خداحافظ ای همیشه آقا!
آقای کاظم گیلانپور!
سلام، یادت هست خواهر کوچولویت «سروش» همان دختر کوچکی که گاهی آخر وقتها با خودت به اداره میآوردی و همینکه کمی بزرگتر شد کنار پیست اسکی گوش بهفرمان تو بود و با نگاهی که تحسین و اطاعت از آن میتراوید، به تو نگاه میکرد و به دستورهای اخم آلوده و تحکم آمیزت گوش میداد؟ به من تلفن کرد. خیلی ساده گفت:
ـ آقای الهی، صد سال است که از شما خبری ندارم. نمیخواستم خبر بد بدهم اما ناچارم که بگویم کاظم سه روز پیش رفت و من در غم او فقط با شما میتوانم حرف برنم.
یادت هست، اولین بار که همدیگر را دیدیم من به دفترت آمدم توی آن اتاق لکنتی ادارۀ تربیت بدنی که هنوز اسمش سازمان نشده بود. یادت هست سالهای بد شلوغی بود. من تازه کارم را در کیهان شروع کرده بودم خبرنگار خیابانی روزنامه بودم و در کنار آن سعی میکردم که از خبرهای ورزشی بیخبر نباشم. آمدم به دیدنت چون در وسط هیاهوی زنده باد و مردهباد یک خبر آمده بود که قله اورست فتح شد.
از هرکه پرسیدم چه کسی میتواند در این باره اطلاعات بیشتری به من بدهد جوابی نگرفتم. آخر فتح قله اورست در برابر خبرهای داغ مجلس و شاه و مصدق و شعبان بیمخ و آقاطیب و خانه صلح، خبر نبود؛ کسی به آن توجهی نداشت.
یادت هست چه سرد با من روبرو شدی؟ و فقط اطلاعاتی درحدود یک خبر کوتاه به من دادی؛ گفتی که بلندترین قلۀ جهان را که نزدیک نههزار متر از کف زمین بلندتر است، دو نفر، یک کوهنورد نیوزلندی بنام هیلاری و یک راهنمای نپالی بهاسم شرپا تنسینگ فتح کرده اند؛ حالا چرا سراغ من آمده اید که بیشتر بدانید؟
یادت هست که ابروهایت را درهم کشیده بودی و از این که یک شاگرد مدرسه جوان به این خبر توجه کرده متعجب بودی؟ گوش ندادی که بگویم من شناگرم و در مجله ورزش ایران که وابسته به جناح چپ و حزب توده است و سردبیریاش با امیر حمیدی است، گاهی مقاله میدهم. عضو باشگاه نیرو و راستی که مدیرش خانم منیر مهران است هستم و در تیم شنای این باشگاه، یک بچه باشگاه به اسم «کلوپ امواج» درست کردهایم که من آن را میگردانم. وقتی این توضیحات رادادم، فقط سری تکان دادی و گفتی:
ـ پس جزو دار و دستۀ رفقا هستی؟
و رفتی پی کارت.
دو سه هفته بعد، ۲۸مرداد شد. همه چیز به هم ریخت و کار روزانۀ خیابانی یک خبرنگار جوان به بیکاری کشید. دیگر ظهرها کسی از من نمیخواست که گزارش بزنبزنهای خیابان را بیاورم چون نظامیها آمده بودند و شهر در امن و امان بود.
یادت میآید که کار ورزش یکهو و دربست به اینطرفیها داده شد؟
شاه ورزشدوست، ورزشکار برگشته بود و تربیتبدنیچیها خوشحال بودند که ادارهشان باز زیر نظر شاه خواهد رفت و سر و صداهایی کنار میدانها و استخرهای شنا خواهد شد. دو تا آدم غیرنظامی، همهکارۀ ورزش، ابوالفضل صدری و شمسالدین شایسته دیگر مجبور نیستند که به خواستهای جنجالی تودهایها و مصدقیها تسلیم شوند و به ایرادهای جهتدار دکتر جناب سر اطاعت فرود آورند.
تو در ادارهات کارت را میکردی. یک مجلۀ بهاصطلاح دولتی را در ادارۀ تربیت بدنی درمیآوردی که مطالبش خواندنی بود. بیرون از جنجال خیابانی، مقالههای جانداری داشت و یک رئیس یا همکاری هم داشتی به اسم جلیل کتیبهای که مثل خودت عاشق کوه بود.
تو نبودی و من یادم میآید که چطور دست و پای خبر خیابانی بریده شد و عظیمی بداخلاق و ترشروی سردبیر کیهان مرا صدا زد و گفت: «الهی، از هفتۀ آینده بیشتر روی صفحۀ لایی کیهان کار کن و مسئولیت آن را بهعهده بگیر.» و من جا خوردم. مسئولیت این صفحهی جا نیفتاده، با محمود منصفی خبرنگار ورزشی روزنامه بود که دکتر مصباحزاده به او لطف مخصوص داشت چون خود دکتر بیشتر دنبال اینجور خبرها میرفت. بعد از عظیمی او هم مرا صدا کرد و گفت: صفحه لایی کیهان را بیشتر مراقبت کن چون کم کم از خبرهای سیاسی خبری نخواهد بود و ما به این ترتیب رفتیم در صفحۀ لایی کیهان که خبرهای غیرسیاسی داشت جا افتادیم. با یک میز زهوار دررفته لکنتی در انتهای اتاق دراز تحریریه کیهان و بیشتر هوش و حواسمان را دادیم به خبرهای ورزشی.
یک سال و خُردهای گذشت. صفحۀ لایی جا افتاد. یک روز ما به دکتر گفتیم این یک صفحه را بکنیم چهار صفحه و اسمش را بگذاریم «کیهان خانواده». خیلی خوشحال شد. یعنی حظ کرد و گفت چه فکر خوبی! این کار را بکنید و ما به آرزویمان رسیدیم که چرک سیاست را از دستهایمان بشوییم و حالا کیهان خانواده سکوی پرش خیلی از بچههایی شد که آنها هم میل داشتند از جهان سیاست و میتینگ و شعار به جای مطمئنتری بروند. خیلی از آنها بهتوصیۀ رفقای سیاسی کیهان مخصوصاً مهدی بهرهمند و نصیر امینی کارشان را با ما در صفحۀ خانواده شروع کردند. در تحریریه گردنکلفتهای خبر به این پسرۀ در آستانۀ دیپلم علاقهای پیدا کردند و هرکس را که فکر میکردند به درد اینطور کار میخورد به کیهان خانواده معرفی کردند. یادم هست اسمهایی مثل داریوش همایون، حمید مولانا و….. که بعد چند سر و گردن بلندتر از من شدند، در کیهان خانواده کارشان را آغاز کردند.
یادت میآید که یک روز آمدم پیش تو و گزارش جالب فتح اورست را که از مجلۀ «ریدرز دایجست» فرانسه ترجمه کرده بودی گرفتم و آن را تمام و کمال در صفحۀ خانواده چاپ کردم و این گزارش چه خوب گرفت و چه سر و صدایی براه انداخت. همه میپرسیدند این کاظم گیلانپور کیه؟ و من که حالا بیشتر با تو آشنا بودم توضیح میدادم که تنها آدم تحصیلکرد و زباندانی است که در تربیت بدنی کار میکند.
یادت نیست، اما من خوب بهخاطردارم که مبارزان آن روزهای نزدیک یا به خاک و خون غلتیدند و یا در غبار اعتیاد وحشتناک که به جان مبارزان افتاده بود، غرق شدند مثل رفیق شاعر و دوست داشتنی ما نصرت رحمانی.
یادت هست آن روزی که آمدم پیش تو و گفتم من فکر میکنم برای نجات نسلی که خواهد آمد باید به ورزش که ما هردو به آن باور داشتیم، متوسل شویم.
یادت هست که به من گفتی: «من ورزش با خط سیاسی را نمیپسندم.» و من در جوابت گفتم بگذار یک نشریۀ ورزشی داشته باشیم که در آن سیاست بر اساس بنیادهای فکری نویسندگان جای خود را باز کند و تو قبول کردی و بعد از یک صحبت طولانی دربارۀ این کار و راه و روش آن، هردو قانع شدیم که در خط فکری خود سیاسی نباشیم، اما تو نمایندۀ تفکر میانۀ راست باشی و من به تفکر میانۀ چپ بپیوندم. با هم به اینجا رسیدیم که یک نشریۀ ورزشی داشته باشیم که هفتگی باشد، متعلق به روزنامه کیهان باشد و ما از پشتیبانی کسانی که مثل من و تو ورزش را دوست دارند، برخوردار شویم؛ و این کار شد
در آذرماه ۱۳۳۴ دو سال بعد از ۲۸مرداد ۱۳۳۲۲ ما کیهان ورزشی را منتشر کردیم و دکتر مصباح زاده مثل کوه پشت سر ما ایستاد و همه این کار ما را ستودند. منوچهر قراگزلو دوست گرمابه و گلستان شاه را آوردیم و کردیم مدیر کیهان ورزشی که در پناه او در امان باشیم. حق محمود منصفی را هم موقتاً دادیم که اسم سردبیر روی او باشد و تو بهعنوان مدیر داخلی و من بهعنوان آچار فرانسه این طفل نوزاد را بزرگ کنیم.
تو چند ماهی بیشتر در تربیت بدنی نماندی؛ عذرت را خواستند چون نشریه کیهان ورزشی پررو و انتقادی بود و از هیچکس بی جهت دفاع نمیکرد.
یادت میآید آن اتاق فسقلی کیهان را که از وسط قسمت کرده و با یک تجیر چوبی بخشی از آن را به ما داده بودند گرفتیم و کار کردیم… کار. …. المپیک ۵۶ملبورن در راه بود. محمود منصفی را بهعنوان خبرنگار به ملبورن فرستادیم چون دولتیها او را میپسندیدند و او هم پسر سازگار و خوشدل و همراهی بود.
اما کیهان ورزشی اشکال بزرگی داشت. نه تو و نه من، هیچکدام نادرستی و کمبود را تحمل نمیکردیم. کار کیهان ورزشی گرفت و من و تو ماندیم و ماندیم.
حالا از تولد کیهان ورزشی 61 سال میگذرد و روز تولد او، من هنوز پسرم برزو را نداشتم. در کیهان ورزشی قصهای بنام «برزو» نوشتم که پهلوان یک داستان بود و حالا پسرم که هنوز به شصت نرسیده پهلوان زندگی من است.
تو به المپیک ۱۹۶۰ رم رفتی، من به المپیک ۱۹۶۴۴ توکیو. من بهتدریج از کار کیهان ورزشی جدا شدم و تو بهعکس، همیشه با آن ماندی. آخرین بار با هم در یک سفر ورزشی بودیم. المپیک ۱۹۷۶ مونترآل کانادا. بعد فقط سلامی و والسلام و بعد من آمدم اینجا و تو که بچههای مرا با ورزش اسکی جان داده بودی، به راه افتادی و بیرون آمدی. دو سه باری بعد از آن با تلفن با هم صحبت میکردیم و چه خوب بود. همیشه کم میخندیدی و همه چیز را جدی میگرفتی. اصلا جدیترین، بی لبخندترین و مهربانترین و دوستداشتنیترین دوست من و همکار من بودی.
دلم برایت تنگ میشود
ای همیشه آقا!
ای آقای کاظم گیلانپور