شیوا شکوری
رمان ناتنی نخستین بار در سال ۱۳۸۳ به همت نشر گردون در برلین به چاپ کاغذی رسید. نسخهی الکترونیکی در سال ۱۳۸۷ از سوی نشر زمانه در آمستردام در دسترس عموم قرار گرفت. کتاب به «کریستینا» یکی از شخصیتهای کتاب هدیه شده است.
چکیده
داستان از رستوران یک هتل در پاریس شروع میشود و ما را تا عمق خیابانهای قم میکشاند. فواد مُشکانی فرزند آیتالله مشکانی با خانواده در قم زندگی میکند و در سن یازده سالگی بنا به خواست پدرش به حوزه علمیه فرستاده میشود تا علوم دینی را فرا گیرد و آینده خود را بسازد. فواد که نوجوانی نازکدل، احساساتی و مهربان است برخلاف دیگر هم سن و سالانش ذهنی جستجوگر و پرسنده دارد و هر چیزی را که میبیند یا میشنود به راحتی نمیپذیرد.
او از روابط سلطهگرانه، کنترل شدید، محدودیت مطالعاتی و گسترش فکر و تخیل در مدرسه علمیه به تنگ آمده است. انتخابهای بسیار محدودی دارد؛ حتی محدودتر از هم سنهاش که در مدرسههای عادی درس میخوانند. او میخواهد محدودیتها را با ذهن عاصیاش بشکند. مرتب سردرد دارد و چشمهاش رو به ضعیف شدناند. به مرور شاهد سوء استفادههای جنسی از شاگردان حوزه توسط آخوندهای مسنتر نیز میشود. دلش میخواهد از آن جا بگریزد و تمایلی به همانندی با پدر در کسوت روحانی ندارد. بعد از چهار سال درس طلبگی در قم به پدرش میگوید که میخواهد برود به مدرسه عادی و بعد هم دانشگاه. پدر او را به باد کتک میگیرد و او در حال مرگ به بیمارستان منتقل میشود. پدر که اقتدار بالایی در خانواده دارد اجازه پر و بال گرفتن رویاها و خواستههای او را نمیدهد. فواد هم یواشکی لای کتابهای حوزه، کتابهای درسی دبیرستان و کتابهای دیگری را که دوست دارد میگذارد و میخواند. البته یک روز درهژده سالگی که کتاب انگلیسی دبیرستان را لای یکی از همین کتابها گذاشته، پدر میفهمد که او میخواهد در امتحانات دبیرستان شرکت کند. او را نجس میخواند و از خانه بیرون میکند. در آخر او از حوزه هم طرد میشود.
ما در مسیر رشد فکری و جسمانی فواد، شاهد عاشق شدنهای او در قم، تهران و پاریس هستیم. او میخواهد زن را که همیشه چون رازی پوشیده در چادر و حجاب بوده بشناسد. در حوزه، تصور از زن در سطحی بسیار ابتدایی است، فقط در قلمرو غریزه است و باروری و لذت همراه با تصرف. ما با او از قلمرو پرسشگریهای اولیه و تابوها میگذریم. او از قم به تهران میآید و تجربهی تنانهای را با نیوشا و زهرا و نازلی میگذراند. وقتی به کریستینا در پاریس میرسد آدم دگرگون شدهای ست. روح و تنش بیفاصله تر شده اند. ما به همراه سفرهاش، لذت تنانه و شراب مستانه و هنر و فلسفه را تجربه میکنیم. البته عشق نخستین او همیشه به تر و تازگی نخستین میماند. او دختری به نام زهراست که در هر زنی که دوستش دارد یا رابطهای عاطفی دارد، متجلی است. او در انزلی است. در اصفهان است. در قم است. در تهران است و حتی در پاریس است. همیشه در ذهن راوی پرسه میزند. کریستینا زهرا میشود، ژنوویو زهرا میشود، نیوشا زهرا میشود، ولی زهرا هرگز هیچ زنی نمیشود. همیشه زهرا ست. همان زهرای منحصر به فرد. اگر چه که در آخر خودکشی میکند و همین نقطه عطفی است که فواد از ایران بیرون می آید. در آخر رمان ما با نشانههای بارداری کریستینا از فواد رو به رو میشویم.
فواد در حوزه، دوستی به نام باقر دارد که شمالی است و شعر میگوید و گاه گاه هم آنها را به نشریاتی میفرستد و همه را هم به نام فواد امضا میکند. او هم از حوزه بیرون میآید و با کمک پدرش در انزلی یک کتابفروشی میزند. او نیز خودکشی میکند. وقتی کتابفروشیاش را میسوزانند، رویاهاش نیز میسوزند. قدرت اسلام ایدیولوژیک در جای جای متن به چشم میخورد. چه قدرت بیرونی و ابزارهای سرکوبی که در دست دارند و چه قدرتی که در اذهان افراد و باورها کاشته اند. چنانکه هر کس مثل آنها نیست، مثل آنها فکر نمیکند و مثل آنها عمل نمیکند باید منزوی و طرد شود یا له و نابود. از سویی خودشیفتگی بیش از حد و خطرناکی در این حاکمیت ایدئولوژیک موج میزند که همینطور در مسیر خود دیگران را از طریق خودکشی و دستگیری و اعدام و زیر نظر گرفتن و … غرق میکند و جلو میرود.
رمان پر از رو به رو شدن با تابوها ست. تابوی تن، لذتهای تنانه، فرارفتن از محدودیتهای سفت و سخت فرهنگی و ایدئولوژیک خانواده و حوزه و جامعه.
شخصیتها
فواد: به معنای دل و قلب است. او راوی است و شخصیت اول رمان. نمونهایست از دگردیسی یک طلبه جوان حوزه علمیه قم به روشنفکری تحصیل کرده در اروپا.
آشیخ علی پناه: آخوندی است در قم و حوزه علمیه که مراسم سنگسار زنی را که مرتکب زنای محصنه شده است، مدیریت میکند. او کتاب لمعه میخواند و میگوید که چادر سفیدی روی سر زن بیندازند و بعد هم میگوید که او را سنگ بزنند.
زهرا: او دختری با مژههای بلند است و اولین عشق فواد. با خانواده در اصفهان زندگی میکند. اولین بار وقتی که پنج ساله است و با پدرش برای دیدن آیت الله مشکانی به قم آمده، با فواد روبهرو میشود. پدر او به فواد یک شکلات موزی میدهد. بعدها او با پاسداری به نام احمد ازدواج میکند و یک دخترهم به دنیا میآورد. بعدتر طلاق میگیرد. نه مهریه اش را میدهند و نه حق دیدار بچه اش را. از خانواده هم طرد میشود. میآید تهران و چون بیوه است هیچکس به او اتاقی اجاره نمیدهد. بعضی هم میگویند که اگر صیغه شود جایی را براش جور میکنند. در آخر زیرزمین خانه مادام هلنا را که ارمنی است اجاره میکند و به نقاشی و هنر رو میآورد. تابلو میکشد و شراب مینوشد و بی پروا ست. خیلی اتفاقی با فواد در کلاس فلسفه هنر (آقای فروغی) در تهران رو به رو میشود و بینشان عشقی پرشور شعله میگیرد. او که زنی چادری و محدود بود به زنی مدرن و آزاد تبدیل میشود. البته ما در روند دگرگونی او نیستیم ولی با تکههایی رو به رو میشویم که میتوان با تخیل پرش کرد. یک روز او را دستگیر میکنند و میبرند. وقتی از زندان آزاد میشود به فواد زنگ میزند و میگوید که الان آزاد شده و هیچ پولی ندارد که برگردد خانه. به فواد میگوید که حمید دوست نزدیک احمد، شوهر سابقش، را در زندان سپاه اعدام کرده اند.
او در همان زیرزمین مادام هلنا خودکشی میکند. زیاد واضح نیست که چرا، ولی میتوان فهمید که اتفاقی هولناک هنگام دستگیری او رخ داده است که غرور و اعتماد به نفسش را در هم شکسته یا به بیانی رویاهاش را از طریق شکنجه و تجاوز خرد کرده اند. در طول داستان همه زنها بخشی از زهرا را با خود حمل میکنند. گویی زهرا سرنمون یا آرکیتایپ زنانگی است. بخشی از قدرتمندی هرا و عشقبازی آفرودیت و خردمندی آتنا و شهامت آرتمیس.
