عبدالرحیم جعفری: ماجرای من ماجرای حسنک وزیر بود

سیروس علی نژاد
گفتگو با عبدالرحیم جعفری
بی بی سی فارسی

در جستجوی صبح
خاطرت عبدالرحیم جعفری
تهران: نشر روزبهان، بهار ۱۳۸۳
۱۲۲۴ صفحه در دو جلد

خاطرات عبدالرحیم جعفری که با عنوان در جستجوی صبح منتشر شده، به چند لحاظ کتاب مهمی است. با وجود آنکه ناشر امیرکبیر برای اولین بار است که دست به قلم می برد، اما روایت او از سرگذشت خویش و نیز سرنوشت انتشارات امیر کبیر، روایتی یکدست و گیراست. چنان خوب روایت شده که انگار داستان نویس برجسته و با تجربه ای حکایتی جذاب را به صورت قصه در آورده باشد. نیز این کتاب حاوی شرح حال ها و سرگذشت هایی از جامعه مولفان و مترجمان کشور است که آن را به صورت دائره المعارف نشر ایران در دهه های سی، چهل و پنجاه در می آورد. علاوه بر اینها کتاب سرگذشت نشر نوین ایران را در بر دارد. همه اینها سبب گفتگویی با نویسنده شده است که در آن مباحثی که در کتاب به آنها اشاره نشده، دنبال می شود.

نام‌ کتاب‌ خود را در “جستجوی‌ صبح” گذاشته‌اید. جستجوی‌ صبح‌ نزد شما چه‌ تعبیری‌ دارد؟
از جستجوی‌ صبح‌ تعبیرم‌ این‌ است‌ که‌ من‌ همیشه‌ دنبال‌ پیشرفت‌ بوده‌ام‌. دنبال‌ موفقیت‌ می‌گشته‌ام‌. در جستجوی‌ کارهای‌ خوب‌ بوده‌ام‌. صبح‌ برای‌ من‌ صبح‌ روشنایی‌ است‌. دنبال‌ صبح‌ روشنایی‌ بودم‌ و دلم‌ می‌خواست‌ به‌ نتیجه‌ مطلوب‌ برسم‌. متأسفانه‌ نرسیدم‌ یعنی‌ مشکلاتی‌ برای‌ من‌ پیش‌ آوردند که‌ آن‌ صبحی‌ که‌ دلم‌ می‌خواست‌ بهش‌ نرسیدم‌. می‌خواستم‌ کارم‌ را رونق‌ بدهم‌. به‌ فرهنگ‌ رونق‌ بدهم‌. به‌ مملکتم‌ خدمت‌ بکنم‌.

