ماهرخ ابراهیمپور
با تعلل و بیحوصلگی به آیین تکریم آخرین مدیرعامل موسسه خانه کتاب رفتم، اگرچه درستتر این بود که بگویم به مجلس فاتحه موسسه خانه کتاب رفتم. وقتی وارد سالن پژوهشکده فرهنگ، هنر و معماری جهاد دانشگاهی شدم، احمد مسجدجامعی در حال سخنرانی بود، جملاتش را خوب نمیشنیدم، اما گویی میگفت: حالا که فرزندم را میکشید، حداقل نامش را حذف نکنید و رسم و آیینش را به جا بیاورید! تلخ بود و تلختر آنکه بزرگ باشی و چهره، اما نتوانی فرزندی را که با خشت خشت امید برنهادی، حفظ کنی و اکنون بر جسدش تمنا کنی که کاش حال که میکشیدش، قدری مهربانانهتر.
از مسجدجامعی عصبانیام و زیرلب غرولند میکنم که چرا چنین به مرگ موسسه خانه کتاب نشسته است و فقط زنجموره میکند! سخنانش تمام و صدای کف زدن حضار بلند میشود، جمعیتی ماسکزده و نزده با فاصله و بیفاصله در سالن حاضرند و مرگ را کف میزنند. پس از مدتها با ترس و احتیاط با صورتی پوشیده با ماسک در یک نشست طولانی شرکت کردم و اصلا حوصله ندارم و این بیحوصلگی باعث شده که پر از غرولند باشم و برای همین چندان هوش و حواسم درگیر مراسم و سخنرانان پیاپی آن نباشد، اما جملات محمدرضا زائری، استاد دانشگاه، عضو هیات مدیره موسسه خانه کتاب و خطیب جنجالی باعث میشود که کمی به خود بیایم و با دقتی مضاعف جملاتش را گوش کنم: «برخلاف سخنان آقای مسجدجامعی معتقدم قدر مدیران در کشور ما دانسته نمیشود، چرا سر هم کلاه بگذاریم… اگر امروز من زائری، میکروفن یا پرچم روی میز را بردارم و در جیبم بگذارم، حراست، کمیسیون تخلفات، کمیته انضباطی و هزار و پانصد و شصت و شش نهاد و شخص دنبال این میافتند که این میکروفن جزو اموال موسسه و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بود! اما سرمایهای که از خانه کتاب میرود، مدیر موسسه است، نه میکروفن و پایه پرچم! سرمایه نیروی انسانی است نه تیر و تخته…»
صدای زائری در میان کف زدنهای حضار قطع میشود و دوباره اوج میگیرد: «امروز، روزگاری است که مدیر ما اگر کار نکند، تقدیر میشود… متاسفانه خدمت با خیانت فرقی نمیکند، یعنی اگر مدیر یک مجموعه تخلف کند و اموال مجموعه را به باد بدهد … اتفاقا همه دوستان سعی میکنند، هوایش را داشته باشند! مالهکشی کنند و رفع و رجوع. اما وقتی مدیری جانفشانی میکند، اتفاقا همه دست به دست هم میدهند تا پدرش را دربیاورند…»
حرفهای زائری ادامه دارد و من به جمعیت حاضر در سالن نگاه میکنم، حالا همه گوشیها را کنار گذاشتند و چشم و گوش به زائری دارند، من دلم میخواست صورت محسن جوادی، معاون فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را ببینم، هر چند اگر سیدعباس صالحی در سالن نشسته بود، خیلی بهتر بود، شاید در توییتی جواب حرفهای زائری را میداد. زائری دلش پر است از این حذف و ادغام به اصطلاح موسسه نمایشگاه، موسسه ادبیات داستانی و موسسه خانه کتاب که معلوم نیست کجای طرح جدید است و چه اندازه بر آن فکر و اندیشه شده است؟ وقتی میگوید: «صد سال دیگر که هیچ یک از ما نیستیم، اما تاریخ درباره ما قضاوت خواهد کرد. تاریخ خواهد گفت خانه کتاب ساخته شد، اما خرابش کردند! این به نظرم بزرگترین اشتباه، سیاست و تدبیر بیتدبیرانه وزارت ارشاد است. این سخن را میگویم تا در تاریخ بماند…» نیشخندی بر لبم مینشیند، مگر همین امروز چند نفر میدانند موسسه خانه کتاب کجاست؟! یک نفر آرام میپرسد، امروز سکه چند است؟ آنطرفتر عکاسی به فرد همراهش میگوید حبوبات چقدر گران شده است!
زائری حرفهایش را جسورانه زد و از منبر پایین آمد و با تشویق پیاپی حضار در صندلیاش نشست. من از بالکن طبقه دوم به این میاندیشم که راستی این چه محفلی است که ما در آن نشستیم؟ این همه مدح و تعریف و انتقاد از مدیر و طرحی که عاقلانه و خردمندانه نیست، اما به خود میگویم نه، کارشناسی شده و امضا و ایده چندین معاون و کارشناس و … پشت آن است، صدای علیرضا بهرامی، دبیر فرهنگی ایسنا میآید که خیلی رک میگوید راستش این طرح عاقلانه نیست، خیلی عجیب است که وزیری و وزارتخانهای در سالهای پایانی دولت بر آن شد که موسسهای را به اسم ادغام بر هم بزند و … من تعقلی در این طرح ادغام آن هم با این سبک و سیاق نمیبینم. من با خودم فکر میکنم، هیات امنا موسسه خانه کتاب چطور به چنین طرحی رای مثبت دادند؟ این سوال باعث میشود تا پایان مراسم تاب بیاورم تا از زائری سوال کنم. راستی اگر هیات امنای خردمند موسسه تن به امضای ادغام نمیدادند یا حداقل این شتاب را برنمیتابیدند، چه میشد؟
بالاخره مراسم تمام میشود و من شتابان سراغ زائری میروم و سوال میکنم آیا همه هیات امنا طرح را امضا کردند؟ قدری تامل میکند و میگوید همه نه، دوباره میپرسم چه کسی امضا نکرد؟ مکث میکند و میخواهد برود، سماجت میکنم میگوید تنها احمد مسجدجامعی امضا نکرد، مات میمانم، سالن پر از همهمه و بازار عکس یادگاری است، ماسکها کنار رفته و لبخندها و بغضها نمایان است. حالا دیگر از دست مسجدجامعی عصبانی نیستم، به خود میگویم حتما چند سطری مینویسم نه برای اینکه کسی بخواند، نه، برای اینکه در تاریخ بماند.