هزارسال پیش بود، شبی که نسیم ملایمی در هوا پیچیده بود، روی تختام در خانهی پدری و مادری ولو شدم، یک شمعدان شیشهای کار دست مریم زند داشتم (و لابد هنوز در اتاقم در آن چهاردیواری امن باقی است)، شمع روشن بود و خانه خلوت بود و شب آرام. کتاب را برداشتم و شروع کردم، کتاب «خدای چیزهای کوچک»، نوشته ارونداتی روی، فمینیست و کنشگر مدنی ضدجنگ و ضدناسیونالیسم هندی و مخالف سرسخت برنامههای اتمی و مدافع حق معترضان کشمیر….زنی که «خدای چیزهای کوچک» اولین رمان او بود و غوغا کرده بود، جایزه ادبی “من بوکر” را برده بود، چند میلیون نسخه از کتاب در سراسر جهان به فروش رفته بود و خبر از درخشش یک ستارهی ادبی معرکه میداد.
میخواندم و جلو میرفتم و کتاب به دلم نمینشست، بعد مدتی فهمیدم مشکلم با روایت نیست که از بهترین خمیرمایههای ممکن برای داستان است: داستان زوال، سراشیبی سقوط در چهاردیواری خانه، وقتی همهچیز دست به دست هم از بین میرود، دود میشود، برباد میرود…وقتی بدبیاری، تنها صدای گوشخراش زندگی میشود… مشکلام مثل خیلی وقتها ترجمهی کتاب بود. با جانکندن و سماجت کتاب را به پایان رساندم. میدانستم کتاب خوبی است که بدش نصیب من شده… اولینبار در همین کتاب فهمیدم آدمهایی در دنیا موز را سرخ میکنند، صبح جمعهای با برادرم در آشپزخانه موز را آغشته به دارچین کرده و سرخ کردیم، خوشمزه بود و موزهای روی پیشخوان آشپزخانه بعدتر گاهی، سرخ شد…
چندسال بعدتر، روزی نسخهی انگلیسی «خدای چیزهای کوچک» را از کتابخانهی دانشگاهم در هلند قرض گرفتم، در عصر تنیده در باد و بوران و باران روی صندلی راحتی در سالن اصلی کتابخانه ولو شدم، و اینبار به عیش و لذت تمام، کتاب را جرعه جرعه سر کشیدم و مست شدم. تازه فهمیدم چرا «خدای چیزهای کوچک» رمانی است درجهیک و روایتی درخشان از زوال و سقوط…
سالها آمد و رفت و دیگر هربار نام ارونداتی روی آمد، در دورترین نقطه از ادبیات بود. ناماش گره خورده با تجمع و اعتراضات خیابانی هر گروه بهحاشیهراندهشده در هند و دیگر کشورها بود: اقلیتهای جنسی و جنسیتی، کارگران، مدافعان محیط زیست، مخالفان نظامیگری و سلاح اتمی، زنان، فعالان ضدناسیونالیسم، فعالان ضدجنگ و …متنفر بود و هست که او را «صدای بیصداها» بنامند؛ چرا که معتقد است همه، صدا دارند. مشکل این است که بهقصد خود را به نشنیدن میزنیم و نمیشنویم، یا دست در دهان دیگری میگذاریم تا صدایش خفه شود. وگرنه همه و همه، صدایی دارند و حرفی.او مینوشت، اما همه مقالههای اعتراضی یا تحلیلی غیرادبی بود، در دفاع از گروهی و بر ضد گروهی دیگر. ودیگر کمکم همه قطع امید کردند که روی دیگر داستانی بنویسد.
حالا بیست سال بعد از «خدای چیزهای کوچک»، ارونداتی روی بالاخره رمان تازهای را منتشر کرده است. رمانی که نوشتناش ده سال تمام به طول انجامید. کارگزار ادبیِ روی میدانست که فشار آوردن به او برای زودتر تمام کردن کتاب، بیحاصل است. ارونداتی که همیشه درحال دویدن است و عجله و اعتراض، فقط و فقط برای انجام یککار به آرامش، طمانینه و آهستگی نیاز دارد: ادبیات. او با شخصیتهای داستاناش به جدیت و مدام حرف میزند. شخصیتهای داستانیاش، زندهتر و واقعیتر از آدم زنده و واقعی، در روزمرهی او حضور دارند. از آنها میپرسد امروز چی میل دارند بخورند؟ با این یکی مصیبت تازه چه کنیم؟ فلانی عجب آدم خرفت و احمقی بود، نه؟…
شخصیت اصلی رمان تازه –The ministry of utmost happiness– زنی است ترنس سکشوال که در هند به «هجرا» معروفاند. زنی که خسته از تبعیض و تحقیر، راهی زندگی در معبدی میشود که هجراها در آنجا در انزوا و بهدور از هیاهو، کنار یکدیگر زندگی میکنند. بعد اما یک قتلعام بهراه میافتد و قهرمان داستان ناگهان میبیند که در میانهی این خشونت و قتلعام گرفتار است و … داستانی که روایت «مرز» است، هزار مرز از معنای جغرافیایی گرفته تا احساسی…داستانی که از ازدحام در خیابانهای شلوغ دهلی شروع میشود، تا سکوت و آرامش معابد در دل درههای دور هند میرود و به کشمیر میرسد، کشمیر که در آنجا «جنگ، صلح است و صلح، جنگ.»
ارونداتی روی میگوید برخلاف آنکه نامش بیش از هرچیز با کنشگری مدنی گره خورده، هیچچیز برای او مهمتر و حیاتیتر از ادبیات نیست. هیچکاری را بیشتر از داستاننویسی دوست ندارد و هیچچیز بیشتر از ادبیات، پناه و مامن نیست. منتقدان ادبی هیجانزدهاند و میگویند روی بعد از ۲۰سال وقفه، به همان صلابت و چیرهدستی اولین رماناش بازگشت و به همه ثابت کرد که یک داستاننویس معرکه است، فقط هزار و یک دلمشغولی دیگر هم دارد و وقت سرخاراندن ندارد.
اینجا میتوانیم پارهای از رمان تازهی ارونداتی روی را بخوانیم: روزنامه گاردین [یا با صدای نویسنده گوش کنید که در آن از لیلی و مجنون و مسجد و رمضان سخن میگوید. داستانی از ناکامی و عشق و امید].