مجله کاروان شماره هفت (فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۵) منتشر شد و از روز سه شنبه ۴ خرداد در دکههای روزنامهفروشی و کتابفروشی در دسترس علاقه مندان است. این مجله به مدیریت فرزانه قوجلو منتشر می شود.
بخش «یک نگاه، یک زندگی» این شماره از مجله کاروان به سهراب سپهری اختصاص دارد به همراه سرمقالهای از آیدین آغداشلو و مقالاتی از محمدرضا شفیعی کدکنی، داریوش آشوری، شاهرخ مسکوب، مرتضی ممیز و دیگران. سهراب سپهری از مطرح ترین شاعران و نقاشان دوره معاصر است و همین چند روز پیش یکی از تابلوهای مشهور درخت اش به مبلغی شگفت انگیز به فروش رفت: سه میلیارد تومان. هشت نقاشی رنگی کمتر دیده شده از سهراب سپهری در این شماره از کاروان آمده است.
از این شماره کاروان مقاله قدیمی و هنوز خواندنی دکتر شفیعی کدکنی را برای خوانندگان راهک انتخاب کرده ایم:
دربارۀ حجم سبز
محمدرضا شفیعی کدکنی
در این دفتر با شاعری صاحب سبک روبهرو هستیم؛ آن هم در روزگاری که جز دو سه تن، دیگر شاعران یا سبک مشخصی ندارند و یا اگر کوششی در راه ایجاد سبک میکنند به همان میزان که استقلال مییابند از زیبائی و قلمرو شعر به دور میشوند. مشکل شعر معاصر در همین است که شعر زیبا و مؤثر ـ با هنجار درست سخن گفتن و آنگاه زبان و بینش مستقل داشتن ـ کم دارد و در این آشوب شیوهها و بدعتهای ماهانه و هفتگی، شعر سپهری بسیار غنیمت است.
شعر سپهری یکی از شاخههای لطیف آن درخت گشن و بالیدهای است که «نیما» در این باغ دیر سال کشت، و این شاخه، شاخهای است سایه رُست، در سایۀ تنهایی رسته و شاید به عمد به سایه گراییده باشد، چرا که در برابر آفتاب روزهای آخر مرداد که همه چیز را میسوزاند و خشک میکند، همان آفتابی که حتی گاهی سرشاحههای مقاوم را هم به بزم سایهنشینان و حضور در محافل سایهپرور فرا میخواند، در برابر چنین آفتابی تاب آوردن، کار هر شاخه و شاخساری نیست.
در هنر، امروز روز، هر شیوهای از شیوهها، بیخریداری و بیدوستداری نخواهد ماند قشرهای مختلف، جامعۀ ما هر کدام خواهان گونهای از هنرند. همان گونه که در میان دوستداران شعر، طرفداران قصیده به سبک ابیوردی مرحوم، هنوز هستند و غزلهای انجمنبارگان دانشمند ـ که بیشباهت به پسران وزیر ناقص عقل نیستند ـ هنوز کم و بیش خوانندگانی دارد؛ در قلمرو شعر امروز نیز قشرهای پذیرندۀ انواع شعر جدید، بسیارند و شعر سپهری، شعر خانوادههای مرفّه و خاطرهای آسوده از غم نان و آب و هوای تازه برای تنفّس است و جای هیچ غمی نیست. چرا که این طبقه از اجتماع ما نیز نیازمند خواندن آثاری از این دست هستند و این طبقه در هر جامعهای همیشه وجود داشته است. از این روی شعر سپهری همیشه یک دسته خواننده خواهد داشت.
