آسیب شناسی سرقت علمی و سارقان!

ناصر فکوهی

انسان شناسی و فرهنگ

این پدیده پیشینه ای به  قدمت تاریخ نویسندگی و خلاقیت هنری دارد.

تا قرن هجدهم پدیده «سرقت ادبی» و «کپی برداری» چندان جدی تلقی نمی شد و  قوانین مربوط به حقوق مولفان و آفرینندگان به قرن نوزده  حتی قرن بیستم مربوط می شوند.

در حقیقت  در دوران باستان، الگو برداری و کپی کردن (البته با ذکر ماخذ) نه تنها امری  زشت شمرده نمی شد، بلکه آن را توصیه می کردند و شکلی از آموزش بود که ما هنوز در روند «حفظ کردن»  به گونه ای در نظام آموزشی مان با آن برخورد می کنیم.

حتی نظامی که در قرن بیستم به تدریج به شکل پیشرفته و الگویی بسیار علمی درآمد و در  روایت های علمی به کار گرفته شد و بعدها به وسیله کسانی که لزوما درکی درست از آن نداشتند، به چماقی تبدیل شد که گفتمان دانشگاهی را علیه گفتمان غیر دانشگاهی  به کار اندازند.

«سرقت علمی» به خودی خود  و به معنایی عام یعنی تقلید یک نویسنده یا هنرمند یا دانشمند در کار خود از کار فرد یا گروه دیگری به صورت مستقیم و یا غیر مستقیم، بدون ذکر ماخذ و یا دستکاری در منابع و ماخذ ها به صورتی که منشا نامشخص شود و به نحوی که  ایده و ها و افکار یا سخنان به نام او  به حوزه  عمومی برسد.

در حوزه علوم انسانی و اجتماعی ما با دو دیدگاه اساسی و رودررو روبرو بوده ایم که عمدتا آنها را می توان در ریمون بودون (Raymond Boudon) و  پیر بوردیو یافت. از یک سو، بودون را داریم که به شدت باور به «اصالت دانشگاهی» و «تفکر جامعه شناختی» دارد.

با منطق بودون، سرقت علمی را باید نوعی سرقت «ژورنالیستی» از «اصالت دانشگاهی» دانست و  این اصالت دانشگاهی را نیز در سطح فردیت تعریف کرد. این استدلال را بودون در نظریه  معروف خود یعنی  فردگرایی روش شناختی (individualisme méthodologique) در برابر کل گرایی(holisme)  پیش نهاده است.

اندیشه هایی که متعلق به کسی نیست

در برابر این  رویکرد، نگاه بوردیو  تاکید بر آن می گذارد که اندیشه یک اندیشمند، هنر یک هنرمند، دانش یک دانشمند و غیره، بیشتر از آنکه امری متکی بر «اصالتی» مفروض یا «نبوغی»  استثنایی باشد، حاصلی از موقعیت فردی و اجتماعی او در زمان و مکان و محیط ها و ساختار هایی به قول خودش ساختارمند و ساختاردهنده هستند.  این دیدگاهی است که لوی استروس به صراحت درباره  نظرش بر اینکه چگونه نفوذ علمی جهانشمول و پایدار خود را تحلیل می کند گفته است و آن اینکه صراحتا اعلام می کند این اندیشه ها متعلق به او نیست.

استروس با فروتنی بی مانندی در سن بیش از هشتاد سالگی در برابر این پرسش که درباره نفوذ بین المللی خود چه می اندیشد می گفت: « من فکر نمی‌کنم که به عنوان یک فرد دارای تأثیر و نفوذی بوده باشم، در نهایت شاید بتوانم بگویم که بعضی از ایده‌ها و کتاب‌ها هستند که از خلال وجود من گذشته‌اند و به معنایی من حامل ناشناس آنها بوده ام و اگر این ایده‌ها توانسته باشند، کسانی را به خود جذب کنند و تأثیری بگذارند، البته بسیار خوشحال خواهم شد، اما نمی‌توانم ابداً خود را صاحب این ایده‌ها یا مسئول آنها بدانم.»

