چهارراه؛ نمایشنامه و کارگردان: بهرام بیضایی
استنفورد، کالیفرنیا، فروردین ۱۳۹۷
پس از نمایش “مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین” در سال ۱۳۸۴، بهرام بیضایی در مصاحبه ای نمایش را یک “فریاد” توصیف کرد. “چهاراه” نیز مثل “مجلس شبیه…” در واقع “هشدارى است براى آینده ” مقاومتی است در برابر “میل جمعى به فراموشى” و روایت کابوسى است تاریخى که “قربانیانش همواره صاحبان قلم و اندیشه بوده اند”. داستانی است “نه تنها از گذشته که همچنین از آینده، و هر زمان و هر جا مى تواند اتفاق بیفتد”.
آیدین آغداشلو در وصف بیضایی گفته بود که “او سر چهارراهى قرار گرفته که چهارراه بزنگاه است؛ بزنگاه تاریخى. این چهارراه از سویى گذشته را به حال و از سویى شرق را به غرب متصل می کند”. روایت بیضایی در “چهارراه” شرح این گمگشتگی و آشفتگی فرهنگی است. “چهارراه” که در سال ۱۳۸۸ نوشته شده است نمایشی است کابوس وار از جامعه توده ای منفعل، گسترش بی تفاوتی و بی هنجاری اجتماعی حاصل ار انبساط ایدیولوژیکِ دولت و حاکمیت “چاره دار”ها و سیاستهای سالهای سازندگی و عدم موفقیت جنبش اصلاحات.
همانند اکثر نوشته های بیضایی، “چهارراه” یک قصه دارد که تعریفش میکند؛ و فراتر از قصه، حضورِ زندهی اسطورهی کهن را هم یادآوری میکند. به نظر می رسد بیضایی در “چهارراه” همانند “سگ کشی” به بازآفرینی و در عین حال به چالش کشیدن اسطوره دُومُوزی و اینانّا، می پردازد، اینانا (ایشتر) ایزدبانوی زندگی در اساطیر بینالنّهرین است که مفاهیمی مانند بهار، زایش و عشق را نمایندگی میکند، ایزدبانوی “آناهیتا” نیز ریشه در این اسطوره دارد. در نمایش، “نهال فرخی” از خانواده ای است که نگهدار “باغ” و درخت” بوده اند. در فرهنگ اسطوره ای ایران درخت به معنی کلام و خرد است، در جای جای شاهنامه پیوند “درخت” و “خردمندی” را می یابیم. فردوسی “سخن” را به سرو مانند کرده است که سرو خود نمادی از آناهیتا است:
سخن هر چه گویم همه گفتهاند/ بر باغ دانش همه رُفتهاند
اگر بر درخت برومند جای/ نیابم که از بر شدن نیست رای
کسی کو شود زیر نخل بلند/ همان سایه زو بازدارد گزند
توانم مگر پایهای ساختن/ بر شاخ آن سرو سایه فکن
در “چهارراه” باغ نمادی از فرهنگ ایران است. “سارنگ سهش” همان دوموزی است (در گیلگمش دوموزی همانند یک پرنده تصویر می شود و “سارنگ” نام پرنده ای است) که با رفتنش به جهان مردگان خشکسالی و پژمرده شدن گیاهان جهان را فرا می گیرد و درختهای هفتصد ساله باغ قطع می شود و جای آن برجی ساخته می شود که گنبدی شیشه ای دارد. سارنگ دگر اندیشی است اهل فرهنگ و هنر و نیکخواهی و دلتنگ باغ. دوموزی قربانی عشقش به اینانا است و به جهان زیرین برده می شود. در غیبت دوموزی ایشتر به همسری “چاره دار” که همان انکیمدو در اسطوره است در می آید؛ ازدواجی “بی عشق”. نهال فرخی هم به شرایط تن داده است و از تغییر ناامید است، فریب چاره دار را خورده و از ربایش سارنگ سهش بی خبر است. سارنگ سهش پس از مطلع شدن از ماجرا همچون سیاوش به استقبال مرگی خودخواسته می رود، رستمی است که پیش از آنکه تهمینه به سهراب حقیقت را بگوید، می میرد. مرگ سهش اما آغاز یک بیداری است همچون خون همیشه جاری سیاوش.
