سایه اقتصادی نیا
مهرنامه
مجلۀ مهرنامه ویژه نامۀ نوروزی خود را با پرونده ای درباره ابوالحسن نجفی منتشر کرد. احمد سمیعی(گیلانی)، نصرالله پورجوادی،حسین سامعی، حسن صفدری، فرید مرادی، هومن عباسپور و من در این پرونده مشارکت داریم. مقالۀ خود را با عنوان «اسباب یگانگی» همینجا بازنشر می کنم. چرا ابوالحسن نجفی یگانه بود؟
در تاریخ قلم ما ایرانیان چهره های یگانه کم نیستند، اما هر آنکه را نامش از پسِ قرون و اثرش از یغمای زمان جان به در برده است نمی توان یگانه خواند. بسیار بوده اند نویسندگان و شاعران و اهالی قلمی که امروز هم نامشان را می دانیم و هم آثارشان را می خوانیم و ارج می نهیم اما در توصیفشان به صفتی چون یگانه نمی رسیم. در دوران معاصر -که رویارویی ما ایرانیان با تجدد آن را به عصر شکفتن افکار نو و گویایی زبان های خاموش و شکستن قالب های تنگ سنّت، و نواندیشی و نونگری و نوآوری بدل کرده است و آراء بدیع، نه به لحاظ کمّی و نه کیفی، به هیچ روی اندک نیست- اطلاق این صفت به افراد دشوارتر از دوران پیشامدرن نیز شده است، چراکه، برخلاف گذشته، اهل کتاب و دفتر و سواد و قلم افزون گشته اند. همه کس می نویسد و می گوید و می سازد و همه کس منتشر می کند و دنیای مجازی پهنۀ تکثری بی مرز را پیش چشم ما گشوده است. طبعاً، در این گسترۀ کران تا کران، یگانگی صفتی است نادر و کیمیایی است دیریاب. اما یگانگی چیست و چه چیز فرد را در طول تاریخ قلم یک سرزمین یکّه می سازد؟
به نظر می رسد یگانگی به جمعی از صفات اشاره دارد- مجموعه ای که فضل و دانش و کمالات علمی تنها بخشی از آن را تشکیل می دهد، نه تمامی آن را. نه هر فاضلی یگانه، و نه هر ادیبی یکّه، و نه هر مترجمی بی نظیر، و نه هر فرهنگ نویسی منحصر به فرد است. نجفی جمع و مجموع اینهاست: هم ادیبی فاضل و هم مترجمی بی نظیر و هم فرهنگ نویسی یکّه و هم محققی تواناست اما باز هم فقط همین نیست. نجفی اینهاست و چیزی بیش. و همان «بیش» است که نزد او بود و نزد بسیاری نیست. همان «بیش» است که می جوییم و نمی یابیم، و همان «بیش» است که حسرتش به دلِ نسلِ جوانِ فقیرِ استاد ندیدۀ پس از ما مانده است – نسلی که کسانی را «استاد» خطاب می کند که اگر بزرگواری و آزرمگینی و نجابتِ نجفی مانع نمی شد، عتابشان هم نمی کرد، چه رسد به خطاب. نسلی که «استاد» واقعی ندیده است، اما استاد مقالهدزد و قلماجیرکن و کتابخر و معاملهچی زیاد دیده است. نسلی که حتی اگر در چندی از این به اصطلاح استادانِ همه دکتر، سواد و علم و دانش دیده باشد، اخلاق و آداب کمتر دیده است. و آن «بیش» همین بود: اخلاق و آداب اجتماعی. نزاکت.
نجفی انسان بانزاکتی بود. همیشه آراسته و پیراسته، همیشه متین و باوقار. لباس های روشنی می پوشید که از تمیزی برق می زد، با شلوارهای اتوکشیده و کفش های مناسب هر فصل: تابستانی و زمستانی. همیشه صورتش را اصلاح می کرد و از سر تا پایش هماهنگ و نظیف بود. مهشید نونهالی در وصف او برای خواهرش، که نجفی را ندیده بود، گفته بود: آقایی است شبیه یک برگ کاغذ! و روزی که خواهرش در گذر از سازمان سروش با نجفی روبهرو شده، به نونهالی تلفن می کند که: «دیدمش و شناختم». همان بود. از نازکی و سفیدی و شکنندگی مثل یک ورقۀ کاغذ بود.
