مطلوبه میرزایونس
پروفسور ادبیات در دانشگاه خجند و عضو آکادمی علوم تاجیکستان
شهزاده سمرقندی (نظروا) سال ۱۹۷۵ در سمرقند به دنیا آمده است. شاعر، نویسنده و روزنامهنگار است. تاکنون سه کتاب شعرش با نامهای «صبر سنگ» (۱۹۹۸)، «عصیان روح» (۱۹۹۹) «در سایه سفر» (۲۰۰۴) و آثار داستانی-رمانهای «سندرم استکهلم» در سال ۲۰۱۰ در پاریس، «زمین مادران» سال ۲۰۱۳ در لندن و سال ۲۰۱۵ در تاجیکستان، و رمان «ریگستان» ۲۰۱۹ در هلند منتشر شده و در ایران و افغانستان بازنشر شدهاند.
مطلوبه میرزایونس، پروفسور ادبیات در دانشگاه خجند و عضو آکادمی علوم تاجیکستان «زمین مادران» نوشته شهزاده سمرقندی را بررسی کرده است.
رمان “زمین مادران” که مسائل اجتماعی و فلسفی و روانشناسی و تحلیلی را به هم پیچیده، بند و بست غیرعادی وقت و فضا را نه یکبار و دو بار بلکه صدها بار از هم برکنده و پیوسته، یک منظره روزگار واقعی و سرنوشت فاجعهآمیز شوروی را در مرحله شکستن باورها باز کرده است. از نظر فراگیری زمان، حدود داستان از زمان تشکیل کلخوزها تا روزگار ما طول میکشد و از منظره وسعت جغرافیایی از شرق تا غرب -و دقیقتر از صحراهای سمرقند تا پایتخت لهستان ادامه مییابد.
بعد مطالعه کتاب نخست سوالی که به ذهن میآید چرا “زمین مادران” نام گرفتن اثر است. واقعا چرا؟ شاید شبیه مادر بودن زمین باشد؟ شاید به دوش زنان واگذار شدن تمام کارهای مربوط به زمین؟ شاید مناسبت مادر به زمین، از یک جانب و نبرد انسان با زمین و طبیعت از جانب دیگر؟
ضمنا موضوع محوری و مفهومی اساسی رمان هم همین است: مادر و زمین، انسان و طبیعت. هدف نویسنده تاکید و هشدار دادن مردم به آن نکته است که زمین با تمام صبر و تحمل ازلی احتیاج به محبت و غمخواری دارد. و نه تنها زمین، بلکه آب، ماهی، پرندگان، حیوانات همه در یک حلقهاند و انسان در محور این حلقه قرار دارد، زیرا محض از نظر او و در مناسبت او به این عناصر و اجزا معنی زندگانی و غایه رمان روشن میشود. مسلم است که در رمان مدرن سوژه یکلخت (یکدست) و واقعات و حادثات پی در پی نیست و استخوانبندی نیز به طریق سنتی با نظام خاص آغاز و گرهبند و انکشاف اوج و گرهگشایی مطرح نمیشود.
