زنی که شیر می‌فروشد و می‌خواهد پاورقی بنویسد

روزنامه ایران
گفتگو با فرحناز علی‌مددی

ظرف «شیر» روی دوشش بود. جاده خلوت بود. سوارش کردم. گفت: پسرم چه کاره‌ای؟ گفتم: روزنامه‌نگار. گفت: «همینگوی» هم روزنامه‌نگار بود… ! همین تعریف برای پیدا کردن زنی در بلندای فیروزکوه که یک روز صبح با ظرف شیری روی دوش، چشم‌های همکار ما را از تعجب گرد کرده کافی است. زنی روستایی که سواد زیادی ندارد اما چخوف می‌خواند. صبح‌هایش را با دوشیدن گاوها شروع می‌کند در حالی که به سرنوشت «ربکا» فکر می‌کند. کشاورز نمونه شده است. لای کتاب‌هایش پر از تکه روزنامه‌هایی درباره نویسندگانی است که دوست دارد. زنی دامدار که در چند دقیقه زندگی «بالزاک» را برایت روایت می‌کند، نویسندگان روس را دوست دارد اما برای «فرحناز علی‌مددی» همینگوی چیز دیگری است.

می‌خواهید شمارگان روزنامه را بالا ببرید؟
مشترک مورد نظر در دسترس نیست. آنجا که او زندگی و جهان را به نظاره نشسته است امواج خط نمی‌دهد. حق دارد که بگوید: «کسی به حرف‌های ما گوش نمی‌دهد.»  – جایی در ۳۵ کیلومتری «فیروزکوه». به قول خودش مزرعه.

خطوط ارتباط بعد از یک هفته راه می‌دهد و در میان جاده‌ای که او را به سمت مزرعه می‌برد، پیدایش می‌کنم. سریع می‌روم سر اصل مطلب. اصل مطلب زنی روستایی است که دارد کنار گوسفندهایش «جنگ و صلح» تولستوی را می‌خواند. برای او اما اصل چیز دیگری است. می‌پرسد: «از روزنامه ایران زنگ می‌زنی؟ من این روزها بیشتر ایران می‌خوانم و جام جم.» وسط سؤال‌های من خودش قرار دیدار را می‌گذارد: «فردا می‌آیم ایران.» فردا تا برسد به طبقه سوم، گذشته روزنامه را درمی‌آورد: «ایران ۲۲ ساله شد. سال ۷۳ دو ماه مانده به ۷۴ افتتاح شد.» توی حرف‌های او پر از آدم‌هایی است که برای او «کتاب» می‌آورند. او در مقابل به آنها ماست و شیر می‌دهد! روزنامه می‌دهند و میوه می‌گیرند. نه اینکه آنها چیزی بخواهند او می‌خواهد «قدرشناس» باشد: «توی مشتری‌هایم آدم‌های حسابی زیادی پیدا می‌شود. دکتر، مهندس. ضبط را روشن نکن.»

جای من و خودش را عوض می‌کند:
«هدفت از این کار (مصاحبه) چیه؟»
-شما شخصیت جذابی دارید.
-آهان می‌خواهید شمارگان روزنامه را بالاببرید و بگوید مثلاً یک زن روستایی هم به «روزنامه» علاقه دارد.

اما او بیشتر از یک علاقه‌مند به روزنامه است. بی‌شک اگر مسیر زندگی‌اش جور دیگر رقم می‌خورد، امروز یک روزنامه‌نگار منتقد بود که قلمش تن و جان هر مدیر کم کاری را می‌لرزاند! زمستان‌ها اطراف مزرعه جز او و خانواده‌اش هیچ پرنده‌ای پر نمی‌زند. وقت زیاد است برای خواندن. با پدر و پسرش زندگی می‌کند. همسایه‌های قدیمی‌اش حالا همه خوش نشین شده‌اند: «زمستان‌ها درآمدی نیست. هوا سرد است و جای تفریح نیست اما تابستان که هوا گرم می‌شود، مردم دسته دسته می‌آیند.» چشم هایش برق می‌زند. می‌گوید: «بالاخره آمدم روزنامه ایران.»

تیغ لودر و بولدوزر از تهران تا فیروزکوه
او حرف‌های زیادی دارد که می‌توانست در قالب یک مقاله خواندنی در صفحه فرهنگی یک روزنامه بنشیند اما جای او به عنوان یک «روزنامه‌نگار تخصصی حوزه محیط زیست» هم در رسانه‌ها خالی است. اجرای طرح ناموفق «طوبی» را آنقدر اشتباه می‌داند که از آن به عنوان یک «خیانت» بزرگ یاد می کند. چرا؟ چون ایران در منطقه خشکسالی است. روی خط است. خودش می‌پرسد: «خط چیه؟» جواب هم می‌دهد: «خط فلات. جاهایی که فلات هستند آب زیر زمینی‌اش کم است. اما در طرح طوبی آمدند و مجوز چاه دادند؛ تمام چشمه‌ها خشک شد. هیچ کس نیامد بپرسد که این آب کجا را آبیاری می‌کند. کدام زمین را سیراب می‌کند؟» راه حل هم دارد: «آنها باید همین چشمه‌ها را “بهینه” می‌کردند و به “بهره‌وری” می‌رساندند. هم کشاورز را نابود کردند هم دست یک عده سودجو را باز گذاشتند.»

زنی که در آب‌های «سرباز» سیستان و بلوچستان با «گاندوها (تمساح پوزه کوتاه) شنا کرده است. می‌گوید: «۶سال با پدرم توی جاده بودم.» پدر شوفر جاده ترانزیت بود اما برای کارهایش به کمک احتیاج داشت. بنابراین او همپای جاده شد تا در کنار پدر خیلی چیزها را یاد بگیرد. از سیستان وسرباز دل می‌کند و دوباره می‌آید به مراتعی که حالا خشک شده‌اند: «زمین‌ها را با این طرح اشتباه خشک کرده‌اند حالا هم می‌خواهند زمین‌ها را ملی اعلام کنند. ۷ سال است که داریم دادگاه می‌رویم.» به مسئول منابع طبیعی فیروزکوه درباره وضعیت «هبله رود» هشداری داده است که می‌توانست تیتر یکی از گزارش هایش بشود! اگر روزنامه‌نگار می‌شد.

من یک پیشاهنگم
می‌گوید: «گفتم. زمانی که شما در «هبله رود» مجوز تغییر کاربری بدون کارشناسی می‌دهید. ویلا‌سازی می‌شود. روزی می‌رسد که تمام منطقه رستوران می‌شود و شما می‌شوید مدیر رستوران. چون منابع طبیعی بی‌معنا شده است.» چاه‌ها شیره جان زمین را کشانده‌اند و زمین کشاورزی و باغ او آب ندارد. شکایت به منابع طبیعی برده است: «به من می‌گویند که این کارها برای محیط زیست است. به آنها گفتم محیط زیست یعنی چی؟ وقتی از تهران تا همین فیروزکوه تیغ لودر، بولدوزر و… به جان زمین افتاده است محیط زیست یعنی من اگر ۱۲۰۰ تا «گون» را از بین ببرم ۱۲۰۰ تا درخت تحویل شما می‌دهم!»

با کاشت درخت «آب» را در زمین ذخیره می‌کند. می‌گوید: «من یک پیشاهنگم.» اجازه نمی‌دهد کسی به زبان تفنگ با «کبک ها» حرف بزند. می‌گوید: «حتی نمی‌گذارم؛ کسی «گرگ ها» را بکشد.» حالا مخاطب او من هستم: «چرا توی روزنامه چیزهایی که به درد مردم بخورد نمی‌نویسید.»
-مثلا چی؟
مثلاً همین «دوشان تپه»! شما می‌دانید چرا «آهوها» در «دوشان تپه» «وبا» گرفتند؟ چون «حلقه طبیعت» گم شده است! چون گرگ‌ها و شغال‌ها را از بین بردند. نمی‌دانند گرگ‌ها و شغال‌ها «نظافت چی» طبیعت هستند. حیوانی که از بین می‌رود را می‌خورند. اجازه نمی‌دهند که بیماری انتقال بیابد. چرا در بیمارستان زباله را دفن می‌کنند؟» توی چشم‌های من زل می‌زند و می‌گوید: «ببین گرگ به مریض‌ترین و ضعیف‌ترین حیوان حمله می‌کند.»

می پرسم اگر گرگ به گله شما بزند، چه کار می‌کنید؟
-سگ گله، گرگ را «طار»(طرد) می‌کند، نمی‌کشیمش!
مثل همه کارشناس‌های محیط زیست ومنابع طبیعی، چرای بی‌رویه را یکی از علل تخریب منابع طبیعی می‌داند: «الان تو منطقه ما مجوز ۱۰۰ گوسفند داده‌اند اما ۸۰۰ گوسفند را برای چرا می‌آورند. وقتی گوسفند سرگل را بخورد، دیگر تخم‌ریزی نمی‌کند. همه جا مثل همین جلگه بجنورد می‌شود. خشک و بی‌علف.» به منابع طبیعی هم خبر داده اما گفته‌اند مدرک بیاور! «گفتم من بیکار نیستم که برای شما مدرک بیاورم.» می‌گوید باید یک کفش آهنی پایش کند تا مدرک برای جنگلبانی جمع کند. «قاضی فیلم و عکس و ضبط را قبول نمی‌کند!» انگار که یادش آمده باشد روزنامه است، می‌گوید: «مجله خانواده هم دارید.»
– نه!
– مجله خانواده را دوست دارید؟
– بله.
– چرا؟
-چون خیلی چیزهای قشنگی دارد. خانه‌داری، آشپزی، حقوق طلاق را می‌گوید، بچه‌داری یاد می‌دهد. فقط خدا کند که «فال» نگذارند. فال به درد کسی نمی‌خورد!

کیهان بچه‌ها
اول دبستان شاگرد اول می‌شود: «خانم معلم به مادرم گفت که ۲ هزار تومان بده تا عکس دخترت را توی کیهان بچه‌ها چاپ کنیم. مادرم نداشت. مدیر خودش پولش را داد.» شوق و ذوق کودکی می‌دود در چشمانش که ۵۰ سال دقیق دنیا را برانداز کرده و در هیچ بحثی کم نمی‌آورد. هرچند حالا چشم هایش «کم سو» شده‌اند و نتوانسته آخرین کتابی را که خودش خریده است بخواند؛ «ربکا». کلاس سوم – چهارم ابتدایی است که کاریکاتورهای کیهان بچه‌ها او را جذب می‌کند: «همان کاریکاتورهایی که گوشه‌اش می‌نوشتند.»

کلاس پنجم ابتدایی شروع می‌کند به خواندن پاورقی‌های «پرویز قاضی سعید» پاورقی‌نویس روزنامه اطلاعات. نخستین کتاب را از معلمش هدیه می‌گیرد: «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی. او خودش هم در زندگی زنان روستایی یک ماهی سیاه کوچولو است که بر عکس جریان آرام زندگی را در یک محیط روستایی، شنا می‌کند. می‌پرسد:
ماهی سیاه کوچولو رو خواندی؟
– بله.
– قشنگ بود نه!
بعد از ماهی سیاه کوچولو، کتاب‌ها همه زندگی‌اش می‌شوند. شاهزاده و گدا. می‌گوید: «برای یک نویسنده امریکایی بود.» آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز… خانم هاویشام. الیورتویست. جنایت و مکافات.
– نویسنده‌های روسی خیلی خوبند… بعد کم کم رفتم سراغ بالزاک. سه تفنگدار. در خاک خفته.

رمان‌های ایرانی را زیاد دوست ندارد. چرا؟ «چون حرف هایشان گلیشه (کلیشه)ای است. تکرار است، به درد نمی‌خورد. وقتی دارند خاطرات را تعریف می‌کنند با القاب تعریف می‌کنند. این همه القاب توی زندگی لازم نیست.» تأکید می‌کند: «البته به بعضی از نویسنده‌ها توهین نشود.» مثلاً «نسرین ثامنی» را دوست دارد. «طوبا»ی سیمین دانشور را هم. می‌گوید: «سیمین هم زن فهمیده بود. خدا بهش اولاد نداد.» بین پرسیدن و تأیید کردن مردد است، می‌گوید: «تو ایران خوابیده (دفن شده).» بحث را می‌کشاند به یوش: «نیما، پایه‌گذار شعر نوین ایران بود. سهراب سپهری، شاملو، فروغ فرخزاد و… همه از نیما اقتباس کردند اما پروین اعتصامی نه. پروین دیوان داشت مثل سعدی و حافظ.»

وسط حرف هایش یاد زمینش می‌افتد: «قاضی‌ها با مردم تند حرف می‌زنند. به قاضی گفتم من شمشیر ندارم اما تو داری. گفت: شمشیرم کجاست؟ گفتم: نوک قلمت. گفت: زیادی حرف می‌زنی. گفتم: من جسارت نکردم. آقای قاضی تو مدارک را می‌بینی اما درد مرا درک نمی‌کنی.» زل می‌زند به ضبط خبرنگاری. می‌گوید: «چقدر ضبط‌ها کوچک شده‌اند. کوچک‌تر هم می‌شوند. الان خبرنگارها تو عینک هم ضبط صوت دارند.» لبخند می‌زنم و می‌گویم: «آره.» می‌گوید: «نمی‌دانستی؟ این ماهواره را نگاه کن. ببین آخرین تکنولوژی‌هایی که به بازار آمده چیه!»

حرف هایش را ادامه می‌دهد. حواسش به همه چیز هست. می‌گوید من هیچ وقت چیزهای بد ماهواره را نگاه نمی‌کنم. خبر دارد که یک مسلمان پاکستانی شهردار لندن شده است. «شما ببینید که همسر صادق خان چطور حجابش را حفظ کرده است.» او اگر روزنامه‌نگار می‌شد، روزنامه‌نگار تأثیرگذاری بود اما خودش آرزوی دیگری داشته است: «دوست داشتم معلم بشوم. به بچه‌ها راحت‌تر می‌شود چیزهای خوب یاد داد.» پدرش اما تصمیم دیگری برای او داشت: «سوم راهنمایی بودم که پدرم گفت دیگر نخوان. بیا کشاورزی کنیم.» پدرش سه ماه درس خوانده است: «پدرم انسان بسیار فهمیده ای است. شوفر ترانزیت بوده. ۲۷ کشور دنیا رفته است.» پدر سر یک اتفاق قطع نخاع می‌شود. می‌گوید: «شوفرهای جاده چیزهای زیادی می‌دانند.»

فرحناز خانم از همسرش جدا شده است. چیز زیادی نمی‌گوید: «سر حسادت و چشم و هم‌چشمی.» دو تا بچه‌اش با پدر می‌ماند و یکی از پسرها با او. می‌گوید: «مادر دوست داشت پزشک بشوم. برگه فوت مادر را یک پزشک به اسم «فرحناز صفایی» امضا کرد. هم اسم بودیم. گفتم مادر دم رفتن آرزویت برآورده شد. من امضا نکردم اما هم اسمم که پزشک است، پای برگه را امضا کرد.»

زن های خالص زاگرس 
حرف‌هایش پر از «تیتر» است. بین هزار تا دوهزار کتاب دارد. می‌گویم: «کتابخانه بزرگی دارید.»
– نه خانه من پر از موش است.
کتاب‌ها را در صندوقچه نگهداری می‌کند. می‌پرسم: «کتاب‌هایی را که از دیگران می‌گیرد، پس می‌دهید؟»
– نه. جوانان امروز همه‌اش توی اینستاگرام، فیسبوک و… هستند. قدر کتاب را نمی‌دانند. بحث را می‌برد به سمت انرژی‌های نو که ۱۵-۱۴ سال پیش خبر آمدن آنها را در روزنامه‌ها خوانده بود: «می‌گفتند انرژی‌هایی می‌آید که آشپزخانه و حمام خانه از طریق آفتاب گرم می‌شود. الان دارد اتفاق می‌افتد.» قلمش تیز می‌شود: «ما انرژی‌های مجانی مثل باد، آب و… زیاد داریم اما استفاده نمی‌کنیم.» شهرهای زیادی با پدر رفته است. شهرهایی هم که نرفته پدر آنقدر خوب برای او توصیف کرده است که باور نمی‌کنی نرفته باشد. می‌گوید: «زن‌های خالص را می‌توان در زاگرس دید. مداد رنگی هستند.» می پرسد: «می‌دانی مداد رنگی یعنی چی؟ لباس‌های زنان را می‌گویم.» الان در خارج از کشور دارند زندگی زاگرسی‌ها را دوباره زنده می‌کنند. آوازهای محلی، لباس‌ها، عزاداری هایشان. سرنای آنها را. اعتقاد دارد که ایران سر عشایر می‌چرخد اما کسی حواسش نیست. می‌گوید: «شما بهترین غذای دنیا را درست کن اما اگر یک ذره گوشت در کنارش نباشد، ارزش ندارد.» می‌گوید: «مراتع را از دست کارخانه‌ها و جاده نجات بدهیم تا ایران زشت نشود.»

برایتان پاورقی بنویسم
تعریف خاص خودش را از قلم و دوربین دارد. تعریفی که مدت‌هاست در ذهنش جای گرفته است. بدون مکث و پشت سرهم می‌گوید: «دوربین شکارچی زمان است. قلم مغز مردم است. اگر عکس و قلم با هم همراه شوند، طوفانی به پا می‌شود که آخرش به ساحل خوشبختی عقاید می‌رسد…» چند لحظه سکوت می‌کند. دوباره حواسش می‌رود به سمت ضبط کوچک خبرنگاری. چند ساعت ضبط می‌کند؟… جایزه «پولیتزر» را می‌شناسند، هرچند تلفظش کمی برایش سخت است. می‌گوید: «جایزه قلم است دیگر.» عکس‌های نشنال جغرافی را خیلی دوست دارد. همینگوی از دهنش نمی‌افتد. پیرمرد و دریایش را خوانده است. زنگ‌ها برای که به صدا در‌می‌آیند هم. لبه تیغش را. داستان‌های پاورقی‌اش را. می‌گوید: «اگر می‌خواهی روزنامه‌نگار معروف شوی، باید اینها را بخوانی.» می‌پرسد: «چرا روزنامه تایمز آنقدر پرفروش است؟ چون داستان‌های دنباله‌دار می‌نویسد. دنبال سوژه‌های ناب باشید.» سؤال‌های زیادی دارد. مثلاً چرا ما یک شبکه تلویزیونی برای روزنامه‌نگار نداریم؟ «ما ۱۴-۱۳ تا کانال داریم اما جایی برای روزنامه‌نگاری نیست. دانشگاه روزنامه‌نگاری نداریم؛ دانشسرا داریم.»
می‌گویم: «اگر روزنامه‌نگار بودی، برای نخستین گزارش چه موضوعی انتخاب می‌کردی؟» می‌گوید: «درباره زنان روستا می‌نوشتم. شما انگشت‌های اینها را ببینی وحشت می‌کنی. هیچ کدام ناخن ندارد. از بس کارکرده‌اند. گوسفند دوشیده‌اند. زمین آباد کرده‌اند. بچه بزرگ کرده‌اند… . هیچ کس آنها را نمی‌بیند.» می‌گویم: «برای ما مطلب می‌نویسید؟» می‌گوید: «پاورقی بنویسم؟»

———————————-
*با ویرایش و حذف همه نقطه ویرگول ها! به دلیل کاربرد نادرست. مثلا: به قول خودش؛ مزرعه.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته