وبلاگ گروهی آرامگاه زنان رقصنده
داستان خیلی جاها پیدا میشد. توی کتابهای خواهر و برادر بزرگتر، در صفحات آخر روزنامهها، در مجلههای تاریخ گذشته، در کتابهایی که دایی به خواهر بزرگتر قرض میداد و گاهی در خریدهای گاه به گاه بزرگترها برای خودش.
تا مدتها فکر میکرد همه همین قدر داستان دوست دارند و در ذهنش نمیگنجید کسی قصه دوست نداشته باشد؛ برای همین وقتی مهمانی میرفت و میدید «افسانههای مغرب زمین» با جلد گالینگور (البته آنوقتها اسم این جلدها را نمیدانست) افتاده زیر تخت، تعجب میکرد و کتاب را برمیداشت و تا تمام نمیشد از جایش تکان نمیخورد. بچههای دیگر مسخرهاش میکردند. بازی حوصلهاش را سر میبرد. دوست داشت برود ببیند توی کتابهای بچههای دیگر چه داستانهایی هست که او هنوز نخوانده اما خجالت میکشید. میترسید بقیه بفهمند که او کتاب زیاد ندارد، بفهمند که مدام نمیتواند کتاب بخرد. این بود که یواشکی میرفت سراغ کتابها و همین باعث شد که سرعت خواندنش بسیار بسیار بالا برود.
از اولین کتابهایی که برایش خریدند یکی کتابی بود که خواهرش برای پایان سال تحصیلی خرید و دیگری دو کتابی که برادر بزرگترش از نمایشگاه کتاب مدرسهاش. سال های بعد که بزرگتر شد؛ عیدیهایش را با یک لیست از کتابهایی که دوست داشت و در روزنامهها در موردشان خوانده بود، میسپرد به خواهرش که از نمایشگاه بخرد. خواهرش بقیه لیست را با پول خودش میخرید به شرط آن که تا آخر خرداد و امتحان ها به کتابهایش دست نزند.
تمام کتابهای کتابخانه مخفی پدر را خوانده بود. مفاهیم عجیب و کلماتی که نمیفهمید را میگذاشت گوشه ذهنش تا بزرگتر شود و بفهمد. کتابهایی که داییاش میداد که خواهرش بخواند را پیش از او میخواند و تمام میکرد. دایی عاشق ادبیات روس بود و او عاشق اسمهای سه تکهای روسها شد.
کتابهای اولین کتابخانه ای که ثبت نام کرد را در عرض یک تابستان تمام کرد، از ماه دوم به بعد راهش میدادند توی مخزن تا برای خودش کتاب پیدا کند بخواند یا ببرد. دومین کتابخانه کتاب امانت نمیداد و فقط مطالعه در محل بود روز اول صبح از خانه به کتابخانه رفت و خواند و خواند و خواند تا زنگ تعطیلی کتابخانه را زدند. آشفته بلند شد و دید ساعت پنج بعداز ظهر است.
وقتی کتاب میخواند یک کاغذ لای کتاب میگذاشت که صفحههایی که قسمتهای خیلی جالب داشتند را روی آن یادداشت میکرد؛ بعد از تمام شدن کتاب بر میگشت به آن صفحه ها و آنها را در دفترهای دویست برگ جلد رنگی مینوشت تا بعدا که دلتنگ آن کتاب شد آن تکه ها را بخواند. از روی یکی از کتابها که خیلی دوستش داشت پنجاه و دو صفحه رونویسی کرده بود. کمکم کتابخانهاش به اندازه کتابخانه دایی پر و پیمان شد. دایی جوری به او نگاه میکرد که هر کسی میفهمید از اینکه ژن کتابپرستیاش به این دختر منتقل شده به خود میبالد.
ساعتهای انتظار زیادی را با کتاب سر کرد و دردهای بسیاری را با کتاب از یاد برد. کتاب الکترونیک یک رویای تمام ناشدنی بود که خوشبختیاش را کامل کرد. حالا همه جا با خودش یک کتابخانه کامل دارد و با خیال راحت به دیگران کتاب میدهد بیآنکه نگران برگردانده شدن کتابهایش باشد.
دوست داشت خواهرزاده خودش هم از او ارث ببرد و این زنجیره کامل شود. گاهی برایش داستان میخواند و بیشتر کتاب هدیه میبرد اما تهِ دلش میداند این عشق، باید از ازل در جان آدمی باشد. این عشق یاد دادنی نیست.
—————————————————
*از مجموعه یادداشتهایی برای ترویج فرهنگ کتابخوانی در این وبلاگ که وبلاگ نویس مشهور وبلاگستان و نویسنده «نوشی و جوجه هایش» از قدیمترین وبلاگها و پرخواننده ترین آنها راه اندازی کرده است و دلبستگی خاصی به کتاب و عالم کتاب دارد. مجموعه یادداشتها را اینجا بخوانید. – راهک