نصرالله کسرائیان
مجله جهان کتاب، شماره ۳۲۰
خانه ما در سعادتآباد است. آن را بیست ـ سی سال پیش خریدیم. وقتی خریدیماش در ضلع جنوبی آن، در خیابان سوم، دکانی هم بود. خیلی دلم میخواست که نمیبود. به دلایل مختلف: یکی اینکه من همیشه با کلمه دکان و اصطلاحات مربوط به آن، «دکاندار»، «دکاکین»، «دکانداری»، «دکان بازکردن» و … مشکل داشتهام، دیگر اینکه ملک بدون دکان ارزانتر در میآمد و با بودجه ما تناسب بیشتری میداشت. از فروشنده خواستم اگر ممکن است دکان را از ملک تفکیک کند، گفت میپرسم. بعد از پرسیدن گفت: متأسفانه شدنی نیست چون این ملک یک بار دیگر هم تفکیک شده است. به هرحال صاحبِ خانهای شدیم با یک دکان.
چهار سالی دکان برای خودش ته زمین نشسته بود و ما هم کاری با آن نداشتیم. از بس برای اجارهاش مراجعه کردند به صرافت استفاده از آن افتادیم. همسرم گفت: جز کتابفروشی چیزی به عقلم نمیرسد. خودِ من هم که سوءسابقه کتابفروش بودن پدرم را در پرونده داشتم، با تغییر اندکی در کاربری استقبال کردم. گفتم: میکنیماش «کافه کتاب». بالاخره، من، هم از نسل بعدی بودم و هم فرنگ رفته بودم و آنجا همچو چیزی دیده بودم، بعضی جاها توی گوشهای از کتابفروشی قهوه میفروختند. میتوانستی بنشینی و کتابی را که به نظرت جالب آمده بود تورق کنی و در همین فاصله قهوهای هم بخوری و اگر هم نخواستی کتاب را بخری، بزنی بیرون. همسرم پذیرفت. خودش هم رفت دنبال جواز و اینجور چیزها. (میدانست که صبح تا شب فعلگی کردن برایم به مراتب سادهتر و لذتبخشتر از مراجعه به دوایر دولتی و اینجور جاهاست.) گفتند: نمیشود. کافه یا کافی coffee با کتاب جور در نمیآید. برای اولی با اماکن سر و کار پیدا میکنی و برای دومی با ارشاد. تازه صنف برای کافه جواز نمیدهد، برای آبمیوه فروشی میدهد. در قوانین چیزی به اسم کافه نداریم. خود من هم از تحصیلم در دانشکده حقوق، «اسقاط کافه خیارات» یادم مانده بود اما به کافه برخورد نکرده بودم. به کتابفروشی خشک و خالی رضایت دادیم، عصرها گاهی خانمم میرفت، گاهی خودم، بعضی وقتها هم دوستی مترجم که همسایهمان بود به جای نشستن توی خانه در کتابفروشی مینشست و کارش را میکرد.
سه سالی باز بود، از بس کسی نیامد تعطیلاش کردیم. دوازده سالی بسته بود. در این فاصله، باز هم مراجعه کردند و خواستندش برای آژانس، آرایش عروس، کبابی، پیتزایی، پروتئینی، سوپری، برَند. باز هم ندادیم. اما از آنجا که رو به خرابی گذاشته و وضع خیلی غمانگیزی پیدا کرده بود، دوباره وسوسه شدیم از آن استفاده کنیم. گربهها از پنجره کوچک زیرزمین رفته بودند داخل و هر کاری دلشان خواسته بود با کتابها کرده بودند و آخر سر هم که نتوانسته بودند بیرون بیایند، پس از آنکه با حاصل کار نویسندگان و شاعران و دانشمندان و علما کارهای بیشرمانهای کرده بودند همانجا دارفانی را وداع گفته و فسیل شده بودند. با دو سهتایی از دوستانمان که یکی دوتایشان دستی در کسب و کار داشتند، مشورت کردیم. با واقعبینی تمام پیشنهادهایی دادند که هیچکدامشان از محدوده شکم بالاتر نمیآمد: یک چلوکبابی خاص، رستورانی برای عرضه غذاهای شمالی، آذری، لبنانی و … صحبتها همه حول کوبیده چهل سانتی، برگ شصت سانتی، میرزاقاسمی، کوفته تبریزی و هوموس دور میزد.
با واقعنابینی تمام، همه پیشنهادها را رد کردیم و باز رفتیم سراغ همان «شغل» یا «کسب» قبلی و بالاخره با هزینه کردن هفتاد ـ هشتاد میلیونِ ناقابل، چهار سال پیش دوباره راهش انداختیم و برای ادارهاش هم از خانمی که عاشق کار در کتابفروشی بود کمک گرفتیم. این خانم هشت ـ ده سالی را در مجارستان معماری خوانده بود و بعد از مراجعت به میهن عزیز مدتی هم در یک کتابفروشی کار کرده و فوقلیسانس زبانشناسیاش را هم از دانشگاه علامه گرفته بود.
