بیبی فاخره موسوی
به بهانه انتشار مجموعه داستان «کلمه را باد میبرد» از وسیمه بادغیسی
«کلمه را باد میبرد» مجموعه داستانی از وسیمه بادغیسی، نویسنده نسل جوان افغانستان است. این مجموعه داستان چاپ سال ۱۳۸۸، انتشارات فدایی هروی در هرات است. این مجموعه شامل ده داستان کوتاه در ۹۲ صفحه است. نقد و بررسی این مجموعه داستان نیازمند دقت یک متخصص در دنیای ادبیات داستانی و جامعهشناسی افغانستان است. اما نقیب بادغیسی فعال در عرصه سیاسی و اجتماعی و ژورنالیست جوان، شخصیتی که اولین داستان به او تقدیم شده است، اصرار داشت که من هم این داستان را مطالعه کنم و اگر چیزی به نظرم میرسد بنویسم.
ابتدای هر کار بهخصوص در حیطه ادبیات مهمترین قسمت کار است. شاید ناشر خواسته است در ابتدا عرض ادبی به ادبیات کهن فارسی که ریشه در خراسان بزرگ دارد بکند. این قابل تقدیر است اما این مقدمه کوتاه چه خدمتی به نویسنده کرده است؟
در مقدمه ناشر موظف است کاری که از زیر چاپ درمیآید را به دنیای کتاب و خوانندگان معرفی کند. از پیشینه نویسنده و اهمیت چاپ گرفته تا معرفی برجستگی کتاب منتشر شده بنویسد. ناشر برای معرفی ادب و حسن و احترام خودش مقدمه نمینویسد. بسیاری هستند که مقدمه ناشر را به عنوان اعتبار کتاب مطالعه میکنند تا بدانند آیا نویسنده در چشم ناشر فردی قابل اعتماد هست یا اینکه کتاب چاپ شده فقط جنبه تجاری داشته است. یک کتاب خوب را ناشر با تاکتیکی زیرکانه معرفی میکند تا برای آینده و سابقه کاری نویسنده هم سندی باشد.
خط به کار گرفته و گرافیک به نظر قابل قبول میآید. اما بهتر بود که خط کمی با تنظیمات انتخاب میشد. از همه مهمتر که غلط املایی چشمگیری به چشم نمیخورد. این از نکتههای بسیار مهم این کتاب است. اما پاراگرافبندی بهتر میتوانست جذابیت بیشتری برای خواننده ایجاد کند. این که پارگرافها تنظیمی موافق با متن داشته باشند، کار زیباتر به چشم میآید.
از شکل و شمایل کتاب که بگذریم، به متن و محتوا میرسیم. همان طور که نویسنده خودش هم در اولین داستان ذکر کرده است: «باید به فارسی سره بنویسم» به راستی که متن به زبان پارسی روان است و جملات آگاهانه انتخاب شدهاند. انتخاب آگاهانه به سادگی شکل نمیگیرد. نویسنده باید تجربه قلم به دست گرفتن داشته باشد. معلوم است که نویسنده یک روزه تصمیم نگرفته است که جامعهاش را به نقد بنشیند و داستان بنویسد.
تقریبا همه کلمات عامیانه و یا ویژه در پایان هر داستان معنی شدهاند. فقط یک کلمه را یافتم و درفرهنگ لغت نگارشش متفاوت بود و میتوان آن را به حساب گویش محلی گذاشت و آسیب چندانی به متن نمیرساند. امروزه توجه کمتری به نگارش صحیح کلمات میشود و این شاید یکی از آسیبهایی است که همه ما به زبان پارسی میزنیم. این دقت و توجه از خوبیهای این مجموعه داستان است.
چیدمان زمانی داستانها سیر اندیشهای نویسنده را نشان میدهد. این نکته در این مجموعه داستان رعایت نشده است. سیر اندیشهای یک نویسنده، فلسفه تاریخ است. بازتاب حوادث تاریخی در اندیشه روشنفکران همان عصر است. شما میتوانید این نکات را در نگاشتههای ویکتور هوگو، ولتر و بسیاری از نویسندگان دورههای مختلف ببینید. نظم تاریخی در چینش داستانها نوعی مکانیزم است که آن را مکانیزم علی مینامند. مکانیرم علی، علت و معلول را توجیه میکند. نویسنده این مجموعه داستان در نگاشتههایش بسیاری از حوادث زمانش را نقد کرده است. بسیاری از سنتها و عملکردهای جامعهاش را زیر سوال برده است. این نشاندهنده آگاهی کامل نویسنده نسبت به زمان خودش است. شاید باید به زبانی دیگر، نویسنده یک روشنفکر است. این روشنفکری از نقاط قوت نویسنده است. نه تنها نقطه قوت، بلکه ویژگی نسل جدید را به خوبی به نمایش میگذارد.
نسل جدید، نسل جنگ و زورآزمایی و احساسات نیست. نسل تفکر است و خواننده به آسانی میتواند این ویژگی را در جایجای این مجموعه داستان بیابد. نکته زیبایی را نویسنده در اولین داستان اشاره میکند و آن اندیشیدن و دانشاندوزی است. به صراحت آرزو میکند که مردمش کتاب بخوانند. این نقد نسل جوان و اندیشهورز افغانستان است که دچار دگردیسی ارزشی شده است. در جایی دیگر از همین داستان به الگوهای ادبیات مدرن اشاره میکند. به نویسندگان امریکای لاتین که در قلب آسیا نفوذ دارند. گابریل گارسیا مارکز که از منتقدین پاقرص سنتگرایی اجتماعی است نگاشتههای ارزشمندی دارد که به زبان پارسی ترجمه شده است. نویسنده با ادبیات جهان آشنا است و این نشاندهنده جستجوگری مثبت نویسنده است.
اشاره زیبای دیگری در همین داستان جلب توجه میکند. ایرانیها ترجمه میکنند ما میخوانیم. به روشنی یعنی اینکه هنوز هم راهی بس دراز در پیش داریم تا بتوانیم از وابستگی اندیشه دربیاییم. به راستی افغانستان فردا افغانستانی دیگر با اندیشههایی مستقل و بزرگ خواهد بود؟! این آرزوهای نویسنده نشاندهنده علاقه نسل جدید به آینده سرزمینشان است. با همه بدیهایی که جنگ برای افغانستان و مردمش به دنبال داشت، ارمغانی نامحسوس برای نسل جدید داشته است. نسل روشنفکر در افغانستان دچار تحول شدهاند و این بسیار اهمیت دارد.
اما با این همه هوشمندی و ظرافت نگارنده، خواننده مرتب گیج میشود. در میان حوادث تاریخی و سنتهایی که نویسنده آنها را تجربه و به نقد نشسته است. اندیشهای که مرتب به اینسوی و آنسوی میرود. اگر از افغانستان خارج شویم و کتاب را به دست یک پارسیزبان بدهیم، یا از خواندن خسته میشود یا اینکه مرتب سوال میکند که در این قسمت تجربه نگارنده به کدام تاریخ بازمیگردد.
گاهی شخصیت داستان را در مجلس عروسی میبینید با لباسی مخملی و با اندیشهای انقلابی و گاهی او را بیزار از دنیا در حال درنوردیدن کوه و بیابان میبینید. گاهی جنگ و گاهی بعد از جنگ به تصویر کشیده میشود. لحظهای نوحهای برشهر خراب شده و درختان بریده شده، زمانی در قبرستان و گاهی بر سر چشمه کوزه بر دوش و حیران در میان نگاههای پرسشگر سربازهایی ناشناس سرگردان است. صحنهای که سربازها سرراه دخترک کوزه به دوش را سد میکنند. نگاههای دو نفربا شور بیان میشود و در نهایت هیچ توجیهی برای این نگاهها وجود ندارد. دخترک از این نگاهها دلبد میشود ولی دلیلش چیست؟ هیچ کس نمیداند و هیچ جوابی به خواننده داده نمیشود. این پراکندگی گاهی باعث رنج خواننده میشود.
حتا شخصیتهای داستان هم اجازه ندارند که با کارکترهایشان خودشان را معرفی کنند. شخصیت اصلی در تاکسی نشسته در حال ورود به شهر است. به خوبی روشن نیست که راننده تاکسی فردی آشناست یا شخصی دیگر همراه شخصیت داستان به عنوان راهنما وجود دارد. ناگهان صحنههای داستان شکل واقعیشان را از دست میدهند و شکل سمبلیک میگیرند. خواننده سرگردان نمیداند که به واقعیت مراجعه کند یا سمبلها را بفهمد. سمبلها هم آنگونه هستند که شاید فقط تفسیرشان فقط از عهده نویسنده برآید.
سبک نویسنده در تمام داستانها منولوگ است. سبک زیبایی است. اما شاید خواننده بپرسد نگارنده قصد ندارد از پنجرهای دیگر دنیای اندیشهاش را به نمایش بگذارد؟ در این سبک نویسنده تابلویی را به زیبایی ترسیم میکند که بیشتر به کوبیسم میماند. یعنی فهم آن برای هر کسی آسان نیست. هر کسی نمیتواند درک کند که چرا دخترکی در فصلی نامعین دنبال انار میگردد؟ شخصیت اصلی داستانها سرگردان است. فلسفه میبافد. توجیه میکند. سوال میکند. جواب میدهد. صحنهها را تصویر میکند. بر چیزهایی که از دست داده است مرثیه میخواند. اینها همگی باارزشند ولی دنیایی است که نویسنده آن را با چشم خودش دیده است و هیچ تلاشی نمیکند تا این تصویر را برای خواننده هم روشنتر شرح دهد. بعضی از صحنهها و تصویرها در دو داستان به تکرار آمدهاند. مانند درختان کنار جاده که مفقود شدهاند، در دو داستان هستند و نویسنده برای جای خالیشان حسرت میخورد.
این تابلوی سبک کوبیسم پیامها و دلگرمیهای زیادی دارد. حداقل به کسانی که کسی را میپالند تا این واقعیتها را بگوید. واقعیتهایی از مرگ و زندگی هزاران انسان رنج کشیده که شیفته آرمانهایی شدند که ارمغانی جز مرگ برایشان نداشت.
«کلمه را باد میبرد» نام شایستهای است. بسیاری از کلمهها میآیند و باد آنها را میبرد. در حالی که هر کلمه ارزش خاص خود را دارد. این کلمه به چه شیوهای به کار برده شود و به کار گرفته شود، از هر چیزی مهمتر است.
در نهایت به جرات میتوان گفت که ادبیات داستانی در میان زنان رشد بیشتری داشته است. این باعث دلگرمی است که زنان افغانستان در سراسر جهان جزو زنان بلنداندیش هستند. به این امید که این مجموعه داستان تنها نگاشته چاپ شده چنین نویسندهای با چنین جراتی نباشد و دنیای ادب و هنر بتواند با تکیه به قلم وی قدمی به پیش بگذارد.
—————
باز هم در باره کلمه را باد می برد: هدیه ای برای ادبیات داستانی
تصویر متن از اینجا که داستانی از وسیمه بادغیسی را هم می توانید در آن بخوانید.