منیژه: خواهر زهرا ست که بسیار شبیه به اوست و با پاسداری به نام رضا که دوست صمیمی و هم دانشگاهی احمد، همسر زهرا ست، ازدواج کرده. رضا به او اجازه تحصیل در دانشکاه را نمیدهد و همچنین دیدار زهرا را بعد از طلاق.
رضا: دوست احمد و هم دانشکده ای اوست که بعد از انقلاب فرهنگی هر دو جذب سپاه میشوند. وقتی زهرا از احمد جدا میشود، رضا هم دیگر با زهرا حرف نمیزند و میگوید که زهرا آبروی او را هم برده است. او با خواهر زهرا که نامش منیژه است ازدواج می کند. منیژه به فواد میگوید که رضا به او اجازه نداده که برود دانشگاه و رشته دلخواهش را بخواند!
نیوشا: منشی مطب دکتر سهراب صدر است. هژده ساله است. برای فواد لخت میشود و استریپتیز میکند. سر تن و عشق با او جر و بحث میکند. «نیوشا نمیتوانست از بدنش خجالت بکشد. اولین چیزی که در او دیده بودم بیاعتنایی تنش بود. شاید رفته بود به فکر اینکه من چقدر جسور شدهام! اگرچه هر گستاخی در تن، نشانهی عشق نیست، عشق بدون دلیری تن معنا ندارد. اندازهی عشق با سخاوت تن مشخص میشود. این جرأت بدن است که آن را سخاوتمند میکند.» (ص۷۶)
فواد هنگام نزدیکی با او یاد برانگیختگی طلبه جوان از واژههایی که آشیخ پناه در سنگسار زنی به کار میبرد، میافتد.
نیوشا عاشق فواد میشود و فواد در زمانی که هنوز مردد است که آیا او را بیشتر از دوست داشتنی ساده میخواهد، زهرا را بعد از سالها میبیند و باز میشود نقطه ثابت عشق در قلب و ذهن فواد. نیوشا محل کار و خانه اش را عوض میکند و فواد گمش میکند.
مادام هلنا: او زنی ارمنی است که زیرزمینش را به زهرا اجاره میدهد. بعد از خودکشی زهرا در زیرزمین خانه، او و دخترش نازلی به فواد بسیار کمک میکنند. خبر خودکشی زهرا را او به فواد میدهد و تا آخرین لحظه که او را راهی خارج از کشور میکند مواظب روح و روان فواد است. نمونه ای مادرانه در داستان است.
نازلی: دختر مادام هلنا ست که موسسهی کنکور دارد و بعد از خودکشی زهرا به فواد نزدیک میشود. بسیار مهربان و دلسوز است. کارهای پذیرش دانشگاه و ویزای فواد را انجام میدهد. حتی دنبال کارهای مالی فواد میرود تا پولش جور شود و از ایران برود. او تنها کسی است که فواد را در لحظه مهاجرت از وطن همراهی میکند و فواد با آخرین بوسه به گونه او میگوید تکه ای از وطنی بود که برام باقی مانده بود.
کریستینا: زنی است در پاریس که اصولا شلوار جین میپوشد و کت و دامن. او دکترای ادبیات تطبیقی دارد و در انتشارات ورن منشی هیئت تحریریه است. ژاک دوست پسرش است و او وقتی میفهمد که دوست پسرش با همکلاسیش ماری رابطه دارد تا مرز خودکشی پیش میرود. فواد به او میگوید چند روزی بیا خانه من. کریستینا خانه اجاره ایش را پس میدهد و چند وقتی با مادرش زندگی میکند و بعد هم تصمیم میگیرد که خانهای برای خودش بخرد. او با پیراهنی آبی که تا مچ پا پوشیده است به اتاق فواد میآید. او خواهری به نام پاتریسیا دارد که سه سال ازش بزرگتر است و نه ماهه باردار است.
کریستینا کتابی اروتیک به نام «اصطکاکها» نوشته که در باره ژنوویو و لوران است. آن را برای فواد میخواند. فواد بعدها شخصیت کتاب او « ژنوویو» را در لابی هتلی در پاریس ملاقات میکند که هر از چند گاه از لابه لای سطرها سرک میکشد. در پایان کتاب میخوانیم: «کریستینا هنوز خواب بود. لبهاش را بوسیدم. لپهاش گل انداخته بود. آرام کنارش دراز کشیدم. دستش را از روی شکمش برداشتم و دست خودم را گذاشتم. صدای عق زدن میآمد. پلکم پرید. در دستشویی را با دلشوره باز کردم. سرش را در کاسه دستشویی فرو کرده بود. دستش را بلند کرد. چیزی نیست. نگران نباش. …»
ژنوویو: شخصیتی در داستان کریستینا ست و زن جوان زیبایی در لابی هتل که با فواد روبهرو میشود و خودش را پزشک زایمان معرفی میکند. همین دختر به کریستینا میگوید که ژاک دوست پسر او با ماری یکی از همکلاسیهاش رابطه دارد. فواد از او خوشش می آید. او را دختر زهرا میبیند و بخشهایی از زهرا را نیز در او.
باقر: یکی از همکلاسیهای فواد در حوزه علمیه قم است و تنها کسی است که فواد با او حرف میزند و درد دل میکند. او طلبه ایست که میرود کتابخانه و کتابهای یدالله رویایی و شاملو و بوف کور را لای کتاب لمعه یا منطق موجهات میگذارد و میخواند. شعر هم میسراید و با نام مستعار فواد در مجلهای در تهران چاپش میکند. حوزه متوجه میشود و او را دو ماه حبس میکنند و شکنجه میدهند. او برمی گردد به انزلی. با کمک پدرش یک کتابفروشی باز میکند. آن را آتش میزنند. دوباره یک مغازه لوازم التحریر یا نوشتافزار باز میکند. در آخر روی شعرهاش مرکب میریزد و خودش را در همان مغازه کوچک، دار میزند.
پدر: آیت الله مشکانی است. عمامه سیاه بر سر میگذارد. سختگیر و سنتی و مذهبی است. از خشونتهای فیزیکی و کلامی زیادی در تربیت فواد استفاده میکند که در آخر هم پاسخی نمیگیرد. وقتی متوجه میشود که فواد هژده ساله لای کتاب مذهبی دارد کتاب درسی انگلیسی میخواند، میگوید: «باید استکانت را آب بکشیم. تو دیگر نجس شدهای. دیگر آدم نمیشوی. از خانه من برو بیرون.» (صص۵۶-۵۷)
او فواد را بسیار شرطی دوست دارد. تا وقتی فواد برایش مهم است که تابع مطلق خواستههای او باشد. وقتی فواد میخواهد اعلام استقلال کند و به دبیرستان برود تا سر حد مرگ میزندش. هر گاه عصبانی است دهانش کج میشود. در سن ۶۵ سالگی میمیرد و فواد میگوید روزی که مُرد دهانش کج نبود، ولی وقتی تصویر او که در آینه افتاد، باز دهانش کج بود.
مادر: نقش مادر در داستان خیلی کمرنگ است. در هیچ جای متن حمایتی قوی از مادر دیده نمیشود. فواد از زهرا و کریستینا و نیوشا و مادام هلنا و نازلی اقتدار زنانه و حمایت مادرانهی بیشتری میبیند تا مادر خودش. مادر منفعل است و فرمانبر. همان زن پارسای فرمانبر سنتی است. فواد از پدرش که قدرتمند و متعصب است بیشتر حرف میزند تا او یا شخص دیگری از خانواده. در صحنهی زلزله در گورستان میگوید: «مادرم همین طور جنازهی مرا میکشید. سنگها تکان تکان میخوردند. بیشتر جیغ کشید. وسطهای قبرستان دستام را رها کرد. مادرم تندتر دوید.» (ص۵۸)
شخصیت هایی دیگری مثل تام، کریستف، امانوئل، کمال، مسعود، آقای گلپایگانی، شیخ محمد علی، طاهر خوشنویس، ابوحامد غزالی و بسیاری دیگر میآیند و میروند. در ذهن جا نمیافتند. رابطهها نیز در خاطر نمینشینند. پرشها تند و یکی بعد از دیگری و حتی لابهلای یکدیگرند. تمرکز و وزن داستان بیشتر روی وقایع و گفتگوهاست تا شخصیتها.