در نشستن و برخاستنش، در چهار قدمی که هنگام درس گفتن طول کلاس را می پیمود، در طرز صحبتش با همه از هر سن و مرتبه ای، ظرافت و ادبی واقعی و غیرتصنعی به چشم می آمد. چه کسی به یاد دارد که نجفی، در محفلی یا نوشته ای یا جلسه ای، کلمه ای، حتی کلمه ای، زیاده گفته باشد؟ صدایش را بلند کرده باشد یا لحنش را تند؟ البته لرزش صدا می گرفت- مشخصاً وقتی گزارۀ علمی خودش را به حق می دانست اما صدایش به جایی نمی رسید. در کارِ اثبات حقانیت گفته هایش، شوقِ شهودی از نوعِ یافتم! یافتم! به وجدش می آورد، و همزمان انتظار داشت دیگرانی هم که به قدر او در موضوع غور نکرده اند به وجد آیند. در نتیجه، گویی رنج می برد از اینکه چرا دیگران آنطور که باید توجه نمی کنند و اهمیت موضوع را درنمی یابند. از ترکیب این رنج و سرمستی بود که دچار هیجان می شد و صدای ملایمش بیشتر می لرزید.
در اواسط دهۀ هفتاد، که در دوره های ویرایش و ترجمه در مرکز نشردانشگاهی درس می داد و ما شاگردش بودیم، مشغول تنظیم نهایی ترجمه اش از شازده کوچولو بود. طبعاً، متن هایی که برای کارگاه ترجمه به کلاس می آورد از روی میز کار خودش بود و از جمله، یکی همین شازده کوچولو. ترجمۀ شاملو، قاضی و خودش را می گذاشت پیش روی ما تا مقابله و مقایسه کنیم. شعر شاملو را بی اندازه دوست داشت و برای شخصیت شاملو هم احترام قائل بود، اما از ترجمه اش چنان حرص می خورد که می ترسیدیم قلبش بایستد. آن وقت بود که صدایش بیشتر از هروقت دیگر به لرزه می افتاد و لهجه اش هرچه بیشتر اصفهانی می شد. گویی می خواست، با هر سطر و بر سر هر لغت، اثبات کند که ترجمۀ چندبارۀ این کتاب کاری ضروری و پراهمیت است. در اهمیتش ما البته تردید نداشتیم، اما او چنان دچار هیجان می شد که جرئت نمی کردیم به او بگوییم وقتش را می تواند صرف ده ها کار واجب تر بکند. کارهایی که فقط از او برمی آید.
در یکی از همین کلاس های مرکز نشر دانشگاهی، پاره ای از متن اولیس با ترجمۀ منوچهر بدیعی را برای کار آورده بود. یک جلسه روی متن بحث شد و جلسۀ بعد بدیعی را به عنوان مهمان به کلاس دعوت کرد. بدیعی که نشست، نجفی از کلاس بیرون رفت و تا آخر وقت بازنگشت. با این کار هر دو سوی بحث را راحت گذاشت: هم دانشجویان را در انتقاد و بحث، و هم بدیعی را در پاسخ. اما اولی اینکه، نمی خواست احیاناً در حضور او به بدیعی انتقاد شود. بحث های کارگاهیِ پنج شش نفر دانشجو البته از ارزش کار بدیعی نمی توانست بکاهد، اما نجفی همین حد را هم رعایت می کرد. ملاحظه کار بود. محافظه کار هم. جز این از طبع نازکش برنمی آمد.
منوچهر بدیعی که جای خود داشت. برهان الدین حسینی، از اعضاء قدیمی جُنگ اصفهان، خاطره ای از ملاحظه کاری و نجابت نجفی تعریف کرد که با کسب اجازه از وی نقل می کنم: احمد میرعلایی داستانی از بورخس با نام «جادوگر مردود» را از انگلیسی برگردانده بود (این داستان اول بار در سال ۱۳۵۲ در کتاب الف و داستان های دیگر بورخس، و بعد از آن در هزارتوهای بورخس، انتشارات زمان، ۱۳۵۶ چاپ شده است). نجفی هم چند سال پیش از او همین داستان را از فرانسه ترجمه کرده بود، اما با تفاوتی چشمگیر در پایان بندی داستان- به طوریکه تفاوت ترجمه ها، برداشت مخاطب از اتفاق نهاییِ داستان را تغییر می داد. جز این، میرعلایی دچار اشتباهی در یک لغت هم شده بود: «کباب کبکی» را که دون ایلیان در ترجمه نجفی برای شام به خادمه «سفارش» می دهد، به «گرم کردنِ شوربا» ترجمه کرده بود. بی هیچ شکی، غذای مورد نظر بورخس در این داستان نه «شوربا»، بلکه «کباب کبک» است، که البته بسیار هم بورخسی تر می نماید. نجفی که ترجمه خود را قبلاً در میان حلقه جنگ و بدون حضور میرعلایی خوانده بود، دیگر هرگز آن را چاپ نکرد تنها به این ملاحظه که میرعلایی از او جوان تر بود و نجفی نمی خواست با پیش چشم آوردن اشتباه او، نومید یا شرمسارش کند. حتی بعدتر و پس از فوت غم انگیز میرعلایی هم تظاهر کرد که آن ترجمه را گم کرده- حال آنکه محال بود چنین چیزی از حافظه درخشانش دور مانده باشد.