بالای در نزدیم «با مدیریت جدید» اما واقعاً میشد نشانههای «مدیریت جدید» را دید؛ نمای آجری کتابفروشی را برای «جلب توجه» رنگ زرد کاترپیلار زدیم، علاوه بر تابلوی سردر، تابلویی هم که شبها با چراغهای اِلایدی زردرنگ روشن میشود، بغل سردر زدیم که از چندصد متری دیده شود. به پیشنهاد دوستی که هم ناشر است و هم کتابفروش «برای جلب مشتری» در زیرزمیناش بیش از صدتا و در طبقه اصلی سی و هشت عکس هم از دیدنیهای مام میهن و زندگی مردم زدیم به در و دیوار. قرار گذاشتیم نوشتافزار و کتابهای گاج و قلمچی هم نفروشیم. پشت ویترین هم بزنیم «فتوکپی و سیمی میشود» نداریم. تا جایی هم که بتوانیم کتاب آشغال نیاوریم. قفسهای را هم زیر عنوان «جهت مطالعه» اختصاص دادیم به کتابهایی که یا اجازه تجدید چاپ نگرفته بودند یا گران بودند، برای امانت دادن به آنهایی که وسعشان نمیرسید که بخرند. سپرده بودیم اگر کسی کتاب بلندکرد به رویش نیاورند (از همان جوانی بین انواع سرقت تفاوت قائل بودم)، اگر امانت گرفتند و پس نیاوردند هم حرفی نزنند، کتاب هم پس از فروش پس گرفته شود. همچنین شعاری را هم که همسرم مطرح کرده بود سرلوحه کارمان قرار دادیم: سال اول مقاومت، سال دوم استقامت، سال سوم مداومت و…
یک سالی که گذشت، فروشنده گفت: عمو اینجا اولاً بهندرت کسی میآید و آنها هم که میآیند، بیشتر دنبال کتابهای «خالطوری» هستند (این اصطلاحی است که ایشان به کار بردند، من بیشتر با «دَرِ پیتی» آشنا بودم)، بیشتر سراغ کتابهای عشقی و روانشناسی و چیزهایی مثل اینکه «چگونه افسردگی خود را درمان کنیم»، «زنان ونوسی»، «مردان مریخی»، «چرا مریخ و ونوس به هم برخورد میکنند»، «زن، مرد، ارتباط»، «خانواده موفق» و «تعبیر خواب» و … را میگیرند. بهتر است اینها را هم بیاوریم، چهبسا آنها که این کتابها را میخوانند، وقتی چشمشان به کتابهای دیگر بیافتد آنها را هم بخرند. گفتم: عمو، ریش و قیچی دست ِخودت است، هر کاری صلاح میدانی بکن، مطمئن باش اگر یک روز بیایم و ببینم قفسهها را از وسط ارّه کرده و کُپه کردهای وسط کتابفروشی، یک کلمه حرف نخواهم زد ـ از خوششانسی به حرف من اعتماد دارد (بیشتر نگرانیام از سَرخوردن و افسردگی ادارهکننده کتابفروشی بود). از آن کتابها هم آوردیم، هر وقت هم فاکتور دادند، نَه نُهماهه و یکساله که رسم است، تقریباً بلافاصله تسویه کردیم. باز هم نچرخید.
پیرارسال دیدم فکرِ بِکری به نظرش رسیده. گفت: باید مناسبتهایی برگزار کنیم، مثل رونمایی، شعرخوانی، داستانخوانی، شب یلدا … (البته یواشکی و بیسروصدا که گیر ندن) گفتم: عمو، همان که قبلاً گفتم، هرچه صلاح میدانی بکن. داستانخوانی و شب یلدا را قاطی کرد و پشت ویترین با شابلُن و اِسپرِی، سی چهل تا انار نقاشی کردند و تو توییتر و اینستاگرام و این چیزایی که ازشان سر در نمیآورم اعلام کردند و چای و شیرینی و قهوه و … شب خوبی بود، آنقدر که خود من هم سر شوق آمدم و با سوءاستفاده از فرصت، چند شعر از آنهایی که ترجمه کرده بودم خواندم. اگر بعد از آن شب، شما کسی از آن پنجاه شصت نفری را که آمدند، دیدهاید من هم دیدهام. البته بیانصافی نباید کرد، آن شب چند جلدی کتاب فروختیم. اما همچنان از رونق خبری نبود.
چند ماه پیش که داشت حوصلهاش سر میرفت گفت: عمو بیشتر کتابفروشیها درآمدشان از محل فروش چیزهایی غیر از کتاب است. مردم همه چیز میخرند، برای همه چیز پول دارند، امّا برای کتاب ندارند (از نشر آگاه که از این چیزها نمیفروشد خبر داشتم، میدانستم سال قبل به زور حقوق کارمندهایش را داده بود. سی، چهل سالی هست که با مدیر مسئولش افتخار آشنایی دارم).
گفتم: عمو جان، همان که قبلاً گفتم، حرف مرد یکی است. گفت: باید یه مقدار «جینگولی مستون» بیاریم. پرسیدم: عمو «جینگولی مستون» چیه دیگه؟ (بهتر از من اصطلاحاتی را که جوانان به کار میبرند میشناسد.) گفت: چیزایی مثل ماگ، فِرفِره، شمع، جامدادی، دفترچههایی با جلدهای خوشگل از جنس موکت یا پارچه زیرشلواری، کیف نَمَدی، گوشواره، النگو و … نمیدانستم چه بگویم، بهخصوص که میدانستم خودش خیلی حرص میخورد، اما این را هم گفته بود که شاید این بهانهای بشود برای اینکه کتاب هم بخرند.
کتابهای میز وسط کتابفروشی منتقل شد به قفسهها و جایش را داد به همان چیزها که بالا گفتم. همین حالا آن چیزها جلوی چشمم است به اضافه چندتایی جغد و کبوتر سفالی و گچی که روی یکیشان نوشته «مرغ دلم باز پریدن گرفت» و دارد مرا نگاه میکند.
الآن توی کتابفروشی در سکوت و آرامش مطلق دارم این مطلب را مینویسم. حتی بیشتر از خانهام آرامش دارم. چهارمین سالی است که کتابفروشی را باز کردهایم، یعنی در دوران «پسا مداومت» هستیم.
و اما انگیزه نوشتن این یادداشت:
چند شب پیش نشسته بودم و کار میکردم. یک کارگر افغانی که تقریباً همه نوع مواد و مصالح ساختمان جز پارهآجر از سر و لباساش میبارید، لای در را باز کرد و پرسید: «حافظ دارید؟» خانم فروشنده گفت: بله. گفت: کوچیکش را هم دارید؟ گفت: داریم. گفت: میخوام خوشخط باشه. گفت: خوشخطش را هم داریم. وسط این گفتوگو هرچه اصرار میکردم بیاید داخل، میگفت لباسهایم کثیف است. چیزی نمانده بود به زور متوسل شوم. پرسید: چند است؟ فروشنده گفت: بیست و دو تومن یا همچی چیزی. گفت: ده تومنیاش را ندارید؟ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، تقریباً یقهاش را گرفتم و کشیدمش تو. گفتم: عزیزم، با تخفیف قیمتاش همان ده تومن است. البته بعداً به فروشنده گفتم: نمیدانم چرا همان ده تومن را هم گرفتم. خانم فروشنده گفت: کار درستی کردی. و من به یاد دوران دانشجوییام افتادم. مریض شده بودم، چند روزی بود تب داشتم. فکر میکنم بالای چهل درجه، واقعاً داشتم میمردم اما پول نداشتم. آن موقعها حق ویزیت بیست تومن بود. به دکتر گفتم: لطفاً من را به اندازه ده تومن معاینه کن. میخواست نگیرد، به اصرار دادم، غرورم اجازه نمیداد.
نه شووینیست هستم، نه پشیزی برای خزعبلاتی مثل نژاد پرافتخار آریایی قائلم، نه تبلیغات شهرداری را برای اشاعه کتابخوانی جدّی میگیرم، اما همیشه از ایرانی بودنم خوشحال بودهام یا دستکم هیچوقت نبوده که احساس شرمساری کنم اما این بار واقعاً از ایرانی بودنم خجالت کشیدم.
آنها که گذارشان به سعادتآباد افتاده، میدانند که بساز بفروشها از برکت یک اقتصاد بیمار و مجوزهای بیحساب و کتاب شهرداری چه شلتاقی میکنند. حتی یک نفر بساز بفروش، آرشیتکت، تکنیسین، دلال و کارگر (حتی نه برای خرید) سری به این کتابفروشی نزدهاند. از ساکنین محل هم که خیلیشان ماشین چندصدمیلیونی سوار میشوند و قاعدتاً باید متعلق به دیگر گروهها و قشرهای اجتماعی باشند، آمار نگرفتهام اما با اطمینان میگویم بین نود و پنج تا نود و هشت درصدشان وارد کتابفروشی نشدهاند ـ میخواستم این را ننویسم، گفتم هممحلهایها آزرده میشوند. بعد به خودم گفتم نگران نباش، آنها چیزی نمیخوانند!
هدفمان از باز کردن کتابفروشی کسب درآمد نبوده، خواستهایم به خیال خودمان کار فرهنگی بکنیم. نمیدانم اگر قرار بود اجاره محل را هم بدهیم، ناچار از فروش چه چیزها یا ارائه چه خدماتی میشدیم. همهاش یاد آخرین صحنه فیلم «شاهلیر» در نسخه سیاه و سفیدی که کوزینسف کارگردانیاش کرده بود میافتم: «کجایم من؟»
کجاییم ما؟
آذر ۹۴