مهدی خلجی
Oswald Spengler, Le décline de l’Occident, Esquisse d’d’une morphologie de l’histoire universelle, Paris, Gallimard, 1948, 2 volumes
تجربهی جمهوری وایمار (نظام حکومتی آلمان طی سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۳) نشان داد که مطبوعات و انتخابات گرچه شرط لازم قوامِ دموکراسی به شمار میروند، شرط کافی دوامِ آن نیستند؛ سهل است، هر دو میتوانند راه را برای پاگرفتن نظامی توتالیتر (تمامیتخواه) هموار سازند. مطبوعاتِ جمهوری وایمار با رهیدن از بند سانسور و به ظاهر برخوردار از آزادی بیان، در فضای انتخابات پارلمانی سال ۱۹۳۲ نقشی سرنوشتساز بازی کردند. حزب ناسیونال سوسیالیست (نازی) از نردبان این انتخابات بالا رفت و سپس، در سال ۱۹۳۳، هیتلر را بر بامِ صدرِ اعظمی نشاند.
دههای پیش از آن، اُسوالد اشپنگلر (۱۸۸۰-۱۹۳۶)، با نگارشِ افول غرب: طرح کلی یک ریختشناسی تاریخ جهانی، خودویرانگری دموکراسی را پیشبینی کرد؛ اما پیشبینی او و دیگران قادر نبود جامعهی بحرانزده را از فروافتادن در هلاکجا بازدارد و مانع از سقوط جمهوری وایمار و فروپاشی دموکراسی آلمان گردد.
اُسوالد اشپنگلر، افول غرب را در تابستان ۱۹۱۸ – همان سالی که جنگ جهانی اول خاتمه یافت – به چاپ رساند. او در این کتاب به تببین انحطاط فرهنگ و سیاست در آلمانِ روزگار خود پرداخت و دورنمایی از آیندهی ناگوار آن را در آینهی حال بازنمود. کتاب، بیدرنگ، با استقبال خوانندگانِ آلمانیزبان رو به رو شد و با ترجمه به زبانهای دیگر آوازهای جهانگیر یافت. آنچه اشتیاق آلمانیها را برای خواندن آن کتاب برانگیخت، بیش از هر چیز، نگاهِ تقدیرگرایانهی اشپنگلر به ظهور و زوالِ تمدنها بود. آلمانیها با این توجیه تقدیرگرا میتوانستند زمانهی خود را دورهای ناگزیر در چرخهی محتوم تاریخ بینگارند و، با فهم آن، بر زبونی و زجری که از بحرانِ اقتصادی و سیاسی دوران جمهوری وایمار میبردند، مرهمی در خیال بگذارند؛ چه، گوته گفته بود: «جراحتهای روح التیام مییابد و ردّی از آن نمیماند.»[۱]
به رغم نقدهای فراوان بر تفسیر اشپنگلر از پیدایی و نابودی فرهنگها و تمدنها و نیز تقدیرباوری تاریخی او، تبیین این ناقدِ نامدارِ فرهنگ از بحران جمهوری وایمار همچنان، از ورای یک قرن، تأملِ بسیاری اندیشهورزان را برمیانگیزد.
اشپنگلر در روزگاری میزیست که خوشباورترین دیدههای بینا نیز به سقوط و سایشِ ارزشهای جهانِ سنّت اعتراف میکردند و با حیرت از موقعیتِ حال، امیدی به عاقبتِ احوالِ خویش نداشتند. سعی کسانی چون اشپنگلر در سفر به زمانِ گذشته، دستیابی به درکی از واقعیّت حاضر بود، چون در برابر چهرهی آشفته و بیگانهی عصرِ خود، “گذشته”، همچنان، تنها مکانِ آشنایی در نظر میآمد که چه بسا بتواند پرتوی تابنده بر تاریکنای توبرتوی اکنون افکند. اشپنگلر مانند بسیاری معاصران خود، هم در ایماناش به ایدهی عقل و قدرت آن برای حفظ حیات، تردیدهای بنیانبراندازی کرد و هم در باورش به نوید پیشرفتِ «عصر روشنییابی» (Enlightenment). در تکاپو برای چیرگی بر دلهرهی جانبهلبآوری که از اوضاعِ پیرامون سرچشمه میگرفت، اشپنگلر به فلسفهی زندگی نیچه روی آورد و از او آموخت که زیستنِ زندگی بسی نیرومندتر از فهمِ آن است و وجود انسانی نه به فرمان عقل که به فرمودهی احساساتِ اولیّه، خواهشها و امیال ناعقلانی است. او با پسزدنِ جهاننگری عقلانی و پوزیتیویستی بدین گرایید که نیروهای ناعقلانیِ حیات یگانه ابزارهایی هستند که میتوان با آن به درون جهان و تاریخ و حقائق نهفتهاش راه برد. او با الهام از گوته به تجربهی درونی تاریخ دست زد تا تاریخ را نه بر پایهی توالی علل و معالیل که به طریقی دیگر دریابد؛ از راه برگذشتن از حدّ حال حاضر و بازسازی ادوار دوری که دیری است سپری شده و به نیستی پیوستهاند، و نیز با کشف روابطِ ریختشناختی میان فرهنگهای پیشین. با این کار او چنین میپنداشت که تصویری سراسری از تاریخ، چنانکه خارج از آگاهی آدمی است، به دست میآورد. او چون هنرمندی دل قوی میداشت که میتواند با چشم درون به جهانِ شدن نفوذ یابد؛ جهانی که تجربهاش تنها با زیستن در آن امکان میپذیرفت و فهماش بیگفت و صوت و حرف به چنگ میآمد.
اشپنگلر برای ادراک جهان و معنابخشیدن بدان دو راه را همهنگام در پیش گرفت: یکی درک مستقیم اشیاء در تمامیّت و به همتنیدگیِ آنها، دریافتِ ماهیت و فُرمِ چیزها، درک چیزها در زمان خود و در حرکتِ ابدی و تقدیر تراژیک آنها؛ یعنی چنان که انسان نخستین، کودک یا هنرمندی جهان را مینگرد. او این شیوه را «ریختشناسیِ قیافهشناختیِ» (Physiognomic morphology) جهان خواند. دوم، روش سیستمی (systemic) که با آن جهان چنانکه در فرهنگی به کمالرسیده و تمدّنیافته نمود مییابد؛ نظر جداگانه، واکاوانه، عیارسنجانه، بازشمارانه و سیستمسازانه در هر یک از اشیاء و حلّ اسرار و رموز آن به یاری اصل علیّت. آمیزهی این دو روش، از دیدگاه وی، خودآگاه و ناخودآگاه آدمی، هر دو را، در اندیشیدن به جهان و فرادست آوردنِ آن توانا میکند. او با این ترفند در پی کسبِ حسّ و حسّاسیّت تاریخی بود و به اقتفای نیچه، گذر از تعیّن زمانی و مکانی و شهودِ شدّت تجربهای از گذشته – یعنی وصول به وجد (ekstasis) – را شدنی میانگاشت؛ تجربهای از حقیقت که تنها نصیبِ آدمی کردهاند. [۲]
اشپنگلر فرهنگها را ارگانیسمی زنده میدید که چون هر موجودِ زندهی دیگری، روزی زاده میشوند، به شکوفایی میرسند، به کهنسالی پا میگذارند و عاقبت روی در نقاب مرگ میکشند. نه فرهنگی توان آموختن از فرهنگهای پیش از خود دارد و نه تاریخ بر خط سیری طولی رو به پیشرفت میرود. اشپنگلر نه جای حسرتی برای گذشته میدید و نه امید آرمانشهری را در آینده میبرد.
***
اشپنگلر در فصل چهارم جلد دوم افول غرب، با عنوان «دولت»، به پدیدارشناسی بحران دولت دموکراتیک در جمهوری وایمار میپردازد: «مرد تاریخ را میسازد، زن خودْ تاریخ است. در اینجا به طوری رازآمیز اهمیّت پدیدهای سراپا زنده را درمییابیم: تاریخ در جریان کیهانیِ فینفسهای است، و در عین حال، توالی عوالم صغیرهای را در پی دارد که این جریان را در برِ خود میگیرد، از آن پاسداری و نگاهداری میکند. تاریخِ «دوم»، تاریخی است که به معنای واقعی کلمه مردانه است، تاریخ سیاسی و اجتماعی که از آگاهی، آزادی و جنبش بیشتری برخوردار است.»
با استعارهی زن و مرد، اشپنگلر به مصاف مدام تاریخِ طبیعی و تاریخِ انسانی اشاره میکند: «زن، سرنوشت است و سرنوشت را بازی میکند.» این دوگانه، سرچشمهی همه ناسازگاریها و تنشهایی است که تاریخ بدان دچار است و جانداری جز انسان به زیستن با آن ناچار نیست. تاریخ اصیل، تاریخ نژادی، نظامی، دیپلماتیک، سرنوشت جریانهای اگزیستانسیل در شکل زن و مرد، جنسیتها، ملّتها، سلسلهها، و دولتهایی است که میخواهند از خود دفاع کنند و در آشوبناکیِ واقعیتهای عظیم، هر یک بر دیگری چیرگی یابند: «به معنای تامّ و تمامِ کلمه، سیاست زندگی است و زندگی سیاست است.»
اشپنگلر، با تحلیلِ سیر تحوّل سیاست در تاریخ و تمدنهای گوناگون، سرانجام به عصر مدرن میرسد: عصری که در آن سیاست تابعِ اقتصاد شده و در پی این پیروی، دموکراسی پدیدار و شکل غالبِ نظام سیاسی گردیده است. از نظر او، اگر مردم تنها اُبژه و ابزار یک ایدهآل، و در بیشتر حالات ناخودآگاه، بمانند، دموکراسی حرفی در ذهن یا بر کاغذ میماند. در دموکراسی، عوامفریبی جای دیپلماسی رژیمِ سابق (ancien régime) را میگیرد، با این تفاوت که به جای شهریاران و سفیران با تودهی مردم سروکار دارد و به جای تخاطب با شخصیتی نخبه، با عقائد و احساسات و اهواء مغشوش روبهروست و کرسیِ دموکراتهای واقعی، ولی عملگرا را به دست احزاب سپرده است.
اشپنگلر میاندیشد بر خلاف رژیم فئودال که در آن چارچوبهای سیاسی فُرمهایی ارگانیک دارد و بر شناختِ عمیق و مستقیم از آدمها و امور استوار است، اصول سیاستِ دموکراتیک به صورتِ سیستماتیک بر روی بازنماییهای انتزاعیِ (representations abstraites) حقوق و عدالت بنا شده و میان روح قوانین و رویّهی عملی اجرای بیسروصدای آن خندقی پهناور شکافته است.
تنها وقتی نظام فئودالی به پایان رسید، تمایز میان حقوق مردم و تأثیر مردم آشکار شد. «هرچه قانون انتخابات عامتر و فراگیرتر، قدرت رأیدهندگان کمتر». آنچه در دموکراسی رخ میدهد نه انتخاب واقعی مردم که انتخاب واقعی احزاب به نامِ مردم است، و از آنجا که احزاب برای جلب عامه و بسیج توده به منابع مالی نیازمندند، اجرای قانون اساسی در گروِ پول گذارده میشود. به محضِ وابستگی قدرتِ احزاب وابسته به پول، انتخابات در حدّ یک ممیّزی تنزّل مییابد و تنها گولان و گمراهان آن را برخاسته از سازمانهایی میپندارند که کمترین تسلّط و تأثیری بر آنها را ندارند. بدینسان، ادّعای دموکراسی در نمایندگی حقیقی آرای مردم، و حقوق آرمانیِ مندرج در قوانین اساسی غربی، از مرزِ یک نظریه نمیگذرد. حقّ همگانی شرکت در انتخابات، هیچ حقّی واقعی را تضمین یا استیفا نمیکند، و حتّی برای انتخاب میان دو حزب، قدرت اثرگذاریِ چندانی به رأیدهندگان نمیبخشد، زیرا نهادهای حقوقی با پول، همهی امکاناتِ معنوی سخن و نوشتار را به تملّک خود درمیآورند و با رسانههای گفتاری و نوشتاری افکار فرد را درباره هر یک از احزاب مدیریت میکنند و از یک سو، شهروند را از هر گونه استقلال رأی و قدرتی خلع مینمایند و از سوی دیگر، اقتدار قوانین را در راه بسیج نیروهای هوادار خود به کار میگیرند. هدف آنان کسب حداکثر ممکن آراء است تا حذف آنها به هیچ روی امکانپذیر نباشد. به واقع، میان تودهی رأیدهنده در نظام دموکراتیک و رعیّت دوران امپراتوری بیزانس یا خلافت بغداد فرق و فاصلهای چندان نمیماند؛ آنها به یکسان ارادهی خود را در انقیادِ ارادهای بزرگتر و نیرومندتر باختهاند و ندانسته و حتّی به گونهای نامحسوس، اسیرِ دست انجمنهای سرّی، یا دولتهای پنهان در دولت هستند.
اشپنگلر آزادی مردم در دموکراسی را یکسره از نوع آزادی «منفی» میشناسد که تنها به کار طردِ سنّت میآید؛ نفی سلطنت، اُلیگارشی، یا خلافت. با تغییر شکلِ نظام سیاسی، قدرت اجرائی، بیدرنگ و بیحدّ و حصر، به مراجعِ جدید قدرت انتقال مییابد: رهبران احزاب، دیکتاتورها، مدّعیان، پیامبران و پیروانِ آنان. شهروند بینوا اُبژهای بیش نیست: هرچه تیغ حذف سیاسی رگهای بیشتری از گروههای ارگانیک جامعه بزند، گردنِ احزاب ستبرتر و زورِ زورگویی آنها بیشتر میشود: «درست به همین سبب است که جریانی مقاومتناپذیر در دل هر دموکراسی آن را روانهی راهی میکند که به نابودی خودِ دموکراسی میانجامد.»
***
اشپنگلر، رمز موفقیت احزاب رقابتگر را، جدا از تکیه بر منابع مالی، در نزاعهای جناحی میان آنها میبیند، نزاعهایی که امکاناتِ ادبیات سیاسی در خدمت خود و خواری حریف به کار میگیرند و برای رسواکردن هماوردان و دشمنان در ریختن آبرو و اعتبار آنان در چشم عموم رأیدهندگان، هیچ کوششی را فرونمیگذارند. محمل کشمکش و کارزار میان جناحها و احزاب جایی نیست جز مطبوعات: «سیاست اروپایی-آمریکاییِ “معاصر”، با مطبوعات، میدانی برای زور خلق میکند که تب و تابهای معنوی و مالی آن، به پهنای سراسر کرهی زمین، گسترده است؛ میدانی که هر کس، غرق در بیخبری، چنانکه باید در آن میاندیشد، اراده و عمل میکند، گویی که زمام کار را در دست دارد و از دور داوری میکند و از این میانه سودی سهم او میشود… انسانی با انسان دیگر سخن نمیگوید، مطبوعات به همراه دفاتر تلگراف، جای جان بیدار مردمان را میگیرند و هر روز و هر سال، سراسر قارّهها را به آتشبار اتهام کرکنندهی عدول از اصول و مواضع، کلمات کلیشهای، دیدگاهها، ماجراها و احساسات میبندند، به حدّی که هر ماه، گویی امری مهم و معنوی در شُرُف وقوع است. پول به شکل فلزّی که دست به دست میشود راه خود را به سیاست باز نمی کند. پول خرجِ بازی و شراب نمیشود، بلکه به قدرت تغییر ماهیّت میدهد و کمیّت آن با میزان تواناییاش برای هیزمِ این آتش گشتن سنجیده میشود.»
نویسنده افول غرب از دوران اصلاحِ دینی یاد میکند که چگونه جزوههای اصلاحگران دینی در تیراژی گسترده به چاپ رسید و در دستها چرخید و تودهها را از این راه به نفع خود بسیج نمود، یا تک و توک روزنامههای «دوران روشنییابی» که به «مطبوعات» بدل شدند و این نام محبوب را به خود گرفتند، گرچه در سال ۱۷۸۸ یعنی سال منتهی به انقلاب فرانسه، مطبوعات همچنان بیانگر آرای شخصی بودند، نه بلندگوی جریانها و احزاب سیاسی. اشپنگلر مینویسد: «تبلیغات (یا کارزار) مطبوعاتی برای این زاده شدند که تداوم (یا زمینهساز) جنگ با وسائلی دیگر باشند، استراتژی نبردِ پیشقراول سپاه، مانورهای پیشاجنگی، حملههای ناغافل و تهاجمهای گسترده. مطبوعات در قرن نوزدهم به توانایی برای ایفای چنین نقشی رسیدند که با پیروز شدن در جنگ مطبوعاتی، طرف مقابل، را پیش از آنکه اولین گلوله توپ را آتش کند، مغلوب نمایند.»
بدین ترتیب، ارادهی معطوف به قدرت نقاب دموکراسی پوشید و به انسانهایی که سراپا تابع و خادمِ قدرتها بودند احساس کاذب آزادی بخشید. اشپنگلر میگوید بورژوازی لیبرال از این خرسند است که سانسور مطبوعات لغو شده و مهمترین مانع آزادی بیان از میان رفته، «درحالی که دیکتاتورِ مطبوعات خوانندگان خود را زیر تازیانهی سرمقالهها، تلگرامها و تصاویر خود به بردگی گرفته است.»
تغییر عادتِ خواندن مردم رویدادی تعیینکننده بود. خوانندگان دیگر کمتر به سوی کتاب میرفتند و در عوض با اشتیاق بیشتری روزنامه میخواندند. خوانندهی کتاب صدای شخصی واحد را میشنود و محتوایی غنی از آن میآموزد و فرصت تأمل و تأنی در آن را مییابد و از پسِ بررسی و سنجش آن برمیآید. او با کتاب در حلقهی محدودی از عالمان و فرهیختگان قرار میگیرد و هرگز به خواندن یک کتاب یا آگاهی از عقائد یک شخص بسنده نمیکند. ولی روزنامهخوانی که باب شد، هر کس به خریدن یک روزنامه در روز اکتفا میکند و روزنامهای را که به دیدگاههای شخصی او نزدیکتر است برمیگزیند و از دیدگاه کسانی آگاه میشود که چون او میاندیشند یا هوادار همان احزاب و جریانهایی هستند که او میپسندد. تیراژ کتاب با تیراژ میلیونی روزنامه قابل قیاس نیست، ولی میلیونها نسخهی روزنامه دنیای تنگتر و بستهتری برای خوانندهی آن خلق میکند و قدرت انتقادی وی را در برخورد با عقائد عامه به تحلیل میبرد:
«حقیقت چیست؟ برای نادان، آنچه مدام میخواند و میشنود. اگر شیطانِ رجیمی گوشهای بنشیند و اسنادی را برای تأیید “حقیقت” گردآوری کند، این به حقیقت او بدل میشود. امروزه، حقیقتِ عمومی لحظه، که در جهان واقعی به اعمالی میانجامد و کرّ و فرّی دارد، محصول مطبوعات است. آنچه مطبوعات میخواهند حقیقت است. سردبیران مطبوعات حقیقت را تولید میکنند، ماهیّت آن را قلب مینمایند و آن را با حقیقتی دیگر تاخت میزنند. کافی است مطبوعات سه هفته منتشر شوند تا همهی عالم به حقیقت پی ببرد. تا وقتی که پول کافی دارد تا آن را مرتب تکرار کند، دلائل آن غیرقابل انکار است… دینامیسمِ مطبوعات مقتضی تأثیرگذاری درازمدت است. باید هر روز روان آدمها را در چنگ خود داشته باشد. دلائل آن انکارناپذیرند مگر آنکه در دلائل طرف مقابل پشتوانهی مالی بزرگتری بیابد و آن دلائل را با بسامد بالاتری در معرض دید خوانندگان و گوش آنان بگذارد. در هر لحظه، عقربهی دیدگاه آن به سمت قطب قویتر میگردد. همه حقیقت جدید را باور میکنند و ناگهان از خوابِ خطا بیدار میشوند.»
اشپنگلر گسترش نظام آموزشی و سوادآموزی همگانی را امری مطابق میلِ مطبوعات میشمارد، چون به خوانندگان و مشتریان آن میافزاید و رعیّتِ بیشتری برای «سزارِ مطبوعات» دست و پا میکند. «دموکراسی فردا به ید قدرت کسانی خواهد بود که مطیعِ حروف چاپشدهاند و مردم را از قدرت خلع میکنند.» از دیدِ او رفع سانسور به آزادی عمل دستهای پنهانی استبداد در ورای روزنامهها انجامیده و در عوضِ آزادی بیانِ مطبوعات، آزادی اندیشه و عمل مردم را سلب کرده است: «مطبوعات امروزه سپاهی است که برخوردار از لشکری سخت سازماندهیشده است: با روزنامهنگارانی که نقش افسران را بازی میکنند و خوانندگانی که سربازان آن هستند. اینجا نیز مانند هر ارتش دیگر، سربازان کورکورانه اطاعت میکنند و تغییر اهداف جنگ و استراتژیها بدون نظر و خبر آنها صورت میپذیرد. خواننده هرگز نمیداند که از او انتظار چه عملی را دارند و نباید هم بداند؛ هیچ نباید از نقشی که بازی میکند آگاهی یابد. هیچ طنزی مخوفتر از آزادی بیان نیست. تا دیروز حق اندیشیدن آزاد نداشتیم و امروز از این حق بهرهمندیم، اما نمیتوانیم آن را اعمال کنیم. ما تنها خوش داریم که بپنداریم حقِ خواستن داریم و همین را آزادی خود بدانیم… مطبوعات میتوانند با فاش نکردن حقیقتی بر مردم آن را به مرگ محکوم کنند، با سانسورِ مهیب سکوت که چون قادری مطلق چنان بزرگ است که تودهی بردهوارِ سرگرم با روزنامهها هیچ از وجود آن نشانی نیابد….عصر کتاب در مواعظ گوتیک و روزنامههای مدرن حلّ شده است. کتابها بیان شخصیاند، موعظه و روزنامه تابع هدفی غیرشخصی.» همانطور که روبسپیر از «استبدادِ آزادی علیه خودکامگی» (despotisme de la liberté contre la tyrannie) میگفت، دموکراسی نیز چارچوبی مستبدّانه برای حفظ آزادی ساخته و به عکس آن بدل شده است.
اشپنگلر تصریح میکند که این وضع به معنای پایان دموکراسی است. «اگر در جهان حقیقتها این سند و دلیل است است که برای همه تصمیم میگیرد، موفقیت یک فاکت و واقعیت است. موفقیت بدان معناست که یکی بر دیگری پیروز شده است. زندگی فائق آمده و رؤیای مصلحان تعبیری جز ابزار دستِ اربابان نیافته است. در «دموکراسی متأخر»، نژاد ظهور میکند و ایدهآلها را به بردگی خود درمیآورد و با قهقههای رعبافکن به مهلکه پرتاب میکند.» در این دموکراسی اندیشه و در پی آن عمل تودهها آهنی میان پتک و سندان است، چون خواننده (lecteur) رأیدهنده (électeur) است و گرفتار در این عبودیت مضاعف، زمینه را برای فرارسیدن سزاریسمی که سایهاش را دیری است بر فضای سیاسی افکنده، مهیّا مینماید: «پول، پس از آنکه روح را ویران ساخت، خودِ دموکراسی را ویران میکند.» سزاریسم از نظر اشپنگلر خطرناکتر از عصر و حکومت سزار است و با مسخ دموکراسی فاقد کرامتی است که سزار و رعیّت او از آن برخوردار بودند و حریم و حرمتی را میان خود میشناختند. سزارها تنها سیاست میورزیدند، اما سزاریسم مرز میان اقتصاد و سیاست را درمینوردد و شهروندان را به ملک خصوصی خود بدل میسازد. جدال میان دموکراسی و سزاریسم سرانجام به نفع دومی پایان میگیرد؛ «نبرد میان قدرتهای مهندسیکنندهی سرمایهداری دیکتاتوری و ارادهی سازماندهندهی سراپا سیاسی سزارها.»
کتابِ اشپنگلر دیری نگذشت که به اثری کلاسیک بدل گشت و در دههی بیست سدهی بیستم بیش از یکصدهزار نسخه از آن به چاپ رسید. این کتاب هم در زمان حیات نویسنده هم پس از آن موضوعِ صدها رساله و مقالهی انتقادی قرار گرفت و با این همه، بر اندیشمندان بسیاری در حوزهی تاریخ تمدن و اندیشهی تاریخی تأثیری پایدار بر جا نهاد. عنوان فرعی جلد نخست کتاب «فُرم و واقعیت» و عنوانِ فرعی جلد دوم «چشماندازهای تاریخ جهانی» است. خواندنِ این کتاب پربرگ آسان نیست، چون سرشار از اطلاّعات و دقائق بسیار است و بیشترِ خوانندگان ترجیح میدهند بخشهای خاصّی از آن را بخوانند. ظاهراً دههها پیش، پارههای اندکی از کتاب به فارسی درآمده، ولی با آنکه حاوی نکتهها و تفطّنهای بسیاری دربارهی تمدّن اسلامی و تاریخ نظامات سیاسی در اسلام و ایران است، هنوز کلّ کتاب روی ترجمه ندیده است. اشپنگلر، جز این اثر، در سال ۱۹۳۱، کتاب دیگری با عنوان انسان و تکنیک (Der Mensch und der Technik) به نگارش درآورد که تقریری کوتاه از اهمّ آراء او در همان کتاب است. این کتاب سالها پیش به فارسی برگردانده و چاپ شده است.[۳]
[۱] Edward Skidelsky, Ernst Cassirer, The Last Philosopher of Culture, Princeton University of Press, 2008, p. 108
[۲] Jilt Jorritsma, “Angst und Dasein. The Tragedy of Oswald Spengler’s Irrational Understanding of History”, in Groniek, No. 210, (2016)
رابرت موزیل از کسانی بود که رویکرد ناعقلاتی و «کیش سادهلوحانهی شهود» و روشنفکرستیزی (antiintellectualism) اشپنگلر را برنمیتافت و خود با یاری گرفتن از چارچوب مبانی کانت در نقد قوهی حکم میان شهودِ زیبایی و تعهّد عقلانی آشتی برقرار سازد. در اینباره بنگرید به:
Patrizia C. McBride, The Void of Ethics: Robert Musil and the Experience of Modernity, Illinois, Northwestern University Press, 2006, P. 98
[۳] اسوالد اسپنگلر، بشر و تکنیک: افاداتی در فلسفهی حیات، ترجمهی محمد رنجبر، آبادان، پرسش، ۱۳۹۰