پوریا شریفیان
روزنامه فرهیختگان
«کافه مهاجر» نوشته نغمه دهقانی همانطور که نام مجموعه هم می گوید، داستانهایی حول شخصیتهای مهاجر است. البته موضوع تمامی داستانها بهگونهای انتخاب شده که برای هر فرد ایرانی، که حتی هیچ تجربهای از مهاجرت نداشته، قابل لمس باشد. از این حیث، نویسنده برای مجموعه خود جغرافیای داستانی تازهای را انتخاب کرده است؛ جغرافیایی که هرچند سبب ایجاد محدودیت در انتخاب شخصیتها و موقعیتهای داستان شده، اما از منظر مخاطب داستانها را دچار محدودیت نکرده و هر خوانندهای، اعم از مهاجر یا غیرمهاجر توانایی برقراری ارتباط با آنها را خواهد داشت.
تمامی داستانهای مجموعه در فضای واقعگرا رخ میدهند و نویسنده توانسته است با نگاهی ریزبینانه، در توصیف و ترسیم فضای داستان، اتفاقات و فضای موجود را برای خواننده ملموس کند. در کل میتوان گفت نویسنده از پسِ عناصر سازنده داستانها و سلامت آنها برآمده است. کل مجموعه از دیالوگهایی مناسب برخوردار است که اوج آن را میتوان در داستان «کافه مهاجر» مشاهده کرد. پرداخت مناسبی در مورد شخصیت و فضا صورت گرفته است و به بیان کلی، عناصر تشکیلدهنده داستان از سلامت کافی برخوردارند.
البته به صورت موردی، در برش افقی داستانها، میتوان به برخی از این عناصر ایرادهایی وارد کرد. برای مثال، سطرها و جملات غیرکاربردی در داستانها، یا نیاز داستانهای «عابر خیابان جمیرا» و «نخل طلایی» به دیالوگهای بیشتر و کاربردیتر. اما در این یادداشت – هرچند به صورت اجمالی – بحث بر سر موضوع دیگری است. موضوعی که بهویژه در داستانهایی که در فضای واقعگرا رخ میدهند، به وفور به چشم میخورد. پس از خوانش این مجموعه، اقتدار دو داستان «بچهها» و «مسلم» در مجموعه، کاملا مشهود است. فضاپردازی در هر دو داستان بهویژه در داستان «مسلم» به حد اعلای خود میرسد؛ اما این برتری صرفا به دلیل فضاپردازی مناسبتر، طبیعی بودن دیالوگها، شخصیتپردازی یا موضوعاتی از این قبیل نیست، این برتری ریشه در موضوع دیگری دارد.
در داستان «مسلم» با یک وضعیت خاص مواجه هستیم که بالاخص در مقایسه با سایر داستانهای مجموعه و اتفاقات آنها، وضعیتی ویژه محسوب میشود. یک کارگاه خیاطی، چند کارگر با عقاید و ملیتهای گوناگون، یک جنازه، قیچی خونی و پلیس؛ وضعیتی کاملا بحرانی و حاوی خشونت. در چنین شرایطی است که شخصیتهای داستان از حالت متعادل روزمره خود خارج شده مجاز به کنش و واکنشهایی پیچیدهتر میشوند. بحران، فرصت را برای بروز تناقضها مهیا میکند. چالشی رخ خواهد داد که شخصیتها در مواجهه با آن، ناچارند مورد واکاوی بیشتری قرار گیرند. در این پیچیدگی است که کلمات برای نفوذ به اعماق واقعیت و مفاهیم درگیر با آن، توانا میشوند. قیچی خونی، خشونت نهفته در کارگاه خیاطی و وضعیت بحرانی است که تعادل دروغین روزمره و لایه کشیده شده بر واقعیت را پس میزند و اجازه میدهد کلمات به انتقال احساسات متعارف، بسنده نکنند و به ریشه احساسات و مفاهیم بپردازند. در فضایی که اوج پیچیدگی آن تنها احساس خستگی و غمی است که میلیونها انسان آن را در جهان لمس کردهاند و مشکلی است که هزاران نفر روزانه با آن درگیرند، کلمات بهشدت محدودیت پیدا میکنند و متن درنهایت ابزاری برای لمس و انتقال احساس میشود؛ در صورتی که بحران و وضعیت خاص، همانند زمین حاصلخیزی است که زمینه را برای رویش پیچیدگیها، تناقضها و گسترش زیرلایهها مهیا میکند.
در داستان «بچهها» اتفاق بحرانسازی رخ نداده است. داستان با دعوای دو کودک شروع میشود؛ اتفاقی بسیار معمولی، اما اقتدار داستان در مجموعه کاملا مشخص است. با ادامه داستان مشخص میشود که والدین هر دو کودک، بازمانده یک جنگ هستند و حال هر دو مقیم کشوری دیگر. در داستان اتفاق خاصی رخ نمیدهد. هرکدام از این مسائل به صورت مجزا کاملا معمولی محسوب میشوند. زن و مردی که در کودکی خود، در کشورهایی زندگی کردهاند که در جنگ با یکدیگر به سر میبردهاند، دو کودک خردسال که با یکدیگر دعوا کردهاند و مداخله والدین در دعوای کودکان. اما گره خوردن این مسائل در یک زمان کوتاه است که واقعیت را دچار پیچیدگی میکند. در این داستان، دیگر بحران زمینهساز پیچیدگی نیست، بلکه یک نگاه غیرمعمول به اتفاقات کاملا معمولی، واقعیت را دچار چالش میکند. در خارج از گود و میدان داستان، این اتفاق ماجرایی است بسیار ساده؛ دعوای کودکان و طبق معمول دخالت والدین. اما با به چنگ انداختن آن در ادبیات و نگاهی غیرمعمول و هنرمندانه به آن، واقعیت تعادل خود را از دست خواهد داد و زیر آرامش ظاهری واقعیت، تلاطمی هویدا میشود. در دنیای داستان، بخشی از واقعیت، جلوهگر میشود که در زندگی حقیقی مشخص و مورد توجه نیست. چنین است که درونیات شخصیتها بروز میکند و به مفاهیم تاریخی گره میخورد و دیالوگها بار معنایی مییابد. دعوای ساده دو کودک به جدال دو کشور و مفهوم جنگ متصل میشود؛ بدون اینکه بحران و وضعیت خاصی رخ دهد، پیچیدگی نهفته در واقعیتِ به ظاهر متعادل، در ساحت داستان نمایان میشود.
ملموس کردن واقعیت صرف، در ساحت ادبیات رئالیستی، رسالت داستان نیست. برای همین است که میلان کوندرا میگوید: «تاریخ هنر در ستیز با تاریخ بشریت.» واقعیتی که در قالب داستان عرضه میشود، متفاوت با واقعیتی است که همگان پیرامون خویش مشاهده میکنند و چه بسا در ستیز با آن نیز باشد. ستیزی که از جنس اسلحه نیست؛ از جنس به چالش کشیدن مفاهیم است، از جنس نمایان کردن تناقضها و عدم تعادل در سادهترین و معمولترین مسائل. واقعیت بازنمایی شده در داستان، تعادلپذیر نیست؛ پرچالش، متناقض، ناهنجار است و گاه مفاهیم اصیل را دست می اندازد و ارزشها را واژگون میکند. بیسبب نیست که برخی نوشتن در قالب رئالیستی را دشوارتر از هر مکتب ادبی دیگر میدانند. دشواری بر سر توصیف و ملموس کردن واقعیت صرف نیست؛ بلکه چالش این است که واقعیتی را که چهبسا بارها و بارها رخ داده و خواهد داد، بدون آنکه به امر واقعی آن لطمهای وارد کنیم، به گونهای متفاوت تجلی بخشیم.