با این که در تاریکترین فضاهای انسانی این قرن سروده شده، شعر سپهری شعری است زلال و روشن، دور از اندوه و تاریکی. در سراسر این دفتر، کلمۀ غم یا مترادفهای آن را به دشواری میتوان یافت، چنان که رنگهای تیره و نیلی و کبود هم در آن نیست. سیاه و بنفش هم ندارد، مگر به ندرت:
در وسط این همیشههای سیاه ( ص ۸۰)
و اگر یک بار بگوید:
من در این تاریکی
پشت سرش از عناصر روشن مانند آب، باران، و برۀ روشن سخن میگوید( ص ۶۶). فضای تصویرها روشن است و ماهتابی. جای جای، نقّاش بودن شاعر، محسوس است( ۲۴۴)، حتی در لحظههای فلسفی که دست او در رنگهای فطریِ بودن شناور است(ص ۵۸). عناصر عمدۀ شعر او را آب، صبح، رنگهای روشن و پنجره (که رمز روشنائی است) تشکیل میدهد. گاهی به حدی ساده میشود که مبتذل و پیش پا افتاده مینماید:
یک نفر دلتنگ است
یک نفر میبافد
یک نفر میشمرد
یک نفر میخواند
حرفی که اگر شاملو میخواست، با همان زبان بیوزنش، بزند آن قدر حذف و مراعاتالنظیر و طباق و جناس به کار میبرد که برای خواننده جلوهای دیگر داشته باشد.
خصوصیت عمدۀ شعر سپهری، دوری هر چه بیشتر از منطق عادی شعر قدیم است، یعنی گریز به دنیائی که مرزهایش مشخص نیست، هیچ خطّ فاصل و حدّ معینی ندارد، معانی را به زحمت میتوان با واقعیتهای ذهنی تطبیق داد و همین نکته را در بعضی نقّاشیهای او میتوان سراغ گرفت، حتی آنجا که فرمهای هندسی و نسبتهای ریاضی در کار هست. گمشدگی مرزها، شکل عمدۀ هنر اوست:
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است.(ص ۷۱)
او میان طبیعت و ماورای طبیعت در نوسان است. مانند انسان دورۀ ودائی که بین این عالم و عالم بالا نه شکاف مطلقی میبیند و نه حدّ فاصلی بین آن دو قائل است.
هیچ گونه رشتۀ ثابت اسطوره ای میان پارههای مختلف یک قطعه شعر این دفتر، وجود ندارد. جز وزن و فضای کلی که در تمام قطعات تقریباً یکی است. حتی میتوان جای بخشهائی از یک شعر را با بخشهایی از شعر دیگر عوض کرد. از این جهت من او را درست در نقطۀ مقابل نیما و اخوان میدانم که کارشان از یک هارمونی مخصوص و نیرومند برخوردار است.
خصوصیت برجستۀ دیگر شعر سپهری که او را در میان معاصران، امتیازی بزرگ میبخشد نوع بیان طنزآمیز اوست که این طنز را چنان جدّی عرضه میدارد که هزل و جد را از یکدیگر بازنمیتوان شناخت، چرا که مرز میان آن دو، گمشده و درهم مینماید و این مسأله آمیختن طنز به جد ـ به حدّی که قابل تفکیک نباشند ـ یکی از مهمترین خصوصیات هنر سپهری است.
سپهری شاعری است صمیمی. بگذارید دربارۀ مفهوم صمیمی و روستائی ـ که امروز تمام جوجه شاعران دعویش را دارند ـ توضیحی بدهم؛ سپهری به طبیعت و به هستی مانند یک روستائی مینگرد و صمیمانه حرف میزند اما در سراپای شعرش نه کلمهای در حدود این مفاهیم به کار میبرد و نه نشانهای از چنین تظاهری هست، با این که بعضی، و چه بسیاری، هستند که با آوردن و تکرار کلمههائی مانند صمیمی، صمیمیت، نجیب، روستائی، روستا، دهاتی، میخواهند خودشان را چنین بنمایانند و از دور پیداست که این کار با آگاهی آنها انجام شده و کارِ آگاهانه ـ در این حد ـ هیچ گاه شاعرانه نخواهد بود.
آنچه سادگی و صفای روستائی است باید غیرمستقیم، در نوع بینش سراینده و برخورد او با طبیعت و هستی، جلوه کند، نه از طریق القاء مستقیم کلمهها و واژههائی که از نظر دلالت قاموسی و زبانی، چنین مفهومی دارند.
شعرهای این دیوان، همه یک دستاند، پست و بلند، کمتر در آنها دیده میشود و این نشان کمال هنری شاعر است. در نظر من باید این دیوان را در حال و هوای خودش، در شمار دیوانهای برجستۀ شعر امروز یعنی «رها» ( درهمان سالهای چاپ اولش)، «باغ آینه»،« آخر شاهنامه»، «تولدی دیگر» ـ که هر کدام به جای خود، معرّف چهرهای در شعر امروز بودهاند، و البته این چهرهها همه در یک سطح و یک ارزش نیستند ـ قرار داد.