مسلماً بیشترین غلط ها را او بود که در هر نوشته ای می یافت، اما گمان نمی کنم کسی به یاد داشته باشد که او با یافتن اشتباهی در کار دیگران حین ویرایش یا ترجمه، شلتاق به راه انداخته و هوچیگری کرده باشد. شوخ کسی را پیش چشمش نمی آورد و مچ گیری نمی کرد، فقط با خطی بس خوانا غلط ها را درست می کرد. با آن همه وسواس و حساسیتاش، بر سر یک ویرگول یا غلط تایپی آبروریزی راه نمی انداخت. به کسانی که متن او را حروف نگاری می کردند باید مدال صبر عطا کرد چون حتی در حروف نگاری فرهنگ فارسی عامیانه، که هر صفحه در دو ستون تنظیم شده و طول سطرها کوتاه است، هم نمی گذاشت مثلاً واو عطف ته سطر بیفتد. اما اینهمه را با ادب و نزاکتی تمام می گفت و می خواست. کوتاه نمی آمد، اما محال بود کسی را برنجاند. گاه که این وسواس بی حد با بدبینی می آمیخت، البته کار بالا می گرفت. یکبار که اشتباهِ حروفچینی باعث شده بود کلمه ای از سر اتفاق به صورت لغتی رکیک درآید، گمان برده بود حروفچین به عمد این غلط را کرده تا آبروی او را ببرد! اشک حروفچین درآمد و بعد، عذاب وجدان همیشگی به سراغ نجفی آمد که چرا کسی را آزرده خاطر کرده است. حتی در بحث های ادبی معمول، با یارانی موافق و همدل نیز باز وسواسِ این را داشت که کسی را نرنجاند. نه چندان تابِ مخالفت داشت و نه خود، از روی یکدندگی، با کسی یا چیزی مخالفت می کرد. اگر کار به بگو مگو می کشید و به نظر می رسید هیچیک از دو طرف مجاب نمی شوند، او بود که بحث را رها می کرد. نهایتِ واکنشِ خصمانه اش قهر بود_ آن هم در دلِ خودش! پیشِ خود با کسی قهر می کرد، بدون اینکه طرف اصلاً خبر داشته باشد، و باز خودش هم آشتی می کرد، به طوری که روح طرفِ مربوطه اصلاً از این قهر و آشتی خبردار نمی شد!
در تمام سال هایی که از اعضاء هیئت تحریریۀ مجلۀ نامۀ فرهنگستان بود، طبعاً در انتخاب و داوری مقالاتی که به مجله می رسید سهم داشت. سهمِ عروض را بیشتر می خواست- دست کم یک مقاله در این باب در هر شماره. آنچه دربارۀ عروض بود مستقیماً روی میز او می رفت و او همه را لغت به لغت می خواند و اگر شایسته بود، خودش شخصاً، بی آن که نویسنده را بشناسد، پیگیرِ چاپِ آن می شد. در داوری هایش روادار بود. بارها دیده بودم که شبه مقاله ای پَرت را هم- که نام دو سه نفر دکتر و دانشجو و اعضای هیئت علمی دانشگاهی در ناکجاآباد را یدک می کشید، و با یک نگاه به سر و تهش معلوم می شد که از دل پایان نامه ای کشکی بیرون کشیده شده است تا امتیازی نصیب صاحبان بی مایه اش کند- تا به آخر می خواند و با نوشتن چند سطرِ بسیار روادارانه و بدون شلوغ کاری مردودش می کرد. حتی یکبار، بر پیشانیِ نوشتۀ یکی از همین انگورهای نوآورده، نجیبانه نوشته بود: «خواندم اما حقیقتاً چیز زیادی نفهمیدم!»
رواداری و انصافِ او زادۀ پرورشی آگاهانه و تمرین و تربیتی شخصی بود. حاصلِ مراقبتی تمام. همین رواداریِ او و از جمله محمد حقوقی بود که حلقۀ جنگ اصفهان را به یکی از سالم ترین و خوشنام ترین محافل ادبی ایران معاصر بدل کرده بود. اینکه هرکس وارد حلقه می شد، گرایش سیاسی اش را پشت در جا می گذاشت، خود تمرین رواداری و تقویت نگاهی سراسر انسانمدارانه برای اعضاء این حلقه بود. در طول زمانی که این حلقه فعال و برپا بود، تنها دو نفر بودند که از این مراقبت دور ماندند و در نهایت خود از جنگ بیرون رفتند. به گفتۀ برهان الدین حسینی، تلخیِ این اتفاق همیشه با نجفی و حقوقی ماند و آن دو همواره با تاسف می گفتند که چرا دیگر همکاران و همراهانشان باید طوری عمل کنند که کسی رنجیده خاطر شود.
