مهدی خلجی
دربارهی رمان کنام اثر رومن مَنِهآ
Roman Manea, The Lair, Yale University Press, 2012
«یک صبح تازه، که هنوز سر نزده.» این جمله مطلع روایت رومن مَنِهآ در رُمان «کُنام» است. رُمان با صحنهی برخورد پتر گاسپار (Peter Gaspar)، مهاجر رومانیایی و محور اصلی رمان، با تاکسیرانی آغاز میشود که ابتدا خود را روسی معرفی کرد، ولی اسم شهرش را گفت، معلوم شد که اهل اوکراین است. گورا با جاخوردن از اینکه مهاجری محلّ تولّد خود را به درستی نمیداند، رو به وی میگوید: «کمتر هستند کسانی که فرق اوکراین و روسیه را بدانند. تو که آمریکایی نیستی.»
نویسنده شخصیتِ گورا را با غلبهی حسّ تعلیق بر روحاش میشناساند. آدمها در تعلیق «مکانی» به سر میبرند؛ همه، غریبگانی در سرزمینی غریبهاند، ولی غرق در غریبگی، قدرت تشخیص مکان را از دست دادهاند. این تعلیق با حسّ مردّد و مبهم از زمان بار سنگینتری مییابد: صبح است، ولی هنوز صبح نیست. گورا قبلاً احساسی معذّب نسبت به گذشته ولی بس روشن به آیندهای سرنارسیدنی داشت، «ولی حالا…»
پدر گاسپار از قربانیان آشویتس، همراه همسر و دخترش در اتاقهای گاز این اردوگاه جان باخته است. او نویسندهای است که در زمانِ رهبری نیکلای چائوشسکو بر رومانی وطناش را به مقصد آمریکا ترک گفته و با عوض کردن چند شغل سرانجام به شغل استادیاری دانشگاه مشغول است و در کنار دختر عمویش که به عقد وی درآمده زندگی میکند.
محور داستان که در آمریکا میگذرد، رابطهی سهضلعی میان سه مهاجر هممیهن است: آگوستین گورا (Augustine Gora) که اولین نفر از میان آنهاست که وطن خود رها کرد، کتاببارهای کتابساخته است که با بورس فولبرایت تقاضای پناهندگی کرد تا به یاری دوست ارشدش، کوسمین دیما (Cosmin Dima)، موقعیتی دانشگاهی برای خود دست و پا کند. گورا که دانشوری محترم در چشم همگان است، با انصراف از فکر گرفتن شغلی دانشگاهی به کتابخانهی خود پناه میبرد و از آن. «کُنام» و پناهگاهی برای خود میسازد. در «سلّول کاغذین» (papyrus cell) او گذشته اکنون و اکنون فقط پژواکی از گذشته است. او به ندرت از کنام خود بیرون میآید و وقتاش را بیشتر وقف نوشتن سوگیادِ (Obitaury)کوتاه و آیرونیک برای مطبوعات خارج از کشور میکند.
لو (Lu) همسر گورا، از همراهی با او برای مهاجرت به آمریکا غافلگیرانه سربازمیزند. گورا با خود میگوید که لو، «تازگیها از گذشته میپرهیزد. همینطور از زمان حال. زمانِ حال زمان گذشته است؛ به همین خاطر است که او اینجا نیست.» (ص. ۱۰)
تماشای جریان رود از پنجره قطار مسافر را در افکاری هراکلیتوسی فرومیبرد: «هرگز دو بار در آبی پا نمیگذاری. آبی که پیر نمیشود و هرگز همان آب سابق نیست. هوا هم نیست. مایع هم نیست. افقی شفابخش است. آیا گذشته، حال، آینده، زمانی هماره یگانه با خود، همان افق بود؟» (ص ۱۱)
ولی وقتی سالها پس از اعدام چائوشسکو راهی آمریکا میشود، سرِ دلدادگی بر بازوی آن یکی پسرعموی جوان خود، گاسپار، میگذارد؛ چهرهای ادبی که با رفت و آمد سالیانی چند به یکی از محافل بحث و کتابخوانی زیرزمینی بخارست شهرتی برای خود برهمزده بود. اما دیری نمیگذرد که فشار مصائب و صدمات عاطفی در مهاجرت رشتهی این رابطه را هم میگسلد و لو گاسپار را نیز ترک میکند. گاسپار وانهاده و بیکارمانده، به کارگری و پادویی در اینجا و آنجا مشغول میشود، و عاقبت موفق به گرفتن شغلِ استادیاری در دانشگاهی در شمال نیویورک دانشگاه میشود.
او با گورا جسته و گریخته در تماس است، ولی با آتش همچنان سوزانِ عشق مشترک آن دو به لو، رابطه میان آنها به تیرگی و شکنندگی میگراید. عمر تعادل تلخ این رابطه هم چندان دراز نیست.
از گاسپار میخواهند که مقالهای در بررسی کتاب خاطراتِ دیما بنویسد. دیما در این رمان، به میرچا الیاده، تاریخنگار، اسطورهشناس و دینشناس نامدار رومانیایی ارجاع دارد. اینکه تا کجا فاش کردنِ رسوایی حمایتِ سالهای دههی سیِ «پیرمرد» از فاشیسم به صلاح است، گاسپار را دچار عذاب فکری میکند.
یکی از شاگردان هممیهن دیما، به نام لوآن کولیانو (Loan Coliano)، بعد از انتشار مقالهی افشاگرانهاش در مجلهی نیو رپابلیک در دستشویی دانشگاه به قتل میرسد. پس از فاصلهی زمانی کوتاهی با این حادثه گاسپار نامهای رمزگذاریشده از بریدههای روزنامهی نیویوکتایمز، حاوی تهدید جانی در کنار نقل قولی از بورخس، دریافت میکند. نوشتن دربارهی رسوایی دیما وسوسهی تماس با وی و اخذ اطلاعات بیشتر را به جانش میاندازد. پای اف.بی.آی و حراست کوی دانشگاه هم به میان این ماجرا کشیده میشود.
رسوایی دیما روایتی ادبی از واقعیتی است که به دوران جوانی الیاده برمیگردد و سکوت وی طی همهی این سالها به مخفیماندن آن از دیدِ عموم انجامیده است. مطبوعات رومانی را آماجِ تیرهای اتهام و امواج حملات تبلیغاتی میکنند. و نامهای تهدیدآمیز دریافت میکند.
منهآ در جستاری که با عنوان «زبانِ تبعیدشده»، نشریافته در مجموعه مقالات وی به نام «محالِ پنجم» (The Fifth Impossibiliy) دربارهی جدایی از زبانِ خود مینویسد: «تبعیدی اغلب اگر نه برای همیشه، زمانی طولانی میان گذشته و حال دست و پا میزند؛ میان شکلگرفتن (formation) – بیشکلشدن (de-formation) – آموزش، میان اگوهای محتمل گوناگون، تا اینکه به تدریج با از راه رسیدن همزاد (double)اش، آن بَدَل در صحنهی اجتماعی جدید نمایندهاش میگردد.» گورا و گاسپار چه بسا نماد دو همزاد ادبی باشند، فرافکنی اگوی تبعیدی که در تخیلاش، فُرم مییابد، از فُرم میافتد یا اصلاح (رفُرم) میشود. حملهی یازده سپتامبر به برجهای دوقلو ضربهای است که گورا و کوسمین هر دو را از تنگنای خودپسندیشان بیرون میاندازد. گاسپار مدتی همه را بیخبر گذاشته، گم و گور میشود، و در حالی که به صورت اتفاقی برای دیدن وکیلی در امر مهاجرت به برجهای دوقلو رفته قربانی تیر قضا و قدر شده است.
حادثهی یازده سپتامبر گورا را به تأملهای بسیار وامیدارد. گورا که از «نشئگی قانونیِ» اتوپیایی در گذشته گریخته عاقبت، ناهمدستیهای جامعه آمریکا را به مثابهی شکل فعلیتیافتهی عظیمترین استعداد آن میپذیرد. کنارآمدن گورا با عقائد ضدّ و نقیض دربارهی آمریکا و مقاومت در برابر سیستم مطلقهای از تفکر او را در برابر آرمانشهری افسونگر و دعوی علیل تروریستها دربارهی کمال آن مصون و محفوظ میدارد.