رمان شهزاده از همین نوع آثار است که از نظر زمان و جغرافیا در حال پیچاپیچ است و بدون نظم عادی این دو عنصر اساسی اثر حماسی، وقت و فضا، پیش و قفا برده میشود. فضای جغرافی اثر چنانکه در آغاز ذکر شد، از صحراهای پنبهزار سمرقند شروع میشود و تا دریای آرال و شهرهای بزرگ مسکو و ورشو ادامه مییابد. برای دریافت زنجیره واقعات باید هوش و ذهن را زحمت داد، زیرا مولف اثر خود را به بخشها قسمت نمیکند: حادثه و واقعههای زمان کلخوزی با واقعات امروز گره میخورند، شخصیت قهرمانهای اساسی اثر، مادر و دختر، آنچنان به هم پیوستهاند که گاهی نمیتوانی این دو تن را از هم جدا کنی. ضمنا گویا چشم دوربین نواربرداری -که از محورهای داستان است- آهسته گرداگرد و بالا و پایان دور میگردد و وقت و فضا را نیز رخنه زده، هر واقعه و حادثه مهم را از نظر قهرمانهای اساسی داستان یعنی مادر، مهتاب، میخائیل و ناتاشا میگذراند که دید و نگاهشان از هم متفاوت است. به این منوال نویسنده تدریج تغییر یافتن ارزشها را برای دو نسل، نسل زمان شوروی که مادر نماینده آن است و نسل پسآمده، دختر او، در مرحله مرکب گذرش از یک نظام زندگانی و ساختار سیاسی و اجتماعی به نظام و ساخت دیگر نشان میدهد. محوری که قهرمانها و واقعه و حادثات مربوط با آنها گرد آن حلقه زدهاند و در ارتباط با آن ارزشهای معنوی و انسانی به امتحان گرفته میشود، پنبه و زمین پنبهزار است. از نظر تعیین حقیقت و تکذیب ارزشها قهرمانهای اثر را میشود به دو سنگر مجازی جدا کرد که در یکی مادر و دختر و در دیگر، میخائیل و ناتاشا، و در سایهها شاعر پسر و پدر مهتاب قرار دارند. برای مادر مهمترین ارزش پنبه و زمین پنبهزار است. او در کنار پنبهزار زندگانی میکند، صاحب هشت فرزند میشود، در همین مزرعه از اولینها شده شلوار مردانه پوشیده سر فرمان تراکتور مینشیند و بتدریج خصلتهای مردانه پیدا میکند، به وظیفه و منصبها، نایبرئیس و بعد رئیس کلخوز میرسد، در همینجا جوانی و زیبایی و نزاکت زنانه خود را زیر آفتاب سوزان از دست میدهد، صاحب مدال و نشان میشود که “برای حفظ طبیعت” و “برای قهرمانمادر” شدناش به او دادهاند و نهایت شاهد فروپاشی اتحاد شوروی و به جای زمینهای پنبه قامت افراشتن بناهای بلندآشیانه میگردد. اما این مادر در برابر یک زن دهاتی و فرزند زمین خود بودن خیلی زن آگاه و دل آشناست، کتابخانه خود را دارد، به ماهیت زندگانی زیاد میاندیشد. از دفتر خاطرات او دید و نظرش را به زندگی میتوان دریافت و این دفتر دوران نوجوانی مادر – «سالهای پر از طغیان سوزنده و سازنده دختریست که در اوج شکستنهای کاسه و کوزههای عرف و عادت محلی قرار دارد». به قول مادر، «پَخته (پنبه) مثل نازدانه است که توجه تمام جامعه را به خود بند میکند. از فرهنگیان تا پزشکان، از دانشجویان تا کودکان مدرسه و دبیرستان از رسانه تا هنر… همه در اختیار رونق و نمو او بود. پخته خود جامعه بود.»
قهرمان مرکزی داستان یعنی مهتاب در عین حال به عنوان راوی قصه شناخته میشود. تمام واقعه و حادثات از چشم و نگاه او به مشاهده گرفته و از زبان او نقل میشود. او ادامهبخش زندگانی مادر است، اما دوره جوانیاش به زمان فروپاشی کشور ابرقدرت شوروی، زمان دیگر شدن ارزشها و رنگ باختن سنتهای شورویبنیاد موافق آمده است. رمان از لحظه به دنیا آمدن همین دخترک در مزرعه پنبه شروع میشود و زینه-زینه به کمال رسیدن و تجربه اندوختن، گرفتار شدن به اندیشه و سوالهای زیاد بیجواب و بتدریج دیگر شدن جهان باطن و تغییر پذیرفتن جهانبینی او انعکاس مینماید. قهرمان اثر مینویسد: «فکر کنم، اولین چیزی که من از دنیای بیرون دیدم، مزرعه پنبه بود. مادر با همان شیوه مادرانه من نوزاد را روی دست گرفته و از پنجره به بیرون نشان داد: “ببین! طلای سفید را ببین! سرمایه ملی ماست! زمین ماست! دولت ماست! کشور، وطن ماست!» متوجه میشویم به نخستین حرفهای مادر به کودک که صمیمیترین حرفهای دل او بودند، ولی در عین حال شعار، شعارهای زمان شوروی بودند، شعارهایی که از کذب و دروغ نشان نداشتند. برعکس این مردم اندیشه داشتند که همه چیز میگذرد ولی پنبه چون معیار حقیقت باقی خواهد ماند. بنابرین، وقتی مهتاب مینویسد که «زمین کشت پخته از پشت پنجرههای ما شروع میشود و تا جایی ادامه دارد که چشمتان قادر به دیدن است. راستاش را گویم، بعد از آن جایی که دیگر چشمهایتان قادر به دیدن نیست، مزرعه پخته است»، نمیشود به گفته او شک آورد، زیرا حقیقت حال در زمان شوروی برای کل وادینشینان چنین بود. در آغاز نوجوانی مهتاب معتقد است که منبعد کار مادر را دوام میدهد: «خوب است که دخترم. مثل مادرم نبض زمین را به دست خواهم گرفت و مسئولیت بیپایان این روند پخته را. انگار میدانم که تا زمین هست، پخته هست و تا پخته هست، زنان با کار و مسئولیت تامیناند.»
چنین به نظر میرسد که نویسنده به پیوند نسلها زیاد میاندیشد و رابطه مادر را با مادربزرگ و ارتباط مهتاب را با مادرش آنچنان منعکس میکند که گاهی خواننده در تشخیص دادن آنها سر گم میزند و این اصول نگرش را یک واسطه رسیدن به هدف نهایی بدیعی میتوان ارزیابی کرد. چنانچه جایی میگوید: «نمیدانم، مادر بود یا مادربزگ. مادر من بود یا مادربزرگ مادر که میگفت: “انسان خوشبخت آن است که دنیاگردی کند و نهایتا در همان گوشهای از زمین خاک شود که روزگارش آنجا شروع شده باشد. “» در عین حال، واقعیتی که برای زمان زندگانی مادربزرگ خاص است، پیوند طبیعی انسان را با طبیعت و زمینی و طبیعی بودن همه اجزای هستی را ثابت میکند. به قول مادربزرگ، «در قدیم پخته را هر خانواده در حد نیاز خود کشت میکرد. مادرکلان پخته را به دست کارکرد نموده، نخ میریسید و کلاچه میبافت و رنگ میکرد و لباس میدوخت. اما حالا همه چیز، از نظر او، مصنوعی شده است و نخها هم این زمان بی پدر و مادرند…» یعنی مادرکلان انسانی بود که با سبک ابتدایی در پیوند با تمام عناصر طبیعت زندگانی میکرد. در نظر مهتاب جایخواب او، بستری که چیگیت پَختهاش را خود مادر کلان جدا کرده است، «همه بوی سحری و گرمای آفتاب تابستانه میدهند. از این بستر بوی محنت، بوی وطن، بوی زندگانی و زنده بودن میآمد».
اما مادر نماینده نسل دیگر است، او از اولین زنهایی ست که سر چنبر تراکتور مینشیند، کتاب میخواند، همهروزه در دفتر خاطراتاش قیدها میکند. او از نظر دیگران «زن عاقل و فهمیده است»، سفرهایی به مسکو داشته است و آنجا دوستانی نیز دارد. سبک زندگانی مادر دیگر است و در این باره خود او نیز اندیشه دارد که «زندگانی را از زمین آموختم و سبک زندگانی کردن را از تراکتور سرخرنگ کلخوز که تک و تنها در اوج شیدایی با زمین عشق میورزید… وقتی از کار افتاد و تیکههای جسماش از هم ریخت، خود را در آغوش زمین سپرد و پنهان شد». مادر در برابر آنچه متوجه به زندگی مادربزرگ است، به روزگار و شخصیت دخترش و همزمانان او نیز میاندیشد: به قول او، دخترش از نسل «سفیددستانی» است که رابطه خود را با زمین از دست دادهاند. «نسلی جوانهزده در گلدانهای گرمخانه.»