در چنین بستری، بیضایی داستانی چند لایه را با استفاده از تکنیکهای تعزیه (سیال بودن زمان و مکان و سادگی تعویضها) و در چیدمانی مانند تکیه روایت می کند. روایتی پرآب چشم از آنچه بر دگراندیشان رفت -“به طور مشخص همه شان، و تک تک شان!” و آنچه بر فرهنگ و محیط زیست می رود. اشاراتی به قتلهای زنجیره ای و پاپوش درست کردن برای روشنفکران، محدودیت های اقلیت های مذهبی؛ کشته شدن احمد میرعلایی و ربوده شدن ناگهانی روشنفکران و دگراندیشان و به جهان مردگان برده شدن آنها، بازجوییهای رقت انگیز، آتش زدن کتاب فروشی (مرغ آمین) و تجسس دایمی در زندگی اهل فکر و سانسور.
مسعود کیمیایی در مصاحبه ای شرحی گفته است از دعوت سعیدامامی از او و بیضایی برای گفتگو و همکاری و بازجویی غیررسمی و “چاره” ساختن: ” در آسانسور هتل بهرام لبخندی در آیینه داشت و نگاه به من کرد که تا صد جهان دیگر از یاد نخواهم برد. نگاهمان تلخ و بیپناه بود. خودم را در آیینه نگاه کردم. رنگم سفید بود. آقای تازه وارد کمتر حرف میزد. در اتاقی نشستیم و چای آوردند. تازه وارد اسمش آقای اسلامی بود. بهرام خارج از کشور رفته بود و تدریس می کرد. حرف این بود که چرا می خواهید بروید. بهرام را آنقدر محکم تصور نمی کردم. نصیحت می کرد، نگرانی نسل آینده را داشت، می گفت از ما که گذشته است، فکر بچههای ایران باشید.” در سراسر نمایش “چهارراه “نگرانی بیضایی از آینده طنین انداز است.
نمایش اما با “امید” به پایان می رسد، نهال فرخی که در تکاپوی مهاجرت و پیوستن به چارهدار است که کشور را ترک کرده، با ملاقات اتفاقی سهش، از آنچه گذشته است آگاه می شود، به فریب “چاره دار” در جدایی انداختن میان او و سارنگ سهش پی میبرد. نهال از عشق همیشگی سارنگ سهش بهخود آگاه می شود .سارنگ سهش به مرگی خودخواسته خود را از بین می برد ولی نهال فرخی که از او فرزندی به نام “امید” دارد تصمیم می گیرد در کشور بماند و به “امید” حقایق درباره باغ و پدرش را بگوید.
اخوان ثالث نیز ایران معاصر را یه “باغ بی برگی” تشبیه کرده بود و در اشعار او عشق و نفرت توامان به این باغ دیده می شود (“باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست…” و ” ای درختان عقیم ریشه تان در خاک های هرزگی مستور.. هیچ بارانی شما را شست نتواند). به نوشته دکتر شفیعی کدکنی، “شاید یکی از عوامل اصلی عظمت هنرمندان همین نوع تناقضی باشد که در وجود ایشان خود را آشکار می کند.”
به جاست این یادداشت رابا شعری از شفیعی کدکنی به پایان ببرم که با الهام از شعر “باغ بی برگی” اخوان سروده و به سهم خود آن را تقدیم کنم به بهرام بیضایی، مژده شمسایی، عباس میلانی و همه عوامل و بازیگران “چهارراه” :
ازین شبها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر میترسد
درین شبها
که هر آیینه با تصویر بیگانهست
و پنهان میکند هر چشمهای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که میخوانی
تویی تنها که میخوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که میفهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند ای نغمهساز “باغ بیبرگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانههای خرد باغ در خواب اند
بمان تا دشتهای روشن آیینهها
گلهای جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.
تو غمگینتر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانیترین ابری که میگرید
به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانیترین خشمی که میجوشد
ز جام و ساغر خیام.
درین شبها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش میترسد
و پنهان میکند هر چشمهای سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که میخوانی.
—————————————
روایت بهرام بیضایی از قتل های زنجیره ای روشنفکران، گفتگو و گزارشی از شرق، ۲۸ تیر ۱۳۸۴
حسین بشیریه، “در آستانه آنومی سیاسی در ایران”، فصلنامه فرایند مدیریت و توسعه
بهرام بیضاییٍ، هزار افسان کجاست، ص ۲۶۶
همانجا.
حالات و مقامات م.امید، محمدرضا شفیعی کدکنی، ص ۲۱۴