در شعر سپهری، ردّ پای هیچ شاعری را نمیتوان سراغ کرد مگر بعضی از فرنگیها از قبیل پرِوِر (در بعضی از موارد) که من تفصیل این تأثیر و تأثر را میگذارم و میسپارم به اهلش. اما گاهی نوع بینش او با «فروغ» اشتراکی دارد. یا نظر در من چنین مینماید:
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس (سپهری)
گل باقلا اعصاب کبودش را
میسپارد به… ( فروغ)
وزنها بسیار محدود است، یعنی به جز چهار قطعه، تمام قطعات کتاب در یک وزن است( فعلاتن فع یا فاع یا زحافهای دیگر این رکن) که آن هم چم و خم اصلی شعرهای سپهری است و یکی دو شعر مفصّل و معروف او نیز در همین بحرند. یعنی این وزن، سپهری را به یاد میآورد چنان که بحر رمل، اخوان را.
به ظاهر چنین مینماید که سپهری در کار وزن، راه تازهای میرود، اما پس از دقّت دانسته میشود که این کار تفنّنی است در شیوۀ تقسیمبندی مصراعها. یعنی در حقیقت فوت و فن شعر او محدود میشود به نوع دستهبندی مصراعهای شعر. در شعر سپهری دو نوع مصراع میتوان یافت یا بهتر بگوئیم دو گروه: یکی گروه اصلی و دیگری گروه فرعی؛ گروه اصلی شاخههائی است که زیر هم نوشته میشود و گروه فرعی شاخههائی هستند که پشت سر یکدیگر میآیند و یا «،» آنها را از یکدیگر جدا میکند.
با دقتی که من کردم چنین معلوم شد که هر چند مصراع کوتاه که یک تصویر جزئی یا یک حرکت خاص را نشان میدهند(و بیشتر اشتراک مسند و مسندالیه یا زمان، وحدت آنها را تشکیل میدهد) در امتداد یک سطر قرار میگیرند و مصرعهای افقی شعر را تشکیل میدهند و آنها که معانی کلیتری دارند و مستقلاند، به صورت عمودی و زیر هم نوشته میشوند و ممکن است نکات دیگری هم مورد نظر گوینده باشد، به هر حال این هم جستجوئی است، برای نمونه:
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیبر، اطلسیهای تر
رستگاری نزدیک، لای گلهای حیاط
که اگر به شیوۀ معمول نیما و دیگران بنویسیم چنین خواهد بود:
مادرم ریجان میچیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بیابر
اطلسیهای تر
رستگاری نزدیک
لای گلهای حیاط،(ص ۱۱)
از این خصوصیت که بگذریم وزن شعر او همان وزنهای نیمائی است با کمی سهلانگاری در بعضی از موارد که فروغ هم با دست و با دل بازی این کار را در شعرهای آخرش انجام داده بود.
تکنیک و آئینهای خاص شاعران در کار او به نیروی بعضی از معاصران نیست. استواری وزن و قافیهها (چنان که در شعر اخوان ثالت هست) با فراز و فرودهای صنایع لفظی و معنوی بدیع از قبیل مراعاتالنظیر و تضاد و طیاق و جناس (که فوت و فن عمدۀ زبان شعری شاملو در شعرهای بیوزن اوست) در شعر سپهری دیده نمیشود. شعر او ساده و رهاست. و جای آن هست که در اینجا مسألۀ وفاداری قالب به محتوا را مطرح کنم. اما از تفصیل بحث هراس دارم. باشد به جای خودش. قافیه در شعر او به هیچ وجه مفهوم ندارد مگر از راه تصادف و اتفاق، چنان که در این مجموعه از مصراعهای افقی آمده:
دره مهتاب اندوه، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود
و بهتر آن است که آن را قافیۀ داخلی بنامیم و این بسیار نادر و اتفاقی است.
سپهری در شعرش سرایندهای است آرام. خشم و خروش ندارد. بیان عاطفی محض و خطابه، بسیار کم دارد، از ادات خطاب و کلمات خطابی در شعر او به ندرت نشانههائی میتوان یافت، از قبیل:
ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.