نجفی، خود علقه و گرایش سیاسی نداشت، نه در چند دهه قبل از انقلاب و نه پس از آن. شمّ سیاسی داشت اما اصولاً انسان سیاسی نبود. هم کسانی که سعی دارند از او اپوزیسیون بسازند آب در هاون می کوبند و هم آنانی که او را سازشکار می خوانند به خطا رفته اند. مهمل اینکه سال ها پیش، در واکنش به دفاعش از ادبیات ناب، در اصفهان شایعه راه انداخته بودند که نجفی ساواکی است و با نفیِ ادبیات متعهد ماموریت دارد تا ادبیات را اخته کند! حال آنکه با شناختی سرسری و مختصر از نجفی هم این یقین برای هر رندی حاصل می شد که این آدم اساساً با سیاست میانه ای مستحکم نداشت و صاحب روحیه ای معترض هم نبود. این خصلت البته با روشنفکری در تعارض است. روشنفکر نمی تواند معترض نباشد. اما فکر روشن چیزیست و عمل روشنفکری چیز دیگر. نجفی صاحب فکر، اعتقاد و اندیشه ای روشن و بس نیک بود، اما روحیۀ کار سیاسی را نداشت. بسیار خجول بود، نسبتاً انزواجو، و نه چندان شجاع. اینها روحیات و خلقیات انسانیست و نمی توان از آدمی که ذاتاً چنین خصالی دارد انتظار مبارزۀ چریکی یا اعمال شهادت طلبانه داشت. متاسفانه در شوراشور مبارزات سیاسی درک چنین طبیعتی دشوار است و عینک های سیاه و سفید به زور آدم ها را زیرِ دو گروهِ روشنفکر یا ابله تقسیم بندی می کنند. با اینهمه، و با فقدان کنش سیاسی در زندگی نجفی، این تقسیم بندی شامل حال او نشد و او همواره در شمار روشنفکران قرار گرفت- صفتی که مبارزانِ گرمِ شور حسینی محال بود به فرد دیگری روایش دارند. روشنفکر بی عمل معمولاً عزیز نیست اما نجفی همواره عزیز بود و اتیکِت و مشی فرهنگی محترمش در کسب این عزّت سهمی درخور داشت. در روزگار جوانی، البته همچون بسیاری دیگر سمپاتیزان بود اما این اواخر حتی آنقدرها اخبار روز را هم تعقیب نمی کرد. سرش به کارهای خودش بود و عجله داشت تمامشان کند.
با وجود خیلِ ارادتمندانی که حاضر بودند، فقط از سر علاقه و ارادت به شخصِ او، بی مزد و منّت، گوشه ای از کارهایش را بگیرند، هرگز از وقت و علاقۀ کسی سوء استفاده نکرد و تا آخرین روز حیاتش چیزی شبیه نوچه یا کیف کش، که برخی استادان امروز قطار قطارش را دارند، نداشت. این البته از سلامت نفسش بود؛ اما جز آن، نوعی تشکیک روزافزون در نیّات و مقاصد کسانی که می خواستند به او نزدیک شوند هم در آن دخیل بود. بدبینی محصول طبیعیِ انزواست و نجفی نیز خیال می کرد چنین افرادی در کارش دخالت خواهند کرد و، علاوه بر آن، وقتش را هم خواهند گرفت. بیراه هم نمی اندیشید چون دقیقه ای برای تلف کردن نداشت. در نتیجه، فقط با کسانی دوست بود که نه زیادی حرف می زدند و نه حرفِ زیادی می زدند! معاشرت محدود و منضبطی داشت. وقت شناس بود. ادب شهری داشت. متمدن بود.
حالا که در این ازگل آباد آریایی، رفته رفته زیر خروارها خروار مدرک دکترا و کتاب قطور و عینک ذره بینی و محاسنِ مرصع و ساعد آبچکان و دمپایی پلاستیکی زیر میزهای پژوهش دفن می شویم، اینهاست که یافت می نشود. همین نزاکت و آداب دانی. فضل به علاوۀ فضیلت؛ علم به علاوۀ شخصیت؛ دانش به علاوۀ تمدن. آن «بیش» که نجفی داشت و حالا حکم کیمیا دارد، جمع علم و ادب و نزاکت و نجابت بود. همان که او را در روزگار ما «یگانه» کرده است. همان که دلمان را برایش تنگ می کند.