باید از “رادیوزمانه” تشکر کنم به خاطر این برفیترین غروبها.
تمام شب به کار و تمام روز به خواب و بدخوابی میگذرد. دورتر، شهر در آتش و شراب و فوارهی شامپاینهای سال نو میسوزد. مردم، فانوسهای کاغذیشان را به آسمان فرستادهاند، یعنی که آرزوهایی هست که باور دارند باید به سمع و نظر “کسی” برسد که لابد آنجا میان ابرهاست. هرچه هست قشنگ است. از آن قشنگیها که با “فکر کردن” از میان میروند.
پشت پنجرهی آشپزخانه، کاج عزیزم، برفی و “همیشه”، سکوت کرده. همین طور که چای دم میکنم و همین طور که به کاهو و اسفناج، روغن زیتون و لیموترش و سویای شور اضافه میکنم، همین طور که در دلم زنی از جهان کناره میگیرد، میان همهی این همینطورها، حواسمان به شکل مطبوعی مدام پرت ِ هم مىشود.
نگاهش مىکنم، نگاهم میکند و اشارهوار و مختصر لبخند میزنیم. لبخند یک زن به یک کاج، لبخند یک کاج به یک زن.
این وسط “شهرنوش پارسیپور” با صدای دریادماندنیاش قصه میگوید. شاید خودش هم نمیداند جای چه چیزهایی را پر میکند با صدایش. زدهام به انبار “رادیوزمانه” و هر غروب، این موقعها “کمی بهار” گوش میکنم.
این برف میتواند تا گلوی آدم بالا بیاید، میتواند آدم را در خودش به فراموشی بسپارد. میتواند همهی راههای دسترسی آدمیزاد به خود را بند بیاورد. اندوه این برف خیلی کارها میتواند بکند ولی صدای زنی را که این طور سرشار و زنده، قصه میگوید، نمیتواند خاموش کند.
اگر برفآلود و کمرمق هستید، قصهگویی این روزهای “شهرنوش پارسیپور” در رادیوزمانه را بشنوید، کمک میکند تا غبار غم برود، حال بِه شود حافظ.
* لینک دسترسی: کمی بهار