بحث اصالت فرهنگی که امروز  به صورت گسترده ای از سوی انسان شناسان رد شده است، به نوعی به بحث اصالت اندیشه نیز تعمیم می یابد به عبارت دیگر،  به ندرت می توان از اصالت اندیشه  در نزد  جامعه شناسان، فیلسوفان و متفکران و غیره سخن گفت. از میان جامعه شناسان قرن بیستم تعداد کسانی که اجماع در مورد «نو بودن» نسبی و نه مطلق اندیشه آنها وجود دارد به زحمت به بیست یا سی نفر از یک مجموعه چند هزار نفره  از معروفترین جامعه شناسان و فیلسوفان می رسد.

همانگونه که گفتیم تمام این اندیشمندان نیز  بر این نکته تاکید دارند که سخنان خود را از دیگران به عاریت گرفته و تا حدی آنها را  پرداخته و تفکر را در زمینه کار خود اندکی به جلو برده اند. و کمتر می توان کسی را یافت که معتقد باشد که او نقطه عطفی در تاریخ بوده است، هر چند چنین مواردی بوده اند و در برخی موارد حق نیز با آنها است.

سرقت علمی آب می رود

اما باید  تاکید کرد که در همان حال که «سرقت علمی» امروز در نظام های توسعه یافته محکوم و حتی قابل تعقیب و در حوزه های دانشگاهی معادل بیرون رانده شدن از دانشگاه است، این گونه از سرقت به صورت ساده و مستقیم آن تقریبا در حال از میان رفتن است زیرا ابزارهای قدرتمندی چون گوگل و نرم افزارهای ضد سرقت علمی، آنها را ناممکن می کند و حتی سرقت  علمی به صورت غیر مستقیم یعنی با تغییر کلمات  و ساختارها نیز بسیار سخت شده است زیرا  محیطی که افراد در آن سخن می گویند تا حد زیادی از سرمایه فرهنگی بالایی برخوردار است و می تواند اینگونه از سرقت علمی را که در فرانسه به آن démarquage و در انگلیسی گاه به آن making down  می گویند، را تشخیص دهد.

بیشتر بحث بر سر استفاده های  استراتژیکی است که می توان از گفتمان علمی (یا روشنفکرانه)، از  استدلال های کاملا منطقی و  مشروع برای دستکاری افکار و رسیدن به اهداف قدرت در میدان های اجتماعی کرد. ما نیز قصد آن را داریم که در اینجا به چند گونه بسیار رایج  این کار در موقعیت معاصر ایران بپردازیم.

 اینکه دانشجویان به طور گسترده در رساله ها و  تحقیقات دانشگاهی، دست به سرقت  علمی می زنند، یا اساتید و  دیگر  نخبگان فکری برای خود مقاله های قلابی و  سرقت های علمی انجام می دهند، به نظر ما بحث اساسی و اصلی نیستند. البته معنایش این نیست که «آسیب» نیستند و نباید با آنها مقابله کرد. بلکه منظورمان آن است که آسیب های اصلی در جای دیگری نهفته اند و مقابله با آنها بسیار سخت تر است، و به نظر ما سرقت های علمی اساسی آنجا است که صورت می گیرد و برای علم و هنر ما خطرناک هستند و از این رو بر این گونه موارد که شاید بتوان به آنها «استراتژی های سرقت علمی» نام داد، تاکید می کنیم  و نه کپی برداری های ناشیانه یا زیرکانه که می توان و  باید با آنها مقابله و روشن شان کرد؛ البته  دلایلشان را نیز شناخت و با آن دلایل هم مبارزه کرد.

استراتژی های دو میدان دانشگاهی و روشنفکری

در حوزه ای که می توان آن را به این مقاله مربوط دانست ما دستکم دو حوزه داریم که کمابیش با یکدیگر متداخل هستند هر چند  عناصر و کنشگران درون آن دو گاه تا حد هولناکی در تضاد و تنش با یکدیگر قرار می گیرند. از یک سو: حوزه «آکادمی» و از سوی دیگر حوزه  «روشنفکری». اگر در هر دو مورد از گیومه استفاده می کنیم به دلیل مبهم بودن  سازوکارها، شرایط قرار گرفتن یا قرار داده شدن و  روابط این دو حوزه با یکدیگر و نبود عقلانیت در این روابط و فرایند ها است. هر چند در کشورهای مرکزی و به ویژه در سنت قاره ای، و باز به صورتی خاص تر، فرانسه که باید آن را مهد  پدیده روشنفکری دانست، نیز ما با نوعی تقابل این دو روبروئیم، اما این تقابل  به شدت  به خصوص به عدم عقلانیت  ایران نیستند . دلیل عمده این عدم عقلانیت  البته منشاء ورود  و تحول آکادمی و روشنفکری در ایران بوده است که به شدت با استبداد سلطنتی  و به اصطلاح روشنگرانه پهلوی اول گره خورده است و از طرف دیگر با  نفوذ قدرتمند نخستین روشنفکران سازمان یافته روی مدل حزبی شوروی و حزب وابسته به آن یعنی حزب توده.

اما اگر در بحث خود را به  زمانی نزدیکتر محدود کنیم، باید بیست سال اخیر یعنی  تقریبا  از آغاز  دهه ۱۳۷۰ تا امروز را ملاک قرار دهیم که از لحاظ سیاسی  از میانه دوران موسوم به «سازندگی» (ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی) شروع می شود ، و با گذار از  دوره هشت ساله موسوم به «اصلاحات» (ریاست جمهوری آقای خاتمی) به دوره  ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد می رسد. هر یک از این سه دوره  خود را با محوری تعریف کرده بودند که عمدتا در اولی توسعه و شکوفایی اقتصاد به مثابه  شرط توسعه در سایر ابعادش، در دوره دوم  توسعه فرهنگی به مثابه شرط و دوره سوم، ادعای بازگشت به ارزش های اولیه انقلاب و در واقع یک پوپولیسم خطرناک بود.  در هر سه دوره ما شاهد آن بودیم که به دلیل سیاسی بودن شدید جو عمومی جامعه و همچنین  تصدی گری کامل دولت در همه امور و در نهایت تاثیر پذیری همه سازوکارهای اقتصادی، سیاسی ، اجتماعی و فکری از گفتمان های قدرت و ضد قدرت از یک سو تلاش می شد «آکادمی» مورد تصفیه ای ایدئولوژیک به سود هیئت حاکم قرار گیرد و از سوی دیگر روشنفکران خود را با  «برند»  غیر حکومتی بودن، معرفی می کردند.

