الوند بهاری
چند ساعتی پیش از آغاز «مراسم یادبود مجتبی عبداللهنژاد»، دیدم بیگریه نمیتوانم از او بگویم. چاره را در نوشتن دیدم و از روی کاغذ خواندن. این سطرهای پریشان را شتابزده نوشتم و در «خانه اندیشمندان علوم انسانی» (تهران ــ اول دی ۱۳۹۶) بهشتاب خواندم.
سالها بود که میدیدمش، چهارشنبهشبها، دور میز بزرگی در دفتر هرمس؛ دریغا که فقط «میدیدم». بیشتر شنونده بود و بسیار بهندرت لب به سخن میگشود. ماهها گذشت تا از زبان بقیه بفهمم «مجتبی عبداللهنژاد» است و سالها گذشت و نفهمیدم «مترجم کتابهای آگاتا کریستی» تعریف دقیق و کاملی از او نیست. سالها گذشت تا تکوتوک اظهارنظرها و البته پرسشهایش درباره ظرائف زبانی و ریزهکاریهای متون قدیم و جدید را کنار هم بگذارم و نظم گفتارش را هم، که گواهِ ساختارمندیِ ذهن بود، بر آنهمه بیفزایم و دریابم «جهانیست بنشسته در گوشهای». باز، پیش از آنکه خود دست بجنبانم، او بود که گهگاه میخواست کنارش بنشینم و بشنوم، از طرحهایی که در سر داشت و کارهایی که در دست. شبی که فروتنانه خواست تکهای از یک نوشتهاش را پیش از انتشار بخوانم، و گفت «چون ادبیات خواندهاید»، البته دانستم وقتی تخصص را چنین محترم میدارد که از دانشجویی کمابیش همسن فرزندش نظر و داوری بخواهد، دست به کاری هم نمیزند که شایسته آن نیست. با اینهمه، چنان درخشان و دقیق و بهاندازه و بیافراط مینوشت که حیرتآور بود، هرچند انتظاری جز آن نمیداشتی.
از معدود کسانی بود که «نظر» میخواست، نه «تأیید». وقتی متن مصاحبه مفصلش با علی عبداللهی را فرستاد، چند خطای تایپی و ریزهکاریهایی مشابه را که بهچشمم آمده بود برایش فرستادم و نوشتم: مصداقِ «که هرکه بیهنر افتد نظر به عیب کند» منم. سرِ درددلم باز شد و از رنجشهای ناخواسته دوستانی، بخصوص در اولین سالهای دانشگاه، نوشتم که حاصل همین قبیل یادآوریهای خیرخواهانه بوده است. جوابش این بود:
من خودم اینطور آدمی هستم. از روی خیرخواهی حتماً سعی میکنم ایرادی پیدا کنم. […] میگوید تمام استعدادهای من را کور کردی […] بس که همیشه به شعر من، به نوشتههای من ایراد گرفتی. ولی خودم همیشه آرزو داشتم دوستی مثل شما داشته باشم. دوستی که حتماً اشکالها را ببیند. این بزرگترین غنیمتی است که آدم میتواند داشته باشد. ولی مردم معمولاً این کار را نمیکنند. تعارف میکنند. در حالی که وقتی مطلبی را به کسی میدهی که بخواند، برای این نیست که تعارف کند. هدف این است که اشکالی پیدا کند. از این جهت خیلی از شما ممنونم.
بارها خواستم به او بگویم چقدر دوستش میدارم و چقدر دنیا را با او جای بهتری میدانم؛ نشد. هربار، پس از چند کلمه، خود را در میدان بحثی «جدی»تر یافتم. هشتاد صفحه از کتاب آخرش خوانده بودم و سپاسگزاری و تحسین را گذاشته بودم تا تمامش کنم. حق با آن نمایشنامهنویس، بهگمانم «نیل سایمون»، است: «بعد»ی وجود ندارد؛ قول میدهم به او که دیگر از این سهلانگاریها نکنم.
ناگزیرم از این اعتراف که من هم مجتبی عبداللهنژاد را بیشتر در همین یکـدو سال و از دل یادداشتهایش در «شبکههای اجتماعی» شناختم؛ از اینبابت باید ممنون «تلگرام» و «اینستاگرام» و امثالهم باشیم که عادت کردهایم از آنها کمک بگیریم و، بهجای قدردانی، بد و بیراه نثارشان کنیم.
بهکمک «فضای مجازی»، یارانی حقیقی از هرگوشه ایران پهناور یافت، که عاشق وجببهوجبِ خاکش بود. با وسعت مشربش، بیآنکه کار به عقاید مذهبی و سیاسی و اجتماعی کسی داشته باشد، از زبان فارسی و فرهنگ ایرانی با آنان میگفت و مینوشت؛ نوشتهها را باعلاقه میخواند و پرسشها را باحوصله پاسخ میگفت؛ بارها خواستم از او بپرسم مگر شبانهروزش چند ساعت است که هم به نوشتن و ترجمه کردن میرسد؛ هم آنهمه میخوانَد؛ هم نخستین کسی است که درگروههای تلگرامی به یاریِ «ارباب حاجت» میشتابد. باید پذیرفت و خوشحال بود که در واپسین سالهای عمر کوتاه، با خوانندگان و همنشینان خوبی که بهکمک شبکههای اجتماعی یافت، با مجالی هرچند «تنگمایه» که برای پرداختن به دغدغههایش در ادبیات فارسی نصیبش شد، و از همه مهمتر با پختگی و درخشش و انسجامی که در نوشتهها و حرفهای «آرش» دلبندش میدید و بزرگترین دلگرمیاش بود، سعادتمند زیست.
گفتوگوهامان غالباً تلگرامی بود؛ تجربهای غریب است برای اغلب یارانش که صداها و نوشتههایی فراوان از او بهیادگار دارند. در این دو هفته، با خواندن نکتههای دقیق و هوشمندانهای که درباره نوشتههایم فرستاده بود، بارها افسوس خوردهام که بیشتر از دقتنظرش بهره نبردم، اما نکته مهمتری در میان است: وقتی حرفهایی را که از او شنیده و خواندهام با روایاتش برای دوستان مشترکمان میسنجم، کوچکترین نشانهای از تزویر و تناقض و مصلحتاندیشی نمیبینم. وقتی بدانیم، در این زمانه نفاق و جامعه «اندرونی ـ بیرونی»، چه رشکانگیز، صادقانه زیست و گفت و نوشت و چنان نمود که بود، تازه میفهمیم دنیای آشنایانش، پس از او، چه ترسناکتر و زشتتر شده است.
این سالها، او را همچون ادیبی فرهیخته میدیدم، از مکتب ادبای خراسان بزرگ، از تبارِ بهار و فروزانفر، از نسلِ ادیب طوسی و و رجائی بخارایی، از خراسانِ یوسفی و اخوانثالث و قهرمان و، البته، شفیعی کدکنی ــکه شاد باد و دیر زیادــ آنان که در زمانه خود آمیزه سنت و تجدد بودند، چنانکه او بود. کاش نیمقرنی زودتر بهدنیا آمده بود و، در خراسانی که «خراسانتر» بود، از دم گرم اینان نیز، همچون نوشتهها و سرودههاشان، بهره مییافت و یارانی موافقتر میداشت، اما تصور معاشرتش با اینان، در آنجا که «یاران عزیز آنطرف بیشترند»، آنجا که نه لَغو میشنوند نه دروغ، روشنمان میدارد.