آزیتا قهرمان
خوابگرد
کتاب «زمین مادران» دومین رمان شهزاده سمرقندی ست که نشر «اچانداسمدیا» آن را منتشر کرده است. وقتی کتاب را دست گرفتم، پیش از همه، طرح آبسترهی روی جلد، شمایلی مینیاتوری از ترکیب چهرهی زن و غوزهی پنبه، با نام کتاب برایم هماهنگی معنادار و دلنشینی داشت. رمان قبلی او «سندرم استکهلم» نیز نوعی اتوبیوگرافی در بارهی چشمانداز زندگی یک زن، تردیدها و پرسشهای او در آستانهی مادر شدن است.
میلان کوندرا در مقالهای، فراموشی را نیروی حذف و حافظه را قدرت دگرگونی میداند. این موضوع دستمایهای ست که او در آخرین کتاب خود به آن پرداخته است. رازی که جانمایهی حیات و رمز حضور آدمی بر خاک است. تنها در تداوم زمان، حوادث معنا میگیرند و تجربه به آگاهی و نیستی به هستی بدل میشود.
آغاز داستان
مادر در نیمروز تابستان کنار مزرعه رو به آسمان خوابیده. در حال به دنیا آوردن من است. کنارش مرد فربه راستراست راه میرود و کاری هم از دستش بر نمیآید. این رئیس کالخوز ما ست. دستان مادر به پایهی باریک پنبهای پیچیده است. ص۱
من دو پدر دارم و دو مادر، رئیس و دایه. ص۲
چشماندازی از آسمان و زمین و زنی همچون الههای بدوی که بر گوشهای از خاک مزرعه کنار بوتههای پنبه زایمان میکند، آغاز داستان است. برگی از دفتر خاطرات و یادهای مادر. این تصویر مانند تابلویی شگفت ما را با خود به درون داستان میکشد.
خلاصه داستان
قصهی کتاب دورهای کوتاه از زندگی دختری به نام «آفتاب» است. مادر او زن نمونهی کشاورزی در مزارع پنبه است. او نیز آرزوی این در سر دارد که روزی رانندهی تراکتور کالخوز شود. کارگردانی به نام «میخاییل» برای ساختن یک فیلم مستند در بارهی زندگی این قهرمان ملی با گروه خود به آنجا میآید. نام فیلم «طلای سفید» است. زمینهی فیلمنامهی او دفترچهی خاطرات مادر است. دختر جوان برا ی ایفای نقش جوانی مادر و بازی در فیلم انتخاب میشود. کاری که او چندان مایل به آن نیست. فرمان بردن و حرفشنوی از کارگردان خوشقیافه برایش لطفی ندارد. او در سکوت و حجب به مرد کارگردان دل سپرده. اما مرد دلدادهی زنی روسی به نام ناتاشا ست که همکار او ست.
در جریان فیلمبرداری، دختر جوان به علاقهی این دو پی میبرد و در صحنهای خودکشیمانند سوار تراکتور قرمز کالخوز میشود (تراکتور کهنهی کالخوز که برای بازی در فیلم به او هدیه داده شده است.) در تصمیمی ناگهانی با خشم و ناباوری به سوی کانال آب میراند و بر اثر ضربه و تصادف با سد آبیاری، دچار شوک فراموشی میشود. مدتی را در آسایشگاهی در مسکو به سر میبرد تا وقتی سلامت خود را بازمییابد. همان زن جوان روس، ناتاشا که محبوبهی کارگردان است، در این مدت ندیم و پرستار او ست. آفتاب در آن اتاق چهارمتری تاریک، هر چه را در گوشه و کنار ذهنش دارد، روی کاغذ، ملافهها و در و دیوار مینویسد و نقاشی میکند. بعد از ۷ ماه که سلامت خود را باز مییابد، دوباره به جستجوی ناتاشا و میخاییل میرود. آنها را در ورشوی لهستان پیدا میکند که با هم همخانه اند و کودکی دارند. میخاییل روی صندلی چرخدار به خاطر ابتلا به سرطان خون در انتظار مرگ است. دختر جوان که همهی خاطرات و زندگی خود را دور زده است، با مرد جوانی به نام «لوکاس» آشنا میشود. نخستین همآغوشی را تجربه میکند. شادی آزادی و گرمای عشق مرهمی بر زخمهای او ست و پایان همهی آنچه اتفاق افتاده است، برای شروعی تازه.
فضای داستان
ماجراهای کتاب در اواخر دههی ۹۰ میلادی در دوران پرآشوب پروسترویکا در مزارع پنبهی تاجیکستان و دشتهای پهناور آن سرزمین اتفاق میافتد. زمینهایی که به عنوان مزارع اشتراکی کالخوز شهرت داشت.
طبیعت بکر و مهربانی که رودخانههای آمو دریا و سیر دریا آنها را سیراب میکنند. زمین حاصلخیزی که نقش و نگار روزگار و خاطرهی نیاکان بر سینهاش حک شده است.
اولین بسترت زمین و سقف سرت آسمان بود. تو هیچ خانگی نخواهی شد. ص۲
رودها، مزارع و باغهای میوه. سایهروشن روزهای داغ تابستان، خانهها، چارپایان، جادهها، عطر گلها، میوههای تازه و رسیده و زنان کشاورزی که روزیدهِ خانواده اند؛ خستگیناپذیر و سختجان و بخشنده اند. فضای داستان، مناسبات حاکم بر جامعهی شوروی با جمهوریهای آسیایی و نقشی را که زنان با تلاش و امید برای رونق کار و آبادانی وطن خود داشتهاند، از ورای خاطرات آفتاب و مادر او شرح میدهد.
مادر میگفت تاریخ باید بازسازی شود تا محفوظ بماند. ص۶
اما بخشی دیگر از داستان در فضای سرد و تاریک درمانگاهی در مسکو اتفاق میافتد و تقابل این دو فضا، مانند تضاد روشنایی زندگی و تاریکی مرگ، آفتاب و سرمای زمستان و آزادی و حبس است. همهی این عناصر در جدال با هم، نشانههای یکدیگر را باز میتابانند. ماجرا و اتفاقات عینی در شمایی درونی، معانی استعاری و شاعرانه به خود میگیرد. حکایت جسم رنجکشیدهی زمین و روح زخمخوردهی آدمی در کشمکشهای تاریخ در نمایی از سرنوشت انسان حکایت میشود. وجودی که صحنهی این کشاکش و دگردیسی ست.
همه گذشته داریم. همه در کوچههای گذشته نطفهی آیندهی خود را کاشتهایم. ص۷۸
زبان و شیوهی روایت داستان
مهمترین مشخصهی کتاب، زیبایی و نرمای موجمانند لحن قصه است. زبانی که سایهروشن حوادث را ماهرانه میشکافد، آهسته به درون آن میخزد و صحنهها را در هم میبافد. جملهبندیها کوتاه و سبکبار اند. فشرده و شفاف. زبان نوشتار بیشتر به روح آفرینش ادبی نزدیک است تا شیوههای نگارش روزنامهنگاری و وبلاگنویسی؛ تأثیری که به شدت بر نحوهی نوشتار و اندیشهی رمان و داستان امروز سایه انداخته است. طراوات و روانی نثر کتاب در زبان فارسی تاجیکی چشمگیر و تازه است. شهزاده سمرقندی آنچه را میخواهد بگوید، به خوبی تصویر کرده است. این نمایش با طراحی فضایی چندوجهی در چند زمان، رابطههای معنایی اثر را شکل میدهد و پیش میبرد. از این رو پرشهای ناگهانی از ذهن به طبیعت، از عرصهای پرآفتاب به گوشهای پرت و تاریک، از حادثهای به اشیا و خاطرات به گونهای استفاده میشود که نوعی ترکیب شناور را میسازد.
سیال بودن روایت در این کتاب مدیون برشهای سینمایی و بیان تصویری موجز است. پیوند بین دیالوگ و گزارش با خواندن صفحاتی از دفترچهی خاطرات و تعریف ماجرا از زبان دیگران امکان چند چشمانداز برای حرکت در متن را فراهم میکند. دو دفترچهی خاطرات، یکی نوشتههای مادر برای آنکه «گذشته» را حفظ کند و دیگری دستنوشتههای پراکندهی دختر جوان «آفتاب» که همه چیز را دوباره از قعر تاریکی و نامفهومی سکوت صید میکند تا زندگی «اکنون» خود را در سیاهی بی شکل فراموشی دوباره بیافریند. اینها هر دو با آن که نشانهی فاصلهی دو موقعیت و دو نسل را تعریف میکنند، اما رازی یگانه آنها را متحد میکند. ارزش و نیروی شفابخش کلام، درک معنای رنجها برای جستجوی حقیقت و شادمانی حیات.
حقیقت مثل مزار است. مثل گورستان ده که هرچه نوتر و تازهتر، ترسناکتر است و هر چه کهنهتر و ریختهتر، قابل تخریب و فراموش کردن است. ص۱۰۸
با وجود شیوهی روایت اول شخص که خطر ملالانگیز شدن و یکنواختی دارد، شگرد تعریف داستان با جابجایی و بریدگی خاطرات و تداعی نحوهی به یاد آوردن حافظهای که پارههای خود را باز مییابد، به تنوع و ناپایداری طرح کمک کرده است. انتخاب زاویهی دیدی اینگونه برای پیدا کردن تکههای گم شده و ناپدید،کنجکاوی مؤلف و انتظار خواننده را برمیانگیزد. میتوان گفت این ضرباهنگ شاعرانهی زبان است که رابطهی طبیعت و شخصیتها، فضا و حوادث را در یک شبکهی پیوسته، همسو نگاه داشته است. حسی قوی و تجربهای صمیمانه لحظههای زندگی با عاطفهای زنانه و اندیشهای جزیینگر تعریف میشود و داستان را از خطر افتادن به تنگنای احساسات اغراقشده و یکبعدی در بارهی احوال و شخصیتها دور نگاه میدارد و با اینکه شکل ظاهری حوادث چندان پیچیده نیست، نوع اجرا و نمایش واقعیت با ایجاد شبکهای پیوسته از وقایع، تفسیر و معناپذیری داستان را افزایش میدهد.
شخصیتهای داستان
شخصیت محوری و قهرمان داستان، دختر جوان «آفتاب»، زادهی بیابان، پروردهی صحرا و خورشید است. روحی پرتلاطم و جانی پرشور دارد. بلندپرواز است و آرزوهایش با هم در جدال و ستیز. جانش لبریز شیدایی و زبانش ساکت. هم عاشق مادر و مزرعه و وطن خویش است، هم اشتیاق مکانهای دیگر، زندگی تازه و روزهای نو در سر دارد. نام او گاه در کتاب آفتاب است و گاه مهتاب صدایش میکنند. این میتواند دوگانگیهای روحی و فضایی را که او در آن حرکت میکند، به خوبی بیان کند. فراموشی و حافظه. بکارت و بلوغ. اراده و ناتوانی. آزادی و وابستگی. عشق و دودلی.
«مادر»؛ زنی که به قول خودش از نسل زنان چهارپهلو ست. اولین زنی که شلوار مردانه پوشیده و پشت تراکتور نشسته است. به کار و تلاش اعتقاد دارد. رییس کالخوز بوده. یک الگوی اصیل از انسان مؤمن در جامعهی سوسیالیستی ست. هشت فرزند آورده، اما هرگز عشق را نشناخته است. به خاک و آسمان روزیدهنده احترام میگذارد. غوزههای پنبه چون بچههای او نازنین اند و عزیز. او همهی خاطراتش را درطول سالها در دفتری نوشته و معتقد است باید تاریخ را بازسازی کرد تا از یاد نرود و از آن آموخت.
«میخاییل» مردی تحصیلکرده در مسکو که کارگردان است. او نقشی مهم به عنوان محبوب دو زن دارد و کسی که به عنوان هنرمند میخواهد سندی از زندگی مادر و تاریخ آن جامعه بسازد. شخصیت او از طریق تصویر احساسات آفتاب و شیوهی ادارهی بازیگران در حین فیلم ساختن برای ما روشن میشود.
«ناتاشا»؛ معشوق و همکار او که با وجود آگاهی به تمایل قلبی آفتاب، بعد از حادثه او را تنها نمیگذارد. او هم معشوق است و هم خواهر و پرستار. ظاهری خوشایند و روحی هنرمند دارد.
خانم«نینا ایوانونا» رئیس آسایشگاهی در مسکو ست. دفترها، نوشتهها و نامههای بایگانیشده را در بازگشت آفتاب به او پس میدهد.
«مادر ناتاشا»؛ که بخشی از قسمتهای مهآلود و گم داستان را او برای آفتاب روشن میکند و نشانی ناتاشا را به او میدهد.
پدر آفتاب و پدر ناتاشا حضور پررنگی جز در چند جمله در کتاب ندارند. «رئیس کالخوز» که همراه دایه، تنها شاهد زایمان مادر در کنار مزرعه است. مجری دستورات بالا ست. کنترل امور را در دست دارد. نمایندهی دولت است و جشن و مراسم محلی حزب را اداره میکند.
«لوکاس»؛ مرد جوان کافهداری از اهالی ورشو که در پایان کتاب، زندگی آفتاب را دگرگون میکند. جسم او را با نوازش و مهر مینوازد و روح او را با عشق آشنا میکند. ما چیز زیادی در بارهی او نمیدانیم.
ایدهی داستان
محتوای داستان، بازگوی دوران پس از فرو پاشی شوروی و تأثیر آن بر زندگی مردمان تاجیک و شخصیت دختری جوان است که میتواند آینهی پر تب و تاب جامعهی خود باشد.
پاییزی که اتحاد شوروی بر هم پاشید، قهرمانی من هم به پایان رسید. ص۱۰۷
داستان در شکل بیرونی و لایههای پنهانتر به معنایی دردآلود و عاشقانه که روحی عمیق و زنانه دارد اشاره میکند. این هستی عمیق و پروسعت، همهی اتفاقات کتاب را به هم پیوند میزند تا به جوهر جادویی و رازآلود «عشق مادرانه» در تمامی مراحل زندگی و حیات وصل شود.
حتا غوزهی پنبه شکلی لطیف و معصومانه و شمایلی زنانه دارد، شیرگون و سپید است چون چهرهی نوزادی. گیاهی که از آن پارچههای پر نقش و نگار میبافند. پیراهن و جای خواب، روانداز و پوشش ما میشود. زنان حافظهی تاریخ را در زهدان و زبان خود دارند. روح جمعی جامعه در وجود آنها زنده و گویا ست. آنها در هر نقشی مادر، معشوقه، همسر، خواهر و دوست محافظ زمین، پرستار زندگان، خوراکدهنده و حامی جلوههای زندگی هستند. هستی، روح و جسمی مادینه دارد. زنان معمار و طراح بودن آدمیان اند.
عناصر داستان
بعضی نامها واشیا و موضوعات به اندازهی کشمکشهای قصه در شکل دادن به مفهوم داستان مؤثر اند و نقشی نمادین دارند. تراکتور قرمز. فراموشی و حافظه. فیلم و سینما. دفترچهی خاطرات. نوشتههای روی کاغذ، دیوار و ملافهها. عکس و نقاشی. غوزهی پنبه. مدال و نشان. مزرعه و زمین. سفر. زایمان و زمین. سه شهر سمرقند، مسکو و ورشو. دریا و کشتیِ به ریگ نشسته. اتاقک تنگ و گورمانندِ آسایشگاه و…
با همهی گوشهها و چشماندازهای معنایی در کتاب «زمین مادران» از چند منظر خاص دیگر، لایه های داستان را بهتر میتوان شکافت و زبان و رازهای ناگفتهی آن را تأویل و تفسیرکرد.
وجه نمادین و اجتماعی داستان
آنچه در صفحات کتاب میخوانیم، در اواخر دههی نود میلادی در سرزمین تاجیکان رخ میدهد. در حول و حوش تغییرات،کتابسوزان و ویرانی کتابخانهها. بحرانی عمیق جمهوریهای بههمپیوسته را از هم گسست. همهی کتابهای لنین سوخت، اینها نیز به همین زودی تاریخ مصرفشان خواهد گذشت. از یاد فراموش خواهد شد. چرا باید بخوانی؟ وقتی بدانی که به دردی مرهم نخواهد بود. ص ۸۳
در این منطقهی حاصلخیز که در مجاورت آرال و رودخانهها ی باشکوه آمودریا و سیر دریا قرار دارد، به خاطر مزارع پهناور پنبه و کانالهایی که برای آبیاری در طول سالها ایجاد شد، پرندهها و ماهیان مردند، جنگلها ویران شد و خاک سترون و بایر. آرال کوچکتر شد. ویرانی روی این زیبایی شگفتانگیز چون پردهای سایه انداخت. شوروی اولین صادرکننده پنبه در جهان بود و نیروی کار چون ایمانی ملی و باشکوه، با اررزشترین اصالت انسانی برای تودهها.
ببین این طلای سفید را، ببین سرمایهی ملی ست.
رئیس کالخوز تنها کسی بود که میدانست این همه زحمت سالیانهی مرد و زن به کجا میرود. ص۷۳
اما میراث این قدرتِ کوبنده، تغییر چهرهی طبیعت و فرهنگ مردمان سرزمین آسیای میانه بود. نیم قرن تقابل طولانیمدتِ مذهب و زبان و پیشینهی تاریخی اقوامی که آداب و آمال دیگری در سینه داشتند. غربت و سرسپردگی که سالیان سال درگیری و تضاد بین روسیه و سرزمینهای آسیایی را عمیقتر کرد و چون شکافی مهیب همه را درون خود کشید.
شما روسها برای هر چیز قاعدهی مصنوعی درست کردید. ص۶۸
اشاره به مدالها و افتخاراتی که نصیب مادر شده است، نمایی ست از همهی این روزگار زوالیافته و پایان دوری باطل. تنها زخمها، پینههای دست و چهرههای سوخته مانده است. سرزمین خشکی که دیگر زایا و پربرکت نیست. کابوس کشتیِ بهریگنشستهای که تکرار میشود. مادری که حالا رنجور و پیر و بیکار است و توان ادارهی خانوادهی خود را ندارد. تنها دفترچهی خاطرات و لباسهای یادگار مراسم رسمی قدیم برای او باقی ست.
مرگ دریاچهی آرال و زمینهای سوخته را مادر در دفترش نوشته بود.
اگر از دستم برمیآمد راه آب اقیانوس را بازمیکردم به سوی آسیا، به سوی آرال، به سوی زرافشان، به سوی بیابان سوختهی سمرقند و بخارا. ص۱۲۹
فیلمسازی میخواهد آن رونق و ولوله را دوباره بازسازی کند و به نسلهای دیگرنشان دهد. دختر جوان عاشق خاک و طبیعت و زادهی بیابان است، اما از نسلی دیگر است که دستهای سفید و لطیف دارد. تحصیلکردهی دانشگاه است و مانند گلهای نازک پروردهی گرمای گلخانه. با همهی تلاش و عشقی که به مادر دارد، او قادر به اجرای نقش مادر که باید آن را بازی کند، نیست. راهی برای ادامه نیست، باید دور زد و از نو آغازید.
اما چیزی در دل میگفت، بمان، از مقدسات رنگرفتهی خود دفاع کن. ص۱۱۷
عشق معصومانهی او به مرد روس به یأس و نومیدی بدل میشود. او سوار بر همان تراکتور غولآسای سرخ، تراکتور سرخی که هنوز با سایهی تاریکش آنجا جا خوش کرده و مانند آهنپارهی ازکارافتاده مظهر رونق و قدرت حکومت شوروی ست، به سوی کانال آب میرود و بر اثر تصادفی سهمگین صدمه میبیند.
تراکتور هیبت دارد. ترس دارد. نگرانی دارد. انگار با دیوی روبرو هستی. دیوی که همهی مردم محل از صداش، از جای پاش میترسند. ص ۱۷
میخواستم همه را آگاه کنم که خیانت کرد. به من دروغ گفت. نگفتن دروغ است. پنهان کردنِ حقیقت دروغ است. ص۴۲
دیگر فراموشی و بهت است. زدودن آنچه باید از یاد پاک شود. شکافی در حافظه، پرتگاهی در تاریخ که همه چیز را به درون سیاهی خود فرو میکشد و میبلعد.
از تراکتور تنها دندانههای بزرگ آهنینش باقی مانده بود که چون اسکلت دایناسوری در گوشهی صحرا افتاده بود و دو سه کودک روی آن جستوخیز میکردند. ص۱۰۵
هر آنچه بود از هم گسیخته و به سویی پرتاب شده است. نشانیها بینشان است و زمان درون خود خمیده است. تنها نیروی محبت و مراقبت مادرانه، شور زنده ماندن را در آفتاب بیدار نگه میدارد. نیروی کلمهها، نیروی جادویی هنر، خلاقیت باز آفریدن زندگی از پارههای گمشده در زمان.
فرو شدن و سقوط در تاریکی سکوت همچون غرق شدن در حافظهی جمعی و خاطرهی قومی نیاکان، یادآور از دست دادن هویت و آگاهی فردی ست. باز یافتن کلمهها و نوشتن آنها بر هر چه پیرامون او ست. دیوار، ملافهها و کاغذ نوعی عبور رازآمیز از تمامی موانعی ست که او درون خود دارد. زمزمهای دعاگونه از اوراد و نوشتن واژهها او را از دنیای ارواح و اسرار عبور میدهد.
زمین تکان خورد. زمان لرزید و محو شد. ص۱۲۱
او با تجربهی بیزمانیِ مرگ، سرنوشت خود را از نو سر میاندازد. شفای او رویشی دوباره است. نه جایی برای ماندن هست نه چیزی برای چنگ زدن. باید جاری باشی چون رودخانهها و دیوانهوار چون سبزههای نودمیده از خاک درموسم بهار.
حالا که همه را پیدا کردهام، میخواهم فراموش کنم. ص۱۳۱
در بایگانی آسایشگاه به تماشای فیلم زندگی خود میرود. نقش و بازی خود را از بیرون تماشا میکند. در فیلم میخاییل و نوار فیلم روزهای بیماری که او محبوس در اتاقک بیمارستان با هر آن چه واقعی ست رابطهای ندارد. درایت و دریافت او از آنچه باید به عنوان فردیت خود، وطن و نیاکان خود در این برههی پرآشوب در خود باز یابد، شاید راه نجاتی باشد. چون دریای به شوراب نشسته، زخم عشق، جنگ و ویرانی هرچه هست، همه دردناک است و دشوار. اما شجاعت تغییر و انتخاب، چشمان تازه برای دیدن به او میبخشد. او در پناه مراقبت مادرانهی زنانی که پیرامون او هستند، به نیروی عشق درمان میشود.