در این حال دو میدان کاملا مشخص، در معنای بوردیویی کلمه شکل گرفت: میدان «آکادمی» از یک سو و میدان «روشنفکری» از سوی دیگر.  در دانشگاه مساله آن بود که  هر استادی بتواند «باسواد» بودن  خودش را به طور رسمی (ارتقا) با انتشار مقالات داخلی و خارجی در «نشریات معتبر علمی پژوهشی» در «انتشارات معتبر دانشگاهی» و غیر رسمی «محبوبیت دانشگاهی» خودش را به دیگران ثابت کند و از امتیازات مادی و معنوی بیشتری برخوردار شود: حسن شهرت و پروژه ها و درس ها و پایان نامه های بیشتر و در همین حال  تخریب حوزه روشنفکری به مثابه حوزه ای «غیر ارزشی» و «غیر متعهد» و «غرب زده» و همچنین اتهام «ژورنالیسم» و «سطحی» بودن را به میان بکشد و اصولا افراد روشنفکر را  به همین دلایل خارج از حوزه فکری خود  تعریف کند. در میدان مقابل نیز همین مبارزه وجود داشت  با این ادعا  که باز هم  گفته شود چه کسی «باسوادتر»است؟ چه کسی زبان یا زبان های بیشتری را بهتر می داند؟ چه کسی  کتاب ها یا مقالات بیشتری منتشر کرده است و بیشتر در روزنامه ها حضور دارد و  بیشتر می تواند به کنشگران گروه اول و نهادهایشان به مثابه نهاد ها و کنشگران دولتی و حکومتی بتازد؟ بنابراین در هر دو میدان یک مبارزه درونی  و یک مبارزه بیرونی ولی هر دو با اهداف مشترک یعنی رسیدن به  امتیازات مادی  معنوی بیشتر در میان بود. و هر چند در دوره آقای خاتمی تلاش شد این فاصله ها کاهش یافته و مرزها کمرنگ شود این کار عملی نشد و در دوره آقای احمدی نژاد، پوپولیسم حاکم بر فرهنگ، مرزها را به شدت سخت تر اما مبارزات درونی هر میدان را هم بیشتر کرد.

حربه تقدیر و بزرگداشت و حربه نقد

از اینجا بود که «سرقت علمی» در کشوری که هنوز ساده ترین قانون حقوق مولفان و مترجمان (یعنی کپی رایت بین المللی) را نپذیرفته و دلیل اصلی نپذیرفتن نیز نه  دولت ها بلکه ناشران و روشنفکران و دانشگاهیان هستند، شروع به ظهور کرد. و ابزار عمده ای که در این راه وارد کار شد، دو فرایند به ظاهر متضاد اما در واقع هم جنس ِ «تقدیر» و «نقد» بود.

تقدیر  و نقد، حربه هایی بودند که  هر  کسی می توانست از آنها با ترفند ها و استراتژی ها و تاکتیک هایی نه چندان پیچیده، به صورت «علمی » یا «روشنفکرانه» استفاده کند، و در عین حال  با خارج کردن کامل آنها از مفهوم عقلانی ای که در  مرکز زایش اروپایی شان  وجود داشت، به آنها رنگ و لعابی بدهد که به نمونه های اصل شان شباهت داشته باشند. مراسم «تجلیل» و «تقدیر» از پیشکسوتان، جوایز ادبی و هنری و علمی و نشان ها و مقالات مبالغه آمیز در وصف «برجسته بودن» این و آن،  لزوم «قدردانی»  از این و آن  در همه جا شروع به  ظاهر شدن کردند و اینها در واقع نوعی عملیات «تصاحب» و استفاده ابزاری و ویترینی از این و آن به سود کسان دیگری بودند که در واقع هیچ جایگاهی در اندیشه نداشتند ولی با نزدیک کردن خود به این و  آن اندیشمند، به چنین جایگاهی دست می یافتند: روی جلد مجله های روشنفکرانه با تصویر «بزرگان» پوشیده شد، هر کسی تمایل داشت چون ستارگان سینما روی جلد برود یا در صفحه اول روزنامه ها قرار بگیرد، صفحات «دانشگاه» و «اندیشه» در روزنامه ها پیدا شدند و از طرفی هم موسساتی آغاز به کار کردند که خودشان خود را با معتبرترین موسسات آکادمیک جهان مقایسه می کردند (و در واقع نام آنها را مصادره و سرقت کرده و کنشگران خود را در سطح کنشگران آن موسسات قرار می دادند) و شروع به ارائه  «چیزهایی» کردند که «درسگفتار» نامیده شد.

در این حال، هر بار  یک گروه  امتیازی را رو می کرد، گروه دیگر معادلی برای آن پیش می نهاد: در برابر  مقالات بین المللی آی اس آی، روشنفکران از حضور خود در محافل بین المللی به دعوت این و آن سازمان بزرگ علمی خصوصی، سخن می گفتند و اینکه دعوت شده اند که در این یا آن دانشگاه سخنرانی کنند. در برابر جوایز دانشگاهی،  جوایز خصوصی و  جشنواره ای به مد روز بدل شدند و  در برابر انتشارات دانشگاهی، انتشارات به اصطلاح روشنفکرانه معتبر «خصوصی» که در پشت آنها البته همچون در پشت اکثریت قریب به اتفاق  سایر نهادهای «خصوصی» سرمایه های مشابهی با بخش دولتی قرار داشتند.

در نهایت، فرایندهایی آغاز شدند که  نمی توانستیم انتظاری جز بالا گرفتن فساد  علمی و سرقت  های ادبی و هنری و علمی از آنها داشته باشیم. تالیف های بی ارزش و کپی برداری شده از نمونه های خارجی  در برابر خود ترجمه های دلبخواهانه و بی دقت و پر مدعا را داشتند و در هر دو مورد «چهره» هایی را  وارد صحنه و میان های آکادمی یا  روشنفکری بر پا می  کردند که بزودی در همه جا اسم و رسمشان را می دیدیم و دائما سخنرانی ها و مقالاتشان را می دیدیم. مترجمان بدل به  متخصصان ِ متفکرانی می شدند که ترجمه شان می کردند و مولفان  بی آنکه حتی ترجمه بلد باشند، یا زبانی بدانند یا پژوهش بشناسند، در دانشگاه، پیشرفت می کردند.

نان به قرض دادن یا انتقام جویی

اما آخرین  حربه در این میان، حربه «نقد» بود که در اینجا به مثابه مثال «هر چه بگندد نمکش می زنند…» وارد کار می شد. شیوه این گونه نقد، همانگونه که کورش صفوی در گفتگویی اخیرا به آن اشاره کرده است یا به صورت «نان قرض دادن » افراد به هم بود و یا انتقام جویی از یکدیگر و به هر چیزی شباهت داشت جز نقد. و هر هدفی را دنبال می کرد، جز بالا بردن  سطح دانش و پیشرفت دادن به شناخت در حوزه مربوطه.

شیوه کار می توانست در پیوستاری بزرگ قرار بگیرد. نقد هایی که گاه کاملا شکلی لمپنی داشتند و اغلب به وسیله «روشنفکران» مدعی منتشر می شدند که سن کمی داشتند، اما معتقد بودند حرف های زیادی برای  گفتن دارند» و «نمی گذارند  آب خوش از گلوی دانشگاهی های حکومتی پایین برود». این افراد که صرفا به ادبیاتی اغلب پست مدرن مجهز شده بودند، ادبیات لومپنی خود را نیز بخشی از همین پسا مدرنیته به حساب می آوردند.

 بسیاری از این نقد ها در سال های دهه ۱۳۸۰  در روزنامه های اصلاح طلب یا افراطی راست، منتشر می شدند و عموما  مضمونشان «افشای» یک متفکر یا  یک فرد دانشگاهی بود به سرقت علمی از این یا آن منبع، دلایل ارائه شده هم بیشتر به یک پرونده جاسوسی یا پلیسی شباهت داشت تا نوشته یک روشنفکر. در نهایت «جوان جویای نام» و حتی فردی که سن و سالی از او گذشته بود، ولی نمی خواست از جوان ها عقب بیافتد، همه شروع کردند به «مچ گرفتن» از این و آن تا نامشان در تاریخ به عنوان «افشا گران» سارقان علمی ثبت شود و قاعدتا  دیگر  درباره ایشان به هر چیزی شک شود، جز به اینکه خودشان ممکن است «سارق علمی» باشند.

مولف چونان مترجم ضعیف

این فرایند در زمینه ترجمه به شدت رایج تر بود، چون کار بسیار سهلی بود. روش کار اینجا باز هم بسیار ساده بود: تهیه کتاب اصل و زیر ذره بین بردن کتاب ترجمه شده برای پیدا کردن چند اشتباه که در  چنین وضعیت  اسفباری از نشر و ترجمه  اگر  وجود نداشت عجیب بود، سپس  برجسته کردن این خطاها و  قرار دادن آنها در کنار گروهی از «خطاها»یی که اغلب سلیقه ای و ویرایشی بودند و رسیدن به متنی که در آن در هر تکه «منتقد» مثلا از یک کتاب پانصد صفحه ای در مجموع یک صفحه را به صورت پاراگراف های پراکنده و به ادعای خودش به صورت «اتفاقی» (ولی در واقع با  جستجوی بسیار) می آورد که خطاها را نشان دهد و البته هر بار «ترجمه درست» و یا فروتنانه تر «ترجمه پیشنهادی» خود هم اضافه می کرد که نشان دهد کسی که  زبان می داند و باسواد است، اوست و کسی که بی سواد است، مترجمی که مورد «نقد» قرار گرفته است.

در «نقد» تالیف ها نیز وضع به همین منوال بود و هست، افراد به سادگی متهم به تقلب علمی می شدند و  تلاش می شد یا  از ضعف  استدلال ها و ضعف تحلیل ها و نبود انسجام در کتاب، وجود اشتباه در جداول، حتی علط چاپی، و حرف هایی کلی در این حد کل کار و مسائلی که مطرح کرده بود به زیر سئوال برود، اما اثری از درک و بحث درباره موضوع اصلی کتاب نبود و این تازه وقتی بود که «منتقد» محترم می پذیرفت که کتاب اصلا تالیف است چون فرض همیشه بر آن بود که اگر تالیف کار دوستی نباشد، حتما «ترجمه» ای است که به صورت تالیف بزک شده است و باز اصل بر آن بود که: ترجمه سخت تر از تالیف است و مولفان مترجمان ضعیف هستند.

گروه ویراستاران

در این میان گروه دیگری نیز سر برآورده بودند که نام خود را «ویراستار» گذاشته بودند و اعلب بدون داشتن نه مشروعیت و نه آشنایی با موضوع کتاب، و صرفا بر اساس گروهی از  قواعد رسم الخطی و دستوری و زبانی و ادعاهایی بسیار، به خود اجازه می دادند در کار هر متخصصی چه ترجمه و چه تالیف دست ببرند تا آن را «پالایش» کنند، که این ماجرا البته خود حکایت دیگری دارد، اما باز هم نوعی «سرقت علمی» به شمار می آمد، چون ویراستار خود را بالاتر از مترجم یا مولف قرار می داد.  در پشت سر این ادعا هم البته ناشرانی بودند که همیشه برایشان ترجمه  پرسود تر از تالیف بود چون با جماعتی از خوانندگان  روبرو بودند که چیز چندانی از محتواهای کتاب های نمی فهمیدند، ولی بعضی از اسم ها زیاد به گوششان خورده بود: اینجاست که اسنوبیسم همه چیز را فرا گرفت و بدل به اخلاق جدید روشنفکران ودانشگاهیان هر کدام با منطق خاص خودشان شد.

——————-

یادداشت ناصر فکوهی خیلی بلند است. اینجا کوتاه شد به نکات اصلی اش. ضمن اینکه همین ها مسئولیت اش طبعا با ایشان است و من خواستم با بازنشر نظرات او گوشه تاریکتر داستان را هم به روایت یکی از دانشوران ایرانی نشان دهم ولی اصولا با دید سیاه و آزرده حاکم بر متن موافق نیستم گرچه فکت هایش قابل تامل است. ضمنا نوشته اند متن در مجله ای منتشر شده است امیدوارم که در آنجا ویرایش شده منتشر شده باشد چون ایراد ویرایش فنی زیاد داشت! میان تیترها و برجسته کردن کلمات از من است و تیتر اصلی هم تغییر کرده است. – م.ج

همرسانی کنید:

مطالب وابسته