قبل‌ از این‌ کتاب‌ هم‌ شما هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ نوشته‌ بودید؟
نه‌. گاهی‌ اگر چیزی‌ نوشته‌ام‌ مقاله‌ مانند و خیلی‌ خلاصه‌ بوده‌ است‌. ولی‌ همانطور که‌ در کتاب‌ نوشته‌ام‌ در سال‌ ۶۷ نامه‌ای‌ خطاب‌ به‌ آقای‌ جنتی‌ نوشتم‌ که‌ بار سوم‌ مرا بازداشت‌ کردند. وقتی‌ آزاد شدم‌، چند ماهی‌ در افسردگی‌ به‌ سر می‌بردم‌، حال‌ بدی‌ داشتم‌، ناراحتی‌ داشتم‌ و بیکار هم‌ بودم‌. تنها سرگرمی‌ من‌ نشستن‌ و نوشتن‌ همین‌ خاطرات‌ بود. فکر کردم‌ حالا که‌ بیکارم‌ بنشینم‌ خاطراتم‌ را بنویسم‌. بعضی‌ دوستان‌ هم‌ که‌ گاهی‌ برایشان‌ مسائلی‌ را تعریف‌ می‌کردم‌ تشویقم‌ می‌کردند که‌ بنشین‌ خاطراتت‌ را بنویس‌. می‌گفتند خاطرات‌ تو ماندنی‌ است‌. من‌ هم‌ نشستم‌ و شروع‌ کردم‌. البته‌ از سال‌ ۶۷ که‌ شروع‌ کردم‌ تا سال‌ گذشته‌ این‌ کار همینطور ادامه‌ داشت‌ و طول‌ کشید. چون‌ هیچ‌ یادداشتی‌ از قبل‌ نداشتم‌ همه‌ چیز را از حافظه‌ام‌ استفاده‌ کردم‌. گاهی‌ بعضی‌ مطالب‌ را روی‌ کاغذ می‌آوردم‌ و می‌رفتم‌ تا آخر، یکباره‌ می‌دیدم‌ مسائلی‌ از قلم‌ افتاده‌ است‌ و دومرتبه‌ شروع‌ می‌کردم‌. همانطور که‌ قبلاً هم‌ در بعضی‌ مصاحبه‌ها گفته‌ام‌ این‌ خاطرات‌ شش‌ بار نوشته‌ شده‌ و به‌ هم‌ ریخته‌. دو مرتبه‌ هم‌ برای‌ آن‌ فهرست‌ اعلام‌ تهیه‌ شد که‌ همه‌ را گذاشتیم‌ کنار. تا بالاخره‌ این‌ کار به‌ نتیجه‌ رسید.

از آن‌ جهت‌ این‌ موضوع‌ را می پرسم‌ که‌ کتاب‌ شما نثر خوب‌ و روانی‌ دارد. اساساً خوب‌ روایت‌ شده‌ است‌. آیا کسانی‌ بوده‌اند که‌ در این‌ کار به‌ شما کمک‌ کرده‌ باشند؟
در مقدمه‌ کتاب‌ نوشته‌ام‌. از بعضی‌ها اسم‌ برده‌ام‌ که‌ آنان‌ برخی‌ اشتباهات‌ را به‌ من‌ یادآور شده‌اند. اما نثر کتاب‌، انشای‌ خودم‌ است‌. همه‌ چیز را خودم‌ روی‌ کاغذ آورده‌ام‌. البته‌ آقای‌ ابراهیم‌ یونسی‌ بعضی‌ اصلاحات‌ را به‌ عمل‌ آورده‌اند و در روانی‌ و یکدست‌ کردن‌ آن‌ هم‌ پسرم‌ سهمی‌ داشت‌. خب‌، شما می‌دانید که‌ اگر من‌ در عمرم‌ چیزی‌ ننوشته‌ام‌، در عوض‌ چقدر کتاب‌ خوانده‌ام‌، چقدر مجله‌ خوانده‌ام‌، چقدر مقاله‌ خوانده‌ام‌. خب‌ اینها ذهن‌ مرا باز کرده‌ است‌. خیلی‌ وقت‌ها که‌ می‌نوشتم‌ می‌دیدم‌ اینها مطابق‌ میل‌ من‌ نیست‌. دومرتبه‌ و چند مرتبه‌ عوض‌ می‌کردم‌ تا بالاخره‌ اینکه‌ می‌بینید از آب‌ در آمد.

کتاب‌ شما در حال‌ حاضر به‌ مسأله‌ اسماعیل‌ رائین‌ ختم‌ می‌شود. به‌ دادگاه‌ شما یا مصادره‌ امیرکبیر نمی‌پردازد. چرا از مسائل‌ زندان‌ و مصادره‌ و این‌ جور چیزها ننوشته‌اید. آیا آنها را در جلد بعدی‌ مطرح‌ خواهید کرد؟
بله‌. اول‌ همه‌ را یک‌ جا نوشته‌ بودم‌. از اول‌ تا آخر کتاب‌ را می‌خواستم‌ یک جا منتشر کنم‌. مرگ‌ رائین‌ و قضایای‌ دادگاه‌ و همه‌ را. ولی‌ با خودم‌ فکر کردم‌ که‌ بخش‌ دوم‌، یعنی‌ همین‌ بخشی‌ که‌ مورد سؤال‌ شماست‌، از نظر سیاسی‌ و حقوقی‌ و مسائل‌ کشوری‌ باید بیشتر رسیدگی‌ شود. دیدم‌ خیلی‌ طول‌ می‌کشد. فکر کردم‌ این‌ دو جلد را که‌ حاضر است‌ منتشر کنیم‌ و بعد به‌ کتاب‌ دوم‌ بپردازیم‌.

آقای‌ جعفری‌ دلیل‌ مصادره‌ امیرکبیر چه‌ بود یعنی‌ دلیل‌ مصادره‌ را چه‌ چیزی‌ عنوان‌ کردند؟
همانطور که‌ در بخش‌ کتابهای‌ درسی‌ در کتاب ذکر کرده‌ام‌، وقتی‌ کار انتشار کتابهای‌ درسی‌ سامانی‌ نداشت‌، من‌ و عده‌ای‌ از رفقا آمدیم‌ شرکتی‌ تشکیل‌ دادیم‌ که‌ به‌ این‌ کار سامان‌ بدهد. دکتر خانلری‌ که‌ وزیر فرهنگ‌ بود تصمیم‌ گرفته‌ بود چاپ‌ کتابهای‌ درسی‌ را به‌ انتشارات‌ فرانکلین‌ واگذار کند. آن‌ وقت‌ها کتابهای‌ غیر درسی‌ بازاری‌ نداشت‌. اگر کتابهای‌ درسی‌ را از ما می‌گرفتند وضع‌ کتابفروشی‌ها ناجور می‌شد. کتاب‌ درسی‌ برای‌ کتابفروشی‌ها مثل‌ قند و شکر دکان‌ عطاری‌ بود. یعنی‌ اگر کتابفروشی‌ کتاب‌ درسی‌ نداشت‌ اصلاً امورش‌ نمی‌گذشت‌. این‌ بود که‌ من‌ و آقایان‌ عظیمی‌ و مطیّر و یکی‌ دو تن‌ از دوستانم‌ که‌ با دکتر خانلری‌ دوست‌ بودند رفتیم‌ سراغ‌ آقای‌ دکتر خانلری‌ و گفتیم‌ آقای‌ دکتر ما خودمان‌ این‌ کار را انجام‌ می‌دهیم‌. او هم‌ خیلی‌ سخت‌گیری‌ کرد، خیلی‌ سنگ‌ جلو پای‌ ما انداختند و بالاخره‌ ما امتیاز چاپ‌ و نشر کتابهای‌ درسی‌ را گرفتیم‌ و من‌ به‌ عنوان‌ مدیر عامل‌ در حدود دوازده‌ سال‌ سرپرستی‌ این‌ کار را انجام‌ می‌دادم‌.

علت‌ اینکه‌ توانستیم‌ امتیاز چاپ‌ و نشر کتابهای‌ درسی‌ را بگیریم‌ این‌ بود که‌ تعهد کرده‌ بودیم‌ کتابها را بموقع‌ به‌ دست‌ دانش‌آموزان‌ برسانیم‌. وگرنه‌ فرهنگ‌ قراردادش‌ را با ما فسخ‌ می‌کرد. اگر شرکت‌ کتابهای‌ درسی‌ به‌ تعهدات‌ خود عمل‌ نمی‌کرد، من‌ آن‌ را توهین‌ به‌ خود تلقی‌ می‌کردم‌. لیاقت‌ و کفایت‌ من‌ در همین‌ بود که‌ می‌توانستم‌ ترتیبی‌ بدهم‌ که‌ کتابها را بموقع‌ برسانم‌. بعضی‌ چاپخانه‌ها نمی‌توانستند کارشان‌ را بموقع‌ انجام‌ بدهند. کتابی‌ را که‌ به‌ آنها می‌دادیم‌ نمی‌توانستند بموقع‌ چاپ‌ و آماده‌ نمایند طبعاً ما هم‌ زیاد کار چاپ‌ به‌ آنها نمی‌دادیم‌. این‌ بود که‌ دو سه‌ نفر آنها با ما وارد دشمنی‌ شدند. شروع‌ کردند به‌ شکایت‌ کردن‌ در دادگستری‌ که‌ این‌ آقای‌ جعفری‌ سوء استفاده‌ کرده‌ است‌. و صحبت هایی از این‌ قبیل‌.

