دانشگاهی که ابوالفضل خطیبی را نمی‌شناخت

ابوالفضل خطیبی

استاد فقید شاهنامه شناسی و عضو فرهنگستان

استاد نازنینی دارم بسیار نامدار، مثل برگ گل. اردیبهشت ماه امسال به من گفت: چرا تو نباید در دانشگاه درس شاهنامه بدهی تا دانشجویان علاقه‌مند از تو استفاده کنند. گفتم: استاد! اول اینکه من کسی نیستم، شما به من لطف دارید، در ثانی، من عاشق درس دادن هستم، آن هم در دانشگاه، دربارۀ شاهنامه. راستش هیچ‌وقت فرصتی پیش نیامده و دانشگاهی از من نخواسته که بروم شاهنامه درس بدهم. گفت: مهم نیست، تو خودت درخواست بده. یک روز بیا دانشگاه فلان، پیش دکتر بهمان، رئیس گروه ادبیات فارسی، من هم هستم. گفتم: آهان همان دکتر بهمان که در محافل ادبی مجری هم هست. حتماً مرا می‌شناسد، یکی دوبار در همین محافل مرا به عنوان سخنران معرفی کرده است. گفت: خودشه، چهارشنبه بیا من هم هستم. گفتم: به روی چشم استاد.
چهارشنبه به یکی از دوستانم که در دانشگاه فلان درس می‌خواند، گفتم برود پیش رئیس دفتر دکتر بهمان و مطمئن شود که ایشان تشریف می‌آورند. او هم رفت و به من زنگ زد که دکتر بهمان امروز تشریف نمی‌برند دانشگاه و شماره‌اش را دادند که به شما بدهم تا با او تماس بگیرید. همان روز از منزل به دکتر بهمان زنگ زدم تا قرار ملاقاتی بگذاریم. بعد از سلام و علیک و چاق‌سلامتی، گفتم: دکتر بهمان؟ گفت خودم هستم. گفتم: بنده خطیبی هستم،.. ابوالفضل خطیبی، می‌خواستم در دانشگاه فلان خدمت برسم. گفت: امرتون؟ گفتم: اجازه بدهید خدمت برسم، خواهم گفت. گفت: باید بدانم چه کار دارید که وقت بدم. گفتم برای تدریس شاهنامه مزاحم شدم. گفت: شاهنامۀ ما را که دکتر فلانی درس می‌دهد. تو دلم گفتم: دکتر فلانی را که می شناسم، کارش شاهنامه نیست، آن هم در مقطع فوق لیسانس و دکتری؟ حتی دو سطر هم دربارۀ شاهنامه مطلب چاپ نکرده است. افزود: باید عضو هیئت علمی دانشگاه دولتی باشید. گفتم: استادیار فرهنگستان زبانم. گفت: حالا رزومۀ خودتان را تحویل دفترم بدهید. تشکر کردم و خداحافظی.
سوار ماشین شدم و به سوی فرهنگستان راندم و چندان ناراحت و عصبانی بودم که سیگار را با سیگار آتش می‌زدم و از این نشان به آن نشان تا فرهنگستان ۷ نخ سیگار را پشت سرهم دود کردم. به خودم لعنت فرستادم، خودم را شماتت کردم که احمق بی‌شعور چرا زنگ زدی، چرا؟ چرا؟ همان یک حقوق فرهنگستان برایت کافی نبود؟ همان را کوفت کاری می‌کردی. ابوالفضلِ کثافت، حقت بود که اینجوری جوابت بدهد. وقتی شأن خودت را در نظر نمی‌گیری، باید هم بچشی. فکر کردی چهارتا مقاله و کتاب دربارۀ شاهنامه چاپ کردی کسی می‌شناسدت و تحویلت می‌گیرد. حس کردم با این تک‌گویی درونی خودم را بدجوری لت و پار کردم، دلم برایش سوخت. پس، بی‌آنکه به حضرت خودم فحش بدهم، گفتمش: یعنی دکتر بهمان ترا نشناخت؟ یعنی با این همه مقاله در مجله و دانشنامه و یادنامه و جشن نامه دربارۀ شاهنامه، حتی نامت را نشنیده بود؟ مثلاً نشر دانش یا نامۀ فرهنگستان را ورق نزده بود؟
باری، برای آنکه استاد عزیز من دلخور نشوند و احیاناً نگویند: مغرور تشریف داری ابوالفضل‌خان، از کارنامۀ پربرگ پژوهشی خود (البته فقط پربرگ است) پرینت گرفتم و سپردم به دوستم و او هم تحویل دفتر دکتر بهمان داد. اکنون شش ماه از آن ماجرا می‌گذرد و من هیچ پاسخی از دکتر بهمان دریافت نکردم که نکردم. دکتر بهمان یحتمل هنوز مشغول بررسی رزومۀ من است و هنوز به نتیجۀ مشخصی نرسیده است و من هم:
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم / و اندرین کار دل خویش به دریا فکنم + از دل تنگ گنهکار برآرم آهی…..

دوستان نازنینم! نام کسی را نیاورند و بد ننویسند.

* این یادداشت در سال ۲۰۱۶ با عنوان «دکتر بهمان» منتشر شده است.
همرسانی کنید:

مطالب وابسته