گاهی نویسنده سیمای مادر مهتاب را که اصلا سیمای فردیست، تمثال عمومی-بشری زن-مادر میبیند. در نظر مهتاب که در رمان گاهی افادهگر فکر و نظر مولف هم هست، «مادر انگار درخت چنار بود و سایهاش پناهگاه مرد و زن. سایهای که پر بود از فراغت و آرامش… سایه مادر زمین زیر پایم را در گرما خنک و در سرما گرم میکرد». بنابرین، جای شک نیست که زنان و مادران بیشتر از همه روح زمین را احساس میکنند و برای حفظ نظم زمین تلاش میکنند. زمین برای آنها نمایی از حقیقت است و تمام عناصر دیگر رویا. مهتاب هم میخواهد پاسدار نظام زمین باشد و به هیچ وجه نمیخواهد نظم زمین به هم خورد.
اما کدام عاملهایی باعث شدند که پیش مادر و دختر ارزشهای قدیمی رنگ باختند، دروغین بودن آنها اثبات شد؟ برای حل این مسئله میخائیل مالنیکوف، کارگردان فیلم، ناتاشا، پیتر، شاعر جوان و پدر مهتاب مساعدت نمودهاند. البته، کسی از آنها اندوختههای خود را به سر دختر و مادر تحمیل نکرد، بلکه آهسته و نرم آنها خودشان به ارزشهای قبلی شباهت پیدا کردند.
به قول مهتاب، «قبل از ماجرای فیلم، وقتی به پختهزار نگاه میکردم، سه چیز را میدیدم، آسمان، زمین و افق. هرچه بین این سه قرار داشت، برایم مهم نبود.» پس، چه چیزهایی بودند که در وسط این سه قرار داشتند؟
سبب به صحراهای پنبهزار آمدن گروه فیلمبرداران در داستان انگیزه مواد یک روزنامه بود درباره زنی که در دریای آرال راه میرود و استخوان ماهی میچیند. روایت زنی از آسیای میانه که عنوان قهرمان محنت و رئیس یک کلخوز محلی داشته و حالا بعد از فروپاشی شوروی با هشت فرزند بدون کار و در سختی به سر میبرد. اما مطلب فیلمبرداران برای مهتاب و مادر او هنوز معلوم نیست. و خواننده این نکته را از نوشته زیرین درک میکند: «در طول مدت فیلمبرداری سوالی در دل داشتم: “چرا پنبه؟ توجه کارگردان فیلم (میخائیل) به کشت پنبه شگفتآور بود. او در پنبه چیزی را میدید که برای من پنهان بود. با احتیاط پخته را میگرفت و بوی میکرد. “همممم… بوی برف و باران میدهد. ” و یا یک کف خاک را به دهان میبرد و زباناش را در آن فرو میکرد. خاک را در دهاناش چلپ-چلپ میکرد و نرم-نرم میمکید. باری گفته بود: “خاک این جا، به راستی، بوی دریا میدهد. ” بوی دریا؟» مهتاب میخواهد درک کند که چرا پنبه بوی دریا دارد. بار دیگر از جانب میخائیل سوال دیگری مطرح میشود: «”این آب به کجا میرود؟ ” کتفانم را بالا کشیدم. “از کجا شروع میشود؟ ” این بار هم سر تکان دادم. واقعا نمیدانستم و یا شاید در این باره فکر نکرده بودم. فکر نکرده بودم که آب هم از جایی شروع میشود و در جای دیگری ختم. این سوال مثل یک دانه در ذهنم فرو نشست، جوانه زد و شکوفه آورد. شکوفههایش سوالهای نو به نو تحویلم داد.» مهتاب بتدریج پاسخ این سوالها را مییابد و در این کار به او شاعر جوان اندیشهمندی مدد میکند. محض در دست او ست که مهتاب روزنامهای را با عکس طفلها و برههای دوکله از ساحل بحر آرال میبیند. و محض در همین جا او از موجودیت بحر آرال و مشکلاتی که به سر آن آمده است واقف میشود. و این جوان هوشمند که به مسایل طبیعت و انسان میاندیشد، با نوشتههای خود باز هم او را به مطالب مهم دیگر مواجه میکند. نوشتهای در پیشدامن او: «خدا حافظ، پختههای خودخواه که روح دریا چشیده است تک تک دانههای شما!» و اصطلاح “پختههای خودخواه” آنچنان ذهن مهتاب را مشغول میکند که به قول خودش «انگار در خونم رفتوآمد میکرد. گفتم: “منظور از آن نوشته چه بود؟ ” گفت: “بعد از دیدن عکس دریاچه آرال نوشتهام. حتمی ربطی با هم دارند. “» با درک ماهیت این سوالها انقلاب فکری را در روح مهتاب مشاهده میکنیم: «بار اول رابطه دریاچه و کشت پنبه را از او شنیدم… این پختههایی که میبینی، ماهیانی بودند در آبهای آرال.»
