حیات نعمت دیروز درگذشت. بار نخست او را بر فراز پله های کاخ ریاست جمهوری در دوشنبه دیدم. آنجا که گروهی از مردم شب و روز بر آستانه اش بست نشسته بودند و استعفای پارلمان را طلب می کردند. از سمرقند آمده بود با صندلی چرخدار و با عصای زیر بغل. مرزهای میان جمهوری های برساخته شوروی هنوز بی پاسبان بود و درد و داغ مردم برای سمرقند و بخارا چنان تازه که گویی همین دیروز روس ها قبله گاه زبان پارسی را پشت قباله قبیله ی ازبکان کرده بودند.
از آن درد آورتر آن که مردمان مجبور بودند در شناسنامه ها ملیتشان را «ازبک» بنویسند به این منطق که اگر نه، اینجا در سرزمین ازبکان چه می کنید؟ وقاحتی بیش از آنچه که نیاکانشان چنگیز و تیمور روا داشته بودند. برخی را ترسانده بودند و برخی خود ترسیده بودند و کس را زهره نبود تا به پارسی سخن گوید و لختی در ادارات حکومتی کار تا بدانجا بردند که پارسی گویی جرم شد و جریمه داشت و خود در دوران کریموف دیده بودم که کارمندان حکومتی را اگر به پارسی می پرسیدی به ازبکی جواب می گرداندند و آهسته عذر می خواستند که دستور است که به زبان دولتی باید سخن گفت.
و حیات نعمت درد این داغ با خود داشت و برنتابیده بود آن همه ستم که بر مردم ته جایی [بومی] خراسان روا داشته بودند و به دوشنبه آمده بود که در میان آن همهمه که آن روزها به کار و بار دیگر برخاسته بود همدل و همراه بجوید. نمی خواست از روی صندلی چرخدارش سخن بگوید و به اصرار ایستاد و بی کمک نمی توانست ایستادن. به اندازه درنگی این حس مرا در خود گرفت که جبر زمین و آسمان را یک جا بر مرد فرو باریده اند و او همچنان ایستاده است و زیر بار نمی رود. نوشته ها و اسنادی با خود آورده بود و به جمعیت نشان می داد و داد می خواست و به همین جرم چندی هر چند کوتاه به بند نیز شده بود و گروهی دیگر که هنوز در بند بودند.
پس از پایان سخنرانی اش دانستم که در اواخر دوران گورباچف در پیش اداره ثبت احوال سمرقند با برخی از همدردان اش بست نشسته و خواسته بودند که حکومت فرمانی صادر کند و هویت مردم را به آنها باز گرداند. حکومت اما اجازه نداده بود و آنها را پراکنده بود و پرونده ها گشوده بود. او سپس انجمنی آراست به نام انجمن تاجیکان سمرقند که برخی از برگزیدگان تاجیک هم نپذیرفتند و آن را خواست حکومت می انگاشتند و به رسمیت شناختن کشور ازبکان و این که تاجیکان چگونه در سرزمین خود انجمنی سازند برای زبان و فرهنگشان. گرچه همین انجمن نیز چندان تحمل نشد.
بهار سال ۱۳۷۳ که از راه سمرقند به سوی خانه می رفتم به دیدارش شتافتم در سرای همان انجمن که ساخته بود در بنایی قدیمی به سبک خانه های دوران امارت بخارا . به احترامِ مهمان گروهی از دختران مدرسه ای را دعوت کرده بود و آنها سرودهایی خواندند از حافظ و چکامه ای چند از شاهنامه را نمایش خوانی کردند (برساخته ی من است به جای دکلمه) آن روزها هر روز خبری ناخوش می رسید از بستن مکاتب فارسی زبان و بهانه کرده بودند که کتاب درسی از تاجیکستان نمی رسد و مردم را باز ترسانده بودند که برای شما در کشور ازبکان با تحصیلات تاجیکی کاری نخواهد بود و حیات نعمت اما همچنان سعی داشت با کمک چوب های زیر بغلش از روی صندلی چرخ دارش برخیزد و تا به آخر نیز از این کوشش دست نشست که برپا بایست شدن.
صد سالی می شود که زبان فارسی و فرهنگ ایرانی در خراسان به چوب زیر بغل بر پاست به همت کسانی چون حیات نعمت که در ذهن من نماد این از پا افتادن بود و کوشش برای دوباره برپا شدن اما همتی بیش می خواهد از آنچه که حیات نعمت و برخی دیگر می کنند که این روزها مغولان باز دوباره پشت دروازه های خراسان اند و پادشاهان ملک بیش از هر زمان دیگر در غفلت. یاد آن مرد گرامی که دیروز در ۷۸ سالگی در سمرقند درگذشت.
تصویری از آن سفر ۱۳۷۳ داشتم که اینجا با من نیست و پراکنده خاطرات هر یک به گوشه ایست. تصویر را از صفحه انجمن پیوند وام گرفته ام که مربوط به سال هایی است که به حال تبعید در دوشنبه می زیست. روانش شاد.