این‌ را داشته‌ باشید تا به‌ بقیه‌ برسیم‌. طی‌ دوازده‌ سالی‌ که‌ ما کتابهای‌ درسی‌ را چاپ‌ می‌کردیم‌ قیمت‌ کتاب‌ همانی‌ بود که‌ روز اول‌ بود. تغییر نکرده‌ بود. در حالی‌ که‌ خود دولت‌ آمده‌ بود قیمت‌ کاغذ را دو برابر کرده‌ بود. وقتی‌ قیمت‌ کاغذ را دو برابر کردند ما مجبور بودیم‌ قیمت‌ کتابهای‌ درسی‌ را بالا ببریم‌. ولی‌ دولت‌ قبول‌ نکرد و قرارداد ما را فسخ‌ کرد و خود به‌ چاپ‌ کتابهای‌ درسی‌ اقدام‌ کرد. شکایتی‌ که‌ آن‌ چند نفر علیه‌ من‌ در دادگستری‌ مطرح‌ کرده‌ بودند، در زمان‌ انقلاب‌ شد سلاحی‌ علیه‌ من‌. رقبای‌ فامیلی‌ اعلامیه‌هایی‌ علیه‌ من‌ در مساجد و دانشگاه‌ و جاهای‌ دیگر پخش‌ می‌کردند. چند تن‌ از این‌ رقبا و وکیل‌ رائین‌ دست‌ به‌ یکی‌ کردند که‌ آقای‌ جعفری‌ با ساواک‌ همکاری‌ می‌کرده‌، با دربار سروکار داشته‌، مرا ممنوع‌المعامله‌ کردند. برای‌ خاطر همین‌ من‌ به‌ زندان‌ اوین‌ رفت‌ و آمد می‌کردم‌.

بالاخره‌ روزی‌ مأموری‌ که‌ کارم‌ دست‌ او بود گفت‌ بیا زندان‌ اوین‌ باید به‌ کار تو رسیدگی‌ کنیم‌. رفتم‌. سؤالهایی‌ از من‌ کردند و ضمن‌ آن‌ گفتند تو با فلان‌ کتابفروش‌ که‌ عضو ساواک‌ بوده‌ است‌ رفیق‌ بودی‌، دویست‌ هزار تومان‌ به‌ دولت‌ کتاب‌ فروخته‌ای‌، با مهرداد پهلبد، وزیر فرهنگ دوران هویدا، روابط‌ داشته‌ای‌ و عکس‌ با فرح‌ پهلوی‌ داری‌، چه‌ روابطی‌ با فرح‌ داشته‌ای‌ و خلاصه‌ مرا بازداشت‌ کردند. بعد از چند ماه‌ کیفرخواستی‌ برای‌ من‌ آمد که‌ آقای‌ جعفری‌ اموال‌ دولت‌ را حیف‌ و میل‌ کرده‌، کتابهای‌ درسی‌ را گران‌ فروخته‌، و از این‌ لاطائلات‌ و برایم‌ دادگاه‌ تشکیل‌ دادند. جلسات‌ دادگاه‌ ساعت‌ یازده‌ و نیم‌ صبح‌ شروع‌ می‌شد، و ساعت‌ دوازده‌ تمام‌ می‌شد. چیزی‌ هم‌ که‌ در این‌ به‌ اصطلاح‌ دادگاه‌ مطرح‌ نشد جریان‌ حیف‌ و میل‌ بود. می‌دانید علیه‌ هر کس‌ که‌ شکایتی‌ شود اول‌ از او بازپرسی‌ می‌کنند، بعد می‌فرستند به‌ دادگاه‌. با من‌ این‌ کارها را نکردند، صاف‌ ما را بردند دادگاه‌. نه‌ کارشناس‌ آمد، نه‌ حق‌ انتخاب‌ وکیل‌ داشتم‌، خب‌ آقایی‌ هم‌ که‌ فقیه‌ است‌ از وضعیت‌ فنی‌ چاپ‌ اطلاع‌ ندارد. مثلاً یکی‌ از اتهامات‌ من‌ این‌ بود که‌ در کارهای‌ چهار رنگ‌ اجرت‌ رنگ‌ مشکی‌ را مطابق‌ تعرفه‌ چاپ‌ رنگی‌ محاسبه‌ کرده‌ایم‌. شما که‌ مطبوعاتی‌ هستید می‌دانید این‌ حرف‌ چقدر واهی‌ است‌. و چند اتهام‌ واهی‌ دیگر که‌ مدارک‌ رد همه‌ آنها را به‌ دادگاه‌ ارائه‌ دادم‌. تازه‌ همه‌ این‌ اتهامات‌ مربوط‌ به‌ شرکت‌ کتابهای‌ درسی‌ بود، نه‌ امیرکبیر. به‌ امیرکبیر ارتباطی‌ نداشت‌. اگر سوء استفاده‌ای‌ هم‌ شده‌ بود که‌ نشده‌ بود باید می‌رفتند سراغ‌ شرکت‌ کتابهای‌ درسی‌ نه‌ امیرکبیر.

در هر صورت‌ حکم‌ صادر کردند که‌ دو سوم‌ اموال‌ آقای‌ جعفری‌ به‌ نفع‌ جامعه‌ مدرسین‌ مصادره‌ می‌شود. هنگامی‌ که‌ ما به‌ چاپ‌ کتابهای‌ درسی‌ اقدام‌ کردیم‌ قیمت‌ها نسبت‌ به‌ سالهای‌ قبل‌ ۲۵ تا ۷۰ درصد ارزان‌تر شد. شش‌ ماه‌ هم‌ مرا زیر حکم‌ و در زندان‌ نگه‌ داشتند. تا آنکه‌ یک‌ روز مرا صدا کردند که‌ دو سوم‌ اموال‌ شما را باید بدهیم‌ به‌ جامعه‌ مدرسین‌. من‌ هم‌ هفت‌ هشت‌ ماه‌ در زندان‌ مانده‌ بودم‌، جریان‌ کودتای‌ نوژه‌ هم‌ اتفاق‌ افتاده‌ بود، هر شب‌ عده‌ای‌ را می‌بردند اعدام‌ می‌کردند. همه‌ اینها اعصابم‌ را خرد و خراب‌ کرده‌ بود. وقتی‌ این‌ را گفتند من‌ دیگر چاره‌ای‌ نداشتم‌، یا باید قبول‌ می‌کردم‌ یا باید به‌ زندان‌ برمی‌گشتم‌. حکم‌ را که‌ صادر کردند به‌ من‌ ندادند. دو نفر روحانی آنجا بودند گفتند اینها نماینده‌ جامعه‌ مدرسین‌ هستند ما حکم‌ شما را می‌دهیم‌ به‌ این‌ آقایان‌. شما هم‌ حالا نروید سر کارتان‌ تا به‌ حسابهای‌ شما رسیدگی‌ بکنیم‌.

دو سه‌ سال‌ مرا همینطور بلاتکلیف‌ نگه‌ داشتند. ماهی‌ سی‌ هزار تومان‌ هم‌ به‌ من‌ از مال‌ خودم‌ خرجی‌ می‌دادند! یک‌ آقایی‌ را هم‌ از طرف‌ جامعه‌ مدرسین‌ آوردند سرپرست‌ امیرکبیر کردند. او هم‌ وقتی‌ دید اگر بابت‌ یک‌ سوم‌ سهم‌ خودم‌ به‌ امیرکبیر بروم‌ آنجا برایش‌ مشکلاتی‌ درست‌ خواهد شد. بنابر این‌ انواع‌ و اقسام‌ اتهامات‌ را به‌ من‌ وارد می‌کرد و ذهن‌ مسئولین‌ را مشوب‌ می‌کرد تا من‌ نتوانم‌ به‌ سر کارم‌ بروم‌. جامعه‌ مدرسین‌ چون‌ حکم‌ را واهی‌ دیدند از قبول‌ اموال‌ من‌ خودداری‌ کردند. در این‌ حال‌ و احوال‌ یک‌ روز گفتند بیا زندان‌ اوین‌ می‌خواهیم‌ تکلیف‌ شما را روشن‌ کنیم‌. ماه‌ رمضان‌ بود. رفتم‌. وارد اتاق‌ شدم‌ دیدم‌ عده‌ای‌ نشسته‌اند، در این‌ جا ماجرا به‌ شکل‌ داستان‌ حسنک‌ وزیر انجام‌ گرفت‌ که‌ باید در تاریخ‌ بیهقی‌ مطالعه‌ کنید.

چند سال‌ بعد در نمایشگاه‌ کتاب‌، امیرکبیر برنده‌ جایزه‌ بهترین‌ ناشر کتاب‌ شد. روزنامه‌ها نوشتند که‌ آقای‌ جنتی‌ جایزه‌ بهترین‌ ناشر را دریافت‌ کرده‌. من‌ نامه‌ سرگشاده‌ای‌ نوشتم‌ که‌ آقای‌ جنتی‌ این‌ جایزه‌ متعلق‌ به‌ شما نیست‌، متعلق‌ به‌ من‌ و خانواده‌ من‌ است‌. باز مرا بازداشت‌ کردند. بعد از آزادی‌ از زندان‌ شروع‌ کردم‌ به‌ نوشتن‌ همین‌ خاطراتی‌ که‌ ملاحظه‌ کرده‌اید.

آیا بعد از همه‌ این‌ قضایا به‌ سازمانهای‌ مختلف‌ شکایت‌ نکردید؟ نتیجه‌ شکایت‌ها چه‌ شد؟
چرا؟ شکایت‌ کردم‌ به‌ دادگاه‌ عالی‌ انقلاب‌ که‌ آقای‌ بجنوردی‌ رییس‌ آن‌ بود. همان‌ وقت‌ها آقای‌ خامنه‌ای‌ رییس‌ جمهور بودند. آقای‌ حجتی‌ کرمانی‌ که‌ معاون‌ یا مشاور ایشان‌ بودند به‌ خانه‌ من‌ تلفن‌ کردند که‌ آقا ما نامه‌ سرگشاده‌ شما را خوانده‌ایم‌، ناراحت‌ شده‌ایم‌، چه‌ کار می‌توانیم‌ برای‌ شما بکنیم‌؟ گفتم‌ والله حالا پرونده‌ من‌ در دادگاه‌ عالی‌ انقلاب‌ است‌. بعد از ده‌ پانزده‌ روز دومرتبه‌ آقای‌ حجتی‌ از دفتر آقای‌ خامنه‌ای‌ زنگ‌ زدند که‌ آقای‌ جعفری‌ ما با آقای‌ بجنوردی‌ صحبت‌ کردیم‌ ایشان‌ گفتند که‌ مایه‌ “ننگ” سازمان‌ تبلیغات‌ اسلامی‌ است‌ که‌ اموال‌ آقای‌ جعفری‌ را گرفته‌اند و به‌ من‌ گفتند مدارکی‌ که‌ داری‌ بیاور اینجا ما ببینیم‌. در همین‌ حیص‌ و بیص‌ مرا دوباره‌ بازداشت‌ کردند. پس‌ از بازداشت‌، جزوه‌ای‌ علیه‌ من‌ منتشر کردند که‌ انواع‌ و اقسام‌ اتهامات‌ را به‌ من‌ نسبت‌ داده‌ بودند. شنیدم‌ آقای‌ جنتی‌ این‌ جزوه‌ای‌ را که‌ تمام‌ مطالبش‌ به قلم سرپرستی که از طرف جامعه مدرسین تعیین کرده بودند، نوشته‌ شده‌ بود برده‌ پیش‌ آقای‌ خامنه‌ای‌ و به‌ ایشان‌ نشان‌ داده‌ است‌. دیگر کسی‌ به‌ فکر من‌ نیفتاد. سه‌ تا دادگاه‌ دیگر هم‌ هر سه‌ به‌ نفع‌ من‌ رای‌ دادند که‌ همینطور بلاتکلیف‌ مانده‌ است‌. به‌ هر حال‌ من‌ هنوز هم‌ دنبال‌ کارم‌ می‌روم‌ چون‌ گناهی‌ نکرده‌ام‌.

این‌ سؤال‌ برای‌ من‌ هست‌ که‌ با توجه‌ به‌ تبحری‌ که‌ شما در کار نشر داشتید بعد از این‌ قضایا چرا کار تازه‌ای‌ را شروع‌ نکردید. از کار تازه‌ که‌ شما منع‌ نشده‌ بودید؟
روزی‌ که‌ آن‌ نوشته‌ را امضا کردم‌ و به نام‌ دادگاه‌ حسنک‌ وزیر یاد نمودم‌ به‌ من‌ گفتند برو خدمت‌ بکن‌. گفتم‌ آقا من‌ دیگر با چه‌ چیزی‌ می‌توانم‌ خدمت‌ بکنم‌. گفتند دو تا از فروشگاههایش‌ را به‌ او بدهید که‌ برود کار بکند. می‌دانید که‌ امیرکبیر ۱۳ فروشگاه‌ داشت‌. آن‌ دو تا فروشگاه‌ را هم‌ به‌ من‌ ندادند. ولی‌ سوای‌ دستور دادگاه‌ من‌ باز دوست‌ داشتم‌ دنبال‌ کار نشر بروم‌ اما وقتی‌ رضا (فرزند من‌ که‌ در انتشارات‌ امیرکبیر هم‌ همکار من‌ بود) “نشر نو” را درست‌ کرد، به‌ شکل‌های‌ مختلف‌ اذیتش‌ می‌کردند. آن‌ موقع‌- زمان‌ وزارت‌ ارشاد آقای‌ خاتمی – قانونی‌ گذراندند که‌ ناشر باید پروانه‌ داشته‌ باشد. تا آن‌ زمان‌ نشر آزاد بود. هر کس‌ می‌توانست‌ برود ناشر شود. وقتی‌ قرار شد ناشران‌ بروند پروانه‌ بگیرند، به‌ رضا پروانه‌ ندادند. به‌ این‌ جهت‌ شرکایش‌ از او جدا شدند و رضا هم‌ گاهی‌ به‌ نام‌ دیگران‌ کتاب‌ منتشر می‌کرد. تا پنج‌ شش‌ سال‌ پیش‌ از این‌، یک‌ روز من‌ خودم‌ رفتم‌ نزد‌ آقای‌ مهاجرانی‌، پرسیدم‌ گناه‌ پسر من‌ چیست‌ که‌ شما به‌ او جواز نشر نمی‌دهید. من‌ پدر او هستم‌ و می‌ خواهم‌ اگر جرمی‌ مرتکب‌ شده‌ یا خیانتی‌ کرده‌ بدانم‌. پس‌ از آن‌ بود که‌ به‌ رضا پروانه‌ دادند.

در کتاب‌ شما دیدم‌ اشاره‌ کرده‌اید که‌ بعد از انقلاب‌ ما صاحب‌ هفت‌ هزار ناشر شدیم‌ که‌ این‌ شاید هفت‌ برابر کتابفروشی‌های‌ مملکت‌ است‌. چه‌ عواملی‌ باعث‌ شد تعداد ناشران‌ اینقدر زیاد شود؟
عرض‌ شود علتش‌ دادن‌ کاغذ دولتی‌ و سوبسید است‌. می‌روند وزارت‌ ارشاد کاغذ می‌گیرند به‌ عنوان‌ اینکه‌ می‌خواهیم‌ کتاب‌ چاپ‌ کنیم‌، این‌ کاغذ را در بازار می‌فروشند. گاهی‌ آن‌ کتاب‌ را اصلاً چاپ‌ نمی‌کنند. وگرنه‌ وقتی‌ ما هفت‌ هزار ناشر داریم‌ باید هفتاد هزار کتابفروش‌ داشته‌ باشیم‌. در صورتی‌ که‌ اینطور نیست‌. کل‌ کتابفروشی‌های‌ کشور، من‌ فکر نمی‌کنم‌ به‌ دو هزار تا هم‌ برسد.

خاطرات‌ شما را که‌ می‌خوانیم‌ با گروه‌ عظیمی‌ از نامهای‌ آشنا برخورد می‌کنیم‌ که‌ در فاصله‌ سالهای‌ ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ کار تغذیه‌ فکری‌ جامعه‌ را به‌ عهده داشته‌اند. همینطور درمی‌یابیم‌ که‌ چه‌ اندازه‌ کتابهای‌ مهم‌ در آن‌ سالها منتشر شده‌ است‌. شما به‌ عنوان‌ کسی‌ که‌ با خیل‌ عظیم‌ نویسندگان‌ و مؤلفان‌ و مترجمان‌ سر و کار داشته‌اید فکر می‌کنید آیا جامعه‌ امروز توانسته‌ است‌ جای‌ خالی‌ آنها را پر کند چون‌ متأسفانه‌ اغلب‌ آنها که‌ شما در کتابتان‌ نام‌ می‌برید درگذشته‌اند. نیز این‌ موضوع‌ مهم‌ است‌ که‌ آیا تألیفات‌ به‌ قوت‌ سابق‌ هست‌؟
نخیر. شاید اطلاع‌ ندارم‌، شاید اغراق‌ می‌کنم‌، اما گمان‌ نمی‌کنم‌ در این‌ بیست‌ و پنج‌ سال‌، هزار تا کتاب‌ چشم‌گیر و ماندگار چاپ‌ شده‌ باشد.

در کتاب‌ شما اشاراتی‌ هست‌ دال‌ بر اینکه‌ جامعه‌ ایران‌ امروز به‌ نسبت‌ گذشته‌ کتابخوان‌تر شده‌ است‌. آیا این‌ درست‌ است‌؟
تقریباً. خب‌ می‌دانید جمعیت‌ ایران‌ قبل‌ از انقلاب‌ ۳۰ میلیون‌ نفر بود، حالا شده‌ ۷۰ میلیون‌. ولی‌ تیراژ کتاب‌ همان‌ دو هزار تا مانده‌ است‌. ولی‌ عناوین‌ کتابهایی‌ که‌ چاپ‌ می‌شود چندین‌ برابر قبل‌ از انقلاب‌ است‌. امروز تعدادی‌ از کتابهای‌ ناشران‌ را وزارت‌ ارشاد خریداری‌ می‌ کند و کتابها زودتر به‌ چاپ‌های‌ مجدد می‌رسد. آن‌ وقت‌ها اینطور نبود. ولی‌ آنچه‌ می‌توانم‌ بگویم‌ این‌ است‌ که‌ اگر کتاب‌ خوب‌ چاپ‌ شود، فروش‌ می‌رود و به‌ چاپهای‌ مجدد می‌رسد.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته