امروز صبح دوست محترم روزنامه نگاری از ایران به من پیام داد که آیا ممکن است یک یادداشت فوری در باره اسماعیل خویی برای یکی از روزنامهها بنویسم؟ دو ساعت وقت داشت. یادداشت زیر را نوشتم و فرستادم و خواستم که چیزی حذف یا عوض نشود. بعد از دوساعت پیام داد که: «آقای آبیز، من شرمنده شما شدم. دستور دادن! هیچ رسانهای در باره خویی کار نکنه.»
البته تازگی ندارد. خویی را دهههاست سانسور کردهاند اما خویی و شعر خویی زندهاست تا زبان فارسی زندهاست و تا آدمی برای کرامت انسان تلاش میکند.
اسماعیل خویی، وجدان بیدار شعر
پس مرگ هست؟
پس مرگ
زآن قامت کشیده حقیقیتر است؟
پس مرگ میتواند؟
آری:
وقتی تو نیستی،
وقتی تو نیز نیستی،
پس مرگ،
-مرگ گزنده، مرگ گزیننده-
هست،
حقیقیتر است،
میتواند.
(زان رهروان دریا، اسماعیل خویی، نشر رَز، چاپ اول، مهر ۱۳۴۹ ص ۵۸-۵۹)
اسماعیل خویی در زندگی پر فراز و نشیبش، به شعر و به انسان متعهد ماند. بیش از شصت سال شعر نوشت و منتشر کرد و در باره شعر سخن گفت. از نحستین دفتر شعرش که ۶۵ سال پیش منتشر شد تا آخرین سرودههایش که در همین ماههای اخیر منتشر شدند، انسان و آرمانهای انسانی از جمله آزادی و عدالت اجتماعی خمیرمایه اصلی شعرش بود. به بیان خویی « انسان کسی است که باید هستی خود را تصدیق کند.» و زبان ابزاز تصدیق هستی است. در کتاب « از شعر گفتن» (نشر سپهر، ۱۳۵۲)، خویی شعر را « گرهخوردگیِ عاطفیِ اندیشه و خیال در زبانی فشرده و آهنگین» میداند. تعریفی که ای بسا بدیهی و حتی کلیشهای به نظر آید ولی چون نیک بنگریم تعریفی جامع و مانع است و دست کم به بهترین نحوی شعر خویی و شاعران همردیف او را توصیف میکند. در این تعریف دست کم سه عنصر اندیشه، خیال و زبان به تفکیک مورد توجه اند و شعر خویی به رغم گسترهی مضمونی و فرمی وسیعش در سالیان درازِ شاعری از این سه عنصر به کمال بهره بردهاست.
مهمترین دستاورد نظری خویی در شعر توجه به عنصری است که او آن را اصالت مینامد. از نظر خویی، اصالت بر تازگی ارجح است. «ای بسا سخن که تازه است ولی اصیل نیست و بسا سخن که اصیل است، ولی تازه نیست». سخن اصیل سخنیاست که صمیمانه باشد یعنی بیانکننده اندیشه یا خیال یا احساسیباشد که گوینده به راستی دارد، یا داشتهاست. این نگرش به شعر، در عمل کار منتقد را دشوار میکند چرا که تا حد قابلتوجهی به دریافت ذهنی و درک شخصی خواننده از شعر متکی است. با این وصف، شعر از دید خویی صرفا کُنشی در حوزه نحو زبان و یا حاصل چینش تصادفی آحاد زبان نیست. نوشتن شعر نیازمند نوعی صداقت و روراستی با خویشتن است که اگر چه توضیحش دشوار است، حس کردنش ناممکن نیست.
شعر خویی به زیباترین شکلی بازآفرینی نظریه شعری وی است. شعری که در آن اندیشههای فلسفی با عواطف اصیل انسانی در زبانی آهنگین درهم میآمیزد. شعری که چون آینه صافی ضمیر شاعر را بازمیتاباند. ضمیر شاعری که از عشق و زیبایی میسراید و بر زشتی و سیاهکاری میشورد. آزادی را میستاید و استبداد را خوار میدارد. دوستی و مهربانی را ارج مینهد و از دشمنی و دغلکاری بیزار است. خردورز است و خردورزی را تشویق میکند. جان عاشق و آزادهای دارد و عشق و مهرورزی و تغزل از درونمایههای اصلی شعر اوست.
خویی در اوج موفقیت و آفرینش ادبی ناچار به ترک میهن و زندگی در تبعید شد. تبعید بر زندگی و شعر خویی همچون شمار بسیاری از شاعران و نویسندگان ما تاثیری عمیق گذاشت. خویی در انگلستان سکنی گزید. سرزمینی که با آن بیگانه نبود. هم در آنجا تحصیل کردهبود و هم زبان انگلیسی را عالی میدانست. با این همه، انگلستان و لندن که در نزدیک به نیمی از عمرش میزبانش بود هرگز خانهاش نشد. او زیر شعرهایی که در تبعید نوشت «بیدرکجا» یا «بیدرکجای لندن» میافزود. شاعری بود که خانهاش را از او گرفتهبودند. وطنش را از او و او را از وطنش محروم کردهبودند. هرگز با این تبعید خو نگرفت و نخواست خو بگیرد چرا که او شاعر ایران بود. ایران متعلق به او بود و او متعلق به ایران. در سالهای تبعید بسیار شعر نوشت و منتشر کرد.
خویی در این سالها قصیدههایی نوشت که نمونه اعلای زبانآوری است. تسلط خویی بر زبان فارسی، ترکیبسازیهای بدیع، فخامت و استواری کلام او در میان معاصران کمنظیر است. اشعار کلاسیک خویی به گفته خودش ابزار او برای مبارزه بود. او در این اشعار، به صراحت و با کلامی در حد بیانیه مخالفت خود را با آنچه در سرزمین مادریاش میگذشت فریاد زد. خویی در شعر پیرو نیما و دوستدار اخوان بود و تا پایان عمر به سبک این دو شاعر محبوبش وفادار ماند اگر چه تسلط خود بر سبکهای گوناگون شعری را در شمار زیاد آثارش نشان داد.
روزگار برای خویی هم مثل شمار زیادی از شاعران برجسته تاریخ ایران رنج بسیار در آستین داشت. علاوه بر اندوه و رنج همیشگی دوری از وطن و نزدیکان که به ناروا بر او تحمیل شد، داغ فرزند جوان دید و رنج بیماری تن کشید. هرگز اما استواری فکر و زیبایی جان و سخاوت روانش خدشهای ندید. او با مهرِ بیدریغ به فرزندان ایران و تعهد راستین به کرامت انسان جان سپرد و میراث گرانقدری از خود بر جا نهاد بازتاب زمان و زمانهای که از سر گذراند.
آزادم،
آزادم،
آزاد.
و خوب میدانم
آزادی،
مثل هوای بامدادی،
خوب است.
اما چراست
– از خود میپرسم-
و از کجاست
که در دلم همیشه غروب است؟
آزادم:
آنچنان که تو گویی
نز مامِ خاک زادم،
نز
زهدانِ آب و
نه
از پشت آفتاب.
آزادم،
آری،
آزادم:
آنچنان که تو پنداری
از خاندانِ بادم.
و باد،
باد،
از چهارسو باد،
از هزار سو باد…
آه،
بارِ دگر چمدانم را باید،
باید،
باید ببندم،
-سوی کجا؟
– چه میدانم:
شاید دلم برای کجا تنگ است.
شاید
– چه میدانم من،
– من چه میدانم-
شاید،
شاید دلم برای خدا تنگ است:
شاید دلم برای شما…
(اسماعیل خویی، چهار دفتر شعر، بنیاد اسماعیل خویی، چاپ نخست ۱۳۸۲، صص ۶۶-۶۸)