روناک حسینی
قفسه
«مرگ»
نوشته تاد می Todd May
ترجمه رضا علیزاده
از مجموعه کتابهای تجربه و هنر زندگی
تهران: نشر گمان، ۱۳۹۳ (مشخصات نسخه اصلی در آمازون)
چطور باید علیرغم این که میدانیم میمیریم و از طرف دیگر نمیدانیم کِی، زندگی کنیم؟ آیا زیستنی چنین شکننده آن قدر ارزشمند هست که راهی برای کنار آمدن با آن پیدا کنیم؟ شاید ادوارد بلوم فیلم «ماهی بزرگ» تیم برتون را یادتان باشد. ادوارد بلوم زمانی که پسر بچه کوچکی بود، شبی در تاریکی جنگل به سمت خانه پیرزن مرموز راه میافتد، در چوبی کهنه را میکوبد و در چشمهای پیرزن جادوگر زل میزند تا بداند چه زمانی و چطور خواهد مرد.
در طول داستان و در جریان اتفاقات عجیب و غریبی که برایش میافتد، دانستن اینکه مرگش در این زمان و به این شکل نخواهد بود به او جرات میدهد تا به دل ماجراها برود و قهرمان قصهها شود. با غول بزرگ دوست میشود، از بیراهه به شهری غریب میرود و چندین سال در سیرک برای رسیدن به دختر محبوبش تلاش میکند و از دل هر داستان با جمله «من قرار نیست اینجوری بمیرم» جان سالم به در میبرد.
ما این جمله را نداریم. ما نمیدانیم قرار است چطور و چه زمانی بمیریم. ما پیرزن جادوگری را نمیشناسیم که بشود در چشمهایش زل زد و آخر کار را در اعماق نگاهش دید. ما هر لحظه ممکن است بمیریم؛ به همین سادگی. هر کدام از ما، زمانی که سالم باشیم و دل و دماغ زندگی داشته باشیم، آرزوها و برنامههایی داریم که میخواهیم در زمان محدودمان آنها را به سرانجام برسانیم. از طرف دیگر، ما جاودانه نیستیم- و شاید بهتر که نیستیم- و از طرف دیگر زندگی به خودی خود برایمان لحظاتی دارد که فارغ از برنامههایمان، باعث میشود دوستش بداریم. چطور باید با مرگ به عنوان واقعیت محتوممان مواجه شویم؟
کتاب «مرگ» نوشته «تاد می» با ترجمه رضا علیزاده، در کمتر از ۲۰۰ صفحه در صدد است راهی برای مواجهه با شکنندگی زندگی بیابد و چند و چون مرگ را تا جای ممکن برایمان معنی کند. شاید دانستن راه زندگی علیرغم مرگ، بتواند جراتی مثل ادوارد بلوم به ما بدهد؛ هر جوری که قرار است بمیریم.