بحثهایی که در این چند وقت دربارۀ نیما و آقای شفیعی کدکنی درگرفت، به عقیدۀ من خبر از مشکلاتی میدهد که در پشت پردۀ مناقشات ادبی اخیر وجود دارد. این مشکلات البته تازه نیست. لااقل صد سال است که وجود دارد. ولی مناقشات ادبی اخیر بار دیگر این مشکلات را آشکار کرد و نشان داد که در جامعۀ ما هنوز بر سر برخی مسائل بدیهی اختلافنظر وجود دارد. من اینجا سعی میکنم بهاجمال به برخی از این مشکلات اشاره کنم. مثالهایی که از بعضی کتابها و مقالات سالهای اخیر آوردهام، فقط برای روشن شدن موضوع است:
۱. اولین اشکال این است که بعضی دوستان ما که گذشته ادبی ایران را بهکلی انکار میکنند، حوزههای ادبی مختلف را با هم قاطی میکنند. درکی از چارچوب نظری این حوزهها ندارند. مطالعات ادبی قلمرو وسیعی است. شعبههای مختلفی دارد. تصحیح (edition)، تحقیق (research)، نقد ادبی (literary criticism)، گزارش کتاب (review)، شرح و تفسیر (commentary)، تاریخ ادبیات… اینها هر کدام شعبۀ جداگانهای است. چارچوب نظری مستقلی دارد. اصول و مبانی و متدولوژی خودش را دارد. شما نمیتوانید اینها را قاطی کنید. من عمداً معادل انگلیسی اینها را میآورم که بر تفاوتشان تأکید کرده باشم.
در مناقشات ادبی نیم قرن اخیر اصلاً بخش عمدۀ این مناقشات ناشی از قاطی شدن این مفاهیم است. علامه قزوینی منتقد ادبی نبود. محقق (researcher) بود. مصحح (editor) بود. ولی براهنی خیال میکرد قزوینی مقالهنویس (essayist ) است و انتظار داشت به سبک او دربارۀ شعر فارسی مقاله انتقادی (critical essay) بنویسد. در «طلا در مس» با اشاره به به ضبطهای مختلف لغاتی که مرحوم قزوینی در حاشیۀ «مرزباننامه» آورده گفته بود: «نقد و زیباشناسی عینی باید به دنبال تفسیر شعر گذشته فارسی بر اساس موازین تجربی باشد… من نفهمیدم آخر این چه نوع معنی دادن و تفسیر کردن است و اصلاً این نوع تصحیح و تحشیه چه فایدهای دارد، جز اینکه خواننده را گمراه کند و او را به زیباییهایی کلام و ریشههای اصلی خلاقیت نابینا گرداند؟» یعنی براهنی توجه نداشت که کار قزوینی نقد و زیباشناسی نیست. قزوینی essayist نیست. قزوینی editor است. literary researcher است. تحقیق ادبی (literary research ) اصول و مبانی و متدولوژی خودش را دارد. شما اگر بخواهید به سبک اشخاصی که برای روزنامهها مقاله انتقادی مینویسند تحقیق ادبی بکنید، خلاف اصول علمی است. حاصل کار فاجعه است. حاصل کار شاملو که در تصحیح دیوان حافظ حوزههای مختلف مطالعات ادبی را درآمیخت، فاجعه بود.
از آن موقع نیم قرن گذشته. ولی بعضی دوستان هنوز فرق این حوزههای مختلف را نمیدانند. آقای شاپور جورکش در یادداشتی که چند روز پیش منتشر کردهاند میفرمایند: «همه میدانند که بزرگانی چون دکتر شفیعی، دکتر دینانی و دکتر زرینکوب مثل اسلاف خود، آقایان دکتر فروزانفر، حمیدی و نفیسی، به خاطر رویکردی غیر انتقادی و بعضأ مریدانه با ادبیات کلاسیک، مفاهیم محوری آثار کلاسیک مثل اقتدارگرایی، مراد- مریدگری و مطلقگرایی – بخصوص در باب حقیقت- ملکهی ذهن شان شده… نفی مفاهیمی مثل منظر دانای کل، نسبیباوری و تکثر حقیقت، چشم اسفندیار استدلال این بزرگان است.» ملاحظه میکنید؟ آقای جورکش همه این حوزهها را با هم قاطی کردهاند. تحقیق ادبی نوعی کار علمی است. داستان نیست که در آن دنبال «تکثر حقیقت» و نفی مفاهیمی مثل «منظر دانای کل و نسبیباوری» باشیم. انگار آقای جورکش حتی بین داستان و کار علمی هم تفاوتی قایل نیستند.
