سالور ملایری
میدان
باید پذیرفت که دپارتمان زبان و ادبیات فارسی گرفتار یک بحران و تناقض بنیادین و جدی است. دست کم در واحدهای غیر از ادبیات معاصر، یعنی بیش از نود درصد مواد درسی. این تناقض و مشکل درحقیقت از همان ابتدای تاسیس نهاد ادبیات فارسی در دانشگاه به وجود آمد و خود را به طور غیرمستقیم در رویکردهای آموزشی نسبت به آموزش ادبیات فارسی نشان داد.
موضوع این است که اطلاق «ادبیات» به آن معنایی که در سازوکارهای نهادسازی و دیسیپلینسازی امروز مدنظر است اساسا در مورد بخش اعظمی از میراث فرهنگی و ادبی ما، دست کم به طور مطلق صدق نمیکند. ادبیات همواره ادبیات «دیگری»، ادبیات مضاف و تنها یک بخشی از اصل قضیه بوده است. ادبیات منهای حکمت، ادبیات منهای کلام، ادبیات منهای تصوف، منهای علوم عقلی و رایج سدههای میانه چندان معنایی ندارد مگر درحد همان بلاغت و صور خیال. که این آخری متاسفانه به خاطر همین ماهیت ادبیات ایرانی به صورت مجرد در دانشگاه ها دیده شده است نه در درون/در پیوند با خود سنتهای فکری و عقلی که ادبیات خود را منادی و رسانهی آن میدانسته است.
دانشجوی زبان و ادبیات فارسی همان قدر که باید لغتدان و بلاغتدان و دستوردان باشد (جز این ظاهرا آمال و هدف دیگری برای ادبیات فارسی در دانشگاه هنوز نمیتوان تصور کرد)، باید همان قدر هم به طور جدی حکمت و کلام و فلسفه و علوم قدیمه را بداند. نقد ادبی در سدههای میانه از نقد فکری جدا نیست و این هم به ماهیت خود ادبیات و شعر در سدههای میانه برمیگردد که خود را حاوی معنایی استعلایی و خارج از محیط خود میدانست. شعر حامل «اغراض» بوده است نه این که خود غرض خود باشد. برای همین بلاغت بسیار مهم بوده و از صرف زینت آلات زبانی فراتر رفته و بعد معرفتشناختی هم یافته است. به راستی میتوان نوعی «فلسفه بلاغت» را در ادبیات کلاسیک ایران تبیین کرد که مبتنی بر حرکت از ساحت ظاهری زبان به ساحت درونی زبان است.
کار دپارتمان ادبیات فارسی به جای اینکه تدریس بلاغت به طور مجرد، یا از آن طرف، تدریس فلسفه و کلام و تصوف به طور مجرد باشد، باید این دو ساحت را به گونهای دیالوگوار و درهم تنیده که بایکدیگر برهمکنش دارند، تعریف کند. حال دانشجویان ادبیات فارسی نه فلسفه، نه کلام و نه تاریخ علوم قدیم را جدی میگیرند چون گمان میکنند با ادبیات دخلی ندارد. از آن طرف هم کلاسها در حد تبیین معانی لغتها و ترکیبها و یافتن فلان تمهید بلاغی تقلیل یافته است که تازه آن هم کار استاد است. یعنی استاد چیزی است در حد فرهنگ لغت «معین» به اضافهی معلم عروض و قافیه و آرایههای ادبی در دبیرستان. این فضاحت وضع موجود را ظاهرا کسی به چیزی نمیگیرد و اساتید همچنان کرسی ادبیات فارسی را با منبر عوضی میگیرند و در نهایت به شعارهای فضیلتگرایانه و ملیگرایانه دلمشغول اند که اساسا کمکی به حال و وضع ادبیات فارسی در دانشگاه نمیکند.
دانشجوی ادبیات به خود زحمت این را نمی دهد که به نقش اندیشه دینی در سدههای میانه فکر کند. به نقش اسطوره، اخلاق، به در هم تنیدگی علوم گوناگون در سدههای میانه، به رویکردهای گوناگون انتقادی برای بررسی نحلههای فکری و فلسفی فکر کند، چه رسد به این که بیاید تاریخ ایران پیش از اسلام و تاریخ سامانیان و غزنویان و سلجوقیان بخواند یا اصلا به بازاندیشی در «تاریخ نگاری ادبی» در ایران فکر کند که اساسا فرسنگها دور از دغدغههای موجود است.
به نظر می رسد باید ادبیات فارسی را ذیل دیسیپلین جامعتری تعریف کرد. یا دست کم سرفصل دروس آن را مجدد تعریف کرد. و این کار هم صورت نخواهد گرفت تا وقتی که فهم مسلط از «ادبیات فارسی» که از صد سال پیش به این سو تغییر نکرده است، عوض شود، و این هم ظاهرا صورت نخواهد گرفت تا حمایت سیاسی از مافیای ادبی در دانشگاه برداشته شود.