یکی از بهترین مجموعههای کوتاه تلویزیونی که این سالها دیدم، “Olive Kitteridge”بود. بهنظرم از انگشتشمار اقتباسهای تصویری از یک کتاب که خوب درآمده است و به جادوی کلمات کتاب نزدیک بود. (جادوی کتاب که تصویر هرگز به پایش نخواهد رسید.) کتاب «اولیو کتریج»، مجموعهای است از داستانهای کوتاه بههمپیوسته به قلم الیزابت استروات، نویسنده ۶۱ ساله اهل ایالت مین آمریکا. ایالتی که بهقول خودش در زمرهی «ایالات فراموششده» آمریکا است. مجموعهی داستان «اولیو کتریج» در سال ۲۰۰۹ برندهی جایزهی پولیتزر شد. الیزابت استروات قصهی آدمهای ایالت مین را مینویسد. آدمهایی اغلب طبقه متوسط، سفیدپوست، شریف و محترم، تلخوترشرو، آدمهایی ناتوان از بیان احساسات، آدمهایی که به قناعت به چشم فضیلت مینگرند، به غریبه بدبیناند و درعینحال رفتاری محترم و بافاصله دارند. مثل خانواده خود او که قناعت را ستایش میکنند، اهل تفریح و سرگرمی نبودند، سخت کار میکردند ….
الیزابت استروات در ابتدای جوانی تصمیم گرفت دلش نمیخواهد یک «پیرزن ۸۰ ساله ساکن مین که کوکتیل سرو میکند» باشد. بندوبساط را جمع کرد و برای تحصیل راهی نیویورک شد. بعد از اینکه در رشته حقوق فارغالتحصیل شد، میدانست که نمیخواهد وکیل باشد. در یک کالج شروع به تدریس کرد. با نیویورکی یهودی پولداری ازدواج کرد. یک دختر بهدنیا آورد. تا ۴۰ سالگی نوشتن را جدی نگرفت و فقط گاه گاه داستانکی نوشت و در یک نشریه درجه دو و سه ادبی منتشر کرد. بعد نوشتن دغدغهی ذهنی مدام او شد، اولویت شد، متن شد…دوستانه و به صلحوصفا از همسرش جدا شد. دخترش میگوید پدر و مادرش همیشه و همیشه همدیگر را عمیقا دوست داشته و دارند و خواهند داشت و انقدر باهم خوب بودند و خوب ماندند که همه متعجب ماندند کهه چرا جدایی؟ «ولی خب انگار عشق بهتنهایی کافی نیست.»
الیزابت اولین رماناش را منتشر کرد: «امی و ایزابل»…کتابی که بهسرعت در فهرست پرفروشترینهای آمریکا رفت و مژدهی حضور نویسندهی خلاق تازه بود. رمان دوم به موفقیت اولی نبود، نظر منفی هم کم نداشت. بعد الیزابت در سال ۲۰۰۸ «اولیو کیتریج» را منتشر کرد که آس کارهایش بود. «اولیو کتریج» را به مادرش تقدیم کرد که «بهترین قصهگویی است که میشناسد.» الیزابت میگوید مادرش به او یاد داد که آدمها را دقیق و با جزئیات نگاه کند و قصههایشان را حدس بزند. میگوید در صف پمپ بنزین و خرید ناگهان زنی رد میشد و مادر به سادگی میگفت:«زن دومه.» و بعد حدس قصهی زندگیاش…
بعد “The Burgess Boys” را منتشر کرد که بهنظر من از بهترین آثار ادبی است که دربارهی آدمهای بهحاشیهراندهشده منتشر شده است. او میگوید خیال نوشتن این کتاب هم بعد از گپی با مادرش بهذهناش آمد. مادرش داشت برای او تعریف میکرد که ماجرای هولناکی را در خبرها خوانده است. یک مرد سفیدپوست جوان به مدرسهای در یکی از محلههای فقیر پر از مهاجر اهل سومالی رفته و زنگ تفریح، یک سر بریده خوک را به وسط حیاط مدرسه پرت کرده است. الیزابت سوار ماشین به دم همان مدرسه میرفت و مدتها بچهها و والدین و معلمها را نگاه میکرد. آنقدر که نگران بود بالاخره یک روز کسی به عنوان مورد مشکوک به پلیس زنگ بزند و دستگیر شود. بعد کمکم با خانوادههای سومالی اهل محل دوست شد، به خانههایشان دعوت شد، سر سفرههای کوچکشان نشست، با آنها گپ زد و این رمان خواندنی، موشکاف و از یادنرفتنی را نوشت. رمان بعدی هم در فهرست پرفروشترینها و در فهرست نامزدهای نهایی جایزه بوکر جا گرفت: «نام من لوسی بارتون است»…قصهی زنی جوان که در خانوادهای آزارگر بزرگ شد، پناه را در خواندن جست و تصمیم گرفت به نیویورک برود و نویسنده شود…تنها کتاب او که راوی، اول شخص مفرد است.
یکی از دلپذیرترین عادتهای روزمرهی جاری در خیلی از کشورهای غربی این است که از زوجها داستان آشناییشان را میپرسند. خیلی خیلی شیرینتر، انسانیتر و بهتر از سوالهای کجا کار میکنی؟ دقیقا سمت شغلیات چیست؟ اهدافات چیست؟ و غیره که معاشرتهای «دوستانه» را هم شبیه مصاحبههای کاری کرده است که باید رزومه و برنامه پنجساله سوم توسعهات را هم بزنی زیر بغلت و راهی «دورهمی» بشوی!
ماجرای آشنایی الیزابت استراوت با همسر دوماش، بهتنهایی یک داستان کوتاه شیرین و کامل است. روزی در یک جلسه کتابخوانی در نیویورک، مردی در میان حضار بلند شد و به او گفت: «راستی! من هم اهل مین هستم.» الیزابت میگوید مد شده خیلیها که ۴ روز تعطیلات به مین رفتند، الکی میگویند اهل میناند! همین شده که همیشه میپرسد دقیقا اهل کجای مین هستی؟ همین سوال را از مرد پرسید. مرد گفت:«لیسبون فالز.» الیزابت با خودش فکر کرد اوه اوه! واقعا اهل مین است. وقت امضای کتاب، مرد اولیننفری بود که در صف ایستاده بود. کمی باهم گپ زدند و مرد رفت. آخر جلسه با خودش فکر کرد این مرد که مثل او اهل مین است و مثل او حقوق خوانده و برعکس او وکیل و بعد هم قاضی دادگاه و دادستان کل شده، میتوانست او باشد. دید مرد رو کاغذی ایمیلاش را نوشته است. به مرد ایمیل زد. دومینبار که باهم بیرون رفتند، به مرد گفت که روزگاری برای تحصیل در رشته حقوق دانشگاه مین درخواست داده و رد شده بود. مرد در سکوت کمی نگاهش کرد و گفت:«تو عمرم با کسی شام نخورده بودم که انقدر خنگ و احمق باشه که درخواست پذیرشاش برای مدرسه حقوق دانشگاه مین رد شده باشد.» الیزابت زد زیر خنده، با خودش فکر کرد چقدر این مرد را دوست دارد. مرد چند روز بعد اسباباش را جمع کرد و به خانهی او اسبابکشی کرد و حالا هشت سال است باهم زیر یک سقفاند.