معنی بیدار شدن، حقیقت زندگانی را دریافتن برای پدر نیز مهم است. این که او مقابل راننده تراکتور شدن دخترش است و میخواهد او باسواد باشد و نظام جامعه تغییر پذیرد، همین مطلب را روشن میکند. ماهیت عقیدههای او و نظر او را به زندگانی از گفتار زیریناش میتوان پی برد: «”تا ساختار عمیق جامعه برپاست، هیچ عنصر مدرن سرپا نخواهد ایستاد، میفهمی؟ ” فریاد میزد پدر. “تا کسانی مثل تو بیدار نشوند، تغییری به وجود نخواهد آمد. “»
دستاورد مهم مولف در رمان ناگفته ماندن مطالب اساسی است که خواننده آن را خود زینه به زینه از پی قهرمان اصلی کشف میکند. دریافتن مشکل نیست که نویسنده دو نقطه نظر متفاوت از همدیگر را مقابل هم میگذارد و از این برخورد نظرهای استریوتایپ و ماندگار در ذهن قهرمان اثر میشکند و نگاهش به زندگانی تغییر میآید. او به تدریج از قالب سنگین عادتها میبرآید. زمانی او یکی از آنهایی بود که برای هر کف پنبه جان میافشاند. اما وقتی نقش مادر را برای فیلم بازی میکند و آن روز باران که مردم را از ترک کردن صحرا منع میکند، میبیند مردم بدون سرکشی به او اطاعت میکنند، میاندیشد که «مردم میترسند؟ از پنبه تر یا از خشم رئیس؟» و خودش پاسخ میگوید که: «مردم نمیترسند بلکه به فکرشان نمیرسد که میتوانند کار دیگری هم بکنند انتخاب دیگری هم داشته باشند.»
یعنی فکرهای مردم قالبی شده و آنها بیرون از این قالب پا نمیگذارند زیرا برای تفکر انتقادی عادت نکردهاند و میل هم ندارند. مهتاب زیر باران میدود و فکر میکند که مادر واقعا در خدمت شوروی ظالم قرار گرفته است یا قهرمان است؟ همین فکر و همین سوال که حقیقتِ برای مادر بیبحث را زیر شبهه میگذارد، برای تشکیل اندیشه نو بسا موثر است. منبعد او فکر میکند که: «واقعا این پختهها به چه درد ما درمان میشوند؟ با این که میدانستم، مادر از این تردیدها در دل نداشت و هیچ باری هم با شک از این پخته ننوشت، آیا این دلیلی میشود که من هم باید مثل او باشم؟.. نمیدیدم و نمیدانستم که این پخته برای چیست و یا برای کیست؟ … این پخته دوای درد جامعه ماست یا دلیل دردهای فراوان ما؟»
در رمان دو عنصر مهم بدیعی هست یکی حافظه و دیگری سمبولهایی که با آنها ادیب غایههای خود را روشن میکند. با استفاده از اصول رتراسپکتیوی مولف ما را با گوشههای تاریکی از زندگانی قهرمان شناس میکند. قهرمان مرکزی، مهتاب، که بر اثر تصادف حافظه خود را گم میکند، بعد صحت شدن تکه-تکه روزگار ماضی خود و مادرش را در خاطرهاش برقرار میکند. زندگانی این دو تن به هم پیچیده است و مهتاب که در فیلم به جای مادر نقش میآفریند، آنچنان به زندگانی او وارد شده که گویا هر دو یک تن هستند. قهرمان اثر مایل به اندیشه و در خاطر زنده کردن گذشته است: «میشود تندتر راه رفت، میشود تندتر دوید، میشود سوار دوچرخه شد، سوار قطار و هواپیما شد، اما ترجیح میدهم زیر درختی بنشینم و پرواز کنم به دوران رفته و ریشههای آینده را در آن جستجو کنم.»
در رمان خیلی مسائل نیز مورد نظر است که از نواقص اجتماعی و معنوی و اخلاقی مردم و جامعه خبر میدهد: رشوهخواری در مرزها، رشوهخواری حین داخلشوی به دانشگاه (صرف شدن مبلغ ده سر گوسفند)، خالی ماندن دانشگاهها در موسم پنبهچینی، نابود کردن کتابهایی که در آنها عکس لنین یا کلمههای شوروی “توتالیتاری” جای دارد، از کتابهای حافظ و خیام ساختن جعبهها برای تخم مرغ، استعمار کردن کار و محنت کودکان و کارکشته کردن آنان، مفهوم “سواد” و سطح سواد آموزی در مدارس و دانشگاهها، موجودیت سانسور شدید برای آثار هنری، از جمله در مثال فیلم “طلای سفید”.
یک سمت اندیشههای مولف ادیب با قرابت و پیوند بین بشر، شرق و غرب علاقهمند است. نویسنده نمایندگان ملتهای گوناگون، تاجیکان و روسها و لهستانیها، را با خلق و خو و رسم و عادتهای خاصشان به تصویر میگیرد. میخائیل و ناتاشا، پیتر و نیناخاله، پدر و مادر ناتاشا، لوکاز -نفرانی که به زندگانی مهتاب وارد شدهاند- هرگز بیگانه نیستند. با آن که هر خلق نشانههای به خود خاص دارد، این ویژگیها مورد مقابله قرار نگرفته، برعکس صفات پسندیدهای دارد. مهربانی که خارج از رسم و عادت است و زود سرایت میکند. حتی در صورت احساس تفاوت هم، یکی بر دیگری ترجیح داده نمیشود. چنانکه ناتاشا میگوید: «ما روسها شادی میکنیم و خود را برای فردا آماده، اما شما شرقیها امروز را با سختی و رنج میگذرانید به امید شادیهای فردا. نمیگویم کدامش بهتر است، نمیدانم کدامش بهتر است.»
یک مسئله مورد توجه عشق از نظر مهتاب و مادر اوست. آنها درک کردهاند که «بی عشق حتی دریا هم ناتوان است». در نظر مادر، عشق تحفه بزرگ یزدانیست، که به هر کس موثر نیست. او فراق را سبب ناموری و جاودانگی عشق و وصال را باعث تنزل میحسابد. حکایت او در باره گل عاشق پیچان و نهال پَخته که در آغوش همدیگر بیحاصل میمانند ولی دور از هم غرق گل میشوند، ضمنا بازگوی نظر او به مسئله است. مهتاب در آغاز گویا با مادر هم نظر است. او نیز مثل فروغ فرخزاد که گفته بود «من به پایان آن ندارم کار، که همین دوست داشتن زیباست»، اندیشه دارد که «مهم محبت و روزهای خوشی ست که گذشت.» برای او بار اول دوست داشتن، از نگاهی دستوپا گم کردن، گرمی و جاذبه دست یار را احساس نمودن، بوی عطر آشنا را شمیدن، صدای روحنواز را شنیدن همه خیلی موثر و خاطرهبرانگیزاند. اما برای خواننده نافهما میماند که چرا مهتاب که عاشق میخائیل بود، در عین حالی که همسر شاعر جوان است در ورشو با لوکاز نام جوان لهستانی وصال میجوید. کدامی از این همبستگیها عشق راستین است؟ به این سوال خواننده نمیتواند پاسخ یابد. شاید نویسنده تفکر قهرمان خود را به اندازهای عوض کرده است که یک دختر شرقی دهاتی تمام قالبهای اجتماعی و سیاسی و حتی اخلاقی را شکسته، به یک انسان کاملا دیگر تبدیل یافته است. بنابرین، به نظر چنین میرسد که صحفههای آخرین رمان، خاصه مناسبت مهتاب و لوکاز یک اندک با شتابزدگی صورت گرفتهاند.
یکی از سمبولهای پر استفاده در این رمان آفتاب است. آفتاب یکی از اسمهای دختر و هم اسم مادر اوست. نقش آفتاب در رمان دوگانه است. گاهی آن چون تمثال نور و روشنی و گاهی چون یک جرم آسمانی بیشفقت در ذهن قهرمان جلوه میکند. در اتاقهای بیمارستان دخترک در حال بیخودی همه جا نقشی از آفتاب را کشیده است. تمام دیوار و جای خواب و فرش پر از نقش آفتابهای گوناگونصورت است. او آفتاب را هر بار به گونه دیگری میبیند. جایی آمدن ناتاشا را چون طلوع آفتاب شرح میدهد و رفتنش را چون فرارسی تاریکی و غم. جای دیگر آفتاب در نظرش مثل مردها بیگانه و بیرحم است. از زمین فاصله داشتن، به مردم رحم نکردن، نظارهگر بیتفاوت بودن به اندیشه او، همه خصلتهای مردانه است.
سمبولهای دیگری که نویسنده فراوان به کار گرفته است، دفتر، پخته، دوربین، نوار، تراکتور و کشتی است. دفتر تمثال حافظه است، چنین دفتر را مادر، مهتاب و ناتاشا نیز دارند. پخته محوریست که با آن ارزشهای دو نسل معین کرده میشوند. تراکتور، اگر در آغاز مثل موجود شبه مقدسی باشد، در آخر آهنپاره تنها و غریبیست که در مغز زمین کشت پنهان شده است. دوربین وسیلهایست برای زندگی مردم را ثبت کردن و دیگرباره با چشم و نگاه کارگردان آنها نشان دادن. دوربین و نوار مثل دفتر افادهگر حافظه انسان هستند. کشتی تمثال به یاد آری آب است، اما پوسیدن و در ریگ درماندن و تاریک بودن آن نشان جهالت انسان و اشتباه او در مناسبت با دریاست. رویایی که در صورت کشتی بزرگی پیش نظر مادر همیشه پیدا میشود و بوق میزند، گویا او را، انسان را به تردید میخواند، برای هدف نویسنده نشان دادن عاقبت زورآوری به طبیعت کارگر آمده است. وقتی مهتاب فیلم “طلای سفید” را میبیند، میخواهد به تکرار لحظات آخرین آن را تماشا کند. ببیند که «آن دختر که دیگر پیر بود، کجاست و چرا نشانهای سر سینهاش را به پای کشتیهای پوسیده گذاشت.» نشانهای به زحمت و جاننثاریهای به دست آورده که حاصل و نتیجه زندگانی او بودند. معلوم میشود که همه اصلا نه برای حفظ طبیعت بلکه برای زور آوردن به آن داده شدهاند و تلاشهای او را در نهایت به مرگ آرال آورده رساندند و اکنون هزار زن و مرد سعی کنند که کانال نو کابند و دریا را به مجرای خود برگردانند. دیگر فایده نداشت، زیرا دیر شده بود، ماهیها همه مرده، آب دریا زهرآلود شده، کشتیها پوسیده بودند. در نظر قهرمان اثر، میخائیل گویا همان کشتیست که مادر در کابوسهایش میدید. کشتی که بوق میزد: «بیا، آن جا نمان!» و این است که پوسیدن و به ریگ دریا خشکیده اندرمان شدن کشتی را نویسنده به حال میخائیل در روزهای آخر عمر، در حال گرفتاری به بیماری سرطان خود و نزع جان به قلم میدهد. «میخائیل مثل آرال خشک شده بود و آفتاب بازوهایش پژمرده.» آفتاب بازو پژمرده شدن گواهی بیرمقی و خشک شدن شریان زندگی در وجود انسان است که بسا زیبا و شاعرانه گفته شده است.
در لابهلای این اثر همه جا سخن از نگاه، صدا، بوی، رنگ، سکوت، رویا میرود. این واژهها که اصلا خاص شعرند، در صفحههای رمان بارها تکرار میشوند و به اثر جاذبه شاعرانه و فلسفی میبخشند. اما در میان واژههای کلیدی رمان مقام اول را واژه “انگار” دارد، که صدها مراتبه تکرار میشود و بدین وسیله سفرهای قهرمان مرکزی به جهان اندیشه و رویا و خاطره و یادها تاکید میشود.
زبان اثر خیلی زیبا شاعرانه است. چنین به نظر میرسد که نویسنده در باره روح واژهها و خصوصیات آنها زیاد اندیشه میکند و این اندیشهها از سر قهرماناش هم میگذرند: «وقتی مینویسد، واژهها خمیازه میکشند، بیدار میشوند و به همدیگر به طرز عجیبی وصل میشوند. شروع میکنند به راه رفتن. وقتی دنبالشان میگردم، به نگاهم مثل بادبادکی بسته میشدند به رشتهای بیآخر.»
جملهها معمولا کوتاه و پرغُنجایشاند. مثل این نمونهها: «بیقراری در خونم جست و خیز میکرد»، «خوشحالی رشد میکرد در دلم»، «باران سیلی به صورت پختهها میزد و غروب شال مخملینی شده بود بر شانه صحرا. و من میدویدم، تا کفش کنم باران را، طبیعت را، مردمان گرفتار عادت را»، «صدایم را پر کردم از طعم امید»، «نگاهم در پای آن قطره پیچیده است و دنبال آن راه افتاده است». چنانکه میبینیم، نویسنده تشخیص و استعاره و مجاز و حسآمیزی را که اصلا خاص نظم هستند، در رمان فراوان به کار گرفته است، که نشانههایی از سبک انفرادی اوست. در برابر این، واژهها و ترکیبهای نثر امروز تاجیکی و نادر را به موقع استفاده میبرد که برخی خاص مناطق گوناگون بوده، برخی از زبانهای خارجی از راه ترجمه به زبان فارسی راه یافتهاند: «زیرزمین بایگانی»، «خودرو»، «خودکار»، «کمرغَفس»، «خوششانس»، «شوخیهای قرونیوسطایی»، «دوستپسر»، «سفیددست»… ضمنا، چنین به نظر میرسد که مولف سعی کرده است زبان تالیفاش برای کل فارسیزبانان فهما باشد. به اندیشه ما، بسیار خوب است که یک ادیب خوشذوق زاده و پرورده سمرقند باستانی که در کشورهای دیگر با همزبانان برونمرزی آشنا و قرابت دارد، در تالیفاتش نیز میخواهد زبان نه یک محل و منطقه بلکه رایج و فهما برای کلی فارسیزبانان را استفاده برد. هرچند بعضی جملهها و ترکیبهایی نیز هستند که در نظر نافهما و ناخوشایند مینمایند: «سه ماه از تو بدهکار هستیم» (ص. ۳۷)، «نوشتههایی که تمام هفته بینشان پرسه زدم… زدم زیر گریه… صورتم را به دل فشردم (ص. ۵۰)، «خنده خشدار» (ص. ۵۷)، «نگاهش انگار منگ است» (ص. ۷۷)، حالت تهوع، بوی ترشی استفراغ (ص. ۷۲).
علاوه بر این اشتباهات تکنیکی نیز در متن کم نیست. اما این نواقص در قیاس با اهداف اساسی و مطالب مهمی که حل بدیعی خود را به وجه اهمیت در این رمان یافتهاند، خیلی جزئی مینمایند. بنابرین، اندیشه ما همچون شمسالدین صالح، محقق صاحبنظر تاجیک، است که این اثر را ناتکرار و نادر و خواندنی و خاطرمان میحسابد و پدیده تازه و ماهیتجوی نویسنده، بند و بست غیرعادی، سمبل و رمزها و زبان ناب شاعرانه این اثر را چون بازیافت بدیعی نثر معاصر تاجیکی معرفی میکند.