تنها پس از روزان و شبانی بسیار، روح گورا از «لاکِ حلزونی» تبعید بیرون میاید و درمییابد که از وضع یک مفلوج به «بیریشگیِ سودآور»ی (beneficial uprooting) رسیده است، فرصتی برای تولد دوباره با امکاناتی که اکنون برای فائق آمدن بر محال پنجم دارد.
رُمان «کنام» اثر رومن مَنِهآ (Roman Manea) روایتی است از سرگذشت سه تبعیدیِ رومانیایی؛ داستانی از عشقها، جداییها، تردیدها و احساسات تناقضآمیز و طاقتسوز مهاجرانی که ناخواسته در این موقعیتِ انسانی قرار میگیرند. تمرکز روایت بر روی یکی از این سه تن، به نام گورا گاسپار است. گاسپار پس از نوشتن رمانی براندازانه در نقد اقتدار مطلق و جامعهی مطیع آن ناگزیر به ترک وطن میشود. او در آن کتاب نشان داده بود که «چه آسان میتوان فهمید که کسی در خیل خریداران توهم گم شده است.» گاسپار تأکید کرده بود که «عجز از دریافت جدّی زندگی فاجعهای کیهانی است». (ص ۱۸) گاسپار با این امید وارد آمریکا شد که اثرش در آنجا به چاپ رسد و او با اعتبار به دست آمده از آن جایگاه مطلوب خود را در میان روشنفکران این کشور پیدا کند؛ امیدی که زود به واهی بودنش پی میبرد.
*
برشها:
زن میگوید «نه، همان طور که میدانی هرگز در خانوادهی من جایی برای دین وجود نداشته. نه در گذشته و نه حتی کمتر از آن حالا که الحاد دستمایهی فرصتطلبی شده. والدین من پیش از روی آوردن به کمونیسم بیخدا بودند. آنها مرا با عقلگرایی بار آوردند و همبستگی با خوارشدگان و سرکوبگشتگان. من به آثار یا افراد معنوی دسترسی نداشتم و در مباحث مربوط به امر متعالی شرکت نمیکردم. ولی با این حال بارها و بارها لحظاتی برای من پیش آمده که چیزی تاریک به وجودم رخنه کرده، درهمم ریخته. چیزی که موجب شکنندگی ام شده. در مظانّ و معرضِ نمیدانم چه چیزی. چیز ناشناختهای که در درونم حیّ و حاضر مخفی باشد.» (ص۲۱)
«آزادی فرار از خودکامگی سیستم عقلانی واحدی از اندیشه است. آیا میتوان آن را سیستمِ محبوسکنندهی فکری نامید؟ آنکه محبوس است از مردم منزوی نگهداشته شده؛ این مجازات است. در عین حال کنار پنجره سلول در لحظاتی یک گربه ظاهر میشود از پنجرهای به پنجرهی دیگر میرود، از یک زندانی به زندانی دیگر، کنجکاو و بازیگوش. زندانیان صدایش میزنند، قدری از غذای خود را از لای نردهها به او میدهند، آنها تلهای میسازند، گربهها گاهی از میان میلهها به درون میخزند، میخواهند نوازش شوند. یکی از زندانیان حوصلهاش از این سبکسریها سر میرود، همبندیهای او با حرکات حواسپرتکنِ احمقانهای کار زندانی را دشوار میکنند. زندانی خطاب به آنها داد میزند: دیوونهها! ابلهها! خل و چلها!» او با گربهها دست و پنجه نرم میکند، لجباز است، سنگدل، مغرور، کینهتوز. از آنجا که او در سلسله مراتب آن حزب جایگاه مناسبی دارد، آنها هیچ راهی برای نادیدهگرفتنش ندارند. آنها به صرافت چون و چرا کردن در حرفهای او هم نمیافتند. در نهایت زندانی گربه را به چنگ میگیرد و او را میکشد؛ همانجا در سلّول . آیا میدانید گربهکش کیست؟
زندانیها؟ این داستان واقعی است؟
بله، واقعی است. قهرمان رهبر معظّم ماست، عزیزترین فرزند مردم.» (صص ۲۸-۲۹)
«-…نقطهی کور سیاسی دیما و حتی تکبر او در بیاعتنایی یا انکار آنها بود؛ نتوانست با عشق مریدانش رقابت کند. پالاده Palade خودش به این اذعان کرد، علناً یک بار دیگر در ملأ عام ارادت و تحسین خود را نسبت به مرشد فقیدش اعلام کرد…
… آرزوی پالاده آن است که رموز وقایع ناسوتی و ملکوتی را حلّ کند تا بتواند بر هر دو تأثیر گذارد. در عین دلمشغول سخت به پیشگوییهای اجتماعی، مصائب فردی و جلفبازیهای جنسی، درباره ملکوت تحقیق میکند. او خود را از جامعهی مهاجران دور نگه میدارد، ولی نوشتههای ضدناسیونالیستی خود را در انتشاراتیهای مهاجران به چاپ میرساند. او به طور هفتگی بر ایدئولوژیهای نازیستی و کمونیستی شهروندانِ عصر پسانازیسم و پساکمونیسم حمله میکند. (ص ۳۳)
گورا در جریان خواندن دستنوشتهی خاطرات دیما به قطعاتی برمیخورد که دیما در ستایش مرگ و لابیرنت مخوف به قلم آورده. «او شعارهای آیینی دیما را که مخصوصِ تطهیر آخرالزمانی بودند میدانست، پیرمرد مانند رفقای دیگرش با تحقیقها و تفسیرهایش بارها در برابر مرگ مکرراً اظهار تعظیم میکرد.» (ص ۳۸)
کسانی چون الیاده/دیما با وجود کمالات علمی و اندوختههای بسیارشان، ذهنی افسونزده دارند و جادوی پدیدههای خارق العاده آنها را بیاختیار به تسلیم وامیدارد و طلسم میکند، فرقی نمیکند که این پدیدهها در ملکوت باشند یا در سیاست. در نتیجه ذهنشان ملغمهای از معلوماتی است که حجمی انبوه و تناقضهای درونی بیشماری دارند. «گورا بیدرنگ مجذوب صراحت لهجهای شد که پیرمرد (با این تعبیر دیما را یاد میکردند) از خود نشان داد.»
این محقق تبعید را به مثابهی نوعی مخاطرهجویی و ابتکار عمل تجربه کرد؛ او حتی از عهده گشایش جهانِ نوآمدگانی برآمد که در اطراف کتابها و جهانهای کتاب پرسه میزدند. تجربهای اساسی؛ با صدایی که به سختی به گوش میرسید میگفت: «موقع قرارگرفتن ناغافل در وضعیتی نامتعارف، استراتژی تجدید را ابداع میکنی.» دیما با خالتی مالیخوییایی مرگ را خطاب قرار میداد: «موت اعظم! محیط بر همه ما، ملکهی مطلق و ذاتِ خدا! مرگ که ما به آغوش آن میشابیم.» (ص ۳۷)
«تاریخ سیرک؟ باروک در سیرک، دادائیسمِ سیرک! نان و سیرکها؟ این چیزی است که مردم عصر باستان میگفتند. ما دموکراسی مردمیای هستیم، ما هم نه فقط به نان که به سیرک هم نیاز داریم. ما سیرک داریم. سیرک پشت سیرک.» (ص ۵۶)
*
مینهآ از استعارهی لابیرنت یا هزارتو بارها بهره میگیرد. گاسپار، خاطرهی گفتوگویی را با دیما دربارهی استعاره لاییرنت به یاد میآورد، و حرفِ دیما که به اهمیت آن نزد «پیرمرد» اشاره میکند: ««پیرمرد» تأویلهای مدرن و طبعاً شهری آن را ترجیح میدهد. تنهاافتادگانِ شهر-لابیرنت. مینوتورِ اسطورهای بخش سکونتناپذیر انسان است؛ بخش حیاتی و پیشاعقلانی او… شهرنشین مدرن میخواهد این بخش خود را که گذشتهگرا (pqssé-ist) میخواند، خاموش کند. دیما که به جدّ هوادار ساختارِ طبیعی است، ساختهی مدرن، شهر-لابیرنتِ مدرنیته را برنمیتابد. ساختههای دادالوس و پیروان او هیولا را در نیمهخودآگاه پنهان میکنند. تراژدیها میگوید این خطایی مُهلک است. «پیرمرد» به عقل بدگمان و از پیشرفت بیزار بود. «پیرمرد» در آن گیرافتاده بود.
… برای کیمیاگر و دوستان و سنّتهایی چون بربریت، سرچشمههای انرژی و قدرت است. تمدّن فراموش میکند. فقدان منظر و مرکز. افولِ فرد.» دیما میگوید سروشی از آسمان ساکنانِ شهر، تنهاافتادگان در هزارتو-شهر را ندا میدهند که به جانب ما برگردید، ولی در کالجهای پنهان میان جنگلهای آمریکا گوشی شنونده نیست. سپس با لحنی بیزار از سبک خوشباشانهی زندگی دانشجویی در خوابگاهها یاد میکند. همچنین او خصلت و ذهنیّت آمریکایی را که جوینده هر چیز نو و در پی نوکردنِ هر کهنهای است به باد انتقاد میگیرد.
گاسپار با آنکه تصریح میکند که ایدهآلسازیِ گذشته را نمیپسندد، دربارهی افول فرد در عصر مدرن با او همرأی است: «افولِ مدرنِ فرد به معنای افول ملت است… افول فرد فاجعهای برای ملت است.» سپس دربارهی نوستالژی نسبت به اسطوره و نگاهِ آرمانی و مطلقبین بدان بحث میشود: «مینوتور را نمیتوان متوقف کرد.» «پیرمرد» و مریدانش میل به نوستالژی اسطوره، عصر شبانی و ایدهآلسازی دارند. «مینوتور از لابیرنت مدرن انتقام میگیرد. «جهنم مرفّه و خوشبخت مدرنیته، یا توتالیتاریسم، mythomanical» ۱۳۷-۱۳۸دیما به طعنه گاسپار را فرد مدرنی میداند که از دیکتاتوری مستعمره به لابیرنت آمریکا پناه آورده است: «تبعید، موناد». او گاسپار را یک متفنّن (dilettante) و آمریکا را آکنده از ناپیشهکاران میخواند. بر خلاف او، گاسپار به تفنن و سرگرمی و سادهگیری زندگی امریکایی نگاهی از بالا ندارد و، خوشبینانه، همین پرسهزدنهای متفننانه در میان گروهی متفنن را راهی میداند که سرانجام آن گشایش و الهامبخش است.
*
مهاجرت، بیجاشدگی و جابهجایی، وجه غالب زندگی ساکنانِ زمین شده است. گویا انسانهای معاصر ساکنِ زماناند و دیگر مهم نیست، کجا زندگی میکنند.
توتالیتاریسم و تبعید مدار اصلیای هستند که آثار رومن مَنِهآ گرد آن میچرخند. نوشتههای این جستارنویس و رُماننویس رومانیایی به چندین زبان برگردانده شده، جوائز ادبی جهانی معتبری را از آن خود کرده و – طی دو دههی گذشته – نام او در مقام یکی از نامزدان جائزهی نوبل ادبیات به میان آمده است.
در نظامهای توتالیتر، هنرمندان و نویسندگان میتوانند پدیدارشناسان شرّ باشند. توصیف موشکافانه و تأمل خلاقانه بر تجربه زیسته شرّ میتواند تشخص و تمایز هر یک از تجربههای تاریخی شر را نشان دهد و زمینهای بارور برای پژوهش نظریهپردازان علوم اجتماعی و اندیشه فیلسوفان سیاسی فراهم آورد.
نورمن مَنهآ، نویسنده رومانیاییِ داستان کوتاه، رُمان و جُستار، یکی از این دست نویسندگان است.