ممکن است کسی منتقد علم باشد. در چارچوبهای نظری علم شک کند. به این نتیجه برسد که علم پادرهواست. پایه و اساس محکمی ندارد. خب این چیز عجیبی نیست. اشکالی هم ندارد. از زمان هیوم تا الان خیلیها در اساس علم تردید کردهاند. ولی توجه داشته باشید که حتی هیوم هم خودش را از بالای کوه بلندی به پایین پرت نمیکرد. چون میدانست که سقوط میکند و میمیرد. فیزیک جدید بعضی قوانین فیزیک نیوتون را زیر سؤال برده. ولی ما هنوز در جهانی با قوانین فیزیک نیوتون زندگی میکنیم. تحقیق ادبی داستان نیست. کار علمی است و کار علمی اصول و مبانی و متدولوژی خودش را دارد.
دوست ما، آقای دکتر ابوالفضل خطیبی، چند ماه است دارد تحقیق میکند ببیند هجویه منسوب به فردوسی مال فردوسی است یا نه. آقای خطیبی برای اینکه به نتیجه درست برسد، چارهای ندارد جز اینکه مطابق همان اصول و روشهای علمی تثبیتشدهای پیش برود که بشر چند هزار سال است آنها را تجربه کرده و زندگی امروز او بر اساس آنها شکل گرفته. «مفاهیمی مثل منظر دانای کل و نسبیباوری» در اینجا بیمعناست. آقای خطیبی essayist نیست. برای روزنامهها مقاله انتقادی نمینویسد. کار علمی میکند و علم برای اینکه یک گام به جلو برود، از روشهای بخصوصی تبعیت میکند.
دوستانی مثل آقای شاپور جورکش که حوزههای مختلف مطالعات ادبی را با هم قاطی میکنند، اصلاً تصوری از کار علمی ندارند. تحقیق ادبی کار علمی است. از همان اصول و روشهایی تبعیت میکند که برای هر کار علمی دیگری دنبال میکنیم. محقق ادبی به متن مثل نوعی پدیده خارجی نگاه میکند. از متن فاصله میگیرد. سعی میکند به متن عالمانه و بیطرفانه نگاه کند. خالی از حب و بغض باشد. پیشداوری نداشته باشد. شواهد عینی را کنار هم بگذارد و به نتایج قطعی و مشخصی برسد که آن شواهد آنها را تأیید میکند. برخورد محقق ادبی با متن مثل برخوردی است که دانشمندان با پدیدههای مادی دارند. شباهتها را پیدا میکند. تفاوتها را نشان میدهد. تحقیق ادبی نه جای ترفند است، نه جای دوز وکلک و نه جای لاپوشانی.
ممکن است نتایج حاصل از یک تحقیق علمی اشتباه باشد یا محقق در مواردی خطا کرده باشد. در ۱۹۹۰ یک مؤسسه تحقیقات علمی که به دولت بریتانیا مشاوره میداد تحقیقی انجام داد و به این نتیجه رسید که جنون گاوی زیانی برای انسان ندارد. خب نتایج حاصل از این تحقیق اشتباه بود و زیانهای بسیاری وارد کرد. ولی با استناد به این اشتباه نمیتوانیم اصل روش تحقیق علمی را زیر سؤال ببریم. حتی ممکن است محققی برای حفظ منافع شخصی یا گروهی در کارش کلک بزند. اما اصل روش تحقیق درست است. در اصل روش تحقیق ترفند و دوز و کلک و لاپوشانی وجود ندارد.
آقای جورکش اصلاً تصوری از کار علمی ندارند. میفرمایند: «دوستانی مثل دکتر شفیعی کدکنی از روی شفقت و شاعرانگی خود، میکوشند در کتاب اخیر خود به ترفندی مرسوم و حرمت انگیز این باور را جا بیندازند که نویسندهی این نثر مسجع و زیبای عرفانی «الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگرعبدالله بد است از بوستان است» شخص دیگری است و آن عبدالله خونریز و قلچماق، کسی دیگر، و طبق معمول ، آب توبه بر سرش بریزند. مگر در ادبیات مان کم داشتهایم شیوانویسانی که دستشان تا مرفق به خون آلوده بوده؟ این جاست که میبینیم در پژوهش های دکتر شفیعی به جای روشنگری، سعی در لاپوشانی و مهآلود کردن فضای ادبیات کلاسیک میشود، تا خرقهی قداست از گزند مصون ماند؛ چرا که روشنگری و شفافسازی یک کار مدرن است که معدود افرادی چون نیما به آن باور دارند؛ و مهآلود کردن و رمزآفرینی یک کار سنتی است که لاجرم برای پدید آوردن مه باید به همان رمز گراییها و ترفندهای مهسازی سنتی رو کرد».
توجه کنید مشکل آقای جورکش با آقای شفیعی نیست. مشکل ایشان با اصل روش تحقیق علمی است که معتقدند یک کار سنتی است. ممکن است آقای شفیعی در نتایج حاصل از تحقیقات خود اشتباه کرده باشد (در این مورد معتقدم ایشان اشتباه نکرده). ولی اگر نتایج حاصل از تحقیق علمی اشتباه بود، به معنی این نیست که روش تحقیق علمی اساساً اشتباه است. روش سنتی است. آقای شفیعی در یک کار علمی چرا باید ترفند بزند؟ چرا باید لاپوشانی بکند؟ اگر ترفند بزند و لاپوشانی کند که اعتبار کار خودش زیر سؤال رفته. به عقیدۀ من این حرفها نشان میدهد که دوستانی مثل آقای شاپور جورکش خیال میکنند تحقیقات علمی هم از مقولۀ مقالات آتشین روزنامههاست که میتوان در آنها ترفند زد و لاپوشانی کرد (منظورم این نیست که آقای جورکش خودش از این مقالهها مینویسد).
۲. مشکل دیگر بخشی از مناقشات ادبی این است که بعضی دوستان ما بهکلی از ادبیات گذشته ایران بریدهاند. با این فضاها بیگانه هستند. به خودشان زحمت نمیدهند مطالعه کنند. بیشتر براساس شنیدهها قضاوت میکنند. آقای جورکش در پاسخ دوستانی که از مقاله اخیر ایشان راجع آقای شفیعی کدکنی انتقاد کرده بودند (ازجمله خود من) یادداشت کوتاهی نوشتهاند که پر از تصورات و اطلاعات نادرست است و نشان میدهد که با این فضاها بیگانهاند. در همین عبارتی که در بالا از ایشان نقل کردم، دقت کنید. «همه میدانند که بزرگانی چون دکتر شفیعی، دکتر دینانی و دکتر زرینکوب مثل اسلاف خود، آقایان دکتر فروزانفر، حمیدی و نفیسی…» عرض میکنم شفیعی چه ربطی به دینانی دارد؟ دینانی چه ربطی به فروزانفر و مهدی حمیدی و سعید نفیسی دارد؟ فروزانفر چه ربطی به مهدی حمیدی دارد؟ آقای دینانی حوزۀ کارش حکمت مشاء و سهروردی است. اصلاً ربطی به ادبیات فارسی ندارد. ممکن است به طور پراکنده یا در بعضی مقالات راجع به ادبیات فارسی هم حرف زده باشد. یک کتاب هم با همان دیدگاههای خودش درباره خیام نوشته. ولی نه متخصص ادبیات فارسی است، نه جزو اخلاف فروزانفر و مهدی حمیدی و سعید نفیسی محسوب میشود. نه شاگرد اینها بوده. مهدی حمیدی هم ربطی به سعید نفیسی و فروزانفر و شفیعی ندارد. مهدی حمیدی با اینکه دکترای ادبیات فارسی داشت، شهرت او مدیون شعر اوست. هیچ تحقیق ادبی قابلتوجهی ندارد و مطالب پراکندهای هم که راجع به ادبیات قدیم فارسی نوشته، نه مطالب قابلتأملی است و نه میتوان آنها را با کار فروزانفر و شفیعی مقایسه کرد.
کسی که شناختی از ادبیات قدیم فارسی داشته باشد، هیچ وقت در تحقیقات خود به مهدی حمیدی استناد نمیکند، مگر برای یادآوری سابقه و تاریخچۀ موضوع. بگذارید مثالی بزنم که برای آقای جورکش و بعضی دوستان که تمایلات مد روز دارند، آشنا باشد. اگر کسی در بحثی راجع به ادبیات معاصر فارسی بگوید: «نظریهپردازان ادبیات معاصر فارسی از قبیل علی قنبری و شمس لنگرودی همچون اسلاف خود رضا براهنی و دکتر فردید و فریدون مشیری…» به او چه جوابی میدهیم؟ به او جواب میدهیم: «برادر من، تو مثل اینکه اساساً شناختی از ادبیات معاصر فارسی نداری. این اسمها چه ربطی به یکدیگر دارد؟ شمس لنگرودی چه ربطی به علی قنبری دارد. فریدون مشیری چه ربطی به فردید دارد؟ فردید شاید در جایی حرفی هم راجع به ادبیات معاصر فارسی زده باشد، ولی اصلاً متخصص ادبیات معاصر فارسی نبود. شناختی از ادبیات فارسی نداشت. فریدون مشیری نظریهپرداز ادبیات معاصر فارسی نبود. شاعر بود. هیچ کس فریدون مشیری را نظریهپرداز ادبیات معاصر فارسی نمیداند. علی قنبری و شمس لنگرودی هم ربطی به یکدیگر ندارند. شعر اینها و دیدگاههای اینها راجع به شعر زمین تا آسمان با هم فرق دارد. تو چطور این اسمهایی را که هیچ ربطی به هم ندارند، کنار هم میگذاری؟»
مشابه این جواب را میتوانیم به آقای شاپور جورکش بدهیم. آن اسمهایی که کنار هم گذاشتهاند هیچ ربطی به یکدیگر ندارند و این نشان میدهد که فاصلهای افتاده و بعضی دوستان ما خودشان را از مطالعه جدی در این زمینهها بینیاز میدانند. چند خط بالاتر عرض کردم دوستان ما شناخت جدی از ادبیات فارسی ندارند و بیشتر براساس شنیدهها قضاوت میکنند. برای اینکه مثال دیگری آورده باشم، به بخش دیگری از همین یادداشت آقای جورکش اشاره میکنم. میفرمایند: «سخن شیخ عطار دربارهی شاهنامه، نمونهی نحوهی برخورد تخاصمآمیز ادبیات عرفانی است که به شاهنامه میگوید: ادبیات گبری و سزاوار آتش دوزخ.» خب. بنده با قاطعیت به شما میگویم که آقای جورکش اشتباه میکنند. براساس شنیدهها قضاوت کردهاند. عطار هیچ وقت این طور حرفی نزده. برعکس همه جا با احترام از فردوسی یاد کرده و حتی در برابر کسانی که او را «گبری و سزاوار دوزخ» میدانستند محکم ایستاده. در مصیبتنامه، در الهینامه، در اسرارنامه، شواهد زیادی وجود دارد که من آنها را نقل میکنم. ولی حتی اگر این شواهد وجود نداشت، برای کسی که کوچکترین شناختی از جهانبینی عطار داشته باشد، مسلم است که عطار هیچ وقت همچو حرفی نمیزند و چنان قضاوتی دربارۀ فردوسی نمیکند. لازم نیست دنبال اسم فردوسی در رسالههای عطار بگردیم تا بفهمیم عطار راجع به فردوسی چه قضاوتی دارد. اگر کوچکترین شناختی از جهانبینی عطار داشته باشیم، میدانیم که اظهارات آقای جورکش اشتباه است. حالا برای اینکه سند داده باشم، از کارهای خود عطار مثال میآورم.
در مصیبتنامه میگوید:
شعر و عرش و شرع از هم خاستند
تا دو عالم زین سه حرف آراستند
آفتاب ارچه «سمایی» گشته است
در سنا جنس «سنایی» گشته است
از کمال شعر و شوق شاعری
چرخ را بین «ازرقی» و «انوری»
باز کن چشم و ز شعر چون شکر
در بهشت عدن «فردوسی» نگر.
ملاحظه میکنید که جایگاه فردوسی را در بهشت میداند. در «اسرارنامه» درست برخلاف چیزی که آقای جورکش ادعا کردهاند، در برابر کسانی که فردوسی را دوزخی میدانستهاند، محکم ایستاده:
شنیدم من که فردوسی طوسی
که کرد او در حکایت بیفسوسی
به بیست و پنج سال از نوک خامه
به سر میبرد نقش شاهنامه
به آخر چون شد آن عمرش به آخر
ابوالقاسم که بد شیح اکابر
اگر چه بود پیری پرنیاز او
نکرد از راه دین بر وی نماز او
چنین گفت او که «فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
به مدح گبرکان عمری به سر برد
چو وقت رفتن آمد، بیخبر مرد
مرا در کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست»
چو فردوسی مسکین را ببردند
به زیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید در خواب
که پیش شیح آمد، دیده پرآب
زمرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
به پیش شیخ بنشست و چنین گفت
که «ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بینیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پرفرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کارسازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که «فردوسی به فردوس است اولی»
ملاحظه میکنید؟ عطار دقیقاً خلاف آن چیزی را که گفته که آقای جورکش به او منسوب کردهاند. آقای جورکش دو صفحه یادداشت نوشتهاند، ولی همین دو صفحه پر از شواهدی است که نشان میدهد اطلاعات ایشان بیشتر مبنای شفاهی دارد. از فروزانفر به اسم «دکتر بدیعالزمان فروزانفر» یاد میکنند، درحالی که فروزانفر و ملکالشعراء بهار و محمد قزوینی و امثال اینها اصلاً تحصیلات جدید نداشتند و به تبع آن دکترا هم نداشتند. ممکن است کسی بگوید حالا چه اهمیتی دارد که یک نفر به اینها لقب دکتر بدهد و از «دکتر فروزانفر» یا حتی «دکتر محمد قزوینی» اسم ببرد. ولی به عقیدۀ من این مسئله مهم است. نشان میدهد که چه فاصلهای افتاده و چقدر این دوستان با این فضاها بیگانهاند. از «طعنههای دکتر بدیعالزمان فروزانفر» به نیما یاد میکنند، در حالی که فروزانفر مطلقاً راجع به نیما حرفی نزده و اساساً دربارۀ ادبیات بعد از مشروطه سکوت کرده. این کلیگوییها نشان میدهد که دوستانی مثل آقای جورکش خودشان را از مطالعه در این زمینهها بینیاز میدانند.
باز ممکن است دوستی ایراد بگیرد که چه اهمیتی دارد که فروزانفر طعنهای به نیما نزده. امثال او از این طعنهها به نیما زیاد زدهاند. ولی به عقیدۀ من این موضوع هم اهمیت دارد. نشان میدهد که این دوستان حتی لزومی نمیبینند مطالعه کنند که چه کسی به نیما طعنه زده و چرا طعنه زده و اصلاً حرف حسابش چه بوده. بیشتر از اینکه دنبال تحقیق علمی و کشف حقیقت باشند، میل دارند مقالات انقلابی و آتشین بنویسند. مقصودم آقای جورکش نیست. اگر از آقای جورکش اسم میبرم، فقط برای این است که مثالی زده باشم و موضوع روشن شود. والا بقیۀ دوستانی که خیال میکنند تمایلات مد روز دارند و صفحات روزنامهها را تسخیر کردهاند و کتابها و مقالاتشان بهوفور در همه جا منتشر میشود، در مقابل آقای جورکش شاگرد مدرسه هم محسوب نمیشوند.
۳. یک اشکال دیگر به عقیدۀ من نگاه ایدئولوریک و یکجانبهای است که بعضی دوستان ما به میراث ادبی گذشته دارند. آثاری را که از گذشته باقی مانده، فقط از یک زاویه میبینند. مثلاً به نظرشان تذکرهالاولیا یا مناقبالعارفین یا نفحاتالانس پر از حکایتهای مسخره است. این به نظرم نگاه سادهای است. به حکایتهای مناقبالعارفین یا تذکرهالاولیا نباید به چشم حکایتهای تاریخی نگاه کرد. گرچه ممکن است گاهی از دل آنها به بعضی کشفیات تاریخی هم برسیم. ولی اینها حکایتهای تاریخی نیست. تازه بر فرض که با معیارهای عصر ما مسخره به نظر بیاید، هیچ اهمیتی ندارد. هر حکایتی، هر متنی، ولو اینکه به نظر ما مسخره باشد، معنایی دارد. اطلاعاتی به ما منتقل میکند. چیزی از گذشتۀ ما میگوید. ما اگر پوسته را بشکافیم و ساختارها را رو کنیم، به نتایج مهمی میرسیم. به اطلاعات مهمی دست پیدا میکنیم.
هر متنی، صرف نظر از اینکه چه محتوایی دارد، گنجینهای از اطلاعات است. متنهایی که از گذشته باقی مانده، گنجینهای از اطلاعات در باره گذشته ماست. مثلاً نثر اواخر دورۀ صفوی گنجینهای از اطلاعات دربارۀ دورۀ صفوی است. ما اگر پوسته این نثر را بشکافیم و محتوا را کنار بگذاریم، خود این پوسته نشان میدهد که جامعه عصر صفوی چقدر گرفتار فرمالیسم و قشریگری و ریاکاری بوده. محتوا مهم نیست. ممکن است حتی آن محتوا در نکوهش قشریگری و ریاکاری باشد. ولی پوسته نشان میدهد که گوینده خودش پر از قشریگری بوده. پر از فرمالیسم بوده، پر از ریاکاری بوده، ولو اینکه به ظاهر در نکوهش قشریگری و ریاکاری چیزی نوشته باشد.
تذکرهالاولیا فقط مجموعهای از حکایتهای “احمقانه” نیست. اولاً آن حکایتها گاهی عین حقیقت است. واقعیت ندارد، ولی حقیقت دارد. به همان معنایی که مثلاً قصه سیاوش حقیقت دارد. قصه ضحاک و دو ماری که روی شانههایش درآمده بود، حقیقت دارد. قصه هبوط آدم حقیقت دارد. ولی حتی اگر با معیارهای ما احمقانه باشد، باز باید ظاهر قصهها را کنار بگذاریم و به باطن برسیم. پوسته را بشکافیم و به هسته برسیم. ساختارها را رو کنیم.
خیلی از حکایتهای عرفانی و از جمله حکایتهایی که در تذکرهالاولیا آمده، با تحلیل ساختاری، به همان معنای موردنظر اشتراوس و ولادیمیر پراپ اطلاعات زیادی در اختیار ما میگذارند. تذکرهالاولیا سراسر قصه مردی است به نام الف که زندگی تباه و سیاهی دارد. بعد اتفاقی میافتد که ممکن است این اتفاق روبرو شدن او با مردی به نام ج باشد، بعد زندگی او زیرورو میشود و بهکلی به آدم دیگری تبدیل میشود. به مردی به نام ب که بهکلی غیر از آن مردی است که الف نام داشت. این چیزی است که در ناخودآگاه قومی ما وجود داشته. ناخودآگاه ما حتی تاریخ را هم به نفع اسطوره مصادره کرده. راجع به اشخاص تاریخی هم از همین قصهها نقل میشود. از جمله خود عطار که دوستان لابد شنیدهاند و من تکرار نمیکنم. یعنی مردی که کتابش پر از این قصهها بود خودش به موضوع همین قصهها تبدیل شد.
اسطورههای ما پر از حکایت زندگی اشحاصی است که در دل کوه و صحرا و جنگل و بیابان رها شدند و جانوری آنها را شیر داد و بزرگ کرد و بعد همین اشخاص سرنوشت دنیا را تغییر دادند. دنیا را وارد مسیر جدیدی کردند. زال، کیخسرو، قباد… زندگی همه اینها به همین صورت بود. بعد میبینیم عین این حکایت راجع به زندگی کورش هم وجود دارد. یعنی ناخودآگاه ما تاریخ را به نفع اسطوره مصادره کرده. مقصودم این است که وقتی متون قدیم را میخوانیم، باید ظاهر را کنار بگذاریم و به باطن برسیم. پوسته را بشکافیم و به هسته برسیم. ساختارها را رو کنیم.
۴. یک اشکال رایج دیگر این است که خیلی از دوستان خیال میکنند، ما آنچه از میراث ادبی گذشته داریم، همه آثار تعلیمی (didactic) است. یعنی جنبۀ آموزشی دارد. پیام مستقیم دارد. من قبول دارم که برخی کتابها در عصر خود didactic بوده. جنبۀ آموزشی داشته. ولی الان نباید به این کتابها به چشم کتابهای آموزشی نگاه کنیم. بسیاری از مناقشات ادبی نتیجه این نوع نگاه سادهبینانه است. این همه کتاب و مقاله نوشته شده که سعدی گفته «دروغ مصلحتآمیز به از راست فتنهانگیز» یا «مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه». سعدی را تقبیح کردهاند و عدهای هم در مقابل کتاب و مقاله نوشتهاند و از او دفاع کردهاند. به عقیدۀ من اصلاً این نوع نگاه به سعدی اشکال دارد. ما قرار نیست امروز از سعدی فقط پند و اندرز بیاموزیم. سعدی برای ما ارزشهای ادبی و معنایی دیگری دارد.
چند وقت پیش آقای دکتر محمد دهقانی مقالهای نوشته بود به نام «آنچه نباید از فردوسی بیاموزیم» و آنجا به همین شیوه از فردوسی انتقاد کرده بود. مثلاً گفته بود تعریفی که فردوسی در جاهای مختلف از “خرد” کرده متناقض است یا فردوسی در فلان بیت اشاره میکند که در جنگ نباید خردورزی داشت و این یعنی نفی مدارا و رعایت موازین اخلاقی در جنگ با کسی که دشمن تلقی میشود. به عقیدۀ من اصلاً این نگاه به فردوسی نگاه غلطی است. به این شیوه میتوان مثلاً مقالهای سر هم کرد و نوشت «آنچه نباید از رستم بیاموزیم» و بعد چند بیت از شاهنامه بیاوریم که نشان میدهد رستم پرخور بوده و در نهایت نتیجه بگیریم که پرخوری چیز بدی است و ما نباید از رستم پرخوری بیاموزیم. یا مثلاً در مورد هومر بنویسیم: «آنچه نباید از هومر بیاموزیم» و بعد شواهدی از ایلیاد و ادیسه بیاوریم که نشان میدهد خدایان به هم کلک میزدهاند و به این نتیجه برسیم که هومر برای ما بدآموزی دارد.
ما قرار نیست از هومر کلک زدن و از رستم پرخوری و از سعدی نوع رفتار با زن را بیاموزیم. سعدی و فردوسی و هومر برای ما ارزشهای دیگری دارند.