چکی که برای عبدالرحیم جعفری فرستادم

نصرالله پورجوادی

خبر درگذشت عبدالرحیم جعفری دو چیز را به یاد همۀ کسانی که او را می شناختند می اندازد، یکی تاسیس بزرگترین و ارزنده ترین مؤسسۀ انتشاراتی در کشور در زمان پهلوی و یکی دیگر جفایی که در انقلاب بر او رفت؛ جفائی که از هر حیث ناجوانمردانه بود. این دو چیز آنقدر بر اذهان سایه انداخته که ما به یادگارهای ارزشمند دیگر او آن طور که باید توجه نمی کنیم. مثلا به خاطرات یا زندگینامه خواندنی و شیرینی که در سه جلد از خود به جا گذاشته و دیگر پسر لایق و نجیب او رضا جعفری که من هر چه فکر می کنم کسی را در صنعت نشر ایران فهمیده تر از او نمی شناسم.

من چندین خاطره خوب از این پدر و پسر به یاد دارم که می خواهم دو تای آنها را در اینجا نقل کنم و هر دوی آنها در اواسط یا اواخر دهۀ شصت اتفاق افتاد.

خاطره اول مربوط به وقتی بود که آقای کیخسرو شاپوری مدیر تولید مرکز نشر (دانشگاهی) روزی پیش من آمد و گفت: «دیروز رفته بودم به دیدن آقای جعفری رئیس امیر کبیر.» پرسیدم: «مگر تو او را می شناسی؟» گفت: «آره ، من قبل از انقلاب در امیر کبیر کار می کردم.» گفتم: «می توانی نزد او بروی و چیزی را که من به او بدهکارم به وی بدهی؟» شاپوری قبول کرد و من چکی نوشتم و به او دادم و گفتم: «من مدتی پیش به فروشگاه امیر کبیر مقابل دانشگاه تهران رفتم و چند کتاب از انتشارات امیر کبیر را خریدم. بعد احساس کردم که این کتابها حرام است و من نمی خواهم کتاب حرام به کتابخانه ام ببرم. دقیقا نمی دانم قیمت آنها چقدر بود. من بر اساس حدسی که زده ام این چک را برای آقای جعفری نوشتم و تو این را به ایشان بده و از جانب من از ایشان حلالیت بطلب.» شاپوری چک را گرفت و رفت. دو روز دیگر آمد به دفترم و گفت: «آقای جعفری تشکر کرد و چک را پس فرستاد و گفت هر چه تا کنون از امیر کبیر خریده ای حلالت باشد.»

خاطرۀ دوم مربوط به گفتگوئی است که من با یکی از مسئولان مؤسسۀ مصادر شدۀ امیر کبیر داشتم. آقائی که اسمش را نمی خواهم بیاورم به من زنگ زد و گفت مدتی است که در امیر کبیر مسئولیتی به من محول شده و من می خواهم تحولی در این مؤسسه به وجود بیاورم. به او گفتم امیدوارم موفق باشید. از من چه کاری ساخته است؟ گفت می خواهم پیشنهاد کنم که شما برخی از کتابهای پر تیراژ خودتان در مرکز نشر را به ما بدهید تا مشترکا آنها را چاپ کنیم.

این مکالمه ده پانزده دقیقه طول کشید و من در تمام مدت با نظر موافق با او حرف زدم و او تقریبا کار را تمام شده دانست و اسم چند کتاب را هم برای شروع کار ذکر کرد. من در اخرین لحظه از دهنم پرید و حرفی به او زدم که همه چیز به هم خورد. گفتم که: «من حرفی ندارم از این که کتابهای مرکز نشر را به مؤسسۀ امیر کبیر بدهم الا این که مؤلفان و مترجمان ما هم باید راضی باشند و مترجمان و مؤلفان ما راضی نیستند چون مصادرۀ امیر کبیر را ناحق می دانند.» بعد از شنیدن این حرف خداحافظی سریعی کرد و گوشی را گذاشت.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته