زهرا روستا
روزنامه اعتماد
کم نیستند آدمهایی که با کتاب زندگی کردهاند، اما کسانی که زندگی شان را صرف کتاب کردهاند کمترند؛ قاصدانی که کتاب را همچون جواهری گرانبها از میان هجوم رسانههای کوچک و بزرگ مجازی رد میکنند و میرسانند به دست علاقهمندانش. در زاهدان و در قحطسالی کتابفروشی، دو زن که هر دو ششمین دهه زندگی را پشت سر میگذارند، این مسئولیت خطیر را سالهاست بر عهده گرفتهاند. معصومه میرحسینی، که کودکان امروز و دیروز زاهدان او را با نام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، برنامه رصدهای نجومی و کتابسرای حکمت میشناسند یکی از آنهاست. اگر خانم میرحسینی نامی آشنا برای جوانان مرکز شهر و طبقه متوسط شهر زاهدان است، صادقه کامبوزیا را مردم و کودکان و نوجوانان علاقهمند به کتاب در حاشیه شهر بهتر میشناسند. در بیتوجهی مردم به کتاب و غفلت مسوولان از ترویج فرهنگ کتابخوانی، عشق و علاقه این دو زن به کتاب تزریق زندگی است بر پیکر شهری خالی از کتاب.
داستان اول: کتابسرای حکمت
زندگی در جایی شبیه بهشت
ابتدای کوچهای در خیابان امیرالمومنین زاهدان جایی در مرکز شلوغیهای شهر درِ شیشهای کوچکی وجود دارد. این در راهی را باز میکند رو به آرامش، شعر و کتاب. کافی است این عابران سراسیمه از سرمای خشک و سوزان زمستانهای زاهدان دستهایشان را از جیب در آورند و دستگیره این در را باز کنند. صدای ملایم و آرام موسیقی به استقبال گوشهای خستهشان میآید. روی در بزرگ نوشته شده «دلسرای شیدا» و در پایین آن نام «کتابسرای حکمت» به چشم میخورد. از انتهای راهروی کوچکی که یک سویش دیوار است و سوی دیگرش قفسه چوبی و بزرگ پر از کتاب، قرقرهای بزرگ روی زمین نمایان میشود. قرقره با ریتمی آرام دارد به دور خودش قل میخورد. امتداد نخ میرسد به میز کوچکی که ردیف مجلههای عروسک سخنگو و کتابهایی که معلوم است منتظرند تا به جای خودشان در قفسهها برگردند. خانمی جاافتاده، آرام روی صندلیاش نشسته، عینکش را در آورده و گذاشته لای کتابش و نخ قرقره را به دور کاغذی مقوایی میپیچد. آخر همین هفته قرار است یک بار دیگر با دانشآموزان و همراهانش در انجمن نجوم برای رصد راهی کویر شود و حالا دارد نخ بادباکش را برای پرواز در آسمان کویر آماده میکند.
او معصومه میرحسینی است. در ابتدای دهه ششم زندگی به تنهایی سعی میکند رقمی را در آمار سرانه مطالعه جابهجا کند. معصومه خانم صاحب تنها کتابفروشی شهر زاهدان است که ردیف کتابهای قلمچی و گاج و سایر نامهای عجیب و غریب و رنگ به رنگ کتابهای کمک درسی در آن دیده نمیشود. به جز اینجا کتابفروشی دیگری وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی در زاهدان کار میکند که تنوع و به روز بودن کتابهای خانم میرحسینی در آن به هیچوجه وجود ندارد. انگار بخش خصوصی در زاهدان علاقهای به کار کردن در حوزه کتاب ندارد و چند کتابفروشی موجود یا تنها در حوزه کتاب درسی و دانشجویی کار میکنند یا فقط به توزیع کتب مذهبی مشغولاند. اما جایی که اهل کتاب بتوانند نام آن را کتابفروشی بگذارند، ساعتی در میان قفسههایش نفس بکشند و به پیشنهادهای خانم کتابفروش نگاهی بیندازند، کتابسرای حکمت، متعلق به خانم میرحسینی است.
چند سالی است به خاطر هزینههای بالای اجاره با صاحب «دلسرای شیدا» یکی از قدیمیترین فروشگاههای عرضه محصولات رسانهای در زاهدان در یک مکان همسایه شدهاند و این همسایگی ترکیبی زیبا از موسیقی، سینما و ادبیات را برای علاقهمندان به وجود آورده است. قرقره همچنان روی زمین میچرخد و معلوم است بادبادک خانم میرحسینی قرار است اعماق آسمان کویر را بشکافد. هر کس در زاهدان اندک علاقهای به نجوم داشته باشد نام خانم میرحسینی را شنیده است. سالهاست آموزش نجوم جزیی از فعالیتهای فرهنگی اوست.
از سالهای اول دهه ۴۰ که کودکی ۱۰ ساله بود و برای نخستین بار رباعیات خیام و دوبیتیهای باباطاهر را در منزل یکی از دوستان برادرش خواند تا امروز کتاب، پایه ثابت زندگی او بوده است و بسیاری از کودکانی که با او، زیر آسمان شب بزرگ شدهاند، حالا به سنین جوانی رسیدهاند و کتابفروشی خانم میرحسینی برایشان پاتوقی برای تجدیدد دیدار با مربی بازنشسته کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
نخستین خاطراتش از کتاب بازمیگردد به داستانهای شفاهی پدر از شاهنامه و امیرارسلان و قصههای دیو و پری مادربزرگها و نخستین مواجههاش با کانون زمانی بود که دوران دبیرستان را در دبیرستان پروین زاهدان سپری میکرد و کانون تازه در زاهدان تاسیس شده بود و او برای امانت گرفتن کتاب به آنجا میرفت. اندکی بعد که آقای رفعت نخستین کتابفروشی شهر زاهدان را افتتاح میکند با مجلات روز ایران آشنا شد. میگوید: «همه نوع مجله به کتابفروشی آقای رفعت میآمد، از اطلاعات هفتگی تا زن روز و مجلات ادبی مثل خوشه و یغما.» اما علاوه بر مجلات ادبی مثل خوشه، چیزی که توجه این دختر نوجوان را به خود جلب کرده بود مجلات مربوط به فضا بود. علاقهاش به فضا، مصادف شده بود با سالهای ۴۸ و ۴۹ و زمان اوج فعالیتهای فضایی امریکا و شوروی، پرتاب آپولو ۱۱ و فرود نخستین انسان بر کره ماه. او اخبار این اتفاقات فضایی را با رادیوی جیبی کوچکی که همیشه همراهش بود دنبال میکرد.
این گونه بود که علاقه به علم و کتاب پای او را به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان باز کرد. جایی برای آموختن و آموزش دادن. ۱۳ سال فعالیت در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در جیرفت و ۱۷ سال کار در زاهدان، روز به روز بر علاقهاش به کتاب و فضا افزوده است. در سال ۷۲ که مرکز آسمان نمای کانون در زاهدان تاسیس شد برای نخستین بار در این شهر به عنوان مربی نجوم به فعالیت پرداخت و تا بعد از بازنشستگی هم به آموزش این رشته ادامه داد. در این سالها تاکنون به خاطر وجود او بسیاری در شهر زاهدان رصدهای شبانه را تجربه کردند و چشمشان به دنیای آسمان شب باز شد.
اما بازنشستگی برای خانم میرحسینی معنای شروعی دوباره را داشت. او که از همان دوران نوجوانی و رفت و آمد در کتابفروشی آقای رفعت آرزوی داشتن کتابفروشی در سرش بود، پس از سه سال اداره نخستین و تنها جمعه بازار کتاب در زاهدان که انگار با استقبال خوبی هم مواجه نشده بود، به دور از ناامیدی، کتابسرای حکمت را به عنوان تنها کتابفروشی غیردرسی شهر زاهدان راهاندازی کرد.
صحبت از استقبال مردم از کتاب که میشود، فقط لبخند میزند. جوابی لازم نیست، جوابش را همه میدانیم. اما کتابفروشی برای این بانوی مربی منبع درآمد نیست. کاری سرشار از شوق است که به او آرامش میدهد، حتی زمانی که باید حقوق بازنشستگیاش را صرف سرپا نگه داشتن کتابفروشی کند.
گرچه مشتریان ثابت خانم میرحسینی انگشتشمارند اما به گفته خودش همین که چراغ دانایی را روشن نگه میدارد برایش کافی است. اما خانم میرحسینی برای شعلهورتر کردن این چراغ، راه دیگری به ذهنش رسیده است. او کتابهایش را در قبال مبلغی بسیار ناچیز امانت میدهد تا کسانی که توانایی خرید ندارند هم بتوانند بخوانند. از افراد کتابخوان یا دانشجویان همان مبلغ ناچیز را هم نمیگیرد.
ساعتهای بودن در کتابفروشی را در نبود مشتریان علاقهمند به کتاب، به مطالعه میگذراند و این روزها سرگرم خواندن کتابهایی از کریستین بوبن و ایتالو کالوینو است. میگوید: «گاهی دانشآموزان قدیمیام در کانون به اینجا سر میزنند، چهرهشان تغییر کرده و گاهی نمیشناسمشان. میآیند و از خاطراتشان در کانون میگویند. همین که انگیزه کتابخوانی از همان زمان در وجودشان مانده است باعث خوشحالی من است.» در این روزها کمتر کسی برای خرید کتاب وقت و هزینه میکند، بازار داغ دانلودهای غیرمجاز هم انگیزه مراجعه برای خرید نسخههای اصلی محصولات فرهنگی را کم کرده است.
قفسههای مملو از کتاب خانم میرحسینی، دو سمت دیواری را که سهم او از این مکان مشترک است پوشانده و او در میان انبوه کتابها همچنان دارد نخ بادبادکش را به دور مقوا میپیچید. سرش را بالا میآورد و باز با همان لبخند آرام و همیشگی جمله معروف بورخس را میگوید: «همیشه فکر میکردم بهشت جایی است شبیه کتابخانه.»
تصویر آرام و آراسته خانم میرحسینی در لابهلای کتابها و نوای موسیقی این بیت حافظ را در ذهن تداعی میکند: «فراغتی و کتابی و گوشه چمنی …من این مقام به دنیا و آخرت ندهم.»
داستان دوم: کتابخانه کامبوزیا
وقتی کتاب از حاشیه به متن میرود
کتابخانه در صبح آفتابی جمعه همچنان باز است. خانم کامبوزیا تعطیلی نمیشناسد. دل و جانش اینجاست. صبح زود قبر پدر را که درست در میان سالن اصلی مطالعه قرار دارد، شسته است. به باغچههای حیاط پشتی آب داده، توصیههای لازم را به کارگران باغ کوچکش کرده و حالا که همهچیز مرتب است باز هم نمیتواند بیکار بنشیند. به قول خودش در سن ۶۵ سالگی همچنان مثل دوران جوانی کار میکند. چشمم میافتد به جعبهای که در بالای یکی از قفسههای کتاب قرار گرفته است. میرود روی صندلی تا جعبهای که یادش رفته چه در آن گذاشته را بردارد. همین که پایین میآید میخندد و میگوید: «دکتر گفته زیاد بالاپایین نپر. سیمکشی قلبت اتصالی میکنه.» باز میخندد و جعبه را باز میکند و بعد از وارسی سر جایش برمیگرداند.
او صادقه کامبوزیاست. دختر امیرتوکل کامبوزیا که در دوران پیش از انقلاب با کتابخانه بزرگش به منطقه شیرآباد در شهر زاهدان تبعید شده بود. بعد از مرگ مشکوک پدر در سال ۵۳ کتابخانه تا سالهای بعد از انقلاب پلمب شد و کتابهای بسیاری در این مدت ناپدید یا توقیف شد. پس از آن به همت خانواده و برخی نهادها مانند اداره ارشاد نام کتابخانه کامبوزیا در فهرست کتابخانههای عمومی کشور به ثبت رسید و بنا بر شرط خانواده برای حضور دو نفر از فرزندان کامبوزیا به عنوان کتابدار، صادقه کامبوزیا تنها عضوی از خانواده بود که در سال ۶۶ به عنوان کتابدار رسمی کتابخانه پدر مشغول به کار شد و تا به امروز، به قول خودش دل و جان و زندگیاش کتابخانه پدری است.
با وجود بیماری قلبی همچنان امورات کتابخانه را خودش کنترل و مدیریت میکند. از رسیدگی به اعضا و بازدیدکنندگان تا مرتب کردن کتابها و محوطه سرسبز اطراف کتابخانه تا کمک در اداره برنامههای آموزشی کودکان حاشیه شهر زاهدان. این برنامه به همت گروهی از جوانان شهر زاهدان و به میزبانی او در کتابخانه برگزار میشود.
نام شیرآباد برای خیلی از ساکنان زاهدان ترسناک است. شمال شهر زاهدان و محلهای که شهر از آنجا شروع به گسترده شدن کرده بود حالا یکی از فقیرترین و محرومترین محلات شهر است. اما برای معدودکسانی که به کتابخانه کامبوزیا رفتوآمد میکنند به خصوص خود خانم کامبوزیا، ناامنی شیرآباد معنا ندارد. از خیابانهای کثیف و پرزباله و آلونکهایی که فقر شناسنامه آنهاست باید گذشت تا به بهشتی کوچک در انتهای شهر رسید. زمینهای سرسبز خانواده کامبوزیا در کنار ساختمان کوچک و پررونق کتابخانه آرامشی است در میانه آشوب حاشیهنشینی.
خانم کامبوزیا از روزهای نخست خدمتش به عنوان کتابدار میگوید که مسئولان به خاطر ناامنی او را از رفتن به کتابخانه منع میکردند و پیشنهاد داده بودند به جای او کتابداران مرد در آنجا مشغول به کار شوند. اما بالاخره در ۱۵ اسفند ۶۶ او به صورت رسمی کارش را در کتابخانه پدری آغاز کرد و وظیفه موضوعبندی و فهرستنویسی هزاران کتاب پدر را به عهده گرفت. صادقه کامبوزیا از شیرآباد نمیترسد. او در سالهای کودکی مواجهه با ترس را تجربه کرده و آن را کنار گذاشته است. همان زمانی که عصرها از دبستان راهی خانهشان در انتهای شهر میشدند و روزانه سه، چهار ساعت در راه رفت و آمد بودند، در تاریکی با باقی خواهران و برادرانش از میان نیزارهای انبوه زمینهای اطراف خانه رد میشدند و از ترس فریاد میکشیدند.
در سالهای آخر دهه شصت وقتی که به قول خودش تمام فرزندانش به سرو سامان رسیدند با زندگی در شهر خداحافظی کرد و ساکن خانه کوچک پدری در جوار کتابخانه و آرامگاه پدر شد. بنای کتابخانه را بازسازی کرد، به باغهای اطراف رسید و به قول خودش خیلی وقتها بیل به دست شد و حتی شبهایی را به یاد دارد که به تنهایی برای سرکشی و بازرسی در محوطه اطراف کتابخانه قدم میزده.
او کلیشههای حاشیه شهر را شکست و کتابخانه را به مامنی برای مردم علاقهمند به کتاب تبدیل کرد. از همان جوانان حاشیهنشین تا دانشجویان پزشکی دهه ۶۰ که کتابهای روسی کتابخانه پدری او را ترجمه میکردند و میخواندند. در سالهای آغاز به کار کتابخانه، اداره ارشاد مینی بوسی را به عنوان سرویس رفت و آمد به کامبوزیا در نظر گرفته بود و اطلاعیه روی آن نصب کرده بودند که مردم را به بازدید از کتابخانه دعوت میکرد. مینیبوس از دانشگاه حرکت میکرد و با گذر از خیابان آزادی به کتابخانه میرسید. خاطراتش از رونق کتابخانه در دهههای ۶۰ و ۷۰ را مرور میکند. مسئولان، مردم، روحانیون و دانشجویان، هرکدام میتوانستند آنچه را میجویند در این کتابخانه پیدا کنند. گاهی دانشجویانی که زمانی در زاهدان درس میخواندند و دوباره گذرشان به این شهر میافتد به سراغ خانم کامبوزیا میروند و تجدیدخاطره میکنند.
مردمان ساکن شیرآباد و جاده کامبوزیا دوستش دارند، به قول خودشان حواسشان به او هست. کتابخانهاش جایی است که کودکان و نوجوانان حاشیه شهر به آن پناه میبرند تا ساعاتی به دور از چهره سیاه فقر، دنیای جدیدی را لابهلای کتابها پیدا کنند. او آنها را راهنمایی میکند که چه بخوانند و چطور خلاصه کتابهایی را که خواندهاند، یادداشت کنند.
هر پنجشنبه در حالی که مربیان داوطلب به بچهها در گروههای مختلف آموزش میدهند، خانم کامبوزیا حواسش به خیلی چیزها هست. از درست کردن چای و دادن خوراکی به بچهها تا شنیدن مشکلات و ناراحتیهای آنها و معرفی دانشآموزان مستعدتر به جلسات کتابخوانی نهاد کتابخانهها. میگوید: «بچهها اینجا احساس امنیت میکنند، از همه مهمتر آزادانه میتوانند حرف بزنند.» خانوادههای این کودکان نیز از وجود این مکان و امکاناتی که برای کودکان آنها فراهم شده راضی هستند.
خانم کامبوزیا با بغض و حسرت اسم میبرد از نوجوانان با استعدادی که به خاطر فقر مجبور به ترک تحصیل شدهاند و حالا گاه به گاه به اینجا سر میزنند و کتابی به امانت میبرند.
بسیاری از مسئولان بلندپایه کشوری در سفرهایشان به اینجا نیز سری میزنند و خانم کامبوزیا به تمام آنها شرایط اسفبار حاشیه شهر زاهدان را گوشزد میکند. بچههایی که به گفته او از بچههای مرکز شهر هم با استعدادتر هستند و به کتاب علاقهمندتر اما به دلیل محرومیت مجبورند ترک تحصیل کنند.
خودش از کودکی و پای داستانهای پدر از شاهنامه و در جلسات حافظخوانی و سعدیخوانی، در کنار خواهران و برادران پرشمارش با کتاب آشنا شد. تابستانها از پدر کاغذ میگرفتند و به هم میدوختند و دفتر درست میکردند و با مدادهای کپی قدیمی مینوشتند، سالهای بعد که خواهران و برادران هر کدام راهی زندگی خود شدند او در بنای خانه پدری ماند، در زمستانهای سردش لرزید و گرمای تابستانهایش را با کتاب گذراند. از یکی از مسئولان میگوید که پیشنهاد داده که کتابخانه را از شیرآباد به جایی در مرکز شهر منتقل کند تا مردم راحتتر مراجعه کنند و خانم کامبوزیا در جواب او نقل قولی از پدر را میگوید که اگر کسی به کتاب علاقه داشته باشد از روی خار هم میگذرد تا به اینجا برسد، اما اگر علاقهمند نباشد روی فرش قرمز هم راه نمیرود.»
خانم کامبوزیا که علاوه بر این کتابخانه در اداره و فهرستنویسی چندین کتابخانه عمومی دیگر در سطح شهر فعالیت داشته است، گلایه میکند از کسانی که کتابدار هستند و به کتابداری عشق نمیورزند. میگوید: «بیمارستان که نیست، کتابخانه است، آدم را سر ذوق میآورد که بیشتر و بیشتر کار کند.» این گونه است که هرجا هر کتابخانهای، حتی کتابخانههای مدارس به کمک و تجربه او نیاز داشته خودش را رسانده و کار را راه انداخته است.
در ۶۵ سالگی هنوز دخترکی که در میان نیزارها میدوید و فریاد میزد یا از باغچهها در برابر هجوم پرندهها محافظت میکرد و از پدر به عنوان دستمزد دهشاهی میگرفت و خرج کتاب و دفتر میکرد، در او زنده است. این را بازدیدکنندگان و مهمانان کتابخانهاش هم تایید میکنند. کسانی که به زاهدان سفر میکنند و بازدید کتابخانه کامبوزیا جزو ثابت برنامههای سفرشان است.
دستی به سر و روی گلدانهای کنار آرامگاه پدر میکشد. قاب عکس آقایش را که یک عکس سیاه و سفید از مردی جوان و تنومند با سبیلهای بلند است، تمیز میکند و بعد عینکش را در میآورد و چشمهایش را پاک میکند و میگوید: «آقام همهی وقت ما را با کتاب پر میکرد.» مکثی میکند و ادامه میدهد: «دیشب هم خواب آقام را دیدم. من تا زنده هستم اینجا پابرجاست. به بچه هام وصیت کردم جان شما و این کتابخانه؛ باید همیشه درش به روی مردم باز باشد.»
از جایش بلند میشود و میرود در آشپزخانه انتهای سالن که خانه کوچکش را به کتابخانه وصل میکند. در راه بلند میگوید: «مردم کتاب نمیخوانند، همه چیزشان را از دست دادهاند، اعتماد به نفسشان را از دست دادهاند.» حالا زنی که کتاب را از حاشیه شهر میفرستد به متن زندگی مردم، برای خودش چای ریخته و در آرامش عصر جمعه برایی تماشای فوتبال روی کاناپه راحتش مینشیند.