طرز بیان سپهری بیشباهت به بعضی فقرات کتاب مقدس نیست. از تورات و انجیل و قرآن تا ودا و گاتاها و این لطافت و تأثیر گفتار او از همین آشنائی وی با زبان کتاب مقدس و احتمالاً مداومت در خواندن آنها سرچشمه گرفته:
من ودا میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم، سنگی، مرغی، ابری(ص ۱۸)
برای نمونه “سورۀ تماشا” که یادآور سوگندهای قرآن است (همچنان که نامش):
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از دهن
واژهای در قفس است(ص ۵۰)
و بخش آخر آن که با صراحت و روشنی به نوع بیان و طرز القاء معانی در قرآن نزدیک است:
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانههاشان پُر داودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخۀ هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم.(ص ۵۲)
(یادآور این آیه از قرآن:) و نقلب افئدتهم و ابصار هم کما لم یؤمنوا. (برای دقّت بیشتر، از ترجمههای قرن پنجم و ششم قرآن باید استفاده کرد نه ترجمههای آخوندی قرآن، که در این اواخر شده و خواننده را از تمام زیبائیها و شگفتیهای این کتاب عظیم محروم میدارد.) و بر روی هم نوع استدلالهای او نیز گاهی سادگی استدلالهای قرآن را در مسألۀ توحید به یاد میآورد از قبیل:
چرا مردم نمیدانند
که لادن اتفاقی نیست(ص ۶۴)
(افلم ینظروا الی السماء فوقهم کیف بنیناها و زینّاها)
در شعر سپهری ارائۀ تصویرها، در حین این که مرزهاشان مشخص نیست، عریان و دور از مقدّمات است، حتی روابط حذف شده و به ندرت چنین مصراعهائی میتوان یافت:
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ(ص ۶۹)
یا
حرفهایم، مثل یک تکه چمنِ روشن بود(ص ۵۰)
شهر سپهری دنیائی ویژۀ او دارد. عارفانه و پرجذبه مانند آن یوگی به حق فائز شده است:
سرور او در درون خویشتن است
و آرام او در درون
و روشنی او در درون
(گیتا، ترجمه دکتر موحّد، ص ۵۰)
و نیروانا را در انتهائی یافته است:
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیائید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهائی من. (ص ۳۶)
«همه لحظههای او مراقبه است، همه چیز را یکسان میبیند و خود را در همه و همه را در خود»(گیتا، ص ۵۷)
من پر از نورم وشن
و پر از دار و درخت
و پرم از راه، از پل، از موج
پرم از سایۀ برگی در آنجا (ص ۷)
این یوگی، نوع حالتها و تغییراتش به آثار عارفان خودمان نیز شباهتهائی دارد:
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد( سپهری، ص ۱۶)
من نور خورم که قوت جان است(مولوی)
و در بیشتر صفحات شعر او سخن از جذبه است(ص۹) و اشراق(ص ۸۰) و مجذوب شدن از یک باغچه (ص ۷۰) و سجود سبز محبّت (ص ۷۷)، اما من نمیدانم چرا در لحظههای پر جذبۀ او که عفّت اشراق روی شانههایش میریزد، از همدردیهای عارفان پیشین ما با انسان، نشانی نیست. حتی در همان لحظههائی که به طبیعت محض گرایش داشتند و در جذبۀ یک دانۀ زندانی در زیر خاک بودند:
این دانههای نازنین
محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش
موقوف یک یاد صبا
شاید برای این است که او، که در دنیای یوگی فرو رفته، فراموش کرده است که:
آن که در راحت و محنت دیگران
خود را به جای آنان بیند
یوگی کامل باشد
و به جاست که در پایان این گفتار ـ با همۀ ستایش و احترامی که برای سپهری و شعرش دارم ـ این چند مصرع را از گفتار ششم منظومۀ گیتای باستانی، دیگر بار بخوانم که:
این یوگا که تو آموزی، ای کرشنا!
این حالت یکسان شمردن همه چیز
به نظر من دیر نمیپاید
چه خاطر بیقرار آدمی با آن سازگار نیست.
—————————–
*به نقل از کتاب با چراغ و آینه، محمدرضا شفیعی کدکنی، چاپ پنجم ۱۳۹۴. این مقاله اول بار در جهانِ نو با عنوان «درباره حجم سبز» چاپ شده است: سال ۲۲ (۱۳۴۶) شماره ۱۱-۱۲.