آناهیتا آروان
الف یا
باورهای نادرست ربطی به مجامع فرهیخته یا غیرفرهیخته ندارد؛ بنابراین بی آنکه وارد بحثهای پرحاشیه شوم، فقط میخواهم یادآوری کنم اگر کسانی همچنان بر این باور نادرستاند که داستانهای حادثه محور و تعدادی از ژانرها همچون معمایی، کارآگاهی یا تاریخی و سیاسی، اقلیم تاختوتاز نویسندگان مرد است و نویسندگان زن، جسارت یا توان نزدیک شدن به آن را ندارند، نگاهی به رمان «زنی با سنجاق مروارینشان» بیندازند.
رمان «زنی با سنجاق مروارینشان» نوشتهی «رضیه انصاری» و سومین اثر اوست. ماجرای کشف راز مرگ «صفاءالدین معیری»، جوانی که خودش را حلقآویز کرده است. «میرزا عماد مفتش»، کارآگاه پرونده است و در جریان بررسی چند و چون ماجرا، به حقایق پیچیدهای میرسد و مهمتر اینکه میفهمد این رشتهی دراز که سرش را به دست گرفته، او را به جای خوبی نخواهد برد.
رمان با عنوان عالیاش آغاز میشود. درواقع این نام آنچنان هنرمندانه است که میتوان آن را نخستین سطر اثر به حساب آورد. اگر توجه داشته باشیم که رمان هم کارآگاهی است هم عاشقانه و در عین حال تاریخی_سیاسی هم هست و زمان تاریخی ماجراها سال ۱۳۰۴ هجری شمسی است، آنگاه میتوانیم بگوییم «زنی با سنجاق مروارینشان» بهترین و هوشمندانهترین عنوانیست که نویسنده بر اثرش گذاشته است؛ چون این عنوان از تمام زوایا به بن مایههای اثر اشارههای غیرمستقیم و درستی دارد. نخست اینکه این عنوان، خاصیت رازآلود بودن دارد چون معلوم است نشان از زنیست که به دنبال اویند؛ پس این زن گمشده است؛ حضور ندارد، ناپیداست. دیگر اینکه به واسطهی حضور زن میتواند عاشقانه هم باشد و سومین نکته اشارهی تاریخی است که در «سنجاق مروارینشان» میبینیم؛ همین ترکیب دو کلمهای موصوف و صفتی، به راحتی بیانگر زمان تاریخی ماجراست؛ زیرا بلافاصله خواننده را به لباس ویژهی زنها دریک دورهی تاریخی خاص ارجاع میدهد که از سنجاقهای زینتی برای چارقدشان استفاده میکردهاند. عجیب است و شگفتانگیز که خواننده به جای سنجاق، بلافاصله چارقد را تصور میکند و به خاطر میآورد و هوشمندانهتر اینکه بکار بردن «مرواری» به جای مروارید، یکی از نشانهها یا ویژگیهای زبانی دورهی قاجار و پهلوی اول است.
یکی از مهمترین نکات کلیدی که نویسندهی رمان تاریخی باید بداند، شناخت زبانی دورهی مورد اشاره در رمان است و این اثر نشان میدهد که رضیه انصاری زبان دورههای تاریخی را خوب میشناسد. نثر این رمان آنچنان شسته رفته و درست است و چنان پیوند ناگسستنیای با تمامی تار و پود اثر دارد که مثالزدنیست. نثر بی آنکه به لفاظی تبدیل شود، با استفاده از بهترین واژههای همرنگ، با حال و هوای کلی داستان هماهنگ شده است؛ نویسنده با نوع گزینش واژهها و چینش درست، بهترین نثر و لحن را برای اثرش انتخاب کردهاست. تسلط نویسنده به زبان، در تمامی بخشهای توصیفی و دیالوگها و صحنه پردازیها و توجه به جزییات در پرداخت، تحسین برانگیز است. در فضاسازی چنان تواناست که مخاطب را با نخستین فصل به تماشای کوچه، پسکوچههای تهران قدیم میکشاند و خواننده کمکم خیال میکند در میانهی میدانی ایستاده که صدای چرخ کالسکه از چهارسوی آن به گوش میرسد و بوی اسپند از کوچههای پیچ در پیچ و بنبستش به هوا بلند شدهاست. نویسنده در توصیفها حتی از آوردن نام جزییات پوشش ویژهی شخصیتهای داستان یا اشیا غافل نبوده و همین توجه و وسواس، باورپذیری اثرش را به شدت تقویت کردهاست. یکی از اشتباهاتی (درستتر اینکه بگوییم غفلتها) که گاهی نویسندگان پس از مطالعه و پژوهش گسترده دربارهی جزییات اثر داستانیشان به آن دچار میشوند، این است که به دنبال جستجوی گسترده در زمینهی نکات مورد نیاز اثر، ناخواسته در تله اطلاعات فراوانی که به دست آوردهاند میافتند؛ آنچنان که از یاد میبرند درخشش اثر به استفادهی موجز و به موقع از دانستههاست و خواننده میخواهد داستان بخواند، نه مقاله تحقیقی-پژوهشی. رضیه انصاری در این رمان با هوشمندی از تمامی جزییات، کاملا بجا و به اندازه استفاده کرده و اجازه نداده اثر داستانی به دام اطلاعات غیر ضروری بیفتد و یا به مقالهای تحقیقی تبدیل شود.
«میرزا به اتاق برگشت. زن روبنده را بالا زده و حالت نشستنش فرق کردهبود. اما کماکان خاموش و خشکیده و بی حرکت بود و چشم به زمین دوخته بود… زیر چادر، چارقد آق بانو سرش بود و سرآستین سیکلمهاش بیرون زده بود…» ( صفحه ی ۸۴)
«وقتی دخترک و مادرش مشغول تماشای سبد مرد جوجه فروش بودند، زنی با چادر فایدوشین و روبندهی مواسبی و ارسی سگکدار از خانه بیرون آمد و سر کوچهی اعتصامی، همراه میرزا عماد سوار درشکه شد.» (صفحه ی ۷۹)
«میرزا تای سفره را باز کرد. وسایل را در دو ضلع سفره چید و شاندل پنج شعله را در میانه گذاشت. بر مخده تکیه داد و به آب شدن شمعهای گچی خیره شد. بو و بخار پلو زعفرانی او را به خود آورد…» ( صفحه ی ۳۵)
«میرزا تای کهنه را باز کرد. صدای سرباز یکباره به چکه آبی بدل شد که مدام از سقف غاری سرد فرو میفتد و پژواکش در دل غار میپیچد. لای پلاس کهنه، سنجاق کوچکی با چند مروارید و نگین شیشهای میدرخشید.» (صفحه ی ۷۶)
یکی از مهمترین نکات در نوشتن داستان، انتخاب درست مکان و زمان است. توجه به اینکه حادثه یا حوادث در چه زمان و در چه مکانی اتفاق میافتد. نویسندهی آگاه، هرگز این دو را باری به هر جهت برنمیگزیند؛ بلکه پیش از آغاز نوشتن حتی، برای این دو پرسش اساسی، پاسخ قانعکنندهای دارد. مکان و زمان با درونمایهی اثر ارتباط ناگسستنی دارند. رضیه انصاری بهترین زمان و مکان را برای حوادث و کشمکشهای رمانش انتخاب کردهاست. دورهی گذار تاریخی قاجار به پهلوی اول؛ دوران پرحادثه و پر راز و رمزی است و مکانها و پوششها حتی رازآلودند. آن دورهی تاریخی ویژه، پر از قصههای عاشقانهی جانسوز و لبریز از تراژدیهای رمانتیک است. بنابراین برای روایت داستانی تاریخی_سیاسی و در عین حال معمایی، مکان و زمانی بهتر از تهران سالهای ابتدایی سدهی ۱۳۰۰ نیست. جسدی حلقآویز شده در خانهی کاشی ششم کوچهی باغ ایلخانی، کنار «تاقچههایی با تاقچهپوش ترمه، لالههای پایه بلور و یکی دو گلابپاش نقره و چند تکه ظرف تزیینی مرصع چینی، پشتیهای مرواریدوز و مخدههای منظم و مرتب در شاهنشینهای اتاق و پردههای مخمل سبز روشن…» ( صفحه ی ۱۶) تضاد فضای دلنشینی که نویسنده توصیف میکند، با حادثهای که در آن اتفاق افتاده خود یکی دیگر از ویژگیهایی است که بر بار دراماتیک آن میافزاید.
دیالوگها نه تنها مستحکم و حسابشدهاند و در خدمت شخصیتپردازی و پیشبرد داستان، بلکه گاهی درخشاناند. این گفتگوی میان «میرزا عماد مفتش» و «عارف قزوینی» را بخوانید:
میرزا عماد استکان را تا ته سرکشید. «سردار سپه؟ ملاقاتش را با نظامیان و سیاسیون انگلیس در گیلان چه میگویی؟» ته استکان خالی را بر نعلبکی کوبید و ادامه داد: «مثل موسی، که شبان به کوه رفت و پیغمبر مراجعت کرد، این مرد هم قزاق به جنگل رفت و پادشاه برگشت. دولت به عدل و نظم و قانون استوار است عارف جان… ( صفحه ی ۶۶)
با وجود همهی ظرافتها که در اثر به کار رفته است، در پارهای بخشها همچون تعلیق و یا رمزگشاییها، ضعفهای کوچکی دارد. مثلا حضور «ایرج میرزا» و عارف قزوینی دست نویسنده را در پرداخت و خلق موقعیتها و کشمکشهای داستانی میبندد و او را به شدت محدود میکند؛ در حالیکه اگر به جای این دو شاعر منتقد و آزادیخواه کسان دیگری هم میبودند، نهتنها آسیبی به ساختار اثر نمیخورد، بلکه نویسنده میتوانست از آنها به عنوان شخصیتهایی کلیدیتر استفاده کند؛ در حالیکه در این اثر تنها توانستهاند در حد شاهدان و البته شیفتگان زنی که سنجاق مروارینشانش را در بازار گم کرده، سرنخی به مفتش بدهند. اگرچه حضور این دو شاعر روشنفکر تاحدودی به شناخت و پرداخت شخصیت میرزا عماد کمک میکند تا نشان بدهد که آدم خلوتگزیدهای است و حشر و نشری با کسی ندارد مگر با تعدادی خواص. بودن دو شاعر شناختهشده در یک اثر داستانی میتواند هم جذاب باشد و هم نوعی ادای دین؛ اما استفادهی داستانی از آنها، به همان اندازه که جاذبههایی دارد، محدودیتهایی نیز به همراه دارد و گاهی ریسک حضورشان استحکام پیرنگ را که میباید ساختاری پولادین داشته باشد، سست میکند. در نگارش رمان، به قدرتی بیش از جاذبهی شخصیتهای شناختهشدهی تاریخی، ادبی، سیاسی و… و یا ادای دین به آنها نیاز است.
یکی دیگر از نکاتی که باید در بخش گرهگشاییها به آن توجه بیشتری میشد، این است که شخصیت محوری و گرهگشای رمان، میرزا عماد مفتش، حتی اگر باهوشتر از خوانندهی اثر نیست، دست کم باید به اندازهی خوانندهها آگاه و هشیار باشد. چطور وقتی ایرج میرزا و عارف قزوینی هر دو از زیبایی زنی خبر میدهند که در بازار به دنبال سنجاق مروارینشان گمشدهاش بوده، زنگ ذهن مفتش تیزهوش ادارهی نظمیه که در فرنگ درس خوانده به صدا درنمیآید و متوجه نمیشود که هر دوی آن زنها درواقع یکی هستند؟ اینجاست که اثری با اینهمه برجستگی که اینچنین خوب شکل گرفته و شخصیتهایش با همهی جزییات شگفتانگیز جلوی چشم خواننده زنده شدهاند و دارند زندگی میکنند، به یکباره اندکی افول میکند. آغاز و پایان یک اثر داستانی، بدون تردید یکی از مهمترین بخشهایی هستند که لازم است نویسنده وقت و توان بسیاری برای درخشندگی آن صرف کند. ابتدا و انتهای اثر باید سحرانگیز باشد. «زنی با سنجاق مروارینشان» با عنوانی عالی و افتتاحیهای خوب آغاز میشود اما با شتابزدهترین حالت ممکن به پایان میرسد. یکی از مشکلات بسیاری از آثار داستانی، پرگویی و اطناب است. معمولا رعایت نکردن ایجاز مناسب، کارها را کسالتبار میکند در حالیکه در این اثر عکس این اتفاق افتاده؛ این اثر نباید تا این اندازه فشرده و موجز میشد؛ اگرچه ایجازش در این قطع پالتویی جمعوجور، آن را به رمانی خوشخوان تبدیل کردهاست، اما قابلیت آن را داشت که نویسنده با صبر و حوصلهی بیشتری به همهی زوایای پنهان و آشکار آن بپردازد و اینهمه دستپاچه و شتابزده کار را نبندد. ارتباطی که معمای مرگ جسد حلقآویز شده با حرکتهای سیاسی پیدا کردهبود، خود میتوانست زمینه بسیار مناسبی برای فصلهای شیرین و خواندنی دیگری باشد. میرزا عماد تهدید میشود که اگر اسامی و اسناد و پولهای مکشوفه را تحویل ندهد، کشته خواهد شد و در کمتر از دو صفحهی فصل آخر، حلب حاوی پولها و مدارک تحویل داده شده و همه چیز با دستپاچگی تمام میشود. خواننده رویارویی میرزا عماد با «دکتر شکیب»، طبیب مورد اعتماد نظمیه و نحوه تحویل مدارک را نمیبیند. نویسنده برای چنین مرحله حساس و تعیین کنندهای، به تلخیص بسنده کرده است و به این میماند که خواننده را از دیدن بخش مهمی از رویدادها محروم کردهباشد.
«زنی با سنجاق مروارینشان» نه تنها رمانی درخور توجه بسیار و خواندنی است بلکه اثری در ستایش تهران قدیم نیز هست. در ستایش شهری که آنهمه خیال انگیز بوده و دیگر نیست. روح و جان تهران قدیم آنچنان در کالبد این کتاب به ظاهر کوچک دمیده شدهاست که وقتی خواندنش را به پایان میبری، دلت به طرز غریبی برای تهران تنگ میشود. آن وقت عجیب نیست اگر کتاب را ببندی و مثل «رضا خوشنویس»که از تبعید بازگشته و بر بالکن گرند هتل ایستاده بود، خطاب به این شهر خاطرهانگیز پر از آداب گمشده در غبارآلودگی و فراموشی، با همان حسرت و دریغ بگویی: «تهران! موطن! مادر! کی بزک کرد تو را به این هیئت شنیع؟»