطیل کرده بودم.

واقعهٔ دستگیری من و اتهام‌هایم به جز وب‌سایت‌های ایرانی و گاه انگلیسی طرفدار حقوق بشر، در تعدادی از سایت‌های ترک، مانند Özgür Politika (سیاستِ آزاد)، نیز منتشر شد. باقی ماجرا را نیز تقریباً همه می‌دانند که چگونه تلاش‌های من برای اثبات بی‌گناهی‌ام در هیچ کدام از موارد اتهامی به جایی نرسید و هر چه التماس کردم کس دیگری را جهت عبرت من آویزان کنند، قبول نکردند و قرار بر این شد که مرا جهت عبرت سایرین تادیب کنند. و چون پیزی مناسبی برای تحمل بی‌عدالتی و زندان و شلاق نداشتم، فرار کردم و حالا ده سالی می‌شود که تبعید خودخواسته را مزه مزه می‌کنم.

خلاصه این شباهت باعث شد در جمع یاد شده، منبر نه چندان مختصری در اختیار من قرار داده شود. من هم ذکر مصیبت مبسوطی از تاریخ معاصر دو کشور و موارد مشابه ارائه کرده و از سرنوشت مشترک دگراندیشان در دو کشور همسایه حرف زدم. طبعاً همان طور که ایرانی‌ها از این واقعه اطلاع نداشتند، ترک‌ها نیز از وقایع مشابه در ایران امروز بی‌خبر بودند. بنابراین یادی کردم از وقایع مشابه در ایران پس از استقرار جمهوری اسلامی، حمله به دفتر مجلۀ «فاراد» در تهران و سوءقصد نافرجام به جان «داود نعمتی» ناشر فارسی این کتاب و سرانجام، به آتش کشیده شدن انتشارات نیمای آلمان در سال ۲۰۰۳.
دریافت این اطلاعات و درک تشابه‌ چرخش‌گاه‌های تاریخی دو کشور در قرن بیستم مایه حیرت‌شان شد و کم نبودند کسانی که بر فقر اطلاعاتی خود و بی‌خبری‌شان از همسایه‌ای با زمینه‌های مشترک فرهنگی و زبانی افسوس خوردند. نکته‌ای که در مورد هم‌میهنان ما و بی اطلاعی‌شان درباره ترکیه نیز صدق می‌کند. تاکید من در طول صحبت بر این نکته بود که باید بر این غفلت تاریخی نقطه پایانی گذاشته شود. چون همان طور که بارها نوشته یا گفته‌ام «ما همگی در یک خانه -که کرۀ زمین نام دارد- زندگی می‌کنیم و جدا از هم سقوط می‌کنیم.»

این امر در مورد ایران و ترکیه بیشتر از دیگر کشورها حائز اهمیت است. چون جدا از شباهت‌های فرهنگی بی شمار، رضاشاه با الگوبرداری از اصلاحات آتاتورک دست به تغییرات زیربنایی در ساختار دولت و مدرنیزه کردن ایران زد. و امروزه اردوغان و مسلمانان تندرو با اقتدا به خمینی و آموزه هایش در صدد تسخیر دولت ترکیه، دولتی کردن دین و در ابعادی بزرگ تر ایجاد امپراتوری (خلافت) اسلامی تازه ای دارند. گویا تاریخ این بار به شکل معکوس در حال تکرار شدن است.

بگذریم. امروز و در صدمین سالگرد زادروز عزیز نسین می خواهم اعتراف کنم که دلیل نویسنده، منتقد و فیلمساز شدن ام او بود. همذات پنداری با کودکی و جوانی او و سپس آشنایی با شخصیت اجتماعی‌اش بیش از آموزه های سوسیالیستی بزرگان این مکتب و بسیار قبل از کشف نوشته های گئورگ لوکاچ لزوم انتقاد در زندگی روزانه را به من یاد داد. اگر نسین نبود، طنزآوران پارسی زبان (از عبید تا پزشک زاد و خرسندی) و ترک‌زبان دیگر چون مظفر ایزگو را کشف نمی کردم. همین طور طنز ترسیمی یا کاریکاتور و کاریکاتوریست های ایران و ترکیه (مثلاً فرخ دوغان) را…

پس، از صمیم قلب در برابر این نویسنده و انسان بزرگ که زندگی مرا با نوشته‌ها و اعمالش سمت و سو داد، کمک کرد تا برای انسان شدن تلاش کنم، سرمشق ام شد تا داشته‌هایم را با دیگران قسمت کنم و بسیاری چیزهای خوب دیگر که زبان از گفتن‌شان قاصر است، تعظیم می‌کنم. کلاه از سر برمی‌دارم و می‌گویم که شاهکار او زندگی‌اش بود و «طنزنویس» برای توصیف عزیز نسین واژه حقیری بیش نیست.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته