میدانید شخصیت محوری و آن نقطه مرکزی داستان کوتاه معرکه تازه نیکول کراس چه کسی و چه فیلمی است؟ همایون ارشادی، بازیگر «طعم گیلاس»، شاهکار عباس کیارستمی…
داستان، از زبان رقصندهای اهل اسرائیل و ساکت تلآویو روایت میشود که دیگر از رقصیدن در گروه رقص معروفشان لذتی نمیبرد، زانوهایش مجروح شده و مدام درد جسمی دارد، ادویل پشت ادویل بالا میاندازد و احساس فلاکت میکند…روزی «طعم گیلاس» را اتفاقی میبیند و میخکوب و محو صورت عجیب «همایون ارشادی» میشود…آن صورت عجیب که انگار هیچ حالت خاصی ندارد و همه احوال را دارد… صورتی که چیزی را برای همیشه در دل و جان راوی تکان داد…
چندی بعد در ژاپن، بعد از تور اجرای رقص که او را خستهتر هم کرد، وقتی در دو روز استراحت به باغ ذن در ژاپن رفت، میان چرخش زنهای کیمونوپوش ناگهان همایون ارشادی را دید…دید؟ زنهای چرخان را بهزور کنار میزد تا دنبال همایون ارشادی بدود، وقتی به خیابان رسید هیچ اثری از ارشادی نبود…لابد همهاش توهم و خیال بود…نه؟ احساس عاشقی میکرد….عاشقی عجیبی که با هر حس دوستداشتن دیگری که تجربه کرده بود، متفاوت بود.
وقتی در تلآویو ماجرا را برای رامی، دوست هنرپیشهاش تعریف کرد، رامی درحالی که نفساش بند آمده بود گفت که مشابه این اتفاق برای او هم افتاده است…وقتی با حس استیصال و بیچارگی از سرطان پدر در لندن، روزی به سینما رفت تا دمی استراحت کند و در سینمای خلوت «طعم گیلاس» را دید و مجذوب و مبهوت چهره همایون ارشادی شد… بعد مرگ پدر، روزی بعد همخوابگی با مردی که دوستش نداشت، وقتی مرد خرناسه میکشید و خوابش برده بود، الکی کانالهای تلویزیون را بالاوپایین میکرد، ناگهان صورت همایون ارشادی ظاهر شد و به او زل زد…فقط چندثانیه و بعد در همان کانال هیچ اثری از طعم گیلاس و ارشادی و عباس کیارستمی و سینمای ایران نبود…
سال ها گذشت…راوی حالا در نیویورک است و پاسپورت آمریکایی در جیب دارد. رامی ساکن لندن است و پاسپورت بریتانیایی دارد….شاید حالا که فقط اسرائیلی نیستند، بشود این آرزوی دور محال را برآورده کرد، به ایران سفر کرد، کوههای البرز را دید، دنبال ردپای همایون ارشادی رفت، کیارستمی را پیدا کرد…شاید …هزار سال بعد که دیگر دو دوست از هم چندان خبری ندارند، هر دو به اتفاق باز جایی «طعم گیلاس» و چهره فراموش نشدنی همایون ارشادی را میبینند…اینبار جور دیگر….نیکول کراس، یکی از بهترین داستاننویسان فعلیامریکا، چه داستان معرکهای نوشته است…کاش عباس کیارستمی زنده بود و این داستان را میخواند.
*نیکول کراس داستانش را خوانده و می توانید در نیویورکر بشنوید.