وقتی آدم فعال و فرهیخته ای مثل ناصر فکوهی از بازار کتاب شکایت می کند حتما چیزهایی می بیند که می گوید. به همین اعتبار هم نوشته او را اینجا بازنشر می کنم. ولی به طور کلی این لحن تلخ و کلی که همه را سر و ته یک کرباس می کند نه سازنده است نه راهیاب. شکایت است. اگر استاد فکوهی یک نمونه فقط یک نمونه را حلاجی کرده بود شاید برای اهل کتاب مفیدتر بود. کدام ترجمه فوکو آشغال است؟ کدام مترجم بدون اینکه دریدا را بفهمد ترجمه کرده است؟ کدام ناشر غرفه دار است؟ طعن زدن و کلی گویی رسم روشنگری نیست. – م.ج
ناصر فکوهی
وقتی پای صحبت برخی از ناشران مینشینیم، به خصوص وقتی با ناشرانی سروکار داریم که باور دارند موی خود را در چاپخانهها سفید کردهاند، وقتی با آنها درباره لزوم داشتن چشماندازها و سیاستهایی در ترجمه و تالیف صحبت میکنیم و نیاز به آنکه اندکی از نیروهای تحصیلکرده برای انتخاب کارها، بازبینی آنها و ویرایش بهتر و عرضه با کیفیتتر تامل کنند، اغلب جز پاسخی تکراری مبنی بر آن نداریم که اولا: این کار «هیچ سودی» در بر ندارد و نمیشود آن را به مولف و مترجم سپرد.
البته، اینکه «نشر سودی در بر ندارد» را میتوان حتما از افزایش دهها برابری تعداد ناشران در طول سالهای گذشته درک کرد: یک گروه از فداکارترین مردم ما صف کشیدهاند کار فرهنگی بدون سود بکنند. اما اینکه چنین کاری از مولف و مترجم و متخصص برنمیآید، اغلب مرا به یاد شخصیت یک سریال تلویزیونی در نقش یک غرفهدار ثروتمند میدان تربار میاندازد که با لهجه غلیظ تهرانیاش، مهندس «کشاورزی» جوانی را که بعدها معلوم میشد نوهاش است، دست میاندازد که حالا حالا مانده تا بفهمد پرتقال و موز و خیار و انار چیست، چطور بار میآیند، کی باید سر زمین خریدشان، کی باید در انبار و سردخانه گذاشت و کی باید آورد به بازار تا خوب فروش برود.
وقتی برای برخی ناشران ما اندیشمندانی چون بارت و فوکو و دریدا و… میشوند «چیز»هایی در حد پرتقال تامسون و انار ساوه و سیب لبنان و بهترین فصل بازار یا شب عیدشان هم میشود «نمایشگاه کتاب»، آیا میتوان امیدی به آن داشت که چنین «غرفه دارانی» بتوانند چیزی به جز همان پرتقال و انار و خربزه اما نه با آن کیفیت مرغوب عرضه کنند. کاش واقعا «بارت» آنها ارزش پرتقال تامسون را داشت و «فوکو»ی آنها ارزش انار ساوه را.
اما آنچه امروز گاه مردم ما به زور به عنوان غذای فرهنگی میخورند، پرتقالها و انارهای «گلخانهیی» است که با بدترین کودها، با آب فاضلاب و به دست کارگران بینوا یا متقلبی به عمل آمدهاند که اغلب نه چیزی از کشاورزی میدانند و نه تا به حال خودشان یک پرتقال و انار سالم خوردهاند.
در بازار نشر ما چه میگذرد؟ گروهی به جان آثار جهان افتادهاند و با اطمینان خاطری که از نبود کپی رایت دارند، هر چه دلشان میخواهد به اسم «ترجمه» وارد بازار میکنند، ملاک فقط «سنگینی» وزنی کتاب است تا خوب فروش برود، دقیقا با همان «منطق هندوانه»، و پر آوازه بودن نام صاحب اثر، دقیقا با همان «منطق سیب لبنان»؛ البته گروه دیگری هم بدتر از گروه نخست، به جان علم و دانشگاه افتادهاند و برای «ارتقا یافتن» چیزهایی به نام تالیف وارد بازار میکنند. بدینترتیب نام «مترجم» و «مولف» در حال تبدیل شدن به اشکال جدیدی از توهین شده است.
و این در حالی است که گروهی از ناشران با خیال راحت سر زمین بار میخرند و بساط تربارشان همواره به راه است و هر غروب هم نالهشان به آسمان بلند است که امروز هم «بازار کساد بود» و «این مردم که اهل کتاب نیستند، باید بروند پیتزا بخورند».
و کارگران فلک زده غرفه هم، برای مبلغ ناچیزی که باید بگیرند، به صورتهای مختلف دچار عذاب وجدان میکنند که حتما احساس «صدقه گرفتن» به آنها دست بدهد. و سرانجام خود ثمره «بازار کساد» را بر میدارند و در حالی که اصلا بدشان نمیآید خویشتن را با «گالیمار» و «راتلج» مقایسه کنند، به سراغ تبانی با این و آن مرکز خرید و سفارش کتابهای «پرتیراژ خور» سامان یافته و مافیای توزیع میروند که از آنجا هم بینصیب بمانند و بتوانند صدایشان را هر روز برای مترجم و مولف بلندتر کنند: نه پولی در کار است، نه حتی برآورد آرزویی برای دیده شدن کتابهایشان، فقط و فقط افتخار آنکه جوانی یا پیرمردی اسمش را سرانجام روی تکه مقوایی رنگی ببینند و روز بعد کتاب را برای خاک خوردن به قفسههای خانه شان بسپارد.
٭مدیر انسانشناسی و فرهنگ