دو هفته ای از در گذشت میرزا شکورزاده می گذرد. به سابقه ی آشنایی دیرین باید که کلامی چند در باره اش می گفتم یا می نوشتم که به هر دلیل انجام نشد. امروز اما تصمیم گرفتم نوشته ای را که شش سال پیش به درخواست خودش نوشته بودم منتشر کنم. چند ماه پیش از درگذشتش نیز به صرافت نشرش افتادم و پایان بندی تازه ای بر آن افزودم اما بی سبب باز دست نگه داشتم. بی سبب از آن رو که گمان می کردم شاید او را خوش نیاید در حالی که امروز فکر می کنم چه بسا انتشار اندیشه هایش موجب خوشایندی اش نیز می شده است. اگر چنین نبود خود آنها را نمی نگاشت و در قالب کتاب منتشر نمی کرد .این تصورات و اندیشه های ماست که بر چیزی مهر درستی و نیکویی و زیبایی می زند یا به عکس آن را نادرست و نکوهیده و زشت جلوه می دهد. خدایش بیامرزد.
به میرزا قول دادم حتما در باره ی کتابش چیزی بنویسم. تیر ماه سال ۱۳۹۷ بود. زنگ زد که یک جایی همدیگر را ببینیم. به خانه نیامد. دو سه باری قرارمان عقب افتاد و عاقبت کار به درون ماشین کشید. آمده بود کتابش را هدیه بدهد و برود و زمانه خیلی با نشستن و دیدار سر سازگاری نداشت. کتاب خاطراتش بود از دوران اشغال افغانستان توسط شوروی. به شوخی و جدی گفت این هم در برابر کتاب تو. بیست سال پیش در تهران “سرزمین دره ها” را به او هدیه داده بودم اما هیچگاه در باره ی بودنش در افغانستان حرفی نزده بود. افغانستان اصولا بخش مهمی از تاریخ تحولات سیاسی اجتماعی تاجیکستان در دهه ی پایانی شوروی است. تقریبا همه ی چهره های مهم و بازیگران اصلی صحنه ی سیاسی و فرهنگی تاجیکستان تا سال منتهی به فرو پاشی شوروی سال یا سالهایی را به عناوین مختلف در افغانستان گذرانده اند. عنوان عامِ پیشه ی اصلی همه ی این کسان البته مترجمی بوده و در مواردی به عنوان مشاور، استاد دانشگاه و یا افسر نظامی هم خدمت کرده اند. جز از چهره های سرشناس و تحصیلکرده شمار قابل توجهی نیز دوران سربازی خود را در این کشور گذرانده و با نیروهای مخالف شوروی جنگیده اند. از این رو داشتن و دانستن هر گونه آگاهی و خبری از دوران حضور تاجیکان تاجیکستان در افغانستان از دو جنبه اهمیت دارد:
یک- تأثیرات عمده ای که این همنشینی با مردم هم زبان و هم فرهنگ و هم مذهب بر آنان گذاشته و سپس به شکل گیری هسته های هویت خواه و هویت طلب در تاجیکستان انجامیده،
دو- آگاهی از نوع رفتار متقابل میان این افراد با صاحب منصبان روس و یا به طور کلی نظامیان شوروی.
روس ها در این باره کتاب مقاله و رساله های پژوهشی و خاطرات بسیاری نگاشته اند که تقریبا چیز زیادی از آنها به فارسی و یا حتی فارسی تاجیکی و به خط سیریلیک منتشر نشده است. در مقابل اما تاجیک ها آثار چندانی در این مورد ندارند و آنچه بیشتر در دست است خاطرات کوتاه و پراکنده ای است که یا متناسب با اوضاع و احوال روز بوده و یا کاملا به صورت گزینشی و بزک کرده در نشریات یا گفتگوهای تلویزیونی ارائه شده است.
“افغانستان در آینه ی خاطرات من” اثر میرزا شکورزاده نویسنده و روزنامه نگار تاجیک از این باب حائز اهمیت است که تصویر نسبتا جامعی از همه ی وجوه و زوایای این رخداد تاریخی و نقش مترجمان به طور عام و نقش خود نویسنده به طور خاص به دست می دهد. با خواندن کتاب، خواننده از جزئیات وظایف یک مترجم تا نوع رابطه ی میان آنها با مسئولان نظامی روس و افغان و نگرش هر یک از طرف ها به یکدیگر، جدال ها، دوستی ها، لحظات خصوصی و ساعات کار و استراحت و تفریح آنها با خبر می شود. میرزا اما ماجرا را از آنجا که ما انتظار داریم یعنی چگونگی جذب مترجمان و مراحل اداری یا گزینش آنها آغاز نمی کند. او بدون هر مقدمه ای ما را درگیر ماجرا می کند و مستقیم با خود به هرات می برد جایی که نقطه ی آغاز مأموریت او به عنوان مترجم است.
کتاب به طور طبیعی با توجه به این که خاطرات نویسنده را بازتاب می دهد، روایتی است اول شخص همراه با حدیث نفسی که گاه از صحنه ی اصلی ماجرا جدا شده و با اندیشه ها و خاطرات و روابط خانوادگی و مناسبات اجتماعی، کاری و گاه زندگی خصوصی نویسنده گره می خورد. شیوه ی میرزا در نوشتن خاطراتش دقیقا باز تاب دهنده ی شخصیت و منش خود او ست که به هنگام معاشرت و گفتگو جا جا بیت شعری چاشنی سخنانش می کند و یا جملاتش را از پاره های ابیات مشهور فارسی و عمدتا غزلیات حافظ وام می گیرد و به مناسبت در سخنانش می آورد. پس از حافظ، سعدی و بیدل و خیام و در نوبت بعد شاعران دیگر قرار دارند. این تأکید فراوان بر شعر که حتی خود در جایی به آن اشاره می کند جز آن که روحیات شخصی او را می نمایاند به یادمان می آورد که او تحصیلکرده ی رشته ی روزنامه نگاری ست و پیش از رفتن به افغانستان در روزنامه ی تاجیکستان سویتی کار می کرده است و مسئولیت صفحات ادبی و اجتماعی آن را به عهده داشته است.
نثر کتاب اما با نثر مرسوم و معمول در روزنامه های تاجیکستان تفاوت دارد و بیشتر زیر تأثیر دو حوزه ی دیگر زبان فارسی یعنی افغانستان و ایران است. دو کشوری که نویسنده سال های زیادی از عمر خود را در آنها گذرانده است. این موضوع گرچه می تواند امتیازی برای کتاب باشد همزمان به دلیل آن که در نود درصد موارد برخی واژگان توضیحی ندارند و معنا نشده اند، فهم برخی از جملات و کلمات را برای خواننده ای که با هر سه حوزه ی زبان فارسی آشنا نباشد تا اندازه ای مشکل می کند. این اما باعث نمی شود تا خط کلی روایت نامفهوم بماند.
کار برگردان متن از خط سیریلیک به فارسی با غلط های زیادی همراه است در حالی که نام دو نفر را با خود یدک می کشد و زیر نظر نفر سومی انجام شده است. امتیاز بزرگ کتاب صراحت و آشکارگویی آن است و نویسنده با تجربه ای تقریبا چهل ساله از پس آن حوادث، خاطرات گذشته ی خویش در افغانستان را باز می گوید و در همان حال بازنگری می کند و از آنجا که ساختار سیاسی بوجود آورنده ی آن حوادث یعنی شوروی دیگر وجود خارجی ندارد، در بیان وقایع آشکارا و بی پرده و با احساس آزادی می نویسد و نگران عواقب نوشته ی خود نیست و از این رو در بیان برخی جزئیات و ارتباطات کاری و حتی شخصی دست خود را نمی بندد. او در بیان جنبه هایی از زندگی خصوصی و تمایلات شخصی و اندیشه های سیاسی اش نیز بی پرده می نویسد و آن را تقریبا عریان پیش چشم ما می گذارد. ما از خلال همین خاطرات در می یابیم که از همسرش جدا شده و زندگی بسامانی ندارد؛ جدا شدن از همسر، نالیدن از دست زنان و همزمان عشق ورزیدن به آنان بخشی از نکاتی است که در لابلای حوادث مربوط به افغانستان، خواننده از آن با خبر می شود و نویسنده تا آنجا پیش می رود که حتی تمایل خود به نزدیکی با دختران و زنان روس حاضر در افغانستان را پنهان نمی کند و در وصفشان به توصیفات اغراق آمیز شاعرانه روی می آورد و از آنان الهه های زیبایی و فرشته هایی زمینی می سازد و در این اغراق گویی شاعرانه که بخشی از صفات ویژه ی میرزا است حدی نمی شناسد. نویسنده را گرچه به عنوان شاعر نمی شناسیم اما این صفت اغراق گویی به عنوان یکی از ویژگی های خاص او چه به عنوان نویسنده و در مقطعی به عنوان یک فعال سیاسی همواره وجه غالب شخصیت او بوده است.
میرزا در دو دوره ی مختلف و با دو عنوان به ظاهر متفاوت در افغانستان به سر برده است. در دوره ی اول که مترجم بوده و دوره ی دوم که با فاصله ای سه ساله اتفاق می افتد به عنوان یک افسر اطلاعاتی مجبور بوده است دوران سربازی خود را در افغانستان بگذراند و همزمان به عنوان مترجم مقامات نظامی روس و افسر بخش جاسوسی در خطوط مختلف عملیاتی حاضر باشد. لحن او پس از چهل سال که دو باره به حوادث نگاه می کند لحن یک شهروند شوروی است که در واژه واژه ی نوشتارش آه و حسرت و دردِ یک از دست رفتگی بزرگ به چشم می خورد و این درست همان جایی است که کار درخواست میرزا از من برای نوشتن در باره ی کتابش را و به طور دقیق تر انتشارش را دشوار می کند.
آنهایی که میرزا شکورزاده را نمی شناسند باید بدانند که او از بنیانگذاران سازمان کورش کبیر و آریانای بزرگ بعدی است که گرچه امروز دیگر وجود خارجی ندارد اما من میرزا را نخستین بار در این قامت و به عنوان معاون این سازمان ملاقات کردم و شناختم. کسی که در مسیر رسیدن به اعتلای امپراتوری ایران خود را آماده ی هر گونه جانفشانی نشان می داد و با هیچ اندیشه ی دیگری سر سازگاری نداشت. او امروز اما در سراسر کتابش سرگرم غافلگیر کردن تمام کسانی است که او را پیشتر به این عنوان می شناختند. میرزا در خاطراتش با این که گه گاه از زبان و فرهنگ نیز سخن می راند و از جدایی ها و دست های بیگانه می نالد اما همزمان ملت روس را که عامل اصلی این جدایی ها بوده است می ستاید و ملتی استثنایی می شمارد که به خلق های دیگر هویت بخشیده و برای تاجیک ها وطن ساخته است. میرزا که زمانی آرزوی سفر به ایران و ساییدن سر بر آستان حضرت حافظ و سعدی و فردوسی داشت اکنون که آرزوها به حقیقت پیوسته و هوسها پیر شده اند باکی ندارد که از ۱۲ سال اقامت در ایران به عنوان دوران غربت نام ببرد. او در پایان کتاب در آرزوی دیدار رفقای وطن شوروی سوسیالیستی می سوزد و به شرح برخی از این دیدارها و نامه نگاری ها می پردازد و همزمان از ناسپاسی افغان ها می گوید که قدر این موقعیت تاریخی یعنی اشغال افغانستان را ندانسته اند.
میرزا اما لختی بعد به خود می آید و در جای دیگری از خاطراتش ورود به خاک افغانستان را کاری احمقانه می نامد که به خون ریزی ها و آوارگی های بسیار انجامیده است. در یک جمله ، میرزای دوست داشتنی ما با همان خلق و خوی کوهستانی و مستچاهی اش در سراسر کتاب خاطراتش چون تمام هفتاد سال زندگی گذشته اش سرگردان و آشفته است و در این آشفتگیها به آشفتهگویی می افتد و تا آنجا پیش می رود که با بازار صابر در این جملات همنوا می شود:
“من زبان روسی را هرگز از زبان مادری ام کم نمی دانم. بلکه برتر می شمارم. دوست می دارم. از زبان های اوستایی ست. روس از نژاد آریانی ست. از حدود آریانا هم رگ و هم خون ما روس است. روس یعنی رحم و انصاف. غایت مردم نوازی…. شاعر بار تعریف و تمجید زحمت مرا در نسبت ملت کبیر روس که تعدادی از نماینده هایش با من عهد برادری دارند، سبک می سازد. از او اقتباس های بالا را گلچین کرده، به این خاطر روی کاغذ آوردم که خواننده مرا مبادا مداح و خوشامدگو نپندارد. این خصلت به آزاده زادگان (تعبیر از ناصر خسرو قبادیانی) بیگانه است و همه تاجیکان خوش ذهن و با هوش، حتی شهروندان افغانستان روس ها را پس از ورود ارتش جرار آمریکا در سال ۲۰۱۱ به کشورشان، آن طور که بازار صابر شناخته است بیشتر از پیشتر دوست می دارند. (ص ۲۸۷)
قصدم این نیست که جا جا این نوشته را با شاهد مثال هایی از کتاب بیامیزم چرا که بخش قابل توجهی از پایان بندی کتاب به همین موضوع اختصاص دارد و میرزای عزیز ما در کار مدح و سر سپردگی به روس ها هیچ کم نمی گذارد و هر جا که فرصتی دست دهد به ستایش می پردازد و در غم از دست رفتن شوروی مرثیه می سراید. برای آن که بدانید از چه سخن می گویم پاره ای دیگر از نوشته ی او را می آورم و بقیه را به خواندن این کتاب حوالت می دهم. میرزا آنجا که می خواهد پس از سال ها برای دیدن دوستانش به روسیه برود غم و حرمان خود را از فرو پاشی شوروی و بازگشت روس ها به وطنشان چنین شرح می دهد:
نمی دانم پس از سقوط نظام سوسیالیستی در سلوک این صدق تا چه حدی پابرجا ماندند. زیرا پس از حوادث من از خجالت هیچ گاه جرأت سفر به روسیه را نداشتم. صحیح تر بگویم، بعد از فروپاشی شوروی (۱۹۹۱) و ظهور جنگ شهروندی تاجیکستان (۱۹۹۲-۱۹۹۷) که بر اثر این دو فاجعه روس ها منزل و مأوای گرمشان را ترک کرده به روسیه رفتند، مدام احساس خجالت کرده ام. تا هنوز خجالت می کشم که پای در این کشور معظم و مقتدر (اصطلاح از صدر الدین عینی است) بگذارم. زیرا خدای ناکرده آنجا چشمم به چشم نفری از همان «فراریان» زندگی ساز هموطنم بیفتد. آنگاه به قول ایرانیان نمی دانم چه خاکی بر سر شوریده ام بریزم و این سر را در کجا پنهان سازم؟
آری بار این خجالت بازو و کمر هر کسی را می شکند. من در طول ۲۵ سال استقلال به نیمی از ممالک شرق سفر کردم. در سال های جنگ ننگین شهروندی تاجیکستان دندان بالای جگر گذاشته ۱۲ سال در غربت به سر بردم. اما آن طور که در بالا اشاره رفت، به زیارت خاک پهناور روس پایم پیش نمی رفت. در حالی که هفته ها و ماههایی از بهترین سال های جوانی من در آغوش سبز شهرهای کبیر و صغیرش مسکو، لنینگراد، تولا، ریازان سپری گشته است و آنجا صدها دوستان جانی دارم. نه بعید است که بنده دوباره روی به وطن پوشکین نابغه بیاورم. حسن عالمگیر ظاهر و باطن ملکه ی خوبان ماریا و شهامت جنگل همیشه سبز و جاودانه ی روس، رباعی زیرین حکیم عمر خیام شاعر دلپسند آقای پوتین را به یادم آورد و در دلم گفتم:
از واقعه ای تو را خبر خواهم کرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم کرد
با مهر تو در خاک فرو خواهم شد
وز عشق تو سر ز خاک بر خواهم کرد
(ص-۲۹۹)
شنیدم میرزای عزیز که اکنون مسئول بخش نثر اتفاق نویسندگان تاجیکستان است ناخوش و در بستر بیماری است. امید که هر چه زودتر بهبود یابد و نوشتن بخش های دیگر خاطرات خود را دنبال کند. خاطرات سال های آغازین استقلال و نخستین سفر مشترکی که با هم برای شرکت در انجمن تاجیکان به سمرقند داشتیم. سفری پر ماجرا که حتما با نگاه متفاوت امروزش نسبت به آنچه که آن روزها می اندیشید و بر زبان می راند دست کم برای من بسیار خواندنی و آموزنده خواهد بود. هر چه بود .هر چه هست و هر چه خواهد بود، جانش بی گزند باد.
——-
عکس روی جلد از خبر خانه مولانا درباره درگذشت شکورزاده.