محمود فتوحی
کاروند پارسی
برخلاف نهادهایی از جمله بنگاه خبری بی.بی.سی و کسانی که میکوشند تا با جداسازی دو لفظ پارسی و دری، زبان کهن فارسی را دو شقه و بل سه شقه کنند – و ساکنای سرزمینهای فارسیگویان را در سه کشور افغانستان، ایران، تاجیکستان گرفتار نزاعهای سیاسی بر سر زبان نمایند – دو واژۀ دری و فارسی از گذشتههای بسیار دور همواره، در کنار هم در وصف یک زبان واحد به کار رفتهاند.
در اغلب منابع کهن عربی از قرن سوم به این سو این دو واژه به صورت «الفارسیه الدریه» صفت و موصوف ثبت شده است. در این یادداشتها شواهد تاریخی موجود در زبان فارسی را به تفاریق جهت آگاهی جداییافکنان و هواداران ایشان تقدیم میکنم.
فارسیِ دَری (درس نخست)
غزنی (غزنین و غزنه) شهری است در مرکز شرقی افغانستان. سلطان محمود غزنوی (۳۶۱–۴۲۱ ه. ق) در این شهر حکومت می راند. فرخی سیستانی شاعر، همشهری رستم یل سیستانی شاهنامه، در غزنین محمود را به گسترش زبان دری برای پارسیان مدح کرده است.
اندر عرب دَرِ عربی گویی او گشاد
و او باز کرد پارسیان را در دَری
(فرخی سیستانی)
محمود درِ زبان دری را به روی پارسیان باز کرد.
از این سخن معلوم می شود که پارسیان (اهل سرزمینهای پارس) به دری سخن میگفتند.
فارسیِ دَری (درس دوم)
سنایی غزنوی (۵۲۵) اهل غزنین افغانستان بود و بیشتر عمر خود را در آنجا گذراند. کتاب مشهور حدیقه الحقیقه را که نزد علی بن منور میفرستد، با لقب «قرآن پارسی» یاد میکند:
یک سخن بیش و عالمی دانش
همچو قرآن پارسی خوانش
سنایی در شعری میگوید:
نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک
بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری
«اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست
دست دست تست کس را نیست با تو داوری»
ابوحنیفه اسکافی (زنده در ۴۵۱ ق) که سنایی از او یاد کرده اهل غزنه و شاعر دربار غزنوی بوده است. ابوحنیفه در شعری ستایش عنصری کرده و گفته که در شیوۀ پارسی کسی به پای تو نمیرسد.
فارسیِ دَری (درس سوم)
نظامی گنجوی (ف ۶۱۲ ق) اهل شهر گنجه در شمال غربی جمهوری آذربایجان امروزی گفته است که به زبان دری شعر میسراید:
چو در من گرفت آن نصیحتگری
زبان برگشادم به دُرّ دری
(شرف نامه نظامی)
نظامی که نظم دری کار اوست
دری نظم کردن سزاوار اوست
(نظامی)
فارسیِ دَری (درس چهارم)
ابوالقاسم فردوسی اهل شهر توس (مشهد امروزی) است و هزار سال پیش شاهنامه – کتاب هویت ایرانیان – را سروده است. او زبان دری را در معنای فارسی به کار میبرد. واژۀ «بیور» را از زبان پهلوی به «ده هزار» در زبان دری ترجمه میکند. «ده هزار» دری همان ده هزار فارسی است:
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
(شاهنامه)
در شاهنامه فارسی و دری یکی است.
بفرمود تا پارسی و دری
نبشتند و کوتاه شد داوری
(شاهنامه)
فارسیِ دَری (درس چهارم)
ناصر خسرو قبادیانی اهل روستای یمگان در ولایت بدخشان افغانستان است. او در ارجگذاری به شعر دری خود میگوید که:
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُرِّ لفظ دَری را
او باز شعر خود را فارسی مینامد و میگوید اشعار فارسی و تازی مرا بخوان و به یادگار دار:
اشعار به پارسی و تازی
برخوان و بدار یادگارم
وقتی به تبریز در غرب ایران میرسد قطران شاعر را میبیند که به «زبان فارسی» شعر نیکو میگفته است. ناصر خسرو در سفرنامه نوشته:
«در تبریز قطران نام شاعری را دیدم شعر نیک میگفت اما زبان فارسی نیکو نمیدانست. پیش آمد. دیوان منجیک و دیوان دقیقی را بیاورد و هر معنی که او را مشکل بود بپرسید با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر بخواند.»
منجیک ترمذی که شعرش فارسی بوده نیز اهل تِرمَذ است از مناطق مرزی ازبکستان و افغانستان.
فارسیِ دَری (درس پنجم)
سعدی شیرازی شاعر قرن هفتم هجری و سیزدهم میلادی است. او در اقلیم پارس در جنوب ایران زیسته است. در دیوانش نظم دری را بسیار ستایش کرده و میگوید که بلبلان دستانسرای عاشق باید از سعدی شیرازی «سخن گفتن دری» بیاموزند. قلم سعدی چونان پیراهن هزار آستین است که درّ دری از آن میریزد.
چون در دو رسته دهانت
نظم سخن دری ندیدم
(سعدی)
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
(سعدی)
قلمست این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
(سعدی)
او پارسی خود را نیز چونان دری خود ستوده و تفاوتی میان پارسی و دری در آثار او یافته نمیشود:
نرنجم ز خصمان اگر برتپند
کز این آتش پارسی در تبند
(سعدی)
چو آب میرود این پارسی به قوت طبع
نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی
(سعدی)
و در گلستان مینویسد: «با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم، که جوانی از در درآمد و گفت: در این میان کسی هست که پارسی داند؟ اشارت به من کردند. گفتش خیر است. گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان پارسی چیزی میگوید و مفهوم ما نمیگردد … .»
فارسیِ دَری (درس ششم)
حافظ اهل شیراز و دیوانش را حافظۀ ایرانی گویند. او همشهری سعدی است و در سرزمین پارس زیسته است. در شهری که بیشترین میراث پارسها را در خود دارد. حافظ شعر خود را «نظم دری» و «قند پارسی» مینامند و هیچ تمایزی میان دری و فارسی در دیوانش مشهود نیست. او سه بار لفظ دری و سه بار لفظ پارسی را برای زبان شعر خود به کار میبرد. شعر خود را «نظم دری» نامیده و گفته کسی لطف شعر حافظ را میشناسد که سخن گفتن دری بداند. باز شعر خود را قند پارسی می داند. جالب است که افتخار او بیشتر به صفت نظم دری زبان است و کمتر فارسی.
الف) دری
ز من به حضرت آصف که می برد پیغام
که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری
(حافظ)
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
(حافظ)
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
(حافظ)
ب) فارسی
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی
(حافظ)
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
(حافظ)
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود
(حافظ)