پدرم مجتبی عبدالله نژاد

آرش عبدالله نژاد

سه سال از فوت پدرم گذشت. به این فکر می‌کردم که آیا بعد از سه سال باز هم باید از این موضوع نوشت یا زد به در بی‌خیالی و به این چشم به این‌ اتفاق‌ها نگاه کرد که گذشته‌ها گذشته. در نهایت، به این نتیجه رسیدم که باید نوشت، چون چیزی که به تصور ما از آدم‌ها شکل می‌دهد همین قصه‌ها و خاطره‌هایی است که از منش و دانش آن‌ها نقل می‌کنیم.

متأسفانه همه‌جا یک جور نگاه رزومه‌محور باب شده. می‌خواهیم سال‌ها زندگی و تجربیات آدم‌ها را در چند خط خلاصه کنیم. انگار خودمان را گذاشته‌ایم جای رئیس فلان دانشگاه معتبر و می‌خواهیم تصمیم بگیریم که به چه کسی پذیرش بدهیم یا ندهیم. غافلیم که ارزشی که برای آدم‌ها قائلیم خیلی اوقات برآمده از کیفیاتی است که غیرقابل‌اندازه‌گیری است. مثلاً اگر فروزانفر را محقق درجه‌یک و بزرگی می‌دانیم، فقط به‌خاطر این نیست که چند کار تحقیقی خوب انجام داده. تمام داستان‌هایی که دربارهٔ فروزانفر نقل شده در شکل دادن به این تصور نقش دارد. اینکه حافظهٔ خارق‌العاده‌ای داشته، اینکه در کودکی شعر عربی می‌گفته، اینکه بذله‌گو و نکته‌دان و حاضرجواب بوده… تمام این قصه‌ها در کنار هم به تصور ما از فروزانفر شکل داده. یا مثلاً اگر علّامهٔ قزوینی در ذهن ما چنان اهمیتی دارد، بخش زیادی‌اش به‌خاطر تمام آن داستان‌هایی است که دربارهٔ او نقل شده: اینکه چندین سال در جست‌وجو برای تصحیح یک بیت وقت گذاشته، اینکه این‌قدر دقت داشته که به حافظه اطمینان نمی‌کرده و با وجود آن احاطه‌ای که داشته حتی قل هو‌الله را هم از روی قرآن نگاه می‌کرده، اینکه از کم‌لطفی به بزرگان ایران مریض می‌شده…

باز می‌توان از سعید نفیسی مثال زد. تمام زندگی سعید نفیسی را می‌توان در یک رزومه‌مانند چندخطی خلاصه کرد، اما چیزی که باعث می‌شود او را این‌قدر بزرگ بداریم قصه‌هایی است که از او نقل کرده‌اند: شوق دیوانه‌وارش به استقصا و استنساخ، اشتیاقش برای یادگیری، حتی ماجراهایی که با همسرش داشته… در همین زمانهٔ ما کسانی هستند که بسیار کمتر از آنچه می‌دانند نوشته‌اند. دکتر حسین معصومی همدانی را مثال می‌زنم. ایشان زندگی پرباری داشته‌اند، اما همه می‌دانیم که وسعت دانسته‌هاشان بسیار بیش از این‌هایی است که مکتوب شده. آن‌‌مایه جامع‌الاطرافی و شوخ‌طبعی و طنّازی و بذله‌گویی و دانایی را در کدام رزومه‌مانندی می‌توان نوشت؟ نمی‌شود، اما این ذرّه‌ای از احترام اهل فن به او کم نکرده.

می‌توان دورتر رفت و از خیام مثال زد، فیلسوفی که قرن‌ها نماد حکمت و فلسفه بوده و مردم او را نماد هوش و استعداد و علّامگی می‌دانسته‌اند، اما همین خیام به امساک در تعلیم و گزیده‌نویسی و کم‌گویی شهره بوده. حتی می‌توان از سقراط مثال زد –که هیچ اثر مکتوبی از خود به جا نگذاشته، اما تاریخ فلسفه را به پیش و پس از خود تقسیم کرده. سقراط را افلاطون زنده نگه داشته، پیروانش زنده نگه داشته‌اند، قصه‌هایی که دربارهٔ او نقل شده زنده نگه داشته… حتی در زمینه‌هایی مثل ورزش –که انتظاراتی مشخص و قابل‌اندازه‌گیری وجود دارد– قصه‌ها هستند که به تصورات عمومی شکل می‌دهند.

پس اگر کسی را دوست داریم، باید از او بنویسیم. من از فضل و شرافت و وسعت دانش و انصاف و شوقش به یادگیری می‌نویسم و بقیهٔ کسانی را هم که حضورش را درک کرده‌اند تشویق می‌کنم بنویسند. از نظر من، او پلی بود میان دنیاهای مختلف. هم فلسفهٔ غرب را خوب خوانده بود و فهمیده بود، هم اطلاعات زبان‌شناختی قابل‌قبولی داشت، هم بر ادبیات کلاسیک تسلط قابل‌توجهی داشت، هم ادبیات معاصر را خوب می‌شناخت، هم تاریخ ایران و جهان را خوب خوانده بود، هم نقد ادبی جدید را می‌شناخت و در آن زمینه چیزی ترجمه کرده بود، هم رمان‌خوان و شعرخوانده بود، هم مترجم درجه‌یکی بود و در زمینهٔ ادبیات پلیسی صاحب‌نظر بود و با ادبیات انگلیسی پیوند داشت. بی‌اغراق، دربارهٔ موضوع عجیبی مثل شکنجه در زندان‌های ایران هم چندین کتاب خوانده بود.

مجبورم از خیلی عجایبی که از او دیدم بگذرم تا متشبه به پسر دکتر حسابی نشوم، اما همین‌قدر بگویم که حتی راهنمای کتاب را هم با شور و ولع سیری‌ناپذیری می‌خواند. هنوز هم تعجب می‌کنم که آخر مگر راهنمای کتاب چه چیز جالبی دارد که کسی با آن اشتیاق بخواندش. انسانی بود به‌غایت نظیف و مسئولیت‌پذیر. ژست‌های فمینیستی بلد نبود، اما در عمل نیمی از کارهای خانه و حتی آشپزی را انجام می‌داد. همان‌طور که پلی بود میان دنیاهای مختلف، رشتهٔ تسبیحی بود که آدم‌های بسیار متفاوت را کنار هم نگه می‌داشت و حلقهٔ اتصال و واسطه‌العقد دوستانش بود، و من تازه بعد از مرگش این را فهمیدم.

به‌‌نهایت، خانواده‌دوست بود، جوری که با وجود تمام گرفتاری‌هایش هر سال، یکی-دو ماه، هزار کیلومتر راه را می‌کوبید و می‌رفت که با پدر و مادر و خواهر و برادرهایش وقت بگذراند‌. کمتر کسی را دیده‌ام که به‌اندازهٔ او کار کرده باشد. بااین‌حال، خدا را شاهد می‌گیرم که نود درصد اوقات مشغول پدری کردن بود؛ از شستن کهنهٔ بچه بگیرید تا گوش دادن به خاطرات پسری که هر روز ماجراهای مدرسه را می‌گفت. معتقدم اگر ازدواج نمی‌کرد یا مثل برخی حاضر بود همسر و فرزندش را قربانی خواسته‌های خودش کند، زندگی بسیار پربارتری می‌داشت، اما اولویت‌هایش چیز دیگری بود. وقتی بچه‌تر بودم همیشه دوست داشتم از زیر سایهٔ پرشکوهش بیرون بیایم، اما حالا اگر حتی بتوانم سایه‌ای از او باشم، خدا را هزار مرتبه شکر می‌کنم.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته