صابر محمدی
“گراف گربه” (انتشارات روزنه، ۱۳۹۱) رمان تحسینشده هادی تقیزاده، باز هم جایزه گرفته است. این رمان که سال ۹۱، بهترین رمان متفاوت سال شده بود، در اختتامیه جایزه مهرگان ادب، لوح تقدیر دریافت کرد. این گفتوگو به بهانه این توجه دوباره به “گراف گربه” صورت گرفته و در آن به مناسباتی که بر موفقترین رمان تقیزاده حاکم است و از چندوچون برخی مفاهیم مطرح در آن پرداختهایم.
برابر نهادهایی با عناصر داستانِ پستمدرنیستی در گراف گربه دیده میشود: مثل اشاراتی به مظاهر سنت (افسانهها)، اشاره به مابهازاهای بیرونی متعین (چرنوبیل)، توجه به فرا داستان، علاقه به ادبیات کارآگاهی، حرکت زیگزاگی بین رویا و واقعیت، و در کل عناصری که مثلا در ونهگات، براتیگان، بوکفسکی و امثالهم قابل ردگیری است. این عناصر تا چه میزان آگاهانه، و از روی علاقه احتمالی شما به اینگونه ادبیات به “گراف گربه” احضار شده است؟
از این فعل (احضار کردن) خوشم آمد. مرا یاد جادوگران کهن انداخت که با خواندن اوراد یا جوشاندن پیه گرگ در محلول خون جنهای تابعه یا غولهای سرگردان را احضار میکردند. حالا فکرش را بکنید؛ من پشت میزی که هم میز تحریر است هم جای مانیتور رایانه و گلدان نشستهام. وردی میخوانم، پونهای دود میکنم و یکمشت تمهیدات و شگردهای داستانی موسوم به ادبیات پستمدرن را احضار میکنم و بهشان دستور میدهم بروند جایشان را توی “گراف گربه” پیدا کنند و همانجا بنشینند. و این شگردهای تسخیرشده چارهای ندارند مگر آنکه سر تمکین فرود آورند.
باید اعتراف کنم یکی دو کتاب از “ونهگات” و “بوکفسکی” خواندهام و البته از براتیگن بیشتر. از فضای پارودیک داستانهایشان خوشم آمده است. هنگام خواندن نمیتوانم شگردهای اثر را تجزیه و تحلیل کنم تا به وقتش فن بزنم. میخوانم محض التذاذ. و اگر از آن چه خواندهام ردی در داستانهایم باقی مانده ماحصل نوعی بازتولید در ناخودآگاهم است که با نوشتن، به سطح خودآگاهی خود رسیده. بر این باورم که نمیتوان بر اساس شگردهای بدیع و تمهیدات نو و استفاده از پیشتعیینشده و مکانیکی از آنها داستان خوب نوشت. زمانی که گراف را مینوشتم به هیچ چیزی نمیاندیشیدم مگر “گراف گربه”.
منظورم “تأثیر” یا “پیروی” از نوعی ادبیات و مشخصا نمایندههای معروفش مثل براتیگان نبود، هدف پرسش این بود که نویسنده “گراف گربه” آیا آن را در راستای بوطیقای ادبیات داستانی پستمدرن میداند یا نه؟
تا آنجا که من میدانم پستمدرنیسم یک وضعیت است. البته خیلی از فلاسفه و منتقدین سعی کردهاند آن را مقوم به ساختارهای مختلف کنند. مثلا “ایهاب حسن” و “دیوید لاج” و… آن را به مولفههایی تفکیک و تعریف کردهاند و کسانی همچون “لیوتار” و “بودیار”و “دلوز” و “سیکسو” و “دریدا” و… به تبیین این وضعیت از زوایای گوناگون پرداختند. از این رهگذر، همانطور که “نوباکف” و “بکت” و “بورخس” پستمدرن خوانده شدند، از “مارکز” و “کورتاسار” و “پینجون” و “کرواک” نیز به عنوان نویسندگان پستمدرن یاد شده است. اما جالب اینجاست که هر اثر موسوم بدین نام، دارای مولفههایی ویژه است که با دیگری بیش از آنکه مشابهت داشته باشد، تمایز دارد. مثلا چه مشابهتی میتوان میان “صید ماهی قزل آلا…”ی براتیگان با آثار نوباکف یافت؟ به گمان من مهمترین دستاورد پستمدرنیسم در ادبیات برهمزدن ساختهای ژنریک است. دیگر سخن گفتن از ایسمهای ادبی و ژانرهای بزرگ در این وضعیت کاری عبث مینماید. در عوض میتوان اثر را به عنوان یک ژانر مستقل در نظر گرفت. حتی در بسیاری موارد آثار یک نویسنده چندان با هم متفاوت است که سنجششان با هم اگر نه غیر ممکن که سخت و دشوار است. من بهشخصه ترجیح میدهم از اصطلاح “ادبیات تجربی” در این موارد استفاده کنم. اما منکر پستمدرن خواندن این آثار هم نیستم. و اصلا این نامگذاریها چه ارزشی میتوانند داشته باشند؟
بله، اما به هر حال وضعیت پستمدرن قابل تعمیم به نوعی از ادبیات داستانی با وجوه حتی حداقلی اشتراک نیز هست. بگذریم… نوعی فرار از پذیرش ژانر در “گراف گربه” دیده میشود؛ البته این فرار، فارغ از اینکه گوش به توصیه دژانرهکردن ادبیات در جهان دارد یا نه، دست کم از برخی تمهیدات آن بهره میبرد. اما به هرحال “گراف گربه” به دام عدم انسجامِ قصه که اغلب حاصلِ دژانرهکردن است نیفتاده. چگونه به این انسجام رسیدید؟
بگذارید پیش از شروع توضیحی درمورد پدیده آنتروپی بدهم. آنتروپی در تعریف به شماری از حالتهای داخلی یک سیستم میگویند که میتواند وجود داشته باشد. بدون آنکه در نظر یک ناظر خارجی که فقط کمیتهای ماکروسکوپی (مشخصات بارز ظاهری) آن را مشاهده میکند به نظر برسد. در واقع آنتروپی معیاری برای اندازهگیری بینظمی سیستمهاست و در پارهای موارد معادل با عدم قطعیت است. برخی معتقدند جهان یک سیستم مستقل است که آنتروپی آن دائما در حال افزایش است تا به حداکثر آنتروپی برسد که به نوعی یکنواختی منجر میشود. شاید بتوان گفت رمان گراف گربه نیز ساختاری آنتروپیک دارد. در واقع آنتروپی ساختاری آخرالزمانی است. در یک اغتشاش عظیم، مرزهای اعتقادی و باورها چندان به هم نزدیک میشوند که قطعیت خیر و شر به مخاطره میافتد. بنا بر باورهای مذهبی، جهان پس از آپوکالیپس و اوج آن در پدیده آرماگدون به رستگاری می رسد. و احتمالا این رستگاری و اتحاد با ساخت برج بابلی دیگر فرو میریزد تا امکانهای بیشمار دیگری تولید شود. حالا میخواهم عدم تبعیت ساختار رمان را از نظم موجود و گزینش حالات متعدد روایت را که به شکلی از بینظمی نزدیک شده است، در این تعریف قرار دهم. اما این موضوع که با تمام این بینظمی خطی مشخص در آن حفظ شده به موضوع پیچیده وضعیت در کلیت سیستم باز میگردد؛ همان که جهان را به عنوان یک سیستم مستقل در نظر می گیرد.
خب این ساخت آنتروپیک حتما نیاز به بازنمایی در فضای رمان دارد. این اتفاق چگونه در “گراف…” میافتد؟
میخواهم دو تجربه شخصی خودم را در جریان نوشتن گراف گربه بگویم. بیشک بنیان هر رمانی را شخصیتها میسازند همانطور که کنشها و ماجراها و رویدادها اساس داستانها را پی میریزند. احتمالا همه شما یا اغلبتان، انیمیشن “داستان اسباببازیها” ساخته کمپانی دیسنی را دیدهاید. وقتی فیلم را دیدم به این امکان اندیشیدم که چگونه چند شخصیت میتوانند از دنیاهای دور و متفاوت دور هم جمع بشوند و ماجرای داستانی را پیش ببرند؟ یک مرد فضایی، یک کابوی غرب وحشی، تعدادی سرباز با فرماندهشان، یک قلک خوکی و یک تیرکس با دندانهای تیز. کارگردان با انتخاب ماهیت اسباببازیگونه برای این شخصیتها یک جهان را برای همه کاراکترها در نظر گرفته؛ جهان شکلگرفته از تخیل و پلاستیک. این انتخاب کار او را ساده کرده است. اما اگر میخواست به این عناصر جنبهای واقعیتر بدهد ناچار بود جهان و فضای زیستی آنها را نیز بازسازی کند. رمان گراف گربه این امکان را تجربه کرده است. حالا چقدر قرین توفیق بوده امری ثانوی است. اماتجربه دوم: من مثل همه بچهها از همان اوان کودکی، دنیایی خیالی برای خودم ساخته بودم. غالبا به دلیل آنکه در جمع، با دوستان آنجهانیام حرف میزدم مورد تمسخر آدمبزرگها قرار میگرفتم. این جانورهای دوران کودکی همواره در افکار من زنده بودند و با من به دوران بزرگسالیام وارد شدند.
چه جانورانی؟ هنگام تخیلکردن آنها چه دخل و تصرفی در واقعیتشان کردهبودید؟
یکی از آنها اژدهایی بالدار بود که هیکل اسبهای آبی (هیپوتاموس) را داشت. پلیسها همیشه آدمهایی بودند که جز ترساندن موجودات خیالی کاری نداشتند و عموما از دنیای تداعیهای آزاد من حذف میشدند. و سرانجام گربهای سیاهوسفید داشتیم که اسمش “ملوس” بود. این ملوس دوتا ویژگی بارز داشت؛ یکی آنکه واقعی بود و میومیو میکرد، و دیگر این که به مرور زمان مرا به بیماری توهم مبتلا کرد. مطمئن بودم که بعضی وقتها این گربه با من حرف میزند. همین گربه بود که بعدها مرا با اسماگ، تارف پنتیپل، خفاش چاه ننه زهره پابریده، خروس نر دراز و سیلور شیشانگشتی آشنا کرد.
بنابراین داستان شما سرشار از پیشفرضهای زیستشده است…
به اعتباری بله و از جهاتی خیر. اگر بخواهیم موجودیت خیالی بعضی از شخصیتها را در تخیلات ایام کودکی ردزنی کنیم بهیقین میتوانیم مشابهتهایی میان آنها و کاراکترهای رمان بیابیم اما این شخصیتها تمایزات فراوانی هم با پیشطرح خود دارند که محصول عمل نوشتناند. ورود آنها به دنیای رمان به یکباره آنها را از دنیای پیشینشان جدا و در جهانی دیگر رها کرده که برساخته منطق رمان است. از این رو میتوانم به ضرس قاطع بگویم ابدا.
“گراف گربه” دو توصیه مهم به ادبیات داستانی ما دارد: نخست اینکه در قصههای کهن خودمان امکانهای نهفته برای پرداخت، موجود است و دوم اینکه، قصه همچنان فرمی بین تخیل و رئالیته میتواند باشد و بهراحتی میتوان از درغلتیدن به دامن هر کدام مصون ماند. این دو پیشنهاد چهقدر ظرف خالی تعبیهشده، برای پرشدن دارد؟
مگر تا حالا چند تا رمان با این سبک و سیاق به زبان فارسی نوشته شده؟ اگر هم شده نسبت به لشگر عظیم آثاری که در حوزههای مالوف نوشته میشوند و باز تولید میشوند، سهمی اندک دارند و جای کمی را در ادبیات ما اشغال کردهاند؛ آنقدر اندک که میتوان ادعا کرد فعلا این ظرف خالی است و تا اشباعشدن حالاها جا دارد. شکر خدا در ادبیات ما تا چیزی به حد تهوع نرسد کسی جرات ندارد اشباعشدگی را اعلام کند و تازه اگر دیوانهای پیدا شود و از کلیشهها دوری کند آماج تیرهای زهرآلود سازمان پلیسی منتقدین قرار میگیرد و سالها باید با تن مجروح از کتابی به کتابی بگریزد تا خود جامعه نهایتا او را بپذیرد و سپر بلایش شود. نگاهی به سرنوشت بهرام صادقی، عباس نعلبندیان، نیما و… که در عصر خود پیشتاز بودند کافیست تا سخن مرا گواهی کنند. البته در میان نویسندگان امروزی هم کم نیستند کسانی که سبو به دست کوزه پر میکنند و باز کم نیستند نگهبانانی که سنگ به دست کوزه میشکنند و شهر قرق میکنند.