علیرضا آبیز: در روز چهارم آبان ماه، به لطف و بزرگواری دوست نویسنده ، محبوبه موسوی، نشستی در محل شهر کتاب دانشگاه (تهران) برگزار شد با عنوان دیدار با علیرضا آبیز. در آن نشست، مجتبی عبدالله نژاد هم در باره ی شعر من سخن گفت و از جمله اشاره کرد که به رغم سی سال دوستی، نخست باری ست که در محفلی عمومی در باره ی شعر من حرف می زند و هرگز هم چیزی در باره ی من ننوشته است. افسوس که این نخستین بار، آخرین بار هم شد. خلاصه ای از گفتار آن روز وی در کانال تلگرامی اش -ماخولیا- به همت فرزندش آرش منتشر شده و من در اینجا بازنشر می کنم:
ما دو دسته شاعر داریم؛ بعضی شاعران جهان را از دریچه استعاره میدیدند. مثلاً حافظ و خواجو و تا حدودی سعدی از این دسته بودند. شاعران سبک هندی غالباً از این دسته بودند. شعریت کار اینها در استعارهپردازی و شبکههای معنایی بود که از طریق ارتباط کلمات ایجاد میکردند. صور خیال برای اینها ابزاری بود برای این که جهان را آن طور که میدیدند، وصف کنند. ولی یک دسته دیگر از شاعران را هم داریم که هر اتفاقی برایشان یک استعاره است. کاری به صور خیال ندارند. صحنهای را توصیف میکنند. شعریت در خود آن صحنه است. مولوی در غزلیات از دسته اول بود و در مثنوی از دسته دوم.
در غزلیات شعریت در صور خیال و شبکههای تصویری است. ولی در مثنوی خود صحنهای که توصیف میکند، عین شعر است. شعر است چون هربار که آن را میخوانیم، معنای جدیدی پیدا میکند. شعر است چون در ظاهر یک قصه یا گزارش معمولی است، ولی مولانا طوری به آن فرم داده که هر بار که آن را میخوانیم، به قصهٔ تازهای تبدیل میشود. بسته به این که چه حال و روزی داشته باشیم، معنای جدیدی پیدا میکند. شعرهای روایی معمولاً از دسته دوم است. ولی نباید هر شعر روایی را جزو دسته دوم پنداشت. مثلاً نظامی با این که شاعر روایی است، جزو دسته اول است. علیرضا آبیز را باید از شاعران دسته دوم دانست. شعریت او در خود پدیدهها و اتفاقاتی است که تعریف میکند. آن اتفاقات هربار که میخوانیم، برای ما معنای جدیدی پیدا میکند. برای آبیز جهان خودش شاعرانه است. آبیز فقط این وجوه شاعرانه را شکار میکند و جلو چشم ما میگذارد: در اولین کتابش گفته:
چمدانهایشان را بستهاند / ماشینهایشان را شستهاند / از کوچه که بیرون میآیند برای هم بوق میزنند / زن به راست میپیچد / مرد به چپ.
این یک اتفاق معمولی است یا حداقل یک گزارش خواب است. چیزی که روح شاعرانه دارد، خود این اتفاق است. هر بار گزارش این خواب را میخوانیم، با معنای جدیدی رو به رو میشویم. عواطف و احساسات جدیدی در ما به وجود میآید. در کتاب «از میز من صدای درختی میآید» میسراید:
بنفشهزاری در خواب دیدم / مرغ آبستنی در خواب دیدم / کودک کوری در خواب دیدم / هنگی تفنگ بر دوش در خواب دیدم / باران تندی بارید / بیسکویت نیمخوردهای در دهان گنجشکی بودم.
این نوعی گزارش خواب است؛ خوابی است که شاعر دیده. ولی هربار آن را میخوانیم، عواطف جدیدی در ما به وجود میآورد. معنای جدیدی پیدا میکند. از اینجا برسم به یک ویژگی اساسی که به عقیده من از همان اول در شعر او وجود داشته و هنوز هم دارد. شعر آبیز ساختار خوابمانند دارد. در بخش عمده شعرهایش انگار دارد رؤیاهایش را تعریف میکند. نه این که واقعاً خواب دیده باشد. نه. اینها رؤیاهایی است که در بیداری دیده؛ رؤیاهایی که در ناخودآگاه جمعی همه ما وجود دارد. رؤیاهای نوعی است. من از همان سی سال پیش که اولین بار شعرهای آبیز را شنیدم و خواندم، به نظرم آمد دارد خوابی را تعریف میکند. گاهی خودش صراحتاً اشاره میکند که خواب دیده. مثلاً در «اسپاگتی با سس مکزیکی»:
خواب دیدم درخت بلوطی را بلعیدهام و شاخههایش در شکمم رشد میکند / چیزی نمانده از پوست تنم بزند بیرون
یا شعری که پیشتر به آن اشاره کردم: بنفشهزاری در خواب دیدم / گوساله سپیدی در خواب دیدم…
خیلی جاها هم هست که خودش تصریح نمیکند به این که خواب دیده، ولی باز آن شعر ساختار خواب مانند دارد. مثلاً این یکی:
در تالار تشریح چراغی روشن بود / در پشت پنجره میدیدیم ایستاده بر پنجهٔ پا وسط میز را / و حرکت تند دستها را / سکوت بود و صدای نفسهای من
یا در جای دیگر: خفته بودم در معبد تن / بعد از نماز شام / با سوت کشتی بیدار شدم / سپیده میدمید و در میانهٔ دریا / معشوقهٔ مرا بر تیرک بادبان تازیانه میزدند.
قصد داشتم شواهد بیشتری پیدا کنم. بعد دیدم بخش عمده شعرهای او گزارش خواب است. احتیاجی به شاهد نیست. تقریباً دست روی هر شعری که بگذاریم، با گزارش خوابهای شاعر رو به رو میشویم. ولی همان طور که گفتم، اینها خواب به معنای متعارف نیست؛ خوابهایی است که شاعر در بیداری دیده؛ خوابهایی که در ناخودآگاه جمعی همهٔ ما وجود دارد. خوابهای مشترک همهٔ ما ایرانیانی است که تجربه تاریخی مشترک داریم. آبیز فقط به این خوابها فرم داده است.
یونگ در جایی ماجرای دختربچهای را تعریف میکند که خوابهای عجیبی میدیده. پدر این دختر روانپزشک بوده، ولی خوابهای دخترش برایش معنایی نداشته. دختربچه تمام این خوابها را به صورت قصه در دفتر یادداشتهای روزانهاش مینوشته. همهٔ این خوابها با «یکی بود یکی نبود» آغاز میشود. یونگ به آن روانپزشک میگوید این ناخودآگاه جمعی ما است که در خوابهای دختر تو متجلی شده. دختر تو این استعداد را داشته که ناخودآگاه جمعی ما را در رؤیاهایش روی کاغذ بیاورد و منتشر کند. متون قدیم و «کتاب مقدس» اساطیر گذشته را شرح میدهد و سعی میکند برای آن خوابها معنایی پیدا کند.
واقعیت این است که شعرهای آبیز شباهت زیادی به خوابهای این دختربچه دارد. اینها هم نوعی خواب است، خوابی که شاعر در بیداری دیده. آبیز این استعداد را داشته که ناخودآگاه جمعی ما را در رؤیاهایش روی کاغذ بیاورد و منتشر کند. فرق کاری که آبیز کرده با کار کسی که گزارشی از خواب خودش ارائه میکند، همین است. آبیز به خوابهای نوعی فرم داده است.