مهدی خلجی
«بیهوده است اگر بکوشیم [گذشته] را به یاد بیاوریم، همه کوشش ما عبث است. گذشته در جایی در بیرون از قلمرو دسترسِ هوش، در چیزی مادی (در حسی که ممکن است این چیز مادی به ما القا کند) که از آن خبر نداریم، نهفته است. بسته به تصادف است که پیش از مردن به این چیز بخوریم یا نه.» – مارسل پروست، در جستوجوی زمان از دست رفته، جلد اول، طرف خانه سوان، ترجمه مهدی سحابی، نشر مرکز
اگر برای راوی رمان پروست، تکه شیرینی پتیت مادلن در فنجان چای، آن «چیز مادی» بود که باعث یادآوری خاطرههای گذشته شد، برای رامین جهانبگلو این «چیز مادی» زندان بود. وقتی در فلزی و سنگین سلول انفرادی را پشت سر او بستند، انگار در کف سلول حفرهای تاریک به اعماق گذشته گشوده شد. جهانبلگو در کتاب «زمان چیزی نخواهد گفت» مینویسد «زندگی را با شمار احساسهایی که داریم، اندازه نمیگیرند، بلکه با لحظههایی اندازه میگیرند که آن احساسها را برانگیخته است.»
راوی «در جست و جوی زمان از دست رفته» ولی «جستوجو» را کافی نمیداند. «نه فقط: آفریدن. ذهن در برابر چیزی است که هنوز نیست و تنها او میتواند به وجودش آورد و سپس آن را درون روشنایی خود جا دهد.» زندانی، ۱۲۵ روز در سلول انفرادی با زمان کلنجار میرود و در این ستیز و آویز مدام به راهروهای نمور و کمنور خاطرههای گذشته قدم میگذارد، ولی تنها سالها بعد روایتی از آن زندان و زمان و خاطرهها را «میآفرید.» اگر این روایت در همان زندان نوشته شده بود یا سالهایی پیشتر یا پستر، ما چه بسا با کتابی یکسر متفاوت روبهرو میبودیم.
رامین جهانبگلو، از استادان سرشناس فلسفه و از مدافعان نظری مبارزات بدون خشونت، از تجربه گرفتار آمدن در زندان اوین در سال ۱۳۸۵، بهره گرفته تا روایتی از زندگی خود به دست دهد. کتاب «زمان چیزی نخواهد گفت» با عنوان فرعی «درباره فیلسوفی که از زندان های ایران جان به در برد» با توصیف بازداشت او در فرودگاه مهرآباد میآغازد و در میان روایت زندان، پارههایی از داستان زندگی او در ایران و کشورهای دیگر گفته میشود و سرانجام با شرحی از برداشتهای شخصی او از جامعه کانادا و اقامت در این کشور پایان میگیرد.
رامین جهانبگلو، ایرانی است، ولی سرگذشت تربیتی و علمی او در میان ایرانیان، کمابیش استثنایی است. مادرش، خجسته کیا، نمایشنامهنویس و فرهنگشناس و پدرش امیرحسین جهانبگلو، اقتصاددان و شیفته فلسفه است. رامین را که از نوادگان شیخ فضل الله نوری است، در شش سالگی برای تحصیل به لوزان سوئیس میفرستند و سپس به بریتانیا. او در هجده سالگی به قصد خواندن رشته پزشکی راهی پاریس میشود. به جای پزشکی، فلسفه میخواند و بیست سال در پاریس میماند. سپس به ایران بازمیگردد و بعد از آنکه سالها حسرت تدریس در دانشگاه را در دل حمل میکند، هنگامی که راهی هند برای شرکت در کنفرانسی است، به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و ارتباط با بیگانگان بازداشت میشود.
زندان اوین، مثل دیگر زندانهای ایران، جایی است که به قول جهانبگلو اساسا برای نفی فردیت و ارعاب طراحی شده است، جایی در یک قدمی دوزخ. رامین خود را بیگناهی مییابد که حتا از اتهام خود خبر ندارد. مثل جوزف ک. در رمان «محاکمه» کافکا. «هولناکترین چیز درباره سرنوشت آن است که همه چیز با کارایی خونسردانه و تقریباً با انسجام منطقی پیش میرود. او میان خوف و رجا دست و پا میزند، همانگونه که جهان پیرامون او میان نظم و پریشانی تلو تلو میخورد… آنچه کافکا به ما میآموزد آن است که مفهوم بیگناهی در جهانی که آماج آن بیگانه کردن فرد از دیگر افراد جامعه است، اهمیتی ندارد.»
همانطور که نماینده دادگاه در داستان میگوید: «لزومی ندارد آدم هر چیزی را به مثابه حقیقت قبول کند، آدم باید فقط باید چیزی را قبول کند که لازم است.»*
رامین جهانبگلو در جهان کافکایی اوین به این توصیه گوش میسپارد: علیه خود اعتراف دروغین میکند، چون در اوین، حقیقت رستگاری نمیآورد. آنجا، بازجو مشتری حقیقت نیست، بلکه تنها خواهان سلب کرامت و عزت نفس زندانی است. از این رو، هدف بازجویی، ورای ارضای امیال سادیستی بازجویان و قاضیان، شکستن شخصیت و خوارداشتن فرد زندانی است؛ دزدیدن وجدان او. «سلول انفرادی باعث شد، ایمانام به ایمان را از دست بدهم و در عوض به من آموخت که وجدان را باور کنم… زندان اوین نه تنها به معنای شکست سه هزار سال تمدن ایرانی است که به معنای ناکامی عقل سلیم نیز هست.»
جهانبگلو سعی میکند در زندان از عقل و وجدان خود پاسداری کند. چهل سال آموزش فلسفی را به یاری میگیرد چون باور دارد «ذهن تنها سلاح در برابر خودکامگی است.» آذین، همسر فرهیخته او که شخصیتی بسیار قوی دارد، برای رامین سه کتاب به زندان میآورد: کتاب گاندی، خاطرات جواهر لعل نهرو و پدیدارشناسی روح هگل. روی زمین سرد سلول مینشیند و با صدای بلند و شمرده شمرده کتاب میخواند تا بلکه صدای انسانی را در گوش خود بشنود حتا اگر آن صدا، صدای خودش باشد. کتابها به او کمک میکنند که «امید به زنده بودن بدل به زنده بودن امید شود.»
جورجیو آگامبن در کتاب «بقایای آشوویتس» مینویسد: «خبر وحشتناکی که بازماندگان از اردوگاه به سرزمین انسانها میآورند درست همین است که ممکن است آدمی کرامت و متانت خود را به شکلی که ورای تخیل است از دست بدهد، اینکه هنوز در نازلترین درجه خفت و خواری زندگی جریان دارد. این آگاهی تازه اکنون معیاری شده است که با آن میشود سراسر اخلاق و کرامت را سنجید و داوری کرد.»
زندانی در زندان، وجدان خود را به محک میگذارد یا شاید به شکل بیسابقهای با آن روبهرو میشود، آن را برهنه میبیند. در «آستانه اخلاقی جدید» میایستد. رامین جهانبلگو در روایت رویاروییاش با وجدان نخواسته از خود قهرمان بسازد. مینویسد ترجیح میدهد که به جای مردن برای دیگران با آنها زندگی کند و بر خلاف سقراط که توبه نپذیرفت و جام زهر را نوشید، او «چیزهای بسیاری» در زندگی دارد که نمیتواند از آنها بگذرد؛ دختری یکساله، مادری پیر و همسری که همه توش و توان خود را برای آزادی او به کار گرفته است. دشوارترین جایی که میشود درباره اخلاق داوری کرد درست همینجاست؛ جایی که آدمی زنده است اما زیر بار تحقیر و ترس خورد شده.
کتاب، گرچه به زبان انگلیسی و برای مخاطب غیرایرانی نوشته شده، سرشار از داستانهایی است که برای خواننده ایرانی گیراست. محفل ماهانه روشنفکران و هنرمندان در خانه پدریاش تصویری میدهد از دهه استثنایی چهل خورشیدی. او از توصیف جزییات دریغ نمیکند؛ چه این جزییات مربوط به دمپایی بازجویی باشد که از زیر چشمبند سعی میکند ببیند و از روی آن شخصیت و طبقه اجتماعی بازجو را حدس بزند چه مربوط به خلقیات و رفتارهای نیک و بد روشنفکرانی که در خانه پدری گرد میآمدند.
یک جا از طبع آرام سهراب سپهری مینویسد که وقتی مست میشد به خشونت میگرایید و یک جا شبی را تصویر میکند که چند مرد مهمان برای تحقیر فروغ فرخزاد او را ناگهان و بیهوا به استخر میاندازند و فروغ با کمک امیرحسین جهانبلگو بیرون میآید. مینویسد این نه فقط تحقیر یک شاعر زن که میل به تحقیر زن و زنانگی بود که هنوز هم بر روح و رفتار اغلب مردان ایرانی چیره است.
رامین جهانبلگو، شاید به دلیل همان تربیت فرنگی خود در حرف زدن از خودش راحت است. پردهپوشی نمیکند و خاطراتنویسی را دستمایه آفریدن تصویری ایدهآل از خودش یا توجیه ناکامیهایش نمیسازد. از آغاز بیداری جنسیاش مینویسد، از تجربه برهنهگرایی در یونان یا مواد روانگردان. چیزهایی که معمولاً روشنفکران ایرانی از بیان عمومی آن پرهیز و پروا دارند.
با این همه، چیزی که در سراسر کتاب موج میزند، عشق نویسنده به فلسفه است. حتا بخشی از دلخوری او از فضای دانشگاهی کانادا آن است که نتوانسته در رشته فلسفه تدریس کند.
شاید برخی خوانندگان گسست روایت داستانی کتاب را با تحلیلهای طولانی سیاسی و شرح ایدههای خشونتپرهیزی نپسندند. بسیاری از آنچه جهانبگلو در میان روایت داستانی آورده، پرسشهایی را برمیانگیزند که ذهن را از دنبال کردن باقی روایت بازمیدارند.
مثلاً او از لزوم بخشش میگوید و خود مینویسد که زندانبانهایش را بخشیده است. ولی پرسش آن است که بخشش کسی که طلب بخشش نکرده چه معنا دارد؟ بخشیدن کسی که دوباره بیهیچ شرم و آزرمی همان کار را تکرار میکند آیا اخلاقاً رواست؟ و چرا گیرافتادن در دوگانه بخشش و انتقام؟ چرا بحث عدالت آن هم بر پایه معیارهای حقوق بشری (از جمله نفی اعدام) در میان آورده نشود؟ طبعاً جای این پرسوجوها در میانه داستان زندگی نویسنده نیست.
همچنین، چه بسا داوریهای نویسنده در بخش پایانی کتاب درباره کانادا یکسویه و ناهماهنگ با ساختار کتاب به نظر بیاید. با این همه، «زمان چیزی نخواهد گفت» کتابی بسیار خواندنی است؛ سندی است از تاریخ روشنفکری چند دهه گذشته ایران و نیز سیاست فرهنگی و فرهنگ سیاسی در جمهوری اسلامی ایران.
*عبارات در گیومه از کتاب «زمان چیزی نخواهد گفت» با عنوان فرعی «درباره فیلسوفی که از زندان های ایران جان به در برد» است.
——-
*با اندک تلخیص