روح زمین قویتر از ارواح تمام انسانها ست. میگفت مادر بزرگ… تا زمانی که روح زمین با تو ست، ویران نخواهی شد. ص۷۳
ناتاشا زن روس، مادر آفتاب، نینا ایوانونا و مادر ناتاشا، همهی زنان گویی روحی یگانه و همساز با محبت و بخشش دارند. همه چیز از آنها جان دوباره میگیرد و باز آفریده میشود تا راه نو پیش بگیرد. چون آبهایی که از دریاچهی کهن بر دشتهای خوارزم سرازیر اند تا رگهای برکت و زایایی زمین باشند.
در پایان کتاب بعد از همهی تلاشهای آفتاب برای ترمیم و به هم پیوستن تکههای وجودش تصمیم به سفر و دیدار با ناتاشا میگیرد. به ورشو میرود. میخاییل، مردی که همهی این رنج و درد بینهایت با خواستن پرشور او درآمیخته است، آخرین روزهای زندگی خود را در انتظار مرگ در غربت میگذراند. مرد که از مسکو آمده بود، رؤیاهای او را با رنگی از شور و بازی از آن خود کرده بود. خاطرههای او و مادر در هم ریخته بود تا زندگی آنها را به خواستهی خود نمایش دهد.
میخاییل همان کشتی بود. همیشه بهانه داشتم دیر کنم، به کشتی که دم درم آمده بود و از دنیای جدید درک میداد نرسم. جا بمانم. ص۱۲۹
چیزی شبیه آخرین روزهای سرزمینی که زمانی پهناورترین کشور روی زمین بود و حالا چون محتضری رو به موت همهی گذشته و رؤیاها را با خودش میبرد. باز همان کشتی به گل نشسته بر دریاچهی نمک. اگر شروع داستان با زادن جسمانی آفتاب از تن مادر در گوشهی خاک مزرعه آغاز میشود، پایان داستان بلوغ روحی و شکفتن جسم او در شور عشق است. وقتی او تمامیت تن خود را با غریزهی زنانه چون زمینی بکر کشف میکند. عشق سهم زیبای او از انسان بودن بر این خاک، کلید باز یافتن خودآگاهی و هویت زنانه است. فرصت شرکت در جشن زندگی. روبرو شدن با همهی آنچه او هست یا میتواند باشد. سفر و دیدن واقعیت عریان همان جرئت دوباره ساختن و از سر گرفتن مسیر سرنوشت را به او میبخشد.
از گذشته رها بودم اما دلم سراغ آینده بود. آیندهای که در خیابانهای سنگفرش سمرقند حیران مانده است. ص۱۳۴
انتخاب عشق آموختن از تجربیات است. وقتی بازمیگردد و به نیمهی خود، به مادر که او را به تاریخ و همهی خاک پیوند میدهد میگوید: باور نمیکردم که او ست مادر! میخاییل هم مثل زمین، مثل دریای خشکشده، طراوت از آفتاب آبی بازوانش رفته. ص۱۴۴
میخاییل و لوکاس دو حلقهی عاطفی داستان هستند. با یکی آفتاب گذشتهی خود را گم میکند و وانهاده و دلشکسته، سرگردانی و رنج مردن را تجربه میکند. با دومی تجربهی عشق و بلوغ، درک آنچه باید ترک کند، معنای آزادی را به او هدیه میدهد تا در تولد دیگر خود از نو خویش را بزاید.
زمینهی اسطورهای و طرحِ روایت
«دیمیتر» از کهنترین ایزدبانوان یونان، خدابانوی کشاورزی و الههی نگهبان زمین و نباتات است. او مادر زمین است. زمین بارور از تن او برکت و گرما میگیرد. نیروی باروری زنان از او ست. نقش کلیدی مادر آفتاب در این قصه بیشباهت به دیمیتر نیست. ما حتا نام او را نمیدانیم. او تنها یک نام دارد: «مادر». زنی که هشت فرزند آورده و چنان با غریزهی زنانه خود و مسئولیت اجتماعی خود یکی ست که به عنوان زن کشاورز نمونه انتخاب میشود.
در اسطورهی یونانی «پرسفونه» نماد بکارت و دوشیزگی ست. دختری زاده و پارهی تن «دیمیتر» که در نمادهای رمزی با استعارهی گیاه و رستنیها شناخته میشود. طرح اسطورهای داستان به گونهای ست که میتواند قصهی «زمین مادران» و این اسطورهی چندهزار ساله را که نمایش کهنالگوی مادر و رمز تولد و رشد در چرخههای نوزایی زمین است بر هم منطبق کند.
«سر جیمز فریزر» اسطورهشناس در مقدمهی کتاب «شاخ زرین» ریشه و بنیان ادیان و آیینهای اساطیری را رمز باروری و جشن و مراسم مربوط به بهار و نوشدن طبیعت و زمین میداند. آیینی که بر پایهی پرستش، قربانی و یادمان خدایی میرنده و زندهشونده اشاره دارد که به اعماق زمین، تاریکی و مرگ سفر میکند. این آداب نشانهی وصلت بین زمین و آسمان و رستخیز خدایی ست که با برداشت خرمن و محصول در پاییز میمیرد و در بهار از نو متولد میشود.
از همین رو «کارل گوستاو یونگ» با طرح کهنالگوی «بزرگمادر» بخش مهمی از تحولات روانی انسان در مراحل عمر، تغییر شرایط و اعتلای جنبههای عمیق آگاهی را با نقش نمادین مفهوم مادر در زایش و تولد معنا میبخشد و از رنجها به عنوان نوعی آیین ورود برای عبور ازعرصههای دگرگونی یاد میکند. در روایت این اسطوره، پرسفونه دختر جوان برای چیدن گل و گیاهان به صحرا میرود اما «هادس» خدای عالم زیرین به او دل میبازد. پرسفونه با ارابهی سیاه و هولناک هادس ایزد مرگ که صدایی رعدآسا دارد، ربوده میشود و به جهان تاریکی، سرزمین نیستی و فراموشی فرو میرود و در آنجا ناپدید میشود. این پارهداستان تشابهی نزدیک دارد با تراکتور هیولاواری که هیبت دیوآسا دارد و با صدای غرشمانند، آفتاب را با خود به دنیای فراموشی میبرد.
معنای تسخیر و «ربودهشدگی» در هر دو روایت شکلی از فرو شدن در جهان نابودی و فنا در سیاهی آغازین و ناشناختهی پیشازمان دارد. تملک عاشقانه در هر دو، نقطه اوج و چرخش ماجرا ست. مادر پرسفونه، دیمیتر، بعد از مدتها سرگردانی و سوگواری به کمک «هرمس» خدای زیرکی و هوش، الفبا، کلام و الهامات غیبی، که همراه و راهنمای او به عالم اموات شده است، بعد از نه ماه دخترش را در جهان سرد و تاریک مردگان باز مییابد. این افسانه به عنوان چرخههای طبیعت و زمان در سرما و خشکسالی زمین که پرسفونه (دانه و بذر گیاهان) در تاریکی و فراموشی خاک حبس میماند، معنای عمیق به خود میگیرد. با آمدن بهار و حاصلخیزی تابستان سبزهها و گیاهان از دل زمین بیرون میزنند، زمین میروید و سبز میشود. راز مشترک این دو داستان رمز رویش در ارتباط زمین با گیاهان و در شکل انسانی آن رشد و تحول روانی انسان بعد از تجربههای دردناک فردی و اجتماعی را معنا می بخشد.
آفتاب نیز هفت ماه را در اتاقک گورمانند آسایشگاه در سرمای زمستان مسکو میگذراند. عدد «هفت» در معنای رمزی خود نشانهی کامل شدن، پایان و شروع دوباره است. در اسطورهی پرسفونه، بعد از نجات او از زیر زمین برای چند دانه انار که از دست هادس خورده است، مجبور میشود چند ماه از سال را زیرِ زمین در کنار هادس بماند، اما باقی سال را روی زمین در کنار مادرش خواهد بود. در زندگی آفتاب، رهایی و دگردیسی او در مراسم عاشقانه با لوکاس، وصلت عاشقانه، راز شکوفایی روحی و جسمی او ست.
مفهوم و کارکرد روانشناسانهی قصه
رابطهی مادر و دختر کلیدیترین رابطهی داستان است. آفتاب دختر جوان شیفتهی مادر، مقهور ارزش و تواناییهای او ست و مادر دلسپردهی خاک و نگران سرزمین بربادرفته. آفتاب و مادر هر دو به یکدیگر چنگ زدهاند. اما از سویی دیگر این تعلق و پیوستگی دو چهرهی در نوسان دارد. گذشته و آینده، وابستگی و رهایی. آفتاب که در بازی نقش مادر غرق شده است، ذره ذره هر ارتباط واقعی با زندگی پیرامون خود و هویتش را گم میکند.
چه کسی میتوانست به من بگوید آن گذشته مال من است یا مال مادر؟ ص۷۹
مادر گفت باید خوب گوش کنی و مثل علفهای بیگانه خاطرات مرا از سرت بچینی و خاطرات خود را نگه داری. وقتی داستان فیلم را از برکردی در آن غرق شدی. ص۱۲۹
کشف وجه زنانهی درون خویش را تنها از طریق ادامه و بازسازی خاطرات و گذشتهی مادر امکانپذیر میداند. او رو به گذشته کشیده میشود. رجعتی که با سویهی دیگر روان او، آرزوی رها شدن از تعلق به مادر و قانون طبیعی بلوغ و رشد، در تضاد است. تصویر او از مادر صورت مثالی یک زن «ابرقهرمان» است. وابستگی روانی او به عشق مادر در مهرورزی او با مردان دیگر دخالت و حضور دارد. او جز از طریق بند ناف مادر نمیتواند رابطه اش با جهان را به روشنی دریابد و در آن شرکت کند.
نوشتم تا فراموش نکنم. شاید نوشتم که فراموش کنم. ص۱۳۰
آنیمای او ضعیف و بیخبر از خواست و تواناییهای خود است. جنبههای دیگر شخصیت او هنوز فرصت رشد و تبلور نداشتهاند. مرد کارگردان که چشم به بازی او دارد و مجری این نقشآفرینی ست:
میگفت دیدن تو از چشم دوربین لذت دارد. ص۹۲
او تنها کسی ست که در حیطهی رازآلود این دلبستگی و وابستگی رابطه را شکل میدهد. مردی که ستایشگر مادر است و بازی او در نقش مادر را روبروی دوربین هدایت میکند. گویی او تنها از طریق مادر میتواند معرف حضور زنانهی خود باشد. اما غریزهی او در پی عشق است و مالکیت تمامی وجود مرد. میخواهد نگاه مرد به او باشد و از ورای همهی این نقشها زیبایی او کشف و تماشا شود.
میدانستم گرفتار نقش مادر بود و من گرفتار دانستن نظر او… به من فرصت داد به چشمانش نگاه کنم، بخندم، جسور و دلیر باشم. ص۹۳
هر چند او دیگر خود نیست. او تنها در پی تطابق خود با چیزی دیگر است. سایهی رنج و شادی های مادر است. مثلث رابطهی مادر دختر و مرد کارگردان با ورود معشوق حقیقی ناتاشا در هم میشکند. دیگر همه چیز برهنه و واقعی ست. بازی تمام شده است. از هم گسستن نقشها و رابطه، همهی صحنهی نمایش را یکباره به توفانی از تاریکی و مرگ بدل میکند. او با سقوط در اعماق ناشناختهی ناخودآگاه خویش، گویی دوباره به تاریکی امن زهدان مادر میگریزد؛ به سکوت و سیاهی پیش از آغاز هر چه هست .
ساعتها دراز کشیدن باعث شد به عمق ماجرا فکر کنم. ماجرای وجود من به عنوان انسان زمینی. ص۸۸
هفت ماه همچون جنینی ناهشیار در اتاقکی نیمهتاریک میماند. نام خود و مسیر خود را دوباره میآموزد. با عبور از همهی اتفاقات، او فرایندی را تجربه میکند که بلوغ است و کشف شکل تازهی جهان، در اطراف و درون خویش.
به همین سادگی هیبت مردانگی را فتح کرده بودم. هیبتی که دیگر برایم نه خطر تجاوز داشت نه شکستن دل. ص۱۳۷
یونگ جهان زیرین را کنایهای از لایههای عمیق روان آدمی میداند؛ گسترهای که خاطرات و عواطف گذشته در آن مدفون شده است. یعنی ناخودآگاه فردی. گویی او خاطرهی دردناک کنده شدن از تن مادر و به دنیا آمدن را در بازآفرینی تصورات و نوشتن دوباره باز میآفریند. درسرزمینی دیگر، « ورشو»؛ جایی که وطن او نیست. جایی دور از همهی تعلقات و عادتها و ترسها .
عریان رو به سوی آینه چرخیدیم. همهی گذشته را به یاد آوردم و بخشیدم. ص۱۳۷
او نیمهی گمشدهی خود را ملاقات میکند. با نیمهی مردانهی خویش به آشتی میرسد؛ آنیموسی که تمامیت ازهمگسستهی زندگیاش با او به کمال و یگانگی میرسد.
انگار لوکاس بافتهی خیال من بود. انگار با خودم وارد اتاق شده بودم. گویی او را سالها باز میشناختم. ص۱۳۶
پ.ن:
رمان «زمین مادران» نوشتهی شهزاده سمرقندی (نظروا) را میتوانید به دو صورتِ خیریه یا خرید مستقیم از اینجا تهیه کنید.