جانوران داستان
مورچههای سبز (در ص۶)
مورچههای سیاه: فواد در حوزه است و تبلور زنان پیچیده در پارچههای سیاه را در مورچههای سیاه میبیند. بعد خودش را هم مورچه میبیند. رفت و آمد خودش را مثل مورچهها میبیند و اینکه از چه زاویهای به آنها مینگرد، فرقی به حال مورچهها نمیکند. می گوید: «شمردن مورچه ها سخت بود چون همه شکل هم بودند.» اینجا همانند سازی انسان و مورچه از زاویهی نظم و یک دستی و همانندسازی و کشتن تفاوتها از استعارههای برجستهی کتاب است.
کلاغ سیاه داخل قصابی: «کنار یخچال قفسی بود که بیشتر اوقات درش باز بود. کلاغ سیاه و درشتی در آن آشیان داشت. فکر میکنم آن کلاغ هرگز پاش را از قصابی بیرون نگذاشته بود. چشمهاش از شرم و شرارت برق میزد. نگاهش که میکردم، حس دوگانهی تنفر و ترحم در من بیدار میشد. بیحال راه میرفت. گاهی که پرهاش را باز میکرد، قصاب چشم غرّهای میرفت. با دلخوری پرهاش را میبست و هرچه کینه داشت توی چشمهاش میریخت و نثار مشتریها میکرد.»
در این جا نیز نویسنده با همانندسازی خودش با کلاغی که اسیر قصاب است احساس تنفر و ترحم میکند. قصاب همان اتوریتهای ست که ابزار شقه کردن در دستش است و مشتری پیرمردی است که به بیانی میتواند کنایه ای هم به عمر رفته و سنتهای کهنه باشد. گویا مشتری طالب همین وضعیت است، ولی مشتری جوان که فواد است به این وضعیت به راحتی و با پذیرش نگاه نمیکند.
یاکریم: «یاکریمها نوکشان را فروکرده بودند وسط عمامهها و داشتند سر صاحبشان را نقر میکردند. سرخی عمامهها در پاشویهی حوض روان شد.» (ص۹۱)
در سفینه البحارروایتی است که میگوید حضرت علی فرموده اند که فاخته ذکر خدا میگوید. در آیه ۳۸ سوره انعام نیز خطاب به مردم گفته میشود: «جنبندگان زمین و پرندگان نیز مانند شما امتهایی هستند.»
آیات ۱۹ سوره ملک و ۷۹ سوره نحل نیز نظرمخاطبان را به پرواز جلب میکند و پرندگان آسمان را به خداوند نسبت داده و آنها را وسیلهای برای خداشناسی میشمرد.
اگر در این صحنه سورئال بی نظیر، یاکریم را نمادی از دیکته خداشناسی بدانیم سر عمامه داران را نیز نقر میکنند و خون میریزند. به بیانی استعاری این تکرار دائمی یکریز خداشناسی که بیانگر فشار و کنترل بیش از حد است، خون همان خداشناسان عمامه به سر را نیز میریزد.
مکانها
قم: ما با کوچهها و خیابانهای قم آشنا میشویم. کتابخانه مرعشی نجفی، خ صفاییه، حرم حضرت معصومه، مدرسه فیضیه، خ آستانه، مسجد امام، قصابی کنار مسجد امام، خ اراک پل آهنچی، محله خاک فرج، کوچه نوربخش، مصلای قم، میدان آستانه، قبرستان شیخان، مدرسه علمیه کرمانیها، کتابفروشی بصیرتی یا اسماعیلی. مدرسه گلپایگانی، خ ارم، کوچه ارک، یخچال قاضی، خ آبشار، خ ایستگاه، خ چارمردان پشت به حرم، کتابفروشی آقای بیدار.
«قم مظهر سترونی بود. شهری که ترس توی جلدش رفته؛ ترس فروخوردهی کهنه ای که نمیگذاشت هر کس خودش باشد. هر آدم با خودش شبحی حمل میکرد. گاهی خودش هم شبیه شبحی میشد. در شبحش فرومیرفت و میماند. شهر هم شکل شبح به خود میگرفت.» (ص۲۳)
«توی این شهر فقط دو چیز را میشد در ملأ عام بوسید؛ در و ضریحِ حرم را یا دست علما و مراجع تقلید را.»
تهران: مطب دکترسهراب صدر در خ فرصت شیرازی، کوچه آراکلیان، خ فرانسه تا چهارراه امیراکرم، فرودگاه مهرآباد.
پاریس: خ آمستردام، ایستگاه سنلازار، برج ایفل، نوک نتردام، سن میشل، فرودگاه اورلی، کلژ دوفرانس، ایستگاه گردونور، دانشگاه سوربن، کتاب فروشی وِرَن، کافه اسکولیه، میدان هوگو، شانزهلیزه، موزه ژاک مار آندره.
«معنای سکونت در این شهر فرق میکند. واقعا سکونت در همه شهر است، نه فقط در چاردیواری خانه ای که در اینجا داری. » (ص۹۱)
برلین: «برلین شهری است که با دیوار فروریختهاش دچار اسکیزوفرنی شده. هر روز چهره عوض میکند و آدم را میترساند.»
اصفهان: اصفهان شهر ترس است از گشتیها. از هتلهایی که به آنها اتاق نمیدهند چون شناسنامه ندارند که ثابت کنند زن و شوهر اند.
لندن، احمدآباد، مشهد، رشت و کاشان، انزلی و شهرک مدینهالعلم آقای خویی.
رابطهی وقایع و شخصیتها با مکان
«لوران در برلین است و دیوار شکسته برلین به شهر حالت اسکیزوفرن میدهد! ژنوویو منتظر او ست.» (ص۲۷)
«لوران برای شام ماهی با باگت و تخم مرغ پیشنهاد میکند و رابطه تخریب شده است به مانند همان دیوار برلین که یک کشور را به دو کشور بیگانه تبدیل کرده بود و حال بعد از چهل سال که شکسته شده بود چنین منظره ای را ترسیم کرده بود.»
زهرا برای فواد از کیفش قرمهسبزی در میآورد. نه این بار یک شیشه شراب هم در میآورد. شراب و مستی عشقبازی در تناسب با رابطه آنهاست.
«صبحها درس حاشیهی ملاعبداالله در منطق را میخواندیم؛ پیش آقای پرندهغیبی. کلاس ما در زیرزمین آن بنای کهنه بود. زیرزمین با سقف گنبدی و دیوارهای آجریاش هر روز دلگیرانه به درس منطق گوش میداد. روی زمین، گرد استاد، مینشستیم.» (ص۳۲)
در اینجا هم درس منطق که اصولی کهنه است با بنای دلگیر زیرزمین و سقف گنبدی و قدیمی کلاس تناسب دارد.
وقتی که عامری سیزده چارده ساله که از کرمان آمده، مورد تجاوز جنسی قرار گرفته، صحنه اینطور توصیف میشود: «کتابها روی طاقچه ریخته بود. زیر کتابها سفرهی پلاستیکی انداخته بودند تا گچی نشوند. رطوبت، کتابهای جلدکاغذی را تاب داده بود. با دست، نمهای صورتش را گرفتم. درِ حجره را باز کردم هوا عوض شود. بیرون هوایی نبود.» (ص۳۵)
توصیفات این بخش مرا برد به تکهای از داستان «عربی» جیمز جویس. «مستاجر قبلی خانهی ما کشیشی بود که در اتاق پذیراییِ پشتی خانه مرده بود. هوای کپک زده ای اتاقها را انباشته بود، به خاطراین که مدتی طولانی بسته بودند و انباری پشت آشپزخانه، پر از آشغال و کاغذهای باطله بود. میانشان چند کتاب جلد کرده پیدا کردم که همهی برگها تا خورده و نمناک بودند. کتاب «راهب بزرگ از والتر اسکات»، «ارتباط مومنانه» و «خاطرات ویدوک». کتاب آخر را خیلی دوست داشتم چون برگهاش زرد شده بودند. پشت خانه، باغ خودرویی بود با درخت سیبی در وسطش. چندین بوتهی نحیف هم بودند که زیر یکیشان تلمبهی زنگ زدهی دوچرخهی مستاجر قبلی را پیدا کردم . … ( البته در این پاراگراف، کتاب خاطرات ویدوک که برگهاش از همه زردتر است و معلوم است که کشیش از همه بیشتر وقت صرف آن کرده، در باره آژانس کاراگاه ویدوک است که خدمات گسترده ای از نظارت و بررسی پیشینه و عملیات مخفیانه و تجزیه و تحلیل پزشکی قانونی تا اسرار ظریف اتاق خواب را ارائه میدهد.)
در باره دار زدن باقر در مغازه نوشت افزارش در انزلی میخوانیم: «بدنش را هم سیاه کرد. بعد هم داری برپا کرد و بدن سیاهش را از زمین بالا برد. تا آن موقع انزلی نرفته بودم. رفتیم مرداب انزلی را ببینیم، حال و هوامان عوض شود. لجن تا بالای زانوهام را گرفت. خیلی ترسیدم. داشتم همین طور فرومیرفتم. کتابها را با یک دست بالا گرفتم. مواظب عینکم بودم که نیفتد. اگر میافتاد دیگر هیچ چیز نمیدیدم؛ گرچه آنچه بود دیدنی هم نبود.» (ص۳۵)
در این جا هم مرداب لجنآلود انزلی با صحنه جسد دار زده باقر که خودش را سیاه کرده بود تناسب دارد.
تابلوهای رنه مگریت: «جهان، مثل تابلوهای رنه مگریت شده بود؛ چیزها واقعی بودند، اما نه آنطور که در واقعیت هستند.» (ص۴۷)
کتابها
مجله مادام فیگارو، لمعه، مجمع البیان، کلیات شمس تبریزی، راهنمای عشاق (کتاب آموزشی سکس) ، حلیهالمتقین، نصابالصبیان، گلستان سعدی، در انتظار گودو اثر سامویل بکت، روح القوانین منتسکیو، کتاب رسایل، تمهیدات اثر امانویل کانت، کتابهای مرتضی مطهری، صد سال تنهایی اثر مارکز و رمان پدرو پارامو.
ما از نام کتابها از یک سو به گرایشهای فکری و سلیقه شخصیتهای داستان و از سوی دیگر به کتابهایی که در حوزه باید خوانده شوند، پی میبریم.
زبان
جملهها کوتاه و پاکیزه اند و نثر ریتمیک و آهنگین. در جاهایی به توصیفاتی لطیف برمیخوریم که طعنه به ادبیات اروتیک هم میزند. البته زمانی این زبان در داستان پر رنگ میشود که فواد از آن تحجر آموخته در حوزه دور شده است. از موی و چشم زیبای زهرا یا زن فراتر رفته است. تفکر و نگاه زهرا را در میان تابلوهایش جستجو میکند و به او با نگاه و توجهی درونی مینگرد و گوش فرا میدهد. او را با خود برابر میبیند و قضاوت نمیکند.
واژه هایی که طلبه جوان را هنگام مجازات سنگسار بر میانگیزاند و به استمنا وا میدارد، واژه هایی اند که ربط مستقیم با نگاه و تفکر طلبه جوان به زن و سکس و لذت دارد. به راحتی میتوان گسستگی احساسی طلبه را با موضوع سنگسار و درد زن زانی فهمید. تصورات او فقط دور و بر واژههای جنسی بیان شده می چرخند و بس. هیچ تصوری از موقعیت زن و احساسات او در آن صحنه هولناک ندارد.
زبان در صحنههای دراماتیک: صحنه سنگسار در ص۱۱ واژههای کتاب لمعه، روحانی، آخوند، زنان چادری، پاسدار، وانت، لوله، ولوله، ژسه، عمامه، تف، لعنت، کف، بوی ماندگی، تفتیده، تشنه، فضا آفرین محیطی مذهبی، خشونت بار و نظامی اند.
«حروف لاتین مثل ماهی افتاده روی ساحل پرپر میزند. ضربههای در که شدیدتر شد، ماهیها تندتر بالا و پایین جهیدند. حرکتشان منظمتر شد. روی دمشان ایستادند. بالاتنهشان داشت تغییر میکرد. شکل انسانی میگرفت. شبیه زن میشد. موهاشان این طرف و آن طرف شانه، پریشان و آشفته، در رفت و آمد بود. میرقصیدند. برهنهی برهنه بودند. رقصشان شتاب گرفت. یک حلقه بودند. دور خود، روی خاک میچرخیدند. ضربه محکمتر شد. باز هم محکم تر. زنها ایستادند. دستهاشان را به علامت پایان رقص بالا بردند. بوی دریا میآمد از زیر بغلهاشان. مثل شنهای ساعتی یکباره فرورریختند روی زمین. حروف کتاب خیس شده بود. ضربههای دست، پشت درِ اتاق را رها نمیکرد. کتاب را همینطور که باز بود، روی میز گذاشتم.» (ص۴۸)
در این توصیف سورئال ما با واژههای زن و آب و ماهی و دُم و رقص و مو و برهنه و خاک و دریا و ساعت شنی تسخیر میشویم. مجموع این واژهها فضایی لطیف و خیال انگیز بوجود می آورند.
صدا
«صداها با هم سازگار نبود. از هر گوشهی شهر یک نفر با یک صدا و آهنگ اذان میگفت. وقت نماز، کوچهای نبود که صدای اذان توش نپیچد. این صدا مثل پلیس همه جا آدم را دنبال میکرد. صدای اذان را که میشنیدم، همیشه داغی ظهر قم در ذهنم زنده میشد و طلبههایی که سرِ اغلب از ته تراشیدهشان زیر عمامهها عرق کرده، و بخور بوی زهمِ مغزِ کلّههاشان که روی دیوارهای گلی یا آجری کوچهی حرمنما چسبیده. اذان که تمام میشد، گوشِ کوچه سنگین میشد از صدای مکبرها که راهنمای مأمومورها بودند تا از قیام و رکوع امام جماعت غافل نمانند.» (ص۷۸)
«خندهاش مثل یک توپ کوچک روی میز میخورد و نرم نرمک بالا و پایین میرفت تا آرام میگرفت.» (ص۷۸)
بازی نور
«پاهاش را که از زانو به پایین عریان افتاده بود، بوسیدم. ناگهان مسیر نور ایفل لحظهای از روی پاش گذشت.» (ص۴۹)
«نورافکن میچرخید. از جلوی صورت من رد شد. ناگهان مسیر نور در امتداد نگاه من ایستاد. انگار در آن دورها چیزی پیدا کرده؛ مثل آدمی که در بیابانی سرگردان مانده و با چراغ نیمسوزی که دارد، زور میزند چیزی را در آن انتهای مبهم ببیند.» (ص ۴۹)
زمان
داستان در حال و گذشته غلت میخورد. همانطور که در مکانهای مختلف و همانطور که در رویا و تخیل و واقعیت غلت میخورد. در جاهایی زمان با نگاهی فلسفی مطرح میشود. مثلا:
«گذشته هر چه میگذرد کریهتر میشود. گذشته بودنش کافی است برای آنکه نَفَسش را بند آورد. زندگیاش گریزی است یکنَفَس از گذشتهای که با هر نَفَس متراکم میشود.»
«ایستاده فکر نکن. تا جهان ایستاده است، توجهی را برنمیانگیزد. تازه وقتی روان میشود، حتا ایستاییاش هم مسأله میشود.» (ص۴۱)
جایی بند نبود. در بند جایی هم نبود. شبیه ژنوویو که همهاش در حال رفتن است. جایی نمیایستد. هوسهاش تازه میماند و از انجمادشان میترسد. همیشه در استقبال از چیزی و بدرقهی چیز دیگر است. در حال کَندن و بریدن است. گذشته و آینده براش ابهتی ندارند.» (ص۴۱)
موضوع
بدن و تابوی بدن زن: طلبههای جوان و آخوندهای مسنی که در حوزه به سر میبرند پیوسته به سکس و لذت تن فکر میکنند. از آنچه که ما با نام بچه بازی میشناسیم تا آنچه که با نام لواط. زن و صیغه و امر نکاح و ازدواج هم که جای خود دارند. به هر حال همه چیز حول تن و لذت میچرخد و محور اصلی آن تابو بودن بدن و محدودیت و قید و بند روی بدن زن است که از پوشاندن موی سر تا دیگر اندامهاش مطرح است. به زنی که یواشکی وارد حیطه آزادی جنسی شده و پا را از قوانین محدود کننده فراتر گذارده و تا سنگسار پیش رفته تا زنی که پا را از حیطه پذیرش مرد خانواده فراتر میگذارد و طلاق میگیرد، به چشم زنانی آبرو بر و ننگ آفرین جامعه و خانواده نگریسته میشود.
حوزه و فضای مذهبی حاکم: حوزه جایی است که واژه ای جنسی در واقعهای دهشتناک میتواند تخیل یک طلبه را برانگیزد و او را به استمنا و برانگیختگی برساند. حوزه جایی است که هر کتابی به جز کتابهای دینی حوزه را باید یواشکی خواند. حوزه جایی است بشدت کنترل شده، ولی به بچهها و نوجوانان تعرض میشود. حوزه جایی است که طلبههای فارغ التحصیل از آن به مناصب بالای قضاوت و حتی حساس دولتی میرسند.
فرهنگ مردسالاری: در ذهنیت طلاب که نمایندگان اجرایی دین اند، زن ابژه ایست برای باروری و لذت. زن همان موجودی است که به آدم سیب یا دانه گندم یا میوه ممنوعه را میدهد. وسوسه گر است. باید کنترل شود. ویرانگر است. باید بدنش پوشیده باشد. فتنه گر است. باید غریزه جنسیاش کنترل شود. سرکوب شود. سنگسار شود. نصف مرد ارث ببرد. ارزش شهادتش نصف مرد باشد و از مرد تمکین کند.
موی زن: «موهای روشنش روی کمر بیتاب بود. پشت به من کرد. سرش را که بالا میگرفت، گیسوش تا پایین باسن میآمد.» «موهاش روی هوا آویزان شد.» «موهای پریشانِ روی صورتش را با حرکتی مثل بال زدن پروانه کنار زد.» (ص۴۱) «دستم را بردم پشت گردنش و از پایین توی موهاش فروکردم.» (ص۴۵)
شهوت سیال: آموزش جنسی از روی کتاب لمعه است و کتابی دیگر که مصور است و به زبان انگلیسی است و پنهانی خوانده میشود و دست به دست میشود. دانستن در باره بدن و تغییرات بلوغ پنهانی است. اصلا جرم است. آگاهی باید محدود به همان کتاب های بدوی حوزه باشد. «طلبهای روزنامهای میخرید و پهنش میکرد روی زمین. چند نفر دور روزنامه مینشستند. پاهاشان را زیر شکم میبردند و سایهی سینههاشان کلمات روزنامه را تاریک میکرد. مثل اینکه میخواهند با زمین بخوابند، روی آن خم میشدند و نفسنفسزنان میخواندند.» (ص۲۴)
در اینجا روزنامه خواندن طلبهها با واژههایی چون خوابیدن، خم شدن، نفس نفس زنان که همه واژه هایی جنسیاند توصیف میشود. جیمز جویس در داستان کوتاه «عربی» از این تکنیک خیلی استفاده میکند.
وحشت بلوغ و اضطراب جنسی: «نزدیک صبح وحشتزده از خواب بیدار شدم. انگار از یک توفان برمیگشتم. موهام خزهی لجنگرفته شده بود. عرق مثل گدازههای آهن، بدنم را میافروخت. بیدرنگ پریدم توی حیاط. همینطور میچرخیدم و دور باغچه میگشتم که پدرم را دیدم. فکر میکنم آمده بود وضو بگیرد و نماز بخواند. تا مرا دید گوشهی راست دهانش کج شد. زیر نور مهتابی حیاط ایستاد. با نگاهی آفتابخورده و صدایی گرفته، آمرانه گفت محتلم شدهای؟ محتلم شدهام؟ فکر کردم دارم کابوس میبینم. یک دایرهی بزرگ وسط شلوارم خیس بود. فوری نگاه انداختم به شلوارم…» (ص۶۱)
رویارویی پدر و پسر: «دوست داشتم بنشینم روی پلهی حیاط، آسمان را نگاه کنم؛ صبح را ببینم؛ دمیدنِ خورشید را روی تنِ کاجهای بلند خانهی همسایه با کلاغهای پر شرّ و شورش تماشا کنم. پدرم میخواست مرا از همهی اینها پنهان کند. میخواست احتلام مرا از همهی کاجها و کلاغها بپوشاند. به آنها وانمود کند امشب هیچ اتفاقی نیفتاده؛ شبی است مثل شبهای دیگر. اما این شبی نبود مثل شبهای دیگر. با همه فرق داشت.» (ص۵۳)
نظام خشن پدرسالاری می خواهد پایان کودکی و قدم گزاردن فواد به جوانی را یک جا اخته کند. نوجوانیش را در راهی که خود درست میداند شکل میدهد. این سرکوب و فشاراز پدر تا حجرههای داخل حوزه و کلاسهای تدریس و شهر و دانشگاه و ادارات و جامعه حاکم است. به مانند مایعی سمی است که فقط ظرف عوض میکند و دست از سر هیچ زن و مرد و کودک و نوجوان و مدرسه و دانشگاه و ارگانی برنمیدارد. حتی آنی را هم که میگریزد و به اروپا مهاجرت میکند بی نصیب نمیگذارد. به اندیشهها و دالانهای تاریک خاطرات نفوذ کرده است و بوی نم آن در مواجهه با رویدادهای زندگی میتراود. رهایی از آن ساده نیست. با مرگ پدر و باقر و زهرا و حتی حوزههای علمیه هم خشک نمیشود. زمانی دراز میخواهد و کار طاقت فرسای فرهنگی. چنانکه سایهی گذشته همه جا مثل کابوسی نادیدنی با فواد همراه است. روی رابطههاش سایه میاندازد. لذت لحظهها را شکار میکند. از خلوص آن میکاهد و رگه های تلخ میآفریند.
احساس گناه و ترس: از خلافهای کوچکی مثل کتاب خواندنهای یواشکی و کشف بلوغ در فواد نوجوان تا آخر داستان این دو احساس در داستان موج میزند و از شکلی به شکل دیگر در میآید. ترس و گناه از خدای در آسمان به زمین و از زمین به سایههای پنهان در خواب و رویا می لغزند. ترسهایی که بیشترشان زاده تخیل اند، ولی بی پایه و شکننده نیستند. روح و روان را میآزارند. تن را بیمار میکنند و شادیها را نفله. «من از فاصله میترسم نیوشا. تن در عشق تن میشود. بیعشق، تن یک جسد است.» (ص۶۷)
«از آن شبحهای مردهای میترسیدم که شبیه رمان پِدرو پارامو اطرافم میلولیدند. از این هزارتویی که بیهوده در آن گرفتار بودم، از اینکه یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم سوسک شدهام. از اینکه اگر مادرم مرد و نخواهم توی تشییع جنازهاش غمگین باشم. ترس در کالبدی فرورفته بود و همیشه کنار من، دنبال من، بالاسر من و زیر پای من حضور داشت.» (ص۵۲)
«به انتهای جاده خیره بودم. در تاریکی فرقی بین دور و نزدیک جاده نبود. جاده به همان اندازه بود که دو چشم نورانی ماشین آن را روشن میکرد. ماشین این سو و آن سوی جاده مستانه تلو تلو میخورد. چقدر این راه را رفته بودم؛ روزها، شبها و همهی آن لحظههایی که در تردید، تعلیق و دلهره میگذشت. تاریکیِ این جاده، جِرمِ دلهره را بیشتر میکرد.جاده من بود. سرگردانی من بود. جاده مثل ننوی بچهای به دو دیوار قم و تهران آویزان شد. در بستر ظلمتی مطلق تاب میخوردم. این ننو، اول آرامش میداد، خوابم میکرد، اما حالا میترساندم.» (ص۸۲)
«دیدار نو را بسته بودند. سردبیرش را یازده ماه در انفرادی نگه داشتند. بچههای تحریریه همه پخش و پلا شده بودند. پنهان شده بودند. همه ترسیده بودند. همه هستها بود شده بود. فعل ماضی، حقیقت زمانِ حال شده بود. شروع همه چیز زود تمام شده بود. شروع نشده تمام شده بود. همهی ما نیمهکاره شده بودیم. ترس مثل اکسیژن توی هوا جولان میداد. هر کس به اندازهی خودش تنها بود.» (ص۱۰۲)
حجرهها: نمایی از سلولهایی پنهان و رعبآوراند. «روی کاشیها با خط نستعلیق چیزی نوشته بود. بیشتر اسم بزرگ خاندانها را. توی حجره ها خیلیهاشان از علما بودند. بعضی کراوات داشتند!» (ص۵۷)
شیشهی حجره تار شد. زنی پشت آن ایستاده بود. بلند شدم. پام روی فرش ابریشم لیز میخورد.» (ص۶۲)
«حضور آن چند طلبه در حجره نگرانم میکرد. میترسیدم به کتابها دست بزنند. وارسیشان کنند. این کتابها بلای جان من بود. مثل جعبه ای اسرارآمیز بود که میتوانست ترس و هوس و طمع مرا برانگیزد.» (ص۵۷)
«در محاصرهی حجرهها بودم .آجرهای نظامی زیرِ پام برجسته شدند.» (ص۵۷)
سرکوب کنجکاوی و کنترل زندگی خصوصی: کنترل شناسنامه و مدارک برای اثبات زن و شوهر بودن در هتلهای اصفهان، کنترل کتابهایی که در کتابفروشی قم میتوان یافت؛ حتی برای خواندن کتاب شعر یدالله رویایی هم آزادی انتخاب وجود ندارد. (ص۳۴)
گذاشتن کتاب بوف کور لای کتاب لمعه و خواندنش (ص۳۴) و تاکید بر آن که مبادا بیرونش بیاوری. تهدید و کتکهای پدر در مقابل انتخاب هایی که حق یک انسان است. ناآگاهی از تغییراتی که در بدن نوجوان بوجود آمده، ناآگاهی از سکس و آموزش های آن. «چشمهایی نامریی که همه جا شما را می پاید. ستارهها روی آسمان، دوربینهایی مخفی بودند که زاغ سیاهم را چوب میزدند. نور نمیدادند. دلهره میپاشیدند.» (ص۵۳)
مرگ کودکی در قالبی سورئال: «یکی داشت سر پسر را به لبهی حوض میکوبید. یاکریمها نوکشان را فروکرده بودند وسط عمامهها و داشتند سر صاحبشان را نقر میکردند. سرخی عمامهها در پاشویهی حوض روان شد. صدای نوک یاکریمها با صدای کوبش سر پسر به لبهی حوض درهم قاطی میشد. یاکریمها هر نوکی که میزدند یک هوا چاقتر میشدند. یکی از کتابهای خطی را آتش زدند. یاکریمها سرعت نوکزدنشان را بیشتر کردند. حوض گُر گرفت. دست و پای پسر را گرفتند و انداختند میانِ شعلهها. علما از جاشان جم نمیخوردند. دود کاغذ و گوشت راه نفسم را بست.» (ص۹۹)
محدودیتهای اجتماعی: در باره هماهنگی سقف محدودیتها با شکل بناها که گنبدی و کوتاه و دلگیرند در بخش رابطهی وقایع و شخصیتها با مکان توضیح دادم.
عشق: «عشق بیرون آمدن از تنهایی نیست. فقط تقسیمکردن آن است با کسی که دوستش داریم.» (ص۸۴)
زهرا و نیوشا و نازلی و کریستینا و ژنوویو زنهایی اند که با فواد نرد عشق میبازند. البته زهرا از همه پررنگ تر است و زن همه زنها ست. عشقها تنانه اند و صمیمی. لذت و کشف تن و روح با هم جلو میروند. همه نقب به تاریکیهای سرکوب شده درون فواد میزنند؛ از آنچه که از خانواده و حوزه علمیه آموخته تا آنچه که در جامعه از جنگ میان خواستههاش با قوانین سرکوبگر آموخته. البته سرکوب و فشار در جامعه ادامه همان محدودیت و فشار در خانواده است. محدودیتی بیمارگونه و دیکتاتورانه و جامعه ای که همه چیز را با پنهانکاری پیش میبرد و دروغ، رکن اساسی آن است.
درد: داستان پر از دردهای جسمانی و روحی است. افتادن مسعود از دوچرخه و برخورد فواد به تیر چراغ برق، رنج از دست دادن زهرا، احساس گناه در گفتگو با نیوشا، زلزله در قبرستان و مادر که تندتر از فواد میدود و او را رها میکند، کتک خوردن فواد تا سر حد مرگ از پدر و به بیمارستان بردن او، عدم حمایت مادر از پسرش و دروغ گفتنش به دکتر که دو برادر مرتب با هم میجنگند، نجس خواندن پسر توسط پدر و اخراجش از خانه، ضعیف بودن چشم فواد و ناتوانی در تشخیص. خودکشی باقر، خودکشی زهرا. گویی که باقر و زهرا از ناتوانی در برابر فشار و ظلمی که بر آنها میرود رو به انتقام از خود میآورند. بدنشان را از بین میبرند. آنها روح هایی خلاق و کنجکاوند که در مادیت جسم و مکان و موقعیت اسیر شده اند و نبودن تنها انتخابی است که دارند. همه چیز تحت کنترلی تخریبگر است.
مهاجرت و ترک وطن: وقتی زهرا خودکشی میکند دیگر فواد انگیزه ای برای ماندن ندارد. زهرا نماد زنانگی، وطن و محبت بود. باقر نیز که دوست صمیمی اش بود خودکشی میکند. به بیانی رویاها میمیرند. پدر که او را نجس خوانده و از خانه بیرون کرده، دیگر در قید حیات نیست. مادر هم که رنگ چندانی ندارد. هم کلاسیهاش در حوزه نیز عذرش را خواسته اند چون ناتنی است و در هماهنگی کافی با آنها نبوده. دیگر چه جای ماندن است؟ مگر نه آن که وطن همین ارتباط هاست؟ همین محبتها و وابستگیهاست. اگر ما ارتباط مان را با آنهایی که دوستشان داریم یا به شان وابسته ایم از دست بدهیم دیگر زندگی در آن مکان چه معنایی دارد؟ وطن آنجاست که قلبی برای تو بتپد. شخصیت و هویت تو را به باد تمسخرنگیرند و جلوی رشد و انتخابهایت نایستند. فواد در مهاجرت رشد میکند و البته زهرای زنده در ذهنش را در همه مکانها، زمانها و زنها با خود حمل میکند. او به دنبال خاطرات قم و تهران در پاریس و لندن نیست، آنها را بازسازی میکند. که این هم نگاهی به مهاجرت است.
جنگ سنت و مدرنیته: در این رمان، جنگ میان مدرنیته و سنت از طریق طلاق زهرا و تشکیل زندگی مستقلش در تهران تا خود فواد که با رویارویی با قدرت پدر میخواهد از حوزه بگریزد و راه انتخابی خودش را برود تا زمانی که به تهران میآید و زندگی مستقلش را شروع میکند و بعد هم به اروپا میرود، در جریان است. از سویی هیچکس نه خانواده و نه همسر و نه اجتماع، زنی را که بخواهد مدرن باشد و گستاخ نمی پذیرد. مثلا زهرا از طرف شوهرش، شوهر خواهرش و خانواده مطرود شده است. او زنی است که میخواهد با هنرش زندگی کند. مدرن است. از بچه اش میگذرد چون هیچ قانونی پشت و پناه او در مقام مادری نیست، مگر آن که از همسرش تمکین کند و از نقاشی و زندگی آزاد دست بردارد. او حق ندارد رویای خودش را زندگی کند. فواد نیز در باره زن کنجکاو است و میخواهد زن را و عشق را بشناسد. در حقیقت میرود که زنانگی به شدت سرکوب شده خود را با معاشرت با دیگر زنان کشف کند. او میداند که باید از چارچوبهای خفه کننده حوزه و اتوریته ایدئولوژی دینی مسلط بیرون بیاید. ما در کتاب با جامعهای روبهروییم که مادری مومن معتقد است که آدمکشی فینفسه بد نیست؛ وقتی که کشتگان از مخالفان اسلام باشند. تازه خیلی هم خوب است. اصلا جهاد است و مقدس.
رنگها:
رنگ سبز: مورچههای سبز. ص۶ و شال سبز. ص۱۲ که سبز در اینجا میتواند نمادی از رنگ سید و اولاد پیغمبر باشد.
رنگ سفید: «چادر سفیدی روی زنی که مرتکب زنای محصنه شده بود انداختند… وقتی سنگ اول بر سرش مینشیند یک چشمه سرخ شکفت. چادر دیگر سفید نبود.»
عمل مجازات، بر سپیدی چادر لکههای خون و مرگ می اندازد.
«چقدر اینجا همه چیز سفید بود. هیچ رنگ دیگری دیده نمیشد. انگار داشتم به جای عدسی چشمها با سفیدی چشمهام میدیدم. چهرهی آدمها هم حتا سفید بود.» (ص۵۶)
در اینجا رنگ سفید میتواند طعنه ای باشد به یکدست کردن و یکرنگ کردن ظاهری همه چیز. چون میگوید هیچ رنگ دیگری هم دیده نمیشد. چهره آدمها هم حتی سفید بود. ما می دانیم که در واقعیت هیچگاه همه یک رنگ نیستند، ولی اسلام ایدئولوژیک تمایل شدید به یک دست کردن و همانند سازی دارد.
«مهتابی سه شاخهی وسط حیاط، نور سفیدی به فضای مدرسه میپاشید. در محاصرهی حجرهها بودم.» (ص۵۷)
در اینجا رنگ سفید حاکی از پیدایی همه چیز زیر کنترل بی حد و اندازه حجرههاست.
«آقا قبایی سفید پوشیده بود، با عبای خشخاشی تورمانندی که سفیدی قبا را از زیرش به رخ میکشید. وقتی مردم سینه میزدند آقا دستهاش را بیحال روی سینه اش میگذاشت تا هم حالت سینهزنی داشته باشد و هم مثل بقیه سینه نزند…» (ص۶۹)
در اینجا نیز عبای خشخاشی توری، سپیدی و پاکی قبا را به رخ میکشد. آقا در حالی که سینه میزند در حقیقت سینه هم نمیزند. تظاهر و خود برتربینی در رفتار اوست و حتی عبای خشخاشی توری هم که در حال به رخ کشیدن سپیدی قباست مانند رفتار خود آقاست. در اینجا باید توجه کرد که از واژه پوشیده بود استفاده نشده بلکه از تعبیر به رخ میکشید استفاده شده است.
«نیوشا! به خدا نمیدانستم این طور میشود. من فکر میکردم این یک دوستی است و تو مرا میفهمی. سرش را در سفیدی متکا فروبرد. نه که دیدم تو خیلی مرا درک میکنی؟ نیوشا! تو که خودت خوب میدانی من هیچوقت به تو نگفته بودم عاشقت هستم.
گفته بودم دوستت دارم مگر نه؟ از فرط غیظ ، صورتش را برگرداند طرف دستشویی. ملافهی سفید را کشید روی سرش.»
در این جا هم سفیدی بالش و ملافه صورت و بدن نیوشا را می پوشاند یا در خود پنهان می کند.
«بعد از مرگ باقر، دیگر دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. شب بود. یک لحظه ماشین رفت به سمت میلههای وسط اتوبان و دوباره به سمت جاده برگشت. شبح سفیدی از جلوی چشمام رد شد.»
در آن میانه، یحیای پیغامبر بود، ایستاده با ردایی سپید، دستها بر آسمان برده. … یحیای پیغامبر سر نداشت و از جای بریدگی شمشیر بر گردنش، دمِ اَحمری میجهید که با آوایش بالا میرفت.» (ص۹۱)
یحیای پیغمبر که سر ندارد و ردای سپید به تن دارد نیز با خونی که از گردن شمشیر زده اش فواره می زند رنگین میشود. این صحنه؛ اجرای نماز جماعت در صفوفی دایره وار در مسجد است که نمازگزاران گرد یک بلندی تکبیر بسته اند و یحیای پیغمبر در وسط ایستاده است. و زنان و مردان در هم به او چشم دوخته بودند. البته این صحنه را فواد در خواب میبیند و توسط زهرا بیدار میشود و میفهمد که پدرش مرده است.
«لباس همه شبیه به هم بود. کرباسهای تیره رنگی به تن داشتند که هیچکدام دوخته نبود. …طبقه بالای حجرهها در بالکن، لباس و ملافه پهن بود روی رشتههای دراز تسبیح. کف صحن نه سنگ بود و نه سیمان. گل سفید بود و آهک.» (ص۹۸)
در اینجا هم کف زمین به جای سنگ و سیمان از گل سفید است و آهک و لباس و ملافه هم روی رشته های تسبیح پهن شده اند!
البته کرباس تیره رنگ ندوختهای که همه به تن دارند می تواند طعنهای به متحدالشکل بودن و یک دستی جمعیتی که پوششی ابتدایی دارند و طبیعتا تفکری ابتدایی، باشد.
«چند لحظه که گذشت، پسر شانزده سالهای را از آن میان بیرون کشیدند که لباس کرباسش پاره پاره شده بود. خون روی صورتش جریان داشت و سفیدی آهک را رنگین میکرد.» ص۹۸
در این جا لباس کرباس پسر شانزده سالهای که قبلا تاکید شده همه لباسی یک رنگ از کرباس تیره به تن دارند، پاره پاره شده و سپیدی آهک را با خونش رنگین کرده.
«سرم افتاد روی سینهام. صخرهای روی سرم میچرخید. پودر سفیدی شبیه آرد گَز، جلو چشمهام معلق بود. داشتم بالا میآوردم. چیزی از درونم کَنده میشد. تپش قلبم را در تاریکی میدیدم. با همهی قدرت فریاد کشیدم. تمام گاوهای جهان توی شیشههای مغازه پشت سرم، مثل بید میلرزیدند…» ص۱۰۲ سرم نعره میکشیدند. سنگینیِ بهمنی از روی سرم سر خورد به
در این جا هم که پودر سفیدی شبیه آرد گز جلوی چشمان فواد میچرخد، فضایی از ترس و خشم و کنده شدن چیزی از بخشی از وجودش آشکار است. گویی او می خواهد همه خاطرات آن دوره را بالا بیاورد. او به نازلی میگوید: «همه دوستانم زیر نظر یا زیر بازجویی بودند.» ص۱۰۲
رنگ سرخ یا خون
«یکی داشت سر پسر را به لبهی حوض میکوبید. یاکریمها نوکشان را فروکرده بودند وسط عمامهها و داشتند سر صاحبشان را نقر میکردند. سرخی عمامهها در پاشویهی حوض روان شد.» (ص۹۹)
«عینکم را با سر انگشتام بالاتر دادم. قابِ فلزی داغ شده بود. با یک چاقوی گداخته روی گردن همه آدمهایی که توی خیابان بودند، شکل حرف ال تکه تکه زخمهایی زده بودند؛ از تک تکشان خون جاری بود. خونها زود تبخیر میشد و دوباره میجوشید. هوا از بخارِ خون غلیظ شده بود. قطرههای خون روی شیشهی عینک من مینشستند. نمیتوانستم جایی را ببینم.» (ص۳۴)
حرف ال روی گردن آدمهای خیابان مرا برد به نام فرشتگان عبرانی که به قران راه یافته اند و سه بار نامشان ذکر شده است: «جبرئیل، میکاییل، اسرافیل و عزرائیل». در این جا نیز از«ال» چاقو خورده بر گردنها خون میریزد که شاید استعارهای از تفاوت ادیان باشد که هنوزاهنوز دارند خون یکدیگر را سر باورهاشان میریزند.
در ایستادگان فرو نگریستم. صورتکهایی بر چهره انداخته بودند که هیچیک از هیچکدام بازشناختی نبود. پاهایم در گلی سرخ فرو میرفت که آغشته به بویناکی تن بود. یحیی صورت نداشت تا بر خاکِ سجده بگذارد و آن دیگران نیز با صورتک روی سجده نمییافتند. گل تا به زانو آمد. که بر سنگی کنارهی درنشستم. صلابت غریب آنان تمامی نداشت. که قیام بود بی هیچ قعودی و تکبیر بود بی هیچ تشهدی. میلرزیدم.»
در این جا گل سرخ است و به رنگ خون و آغشته به بوی تن انسانی. صحنه سورئال است و طعنه میزند به ماموریت یحیای پیغمبر که از پیامبران عبرانی است. او همان یوحنای غسل دهنده در حوالی رود اردن است که هم تعمید می داد و هم موعظه می کرد. هرودیس یا هرود بزرگ که دست نشانده امپراتوری روم بود و بر فلسطین پادشاهی میکرد، می خواست با دختر برادرش هیرودیا ازدواج کند، چون یحیی با او مخالفت کرد و گفت که عملش در شریعت موسی حرام است، به زندان انداختش و سرش را از تن جدا کرد. سر را در یک سینی نزد او آوردند و یارانش تن بی سر یحیی را دفن کردند. ناگفته نماند که در انجیل یوحنا باب اول آیه ۷ آمده است: «یکی از جانب خدا آمد و اسمش یحیی بود. او برای شهادت آمد تا بر نور شهادت بدهد تا همه به واسطه او ایمان بیاورند. او خود روشنایی نبود بلکه آمده بود تا بر روشنایی شهادت بدهد و روشنایی حقیقی آن است که جهان از او منور گردد.»
نشانهها
برگ های خشکیده: زهرا میگوید: «تئوری نقاشی هم زیاد خواندهام. یکی از دوستانم گفت اینجا کلاس است. اولین باری است که میآیم. باد پاییز چند برگ خشکیده از شاخهی درختان باغ انجمن را پیش پامان انداخت…» (ص ۱۹)
البته از «تئوری نقاشی» که بگذریم چون تئوری طراحی یا تئوری رنگ داریم و در بخش تئوری هنر: آموزش نقاشی و طراحی، که احتمالا منظور زهرا یکی از همینها بوده. برویم سر برگهای خشکیده که نشانه ای از مرگ و پژمردگی است.
«صبح که آمدم لب حوض وضو بگیرم، خواستم عکس خودم را روی آب ببینم. برگهای خشکیده را کنار زدم. همیشه این حوض پر از از کبودی آب بود.» (ص۲۴)
در این جا هم آب به جای این که زلال و شفاف باشد و فواد بتواند عکس خود را در آن ببیند کبود است و برگهای خشکیده سطح آن را پوشانده اند. باز هم نشانه ای از مرگ زلالی آب است.
«پوست اطراف چشمهاش را درهم میبرد، مثل وقتی که آفتاب به چشمهای آدم تجاوز میکند. خودش است؟» (ص۲۷)
در اینجا ژنوویو میخواهد با لوران روبهرو شود. به بیانی میخواهد گذشتهی ناتمامش را کامل کند. تجاوز آفتاب به چشمها همان تجاوز واقعیت به تخیل یا توهم است. چنانچه در خطوط بعدی مرد از گذشته حالش به هم میخورد. انگار میفهمد که نمیشود باز از همان گذشتهای که در جایی ایستاده، شروع کرد و تغییرات و دگرگونی سالهای در گذر را ندیده گرفت.
آیرونی
نام «آشیخ علی پناه» در ص۱۱ که کتاب لمعه میخواند و میخواهد دستور سنگسار زن زناکار را بدهد «پناه» است و زن در صحنه در اوج «بی پناهی» است. یاد داستان «عصمت» اثر ابراهیم گلستان افتادم که در آن هم نام زن تنفروش «عصمت» به معنای پاکی و نجابت بود.
جنب شدن یکی از طلبهها از کلمات جنسی کتاب لمعه ص ۱۱. صحنه لذت جنسی در کنار صحنه دهشتناک سنگسار قرار گرفته است.
کتاب «راهنمای عشاق» آموزش سکس به زبان انگلیسی با کاغذ گلاسه و عکسهای رنگی از حالتهای مختلف آمیزش جنسی است. «کتاب روی دستم و نگاهم روی کتاب ماسید. رو کردم به کمال که از همه جا بیخبر قرآن جیبیاش را ورق میزد.» (ص۱۲)
قرار دادن کتاب سکس به زبان انگلیسی در کنار قران جیبی.
«رنگش پرید. نفسش تند شد. ترس و هوس در چهرهاش آمیخت.» (ص۱۲)
بلند شد و کلید کولر را فشار داد. دکمههای بالای پیرهنش را باز کرد. بدن من و آن کولر برعکس هم کار میکردند، به همان تندی.
کاشیهای نو جای کاشیهای قدیمی گذاشتند؛ شبیه همان کاشیها، ولی مال قرن یازدهم نبود. از سید جعفر و آبپاشی روی سطح سیمانی حیاط هم دیگر خبری نبود. (ص ۴۳)
راوی
راوی داستان فواد است. شخصیت اصلی داستان هم هست. داستان شخصیت محور است. با اول شخص بیان میشود. در جاهایی راوی غیر قابل اعتماد است. ما نمیدانیم چیزهایی که میبیند واقعی است یا دچار توهم است. مثلا مورچههایی که سبزند. یا شبح سفیدی که از جلوی چشمش در جاده میگذرد. یا یاکریم هایی که سر عمامه داران را نقر میکنند یا سر کودکی که به پاشویه حوض کوبیده میشود و هیچکس واکنشی نشان نمیدهد. مرز میان واقعیت و تخیل با آنچه در رویا یا توهم میگذرد خیلی واضح و آشکار نیست. همانطور که متن مرتب در رفت و آمد میان زمانها و مکانها و شخصیتهاست، راوی هم در رفت و آمد میان واقعیت و خاطره و خواب و رویا و تخیل و توهم است. بخشهایی که در ژانر سورئال قرار میگیرند با بخشهای رئال داستان پیچیده شده اند و دارای مرز تفکیک شدهای نیستند. البته این روش از زیبایی و منحصر به فرد بودن اثر نمیکاهد.
ژانر
داستان مدرن است و مانند داستانهای سنتی دارای یک خط مشخص مقدمه و اوج و پایان و نتیجه نیست. از وسط ماجرا در لابی یک هتل در پاریس شروع میشود و نقطه اوجهای بسیاری دارد که بیشتر نقطهعطفهای زندگی فواد هستند و همانها هم شخصیت و سرنوشتش را شکل میدهند. از ژانرهای رئال و سورئال در سبک سیال ذهن استفاده شده است.
رمان بیش از آن که عاشقانه باشد، در باره شناخت عشق است و این شناخت با تن زن و شناخت زن بُر میخورد. به خاطر سبکی که نویسنده برای متنش انتخاب کرده، خط داستانی زیاد در ذهن نمیماند، مثلا بوی یک عطر فواد را میبرد به مطب دکتر سهراب صدر در تهران و بوی عطری دیگر میبردش به چشمهای سیاه و درشت اولین عشق او. در ص ۴۳ میگوید: «مردی با ردایی سراسر سیاه و یقهای سفید روی دیوار قدم میزد. نزدیکتر رفتم. با دست شاخههای خاردارِ کنارِ دیوار را کنار زدم. برگشت. عقب عقب رفتم.همه طلبهها به حجرهها رفته و در را از پشت قفل کرده بودند. لبخندی ملایم، عبوسی چهرهاش را شکافت. آه! شمایید؟ این کیست که مرا میشناسد؟ میخواهید با هم قدم بزنیم. من ابوحامد غزالی هستم. دارم قدم میزنم. به مرگ فکر میکنم.»
البته صحنههایی درخشان در کتاب است که به ذهن میچسبند. به نظر من صحنه قبرستان و زلزله ای که در آنجا رخ میدهد و رفتار مادر، مرگ زهرا و طرد فواد از طرف پدر تکان دهنده بودند. صحنه رفتار مادام هلنا با فواد و طرز برخوردش با او قلبم را پر از مهر کرد و صحنهی آن طلبه ی جوانی که در خود فرو ریخته بود و مورد تعرض جنسی واقع شده بود، قلبم را پر از درد و غم.
شخصیتها در این گونه ژانرها خوب شکافته نمیشوند و فقط تکههایی از آنها ارائه میشود که بیشترین تاثیر را بر شخصیت اصلی گذاشته اند. داستان نیز به خاطر سپرده نمیشود که باز هم خاصیت این سبکهای مدرن است. البته سبک انتخابی با شخصیت سنتی داستان که برخاسته از محیط و کشور و خانوادهای سنتی است و بعد دچار دگردیسی میشود و به دنیای مدرن پا میگذارد، همخوانی دارد. کشش داستان بالاست و از نظر زبانی موجز و مختصر و آهنگین است. نثر پاکیزه و دلنشین است.
از نظر ویراستاری، کتاب نیاز به اندکی ویرایش دارد. بعضی کلمات درست نوشته نشده اند و از نظر زمانی هم یکی دو تا فعل نیاز به دستکاری دارند. در آخر از آقای خلجی برای نوشتن این رمان خواندنی تشکر میکنم.