با دیدن عنوان این مطلب علاقه مند شدم آن را بخوانم و در راهک بازنشر کنم ولی وقتی خواندم دیدم سخن های نامستند در آن متعدد است. سعی کردم آن را ویرایش کنم و حرف حساب اش را نگه دارم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که این دست نوشته ها واقعا حرفی برای گفتن ندارند. پس تصمیم گرفتم به جای اینکه آن را کنار بگذارم آن را منتشر کنم و بر آن حاشیه بنویسم. نکته اصلی این است که هر نوشته ای باید ارزش افزوده ای داشته باشد. “ارزش افزوده” مرکز و معیار هر مطلب خوب و خواندنی است. هر نوشته ای باید نکته تازه ای داشته باشد. تحقیق تازه ای آورده باشد. چیزی به بازار مکاره دانش و بحث و تحلیل بیفزاید. اما این دست نوشته ها تکرار مکررات ملال آوری بیش نیستند. این را به صراحت باید گفت تا شاید بالاخره این دوستان دست از نوشتن دیمی بردارند و برای نوشتن تابع قاعده باشند و وقت خود و مخاطب را عزیز شمارند و چیزی بگویند که نکته ای در آن باشد. در این نوشته نکته ای نیست سهل است کلیشه هایی تبلیغ می شود و بدیهی پنداشته می شود که یکسره بی ارزش است. با این نوع مقدمات به هیچ نتیجه ای نتوان رسید.
تمام مطالبی که با حروف ایرانیک مشخص شده از من است. و باقی از مولف مقاله. – م.ج
مصطفی انصافی
برای آسیبشناسی هر پدیدهای باید نگاهی انداخت به پدیدآورندگانِ آن پدیده و شرایط محیطی تأثیرگذار بر پیدایی آن. صنعت نشر هم از این قاعده مستثنا نیست. افزون بر آن، صنعت نشر پیچیدگیهای خاص خودش را هم دارد. چرا که نشر، صنعتی است که فقط از اقتصاد بازار تأثیر نمیپذیرد و عوامل فرهنگی حاکم بر جامعه نیز بر آن تأثیرگذارند. این نوشتار بر آن است تا نگاهی بیندازد به وضعیت کنونی صنعت نشر و عوامل مؤثر بر آن.
صنعت نشر در وضعیت اسفباری به سر میبرد. ریشهی این فاجعه را در پاسخ به یک پرسش باید بررسی کرد: چرا تقاضایی برای کتاب- به عنوان کالا- در جامعه وجود ندارد؟ به بیان سادهتر چرا مردم[۱] کتاب نمیخوانند؟
اینکه صنعت نشر در وضع اسفبار است امر بدیهی نیست. نویسنده کمترین استدلالی نمی کند و کمترین شاهدی نمی آورد. یعنی هیچ تحقیق نکرده حکم کلان صادر می کند. و این حکم محکم نشده حکم بعدی را می آورد که آقا فاجعه است! فاجعه اینطور نوشتن است آقا! سوال از اینکه چرا مردم کتاب نمی خوانند هم اصلا سوال بی معنایی است. برای همین در پانوشت سعی کرده معنایی برای آن دست و پا کند. نشده و نمی شود. این نوع سوالهای کلان بدون اینکه دقیق شوند اصولا پاسخی ندارند. از قدیم گفته اند نصف جواب در حسن سوال است.
سه ضلع مثلث نشر یعنی نویسنده- ناشر- مخاطب در شکلگیری این فضا نقش دارند.
ضلع اول مثلث: مردم
از قدیم گفتهاند سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند. تا وقتی مردم به خواندن کتاب احساس نیاز نکنند، طبیعی است کتاب در سبد کالایشان جایی نداشته باشد.
این را می گویند سنگ اول را کج گذاشتن. نه آن سر درد نکرده معنا دارد و نه این گزاره کلان که: مردم نیاز ندارند. و نه طبعا طبیعی است از آن قابل استخراج. حرف را باید کوچک زد. هزاران کتاب منتشر می شود و اینها نمی تواند خواننده نداشته باشد. در باره کدام نیاز حرف می زنیم؟ مگر یک نیاز وجود دارد؟ و مگر یک مردم داریم؟
عوامل متعددی در شکلگیری این عدم نیاز تأثیرگذارند. ضرورت کسب اطلاعات بهواسطهی کتاب از بین رفته است و با توجه به همهگیر شدن اینترنت و دسترسی آسان به آن در هر زمان و مکان، یکی از دلایل اساسی نیاز عامهی مردم به کتاب از بین رفته است. به جای خواندن یک رمان و به فکر فرو رفتن و تحلیل جهان رمان، میتوان با چند کلیک (و حالا با وجود گوشیهای هوشمند، با چند حرکت انگشت اشاره) به انواع و اقسام تحلیلها از زوایای گوناگون دسترسی پیدا کرد. آن تحلیل به مثابهی فستفود نیاز اولیهی عامهی مردم را به اطلاعات و تحلیل رفع میکند. در این جریان کیفیت تحلیل اهمیتی ندارد، همان طور که ارزش غذایی فستفود اهمیتی ندارد. همچنین با توجه به وجود انواع و اقسام سرگرمیها (بازیهای رایانهای، ایتنرنت، شبکههای اجتماعی و حتا تغییر سبک زندگی مردم و گرایش به گشتوگذار در مجتمعهای تجاری) ضرورت مطالعهی کتاب به عنوان سرگرمی هم از بین رفته است.
ضرورت کسب اطلاعات از طریق کتاب از بین رفته چه معنایی دارد؟ مگر همه اطلاعات در گوشی موبایل یا حتی در وب پیدا می شود؟ این نوع عوامزدگی در فهم وب است. نیازهای معینی روی وب جواب می گیرد. و کتاب حتی در جهان غرب هم که موطن وب است حی و حاضر است و نیاز به آن از بین نرفته است. و بعد رمان خواندن چه ربطی به انواع تحلیل ها دارد؟ مگر کسی از راه خواندن رمان تحلیل می کند؟ این فست فود چه تعبیری است؟ و سرگرمی چه ربطی به کتاب دارد؟ اول جمله صحبت از اطلاعات است و آخر جمله صحبت از سرگرمی! بالاخره میزان داوری در باره نیاز به کتاب کدام است؟
یکی دیگر از دیگر از دلایل عدم استقبال مردم از کتابها بیاعتمادشدن مردم به کتابها و نویسندگان است. مطلوبیت یکی از مفاهیم علم اقتصاد است و معرف رضایت خاطری است که مصرفکننده (خواننده) از مصرف کالا (کتاب) به دست میآورد. هر چه مطلوبیت یک کالا بیشتر باشد تقاضا برای آن کالا بیشتر است. ذکر این نکته ضروری است که مطلوبیت یک مفهوم ذهنی و غیرقابلاندازهگیری است و صرفاً از واکنش های بازار نسبت به یک کالای مشخص قابل بررسی است. مثلاً در حال حاضر (تابستان ۱۳۹۴) با بررسی فروش کتابها میتوان نتیجه گرفت مطلوبیتِ رمان از مطلوبیتِ مجموعهداستان بیشتر است و مطلوبیتِ رمان خارجی از مطلوبیتِ رمان ایرانی بیشتر است.[۲] اکنون این پرسش مطرح میشود که چرا رمان و داستان ایرانی نتوانسته رضایت مخاطبانش را جلب کند و در نتیجه باعث بیاعتمادی مخاطب به ادبیات داستانی ایرانی شده است؟
بی اعتمادی به کتاب و نویسنده هم حکم کلان است و مستند و شاهد کافی و وافی می خواهد. چه کسی گفته است مردم اعتمادشان را از دست داده اند و به کی و کدام نویسنده اعتماد ندارند؟ مطلوبیت چه ربطی به اعتماد دارد؟ من می توانم به دو چیز اعتماد داشته باشم ولی یکی مطلوب تر باشد.
ضلع دوم مثلث: نویسندگان
خواننده به محض شروع به خواندن اثر داستانی وارد جهانی میشود که نویسنده خالق آن است. به نظر نگارنده مهمترین وظیفهی نویسنده این است که جهانِ داستان را به زمان و مکانی برای زیست خواننده تبدیل کند. به گونهای که نیازها و انگیزههای شخصیت داستانی برای خواننده اهمیت پیدا کند و خواننده مابهازای محیط پیرامون و وضعیت زیست خود را در جهان داستان بیابد. به نظر میرسد نویسندگان ایرانی در این زمینه خیلی موفق عمل نکردهاند. از طرفی نویسندگان با سلیقهی مردم ناآشنا هستند و با دغدغههای مردم همگام نیستند.[۳]
همچنین ادبیات داستانی ایران از نظر کیفی در سطح نازلتری نسبت به ادبیات داستانی جهان میایستد. این مسئله به ویژه در مقایسهی رمان ایرانی و رمان خارجی بیشتر به چشم میآید. نویسندگان ایرانی در قصهگویی ضعیف و در تولید فکر در بستر ادبیات داستانی عملاً ناموفقاند و این یکی دیگر از دلایل بیاعتمادی مردم به ادبیات داستانی ایرانی است.
این حرف نامستند بدی است که در یک سایت حمایت از رمان کسی بنویسد که ادبیات داستانی ایران سطح نازلی دارد. نازل نسبت به ادبیات جهان؟ مگر نویسنده همه ادبیات جهان را می شناسد؟ مگر همه ادبیات ایران را با همه ادبیات جهان می توان مقایسه کرد؟ قصه گویی ضعیف (داخلی) را با قصه گویی قوی (خارجی) نمی سنجند. قصه گوی قوی داخلی را با قصه گوی قوی خارجی می سنجند. گرفتاری باز در یک حکم کلان است و تحقیر همه تولیدگران ادبیات داستانی. چرا و چطور کسی برای نوشتن ۱۰۰۰ کلمه مطلب به خودش اجازه می دهد تمام تولیدگران ادب داستانی را با یک حکم براند؟
ضلع سوم مثلث: ناشران
اقتصاد نشر، دانشِ چگونگیِ انتخابِ مصرفکنندگان برای تولید انواع کتاب و توزیع آن است. این که چه کتابی باید تولید شود، شمارگان هر چاپ چهقدر باید باشد، چگونه باید توزیع گردد و در نهایت این که چگونه باید با تبلیغات مناسب آن کتاب را به جامعه معرفی کرد. اقتصاد نشر در کشور ما با معضلات بسیار زیادی درستبهگریبان است. تعداد زیاد ناشران که غیرحرفهایهاشان از حرفهایهاشان بیشترند و بیش از کار جدی به کتابسازی مشغولاند، بازار کتاب را تبدیل به آشفتهبازاری میکنند که مردم در آن، قدرت انتخاب خود را از دست میدهند. این در حالی است که نبود سیستم متمرکز و کارآمد پخش، و تمرکز ناشران و فعالیتهایشان در تهران، باعث میشود در عمل بخش گستردهای از مردم در شهرستانها به کتابها دسترسی نداشته باشند و مجبور شوند هرازچندگاهی با سفر به تهران کتابهای مورد نیاز خود را تأمین کنند یا به پست متوسل شوند. تعداد کم کتابفروشیها در شهرستانها (به این دلیل که کتابفروشی اساساً شغل سودآوری نیست) باعث شده است تعداد زیادی از ناشران از بازار کتاب شهرستان دست بشویند و توزیع و تبلیغات خود را در شهرستانها متوقف کنند.
انصافا در بند بالا چه نکته تازه ای جز تکرار حرفهای تحقیق نشده همیشگی دیده می شود؟ هیچ تحلیلگری نمی تواند با چهار تا فرمول صنعت نشر را تحلیل کند. آیا مردم به خاطر کتابسازی قدرت خرید خود را از دست داده اند یا مشتری بسیاری از همین کتابساخته ها “مردم” هستند؟ بعد هم اگر مردم اعتماد ندارند و وقت ندارند و نیاز ندارند و جای دیگری سرگرم می شوند چه فرق می کند که ناشر کتاب را به شهرستان برساند یا نرساند؟ اینها که از شهرستان می کوبند تا به تهران برسند احتمالا “مردم” نیستند چون تکلیف مردم را نویسنده در صدر مطلب روشن کرده است.
در هر بازاری قیمت محصول، درآمد مصرفکننده و سلیقهی او سه عامل مؤثر بر تقاضا هستند. در سالهای اخیر و بهویژه در دولت دهم، تحریمها باعث افزایش هزینههای چاپ و در نتیجه افزایش قیمت کتاب شدهاند. از طرفی چون افزایش درآمد مصرفکنندگان با افزایش هزینههای فرهنگی متناسب نبوده است، شرایط سخت اقتصادی باعث شده است کالاهای فرهنگی (به عنوان کماهمیتترین کالاهای مورد نیاز زندگی برای عموم مردم) از سبد خانوار حذف شود. به این ترتیب در حال حاضر تقاضایی برای کتاب وجود ندارد. علاوه بر هزینههای چاپ، هزینههای حملونقل نیز افزایش یافتهاند که به علاوهی حقالتألیف و هزینههای پخش، باعث به حداقل رسیدن سود ناشر شدهاند و این مسئله باعث کاهش تبلیغات ناشران نیز شده است.
این تحریم هم بالاخره به نویسندگانی مثل این نویسنده کمک کرده تا یک حرف کلی دیگر بر حرفهای همیشگی شان بیفزایند. من در طول سی سال گذشته همیشه این را شنیده ام که قیمت کتاب گران است! در بند بالا فقط بهانه تازه ای اضافه شده که تحریم باشد. سوی دیگر مساله واقعی شدن قیمت کتاب است. تا قیمت کتاب واقعی نشود برای نویسنده و مترجم هم تولید کردن کتاب به کار حرفه ای تبدیل نمی شود. واقعی شدن قیمت در کجای معادله اقتصاد نشر قرار دارد؟ و اگر مردم نیاز ندارند و اعتماد ندارند کتاب ارزان تر باشد می خرند؟ این چطور اقتصادی است که بر پایه عدم نیاز و تقاضا قرار است عرضه را تشویق کند؟
ضلع چهارم مثلث: سانسور
همهی اینها را اضافه کنید به این که ممیزی بیسابقه در دولتهای نهم و دهم باعث تقویت اقتصاد زیرزمینی نشر شد. کتابهایی که مجوز چاپ نمیگرفتند با کیفیتی مناسب (طبیعتاً پایینتر از کیفیت چاپ توسط ناشر) توسط ناشران زیرزمینی افست میشد و به بساط دستفروشان میدان انقلاب راه مییافت و در نتیجه سودی که حاصل زحمات مؤلف و ناشر بود به جیب افستکاران میرفت و این جریان هنوز هم ادامه دارد و هنوز هم به ناشران ضررهای اقتصادی وارد میکند. در حالی که در روزگار ما عملاً هیچ کتابی در محاق توقیف نمیماند و در بدترین حالت در اینترنت یافت میشود و به تبع آن به سادگی به صورت افست در بساط دستفروشان انقلاب پیدا میشود، در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دستگاه عریض و طویلی به نام ادارهی کتاب وجود دارد که از بیتالمال تغذیه میکند تا به کتابهایی که بالأخره روزی به دست مخاطبانش میرسد مجوز بدهد یا ندهد؛ از بودجهی عمومی مردم ایران استفاده میکند تا به مردم بگوید چه کتابی بخوانند و چه کتابی نخوانند، چه کتابی خوب است چه کتابی بد.
در بالا به مسئلهی بیاعتمادی مردم به نویسندگان اشاره شد. یکی دیگر از دلایل بیاعتمادی مردم به ادبیات داستانی ایران همین پدیدهی سانسور است که از بیرون بر نویسندگان تحمیل میشود. نویسندهی ایرانی حتا چند دقیقه، فقط چند دقیقه از مکالمات واقعی مردم در کوچهها و خیابانها و شبکههای اجتماعی را نمیتواند در رمان و داستانش بازتاب بدهد که اگر بدهد ممیز محترم ادارهی کتاب آنها را سانسور میکند تا به چشم و گوش مردم نرسد؛ انگار که مردم یک مشت موجود چشموگوشبستهی آفتابمهتابندیدهی ازهمهجابیخبر باشند.
خب بالاخره می رسیم به بحث سانسور که چاشنی همه تحلیل ها ست. اما باز هم نویسنده نمی تواند توضیح دهد که سانسور چند درصد کتابها را در بر می گیرد؟ اگر فرض کنیم همه کتابهای ادبی سانسور می شوند آیا سانسور به دهها موضوع و رشته علمی دیگر هم آسیب زده است؟ سانسور ممکن است به ادبیات داستانی صدمه زده باشد. اما این ادبیات چند درصد بازار نشر است؟ در بهترین فرض ادبیات حدود ۲۰ درصد نشر است. بر اساس تحلیل نویسنده هشتاد درصد دیگر بازار نشر را چطور باید ارزیابی کرد؟
این گونه میشود که سانسور تأثیرش را به شدیدترین شکل ممکن بر هر سه ضلع صنعت نشر میگذارد:
- جهانِ داستان اساساً نمیتواند به زمان و مکانی برای زیست خواننده تبدیل شود. در نتیجه مردم نسبت به ادبیات داستانی بیاعتماد میشوند و پازل بیاعتمادی مردم به رمان و داستان ایرانی که دربالا به تعدادی از علل آن اشاره شد تکمیل میشود.
- نویسنده که برای نوشتن یک رمان حداقل یک سال زحمت میکشد ترسو و اخته و خودسانسور بار میآید تا بتواند نتیجهی زحمتش را با چنگ و دندان از تجاوز ادارهی کتاب در امان نگه دارد و به دست مردم برساند.
- تعدادی از ناشران اصلاً عطای چاپ داستان و رمان ایرانی را به لقایش میبخشند تا مجبور نشوند برای نگه داشتن یک جملهی معمولی در داستان- که مردم هزارباربدترش را روزانه هزاربار در شبکههای اجتماعی دست به دست میچرخانند- مجبور به نامهنگاری با بررسان ادارهی کتاب یا بالا و پایین رفتن از پلههای آن اداره شوند.
نویسنده نهایتا می خواهد سانسور را تبدیل به عامل اصلی کند. اما آیا واقعا سانسور چنین توانی را دارد؟ آیا می توان بار تحلیل اقتصاد نشر را روی شانه سانسور گذاشت؟ و اگر صحبت از ادبیات داستانی است چرا نگوییم اقتصاد نشر ادبیات؟ چرا به جای بحث از موقعیت ادبیات داستانی گزاره هایی در باره همه کتاب و همه صنعت نشر صادر کنیم؟
جمعبندی
این نوشتار، در حد وسع و دانش نگارندهاش، اشارهوار به آسیبهای صنعت نشر پرداخت. پیشنهاد میشود پژوهشگران و کارشناسان هر کدام از این آسیبها را به طور دقیق و جامع مورد مطالعه و نتیجهی آن را در اختیار مردم، نویسندگان و ناشران قرار دهند. صنعت نشر به مثابهی یک پیکر زنده به توجه و مراقبت از تمام ارکاناش نیاز دارد. تک تک این رکنها به عنوان اجزای یک سیستم باید درست کار کنند تا این مجموعه رو به جلو حرکت کند. باشد که این نوشتار تلنگری باشد.
می بینید که نویسنده کار خود را درست انجام نداده اما خود را در مقامی می بیند که به پژوهشگران و کارشناسان توصیه بدهد! و از فراز برج عاجی که در آن نشسته فکر کند نوشته ای که اصولا هیچ حرف تازه ای ندارد می تواند تلنگری به این کارشناسان و پژوهشگران باشد! نکته اساسی این است که اگر کسی پژوهشگر نیست طبعا قادر نخواهد بود با پژوهشگران همسخنی کند. پژوهشگری را باید از خود آغاز کرد و کارشناسی را باید در نقد و تحقیق خود نشان داد. آنگاه می توان تلنگر بود یا الهامبخش شد برای دیگر پژوهشیان و کارشناسان.
[۱] وقتی از مردم حرف میزنیم از چه چیز حرف میزنیم؟ هر کتابی که نوشته میشود به طور ناخودآگاه دایرهای از مخاطب را برای خود ترسیم میکند. به عنوان مثال رمان نیمهی غایب (حسین سناپور) گسترهای از مردم را به عنوان مخاطب مورد هدف قرار میدهد که این گستره هم از نظر کیفی و هم از نظر کمی با دایرهی مخاطبان چراغها را من خاموش میکنم (زویا پیرزاد) متفاوت است. صد البته دایرهی مخاطبان کتابها میتوانند با هم همپوشانی داشته باشند. پس منظور از مردم مخاطبان بالقوهی یک کتاباند.
[۲] تأکید بر «حال حاضر (تابستان ۱۳۹۴)» در این گزاره به این دلیل است که میزان مطلوبیت یک کالای خاص به پارامترهایی وابسته است که برخی از این پارامترها با زمان تغییر میکنند.
[۳] اینجا محل اختلاف است. آیا نویسندگان باید مطابق با سلیقهی مردم بنویسند؟ سلیقهای که عموماً دمدستی و نازل است؟ آیا جهان داستان صرفاً محملی برای دغدغهی نویسنده است یا باید دغدغهی مردم هم درش لحاظ شود؟ اگر دغدغه و سلیقهی مردم مهم نیست پس توقع همراه شدن مردم با نویسندگان توقع زیادی است. بی اعتنایی به سلیقه و دغدغهی مردم منجر به بیاعتنایی مردم به نویسنده و اثرش میشود. از طرفی نوشتن مطابق با سلیقهی مردم احتمالاً به تولید پاورقی میانجامد و پرداختن به دغدغهی مردم احتمالاً دست نویسنده را برای تولید فکر در سطح کلان میبندد. تحلیل این مسأله خارج از حوصلهی این نوشتار است. ضمن آن که پاسخ به این سؤالات با توجه به رویکرد نویسندگان به ادبیات و مسئلهی نوشتن متفاوت است و نمیتوان پاسخ متقنی به آن داد.
————————————–
*مصطفی انصافی وبلاگ درخشش ابدی یک ذهن پاک را می نویسد.