راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

در تالار تشریح چراغی روشن بود

محمد رمضانی فرخانی

قتل دگراندیشان: کالبد شکافی یک هویت چهل تکه
یادداشتی بر یک شعر علیرضا آبیز
از کتاب «از میز من صدای درختی می آید»
در به رویش گشودم
به خانه دعوتش کردم
چترش را بست به درون آمد
بر صندلی نشست
چای آوردم
سیگاری کشیدیم
از هوا و سیاست سخن گفتیم
او را به حمام بردم
به تکه های کوچک بریدم
در فریزر جا دادم
چترش از چوب رختی آویزان است.
[صفحه ۴۹ کتاب ]
برداشت نخست:
گزارش ساده ای در کار است، راوی از کسی سخن می گوید که به خانه دعوتش می کند با او هم صحبت می شود و سپس او را در حمام به تکه های کوچک می برد و در فریزر جای می دهد و در نهایت قاب شعر با تصویر چتر آویزان میهمان بر چوب رخت بسته می شود. پس اینجا دو شخصیت در داستان شعر داریم که یکی از آن دو ماجرا را روایت می کند و راوی اینجا میزبان است و آنکه حذف می شود میهمان.
برداشت دوم:
دو راوی داریم (و چه بسا سه راوی). دو بند اول یعنی از گشودن در، در سطر نخست تا سخن گفتن از هوا و سیاست در سطر ششم، راوی میزبان است:
در به رویش گشودم
به خانه دعوتش کردم
چترش را بست به درون آمد
بر صندلی نشست
چای آوردم
سیگاری کشیدیم
از هوا و سیاست سخن گفتیم
و بند سوم شعر به روایت میهمان بازگو می‌شود :
او را به حمام بردم
به تکه های کوچک بریدم
در فریزر جا دادم
پایان بندی هم سطری است -چه بسا- از دید دانای کل (و چنانچه بعداً خواهم گفت راوی سوم) :
چترش از چوب رختی آویزان است.
در برداشت دوم آنکه حذف می شود میزبان است و قتل را میهمان ناخوانده اجرا می کند.
فقط یک مشکل اینجا هست و آن اینکه آدمی که مرده است چگونه می تواند راوی باشد و آیا با فرض پذیرفتن برداشت دوم، تمهیدی در متن اندیشیده شده و یا می توان یافت که منطق روایت از زاویه مقتول را موجه و پذیرفتنی کند؟ ظاهراً جواب منفی است اما در عین حال چون روایت مقتول هیچ صورت بندی ذهنی و عاطفی و درونی ندارد و فقط گزارش بیرونی ماجرا است، آن را می توان از زاویه دید قاتل بازسازی کرد.
برداشت سوم:
کلمه ای در بند سوم هست که می تواند کمی برای من به بازآفرینی معنای متن کمک کند: صندلی. کسی که دعوت شده و به درون خانه آمده، از استثناء که بگذریم معمول آن است که روی مبل بنشیند و نه صندلی؛ در ثانی مگر بدون این واژه هم نمی شد گزارش متعارف این سکانس را انجام داد؟
نشست
چای آوردم
سیگاری کشیدیم … و الخ
به این واژه صندلی در جای دیگری باز خواهیم گشت.
برداشت چهارم:
در ساده ترین مواجهه، ما می توانیم هر بند از شعر را به صورت یک سکانس در نظر بگیریم و سطر آخر را یک پلان و همه چیز دقیق سر جای خودش قرار گیرد. در عین حال شعر این اختیار را هم به مخاطب آفریننده معنا می دهد که به سطر های شعر به عنوان پلان نگاه کند البته به شرطی که به زمینه متن ارجاع بدهیم؛ اگر چه که متن به خودی خود در نگاه اول چنین اجازه ای را به شما نمی دهد و شما با اتکا به هیچ سطری نمی توانید برای تأویل شخصی تان مستمسکی بیابید.
پس آنچه در تفسیر من از این شعر رخ می دهد خواه ناخواه تفسیر به رای خواهد بود گو اینکه به زعم من چنین تفسیری چندان هم یادآور بافتن ریسمان سست عدالت به آسمان بی کرانه و ابری آزادی نیست؛ اول به این دلیل که نمی توانیم بدون در نظر گرفتن زمینه تاریخی متن، آن را به درستی دریابیم و دوم آن که شخصیت و اندیشه آفریننده ی متن، جزوی از همان زمینه متن است و بیرون از وارد شدن به حکم «مرگ مولف» و در غلتیدن به کشف معنای اصلی متن که مراد مولف بوده است، می توان خود مولف را نیز در کنار متن مورد ارزیابی قرار داد و از این منظر، احتمالاتی را در بازآفرینی تازه متن فرض گرفت.
زمینه متن:
یک) شعر به ضرورت آنچه می خواهد بگوید و آنجا که قرار است انتشار یابد، اساسا امکان صراحت ندارد [به پی نوشت یک بروید].
دو ) در کتاب «از میز من صدای درختی می آید» و پیش و پس از شعری که اینجا بازآفرینی می شود، شعرهای دیگری هست که تصریح انتقادی و سیاسی اجتماعی بارزی دارند [به پی نوشت دو بروید].
سه ) بسیاری از سطرها و فضاسازی ها، در نمونه شعرهای پیوست می توانند محل ارجاع برای روشنگری متن ما باشند، مانند راش های کنار گذاشته شده ای از یک فیلم که در یک تدوین دیگر بسیاری از زوایای متن را روشن می کنند؛ البته من عامدانه آنها را برای تفسیر به کار نمی برم و اگر چه به وضوح و قطعیتی در تفسیر از متن نمی رسم اما اصرار دارم که بدون نیاز به ارجاع به آنها هم متن این شعر قابلیت بازافرینی خودش را دارد.
برداشت پنجم: پشت میز تدوین
در شعر از کنش عاطفی و سوگیری احساسی اثری نیست؛ لحن شعر فاقد حساسیت عاطفی است و مانند یک گزارش استرلیزه، بدون جهت گیری اخلاقی، سیاسی و از این قبیل نشانه ای که آن را به سرزمین و کشوری ارجاع دهد هم نمی‌بینیم و سرانجام آنکه معنا و روایتی قطعی و نهایی از آن نمی توان به دست داد.
گزارش یک قتل:
مجموع واژه های «چتر» ، سخن گفتن از «هوا» و نیز «فریزر» کم و بیش می توانند در فضا سازی فصل داستان مددرسان باشند: جایی میان پاییز و زمستان. و مجموعه واژهای: صندلی، حمام، آویزان نیز بی مناسبت نیست اگر به خودکشی و یا حلق آویز کردن خود قاتل یا قاتلین نیز اشاره کند و در نتیجه بی ربط نیست اگر فرض بگیریم که ما جدا از گزارش یک قتل، با مطالعه گزارش یک بازجویی روبرو هستیم. اما دو گزارش در هم تنیده که زاویه دید قاتل و مقتول مرتب جابجا می شود، یعنی روی همان صندلی که مقتول نشسته، حالا قاتل دارد بازجویی پس می دهد. اگر فضای بند دوم با ورود قاتل به ‌پذیرایی خانه مقتول و سیگار کشیدن طرفین در حال نوشیدن چای و حرف زدن از هوا و سیاست یک سکانس متعارف گرفته شود همین دکوپاژ در اطاق بازجویی هم در بسیاری موارد سکانس بسیار آشنایی است حالا چه واقعیت و چه در حافظه سینمایی مخاطب.
حالا به پلان پایانی مستند و سطر آخر شعر بازگردیم:
چترش از چوب رختی آویزان است
یک ) از منظر روایت حالا می توان این سطر را نه از دید دانای کل بلکه از منظر راوی سوم که گزارشگر قتل و چه بسا بازجوی پرونده است دانست.
دو ) آیا نمی توان گفت که این چتری که حالا از چوب رخت «آویزان» است، مجازا به سرنوشت همان شخصیتی که در ابتدا چترش را بست و وارد خانه شد، گوشه چشمی داشته باشد؟ حالا چه قتل در حمام و چه با طناب در جایی دیگر. از یاد نبریم که «چوب رختی» در شبکه تداعی ها، دست کم برای من بند رخت را تداعی می کند خصوصا وقتی که بعد از آن آویزان آمده باشد؛ لذاست که در این سطر طناب آشکاری هست که ناپیداست.
بله در شعر به تصریح نه آلت قتلی وجود دارد و نه صحنه اصلی جنایت. فقط به تکه های کوچک قسمت کردن جنازه می تواند باشد و جای دادن آن در فریزر اما باز اینجا مشکلی هست؛ متن هیچ تصریحی ندارد که آنچه تکه تکه شده است حتما جسد سوژه است! صحبت از جنازه و جسد هم در کار نیست:
او را به حمام بردم و به تکه های کوچک بریدم
پس همان اندازه که می توان با سپید خوانی فرض گرفت که مثلا:
او را به حمام بردم
[ کارد را در قلبش فرو کردم | یا سرش را بریدم | یا خفه اش کردم و جسدش را ]
به تکه های کوچک بریدم در فریزر جای دادم
همان قدر هم می توان گفت:
او را به حمام بردم
[ و زنده زنده بدنش را]
به تکه های کوچک بریدم
در فریزر جا دادم.
می بینیم که هیچ قطعیتی در پیشنهاد تصویری این معنا نمی توانیم داشته باشیم.
سکوت بره ها
«به قطعات کوچک بریدن» حرفه ای بودن و بی احساسی قاتل را می رساند که در نوع خودش موجزترین شکل شخصیت پردازی است و این هم تداعی‌گر قاتلین زنجیره ای است از قماش دکتر لکتر و بیل بوفالو و طرفه اینکه در فیلم سکوت بره ها، کارآموز جوان اف.بی.آی با دکتر آدمکشی (هانیبال لکتر) طرف گفتگو می شود تا در یافتن یک آدمکش دیگر (بیل بوفالو) مدد رسان باشد! اینجا عملا یک سکانس غایب داریم که خود صحنه یا صحنه های قتل است و پس از آن:
او را به حمام بردم
چنان که بره ای سر به راه را به مسلخ ببری
آذر ماه آخر پاییز
در متن چنین فیلم مستندی، گو اینکه دور از جذابیت های پنهان و آشکار آنارشیگری و ارزیابی های شتابزده دو سه نسل جوانان سرزمینت، بر این نکته ایمان مؤکدی داشته باشی که به جای مردن برای میهن، چه بهتر که برای میهن زنده بمانی و هرچند که صبور و هراندازه که سخت چیره دست و پخته ایام باشی، کمدی جانفرسای خشک مغزان حاکم بر جان و مال و ناموس مردمت به قدری مهوع می شود که بالاخره از جانت سیر می شوی و لاجرم قدح شوکرانت را به تلخکامی تراژیک سرزمین ات بالا می آوری و جرعه آخر حماسه ات را می نوشی و به گوش نسل فردا می نیوشانی: بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران، بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند.
پی نوشت:
یک ) در کنار زنده یادان محمد جعفر پوینده و محمد مختاری ، پس از آذر ۱۳۷۷ پشت پرده ی قتل بسیاری از دگراندیشان تا حدودی به جلوت آمد و شیوه های مشترک و گاه متفاوت این قتل ها کم و بیش مشخص شد، قتل هایی که در همان سال ها و برخی در سال هایی دورتر انجام شده بود : پروانه اسکندری | داریوش فروهر |علی اکبر سیرجانی | احمد تفضلی | احمد میرعلایی | مجید شریف | معصومه مصدق | کاظم سامی. برای نمونه در کنار خودکار و کوپن هایی که پس از قتل در لباس های مختاری به یادگار و میراث ماند، چتر هم از اشیاء اصلی روایت قتل اوست به علاوه طناب که وسیله مشترک در قتل او و محمد جعفر پوینده است. و باز برای نمونه در قتل دکتر کاظم سامی، عامل قتل پس از کاردآجین کردن وی و گریختن از صحنه، بفرموده در حمامی در اهواز با طناب به دوش حمام، حلق آویز شد. در مواردی حتی، ماموران با سابقه ای آشنا که ناشی از آمد و رفت های فراوان شان برای تاکید تهدیدها و ارشادات شان و چه بسا گاه با نوعی جهت گیری مثلا همدلانه، همسو و از سر تحبیب با نویسندگان، روشنفکران و کنش‌گران سیاسی صورت می گرفت، سبب می شد که حضور سرزده شان در در محل کار یا خانه ایشان، چندان شک برانگیز و مایه نگرانی به شمار نیاید.
دو )
خیابان بهبودی
گاه سوگواری ست
که جوانان در بندند
و آسیاب ها از خون می چرخند
چرخشت از انگور سرخ تهی مانده ست
گاه سوگواری ست
که جوانان بر دارند
و آسیاب ها از خون می چرخند
چرخشت از انگور سفید تهی مانده ست
از دشت کاشمر گذر کردم
سرها به هر سوی افتاده دیدم
از مرغزار بلخ گذر کردم
تن ها به هامون بر آمده بود
آوازی تلخ سر دادم
آسیاب ها از خون می چرخید
از رودخانه گذشتم از صحرا
از کوه تفتیده گذشتم
از دشت رمیده گذشتم
آسمان در افق آبی بود
تبر خون آلودی به خواب دیدم
طناب سفیدی به خواب دیدم
جامه ی پاکیزه ای به خواب دیدم
شتر نحر شده ای در خواب دیدم
گوسفند سر بریده ای دیدم
قوی سپیدی از دلم پرید
از رؤیایی به رؤیایی در غلتیدم
شب به نیمه آمد و گاه خواب دررسید
جامه بر تن دریدم
گیسو پراکندم
در کوچه مسکن کردم
شب تا به صبح از میزم صدای گریه می آید
🔷
من بازجوی مهربانی دارم
به فلسفه و شعر نو علاقمند است
از چرچیل خوشش می آید و چای سبز می نوشد
ظریف و عینکی ست
ته ریش نازکی دارد با صدایی زنانه
مؤدب است و توهین نمی کند
هرگز مرا نزده است
هرگز نخواسته اعتراف دروغ بکنم
می گوید: فقط راستش را بنویس
می گویم: چشم!
🔷
به آن فشارسنج که رو به روی من است
تا این دم نیندیشیده بودم
به برایتن برایتنباخ اما
بسیار اندیشیده ام.
به عذرخواهی او بابت شعر درخشانش
که در آن نام جانباختگان را
در فهرستی نوشت
و نام قاتل شان را
” جناب نخست وزیر!
صادقانه عذر می خواهم
نوشتن آن شعر کار ناشایستی بود
و انتشارش هم”
صمیمانه عذر خواست از دیکتاتور
برایتن برایتنباخ شاعر
🔷
بازداشت
بخاری لرز ما را می گرفت
و آفتابه ی گازوئیل را
و دودش در سردابه ی نیم تاریک
به هم یاری عنکبوت ها می رفت
مرد میان سالی با خوش دلی می خندید
آدم کشته بود
پیرمردی با انگشتان لرزان
سیگاری بین دندان های زردش می گذاشت
و پسرکی را که با صدایی حزین می خواند
زیرچشمی می نگریست
جوانی به آهستگی جارو می زد
انگشتانش دراز بود
و مست از جوی خیابان بیرون آمده بود
من فقط بر دیوار نوشته بودم:
صفورا جان عزیزم
قربانت برم ای گل سرخ!
🔷
در تالار تشریح چراغی روشن بود
در پشت پنجره می دیدم ایستاده بر پنجه ی پا
میز وسط را و حرکت تند دست ها را
سکوت بود و صدای نفس های من
و آن که بر میز خم شده بود در تالار
ایستاده بودم می دیدم او را که چگونه سرک می کشد
از پشت پنجره
او را می دیدم، ترسش را ، صدای نفس هایش را
و برق چاقو را در نور کمرنگ تالار
بالای سرم خم شده ست و لبخند می زند
به من می نگرد چون قصابی که به لاشه اش
بر میز وسط آسوده خفته ام در تالار
همرسانی کنید:

مطالب وابسته