مهدی جامی
تذکره الاولیای معاصر نیمه دوم دفتر آینهخانه هویت ایرانی است و به معرفی چهرههای هویتسازی میپردازد که از ۱۲۵۰ تا ۱۳۵۰ شمسی به دنیا آمدهاند. پیشدرآمد این بخش را اینجا خواندید. چهرههای برگزیده از زادگان دهه ۱۲۵۰ اینجا، زادگان دهه ۱۲۶۰ در اینجا، زادگان دهه ۱۲۷۰ در اینجا، نیم اول دهه ۱۲۸۰ در اینجا و نیم دوم را در اینجا خواندید. معرفی زادگان دهه ۱۲۹۰ هم در دو بخش ارائه شده که بخش اول را اینجا مییابید. این دورهای است که به کودتای ۱۲۹۹ رضاخان ختم میشود. نسخه پی.دی.اف این بخش در آکادمیا در دسترس است.
دهه ۹۰ قرن سیزدهم:
۱۳۲۹ تا ۱۳۳۹ ق/ ۱۹۱۱ تا ۱۹۲۱ میلادی
بخش دوم
۵۸. عبدالرحیم جعفری -زاده ۱۲۹۸ در تهران
کارآفرین و مدیر کاردان و بینشور، بنیانگذار انتشارات امیرکبیر
در آغاز فیلمی که از زندگی جعفری بنیانگذار انتشارات امیرکبیر ساخته شده است او را در نمایشگاه کتاب میبینیم که در غرفه امیرکبیر از فروشنده جوان میپرسد میدانی که امیرکبیر را چه کسی درست کرده؟ و او نمیداند![۱] این سوال و جواب گمنامی سرنوشت آن انتشارات را که بعد از انقلاب مصادره شد بخوبی نشان میدهد. جعفری ستاره درخشانی در صنعت نشر ایران است. مردی است که مانند شماری دیگر از همنسلان خود از پایینترین سطوح کار و اجتماع خود را به بالاترین سطح صنعت و ثروت و نفوذ میرساند. نمونهای از یک فرد خودساخته و عاشق وطن و پایبند به دین و ایمان و انصاف.
جعفری مردی مردمی است برخاسته از فقیرترین خانوادههای ایران که همتی والا داشت و نظری بلند در کار نشر و کتاب و توانست یکی از بزرگترین انتشاراتیهای ایران را بیافریند و نسلی برجسته از نویسندگان و مترجمان را در کانون نشر امیرکبیر گرد آورد و مدلی تازه از صنعت نشر و کتابفروشی ارائه کند که آبروی ایران بود تا زمان انقلاب و بعد از آن به دست میراثخوارانی افتاد که غیر از بازنشر آثار برجستهای که او چاپ کرد هرگز نتوانستند این انتشارات را به اعتبار پیشین خود برسانند.
او مثل بسیاری در نسل خود که نامآور شدند مردی است نستوه و مردستان. با کار شاق شروع کرد. بدون پدر. پدری که خانواده را رها کرده بود. با ماجراهایی که از یک لحاظ در دوران او الگویی است تکرارشونده در وضع خانوادهها و روابط پدر و مادر. از کودکی به کار پرداخت. از کار در چاپخانههای پرزحمت آن دوران که به چاپ سنگی مشغول و معروف بودند تا بساط کردن کتاب. از سی سالگی به بعد تصمیم گرفت به ناشری نوآور تبدیل شود. به قول خودش «از محرومترین و سختکوشترین و امیدوارترین» بندگان خدا بوده است.[۲] و این سختکوشی را به طور خاص از مادرش دارد[۳] که در زندگی او نقش بزرگی داشته است و تا مادر زنده است زندگی جعفری بر محور مادر میچرخد و شادی و رنج او. راه یافتن او به چاپخانه هم تدبیر مادر بود که میخواست فرزندش اگر مدرسه را به ناچار رها کرده سوادآموزی را رها نکند.[۴] و جعفری نه تنها فارسی را خوب آموخت که به یادگیری انگلیسی[۵] و موسیقی[۶] هم پرداخت. هرگز محرومان را خاصه «کارگران و زحمتکشان» چاپخانهها را فراموش نکرد[۷] و خاطراتش سرشار از یادکرد این زحمتکشان است و همت او برای کمک به ایشان. اخلاقی جوانمردانه داشت و گشادهدست و اهل ریسک بود، بینشور بود و چشماندازی داشت که با روح آبادگری زمانه که بتدریج پا میگرفت همراه بود. دوران رضاشاهی و اشغال را تجربه کرد. عشق به وطن در نهاد ناآرام جان و جهانش جای گرفت و از آبان ۱۳۲۸ کار انتشاراتی خود را آغاز کرد. انتخاب نام امیرکبیر برای انتشاراتیاش[۸] نشان میدهد که الگویش چه کسی بود. و پایانی که برای او رقم خورد چیزی همانند سرنوشت آن صدراعظم نامدار ایران بود.[۹]
خاطرات او که صرفا بخش نخست آن منتشر شده متجاوز از هزار صفحه است و بدون اینکه قصد نوشتن تاریخ کتاب معاصر را داشته باشد به تاریخی به یادماندنی از تحولات نشر و کتاب و تالیف و ترجمه تبدیل شده است. خاطرات جعفری سندی است از سرشت و سرنوشت و تحولات کتابفروشی، چاپخانه، حروفچینی، ورود فناوریهای تازه و نهایتا ویرایش در صنعت نشر. کمتر کسی در صنعت نشر هست که به ذکر نام بیارزد و او با آنها سر و کار داشته باشد و در خاطراتش ذکری از آنان نیامده باشد. بیش از صد صفحه را به معرفی کتابفروشان دوره خود اختصاص داده و تاریخچهای از هر یک به دست داده است. دهها مولف و مترجم را یاد کرده و درباره هر یک اشارهای گویا آورده است. و صدها کتاب را که دیگران نشر کردهاند یا خود به نشر آن همت گمارده یاد میکند. کتابهایی که در بسیار مواقع خود او پیشگام نشر و تالیف و ترجمه آنها بوده است. «کافی بود از یک کار یک نفر تعریفی بشنوم، آن وقت جویا میشدم کتابی دارد یا نه و به سراغش میرفتم.»[۱۰] روش کار او این بود که «از هر جهت موجبات رضایت مولفین و مترجمین و نویسندگانی را که با آنها کار میکرد فراهم کند».[۱۱] او حتی نام حروفچینهای کاربلد دوره را از قلم نمیاندازد. از خطاطان و طراحان و نقاشان و تهذیبگران و گراورسازان و صحافان و هر کس به تولید متن و کتابآرایی کمک کرده باشد یاد میکند. صفحات بسیاری را به برجستگان حوزه نشر اختصاص میدهد و میتوان گفت خاطرات او همزمان ترجمه حال مولفین و مترجمین بسیاری است که با جعفری کار کردهاند و تاریخچهای است از پروژههای بزرگ امیرکبیر؛ از تلاشهایش برای انتشار فرهنگنامهها که نهایتا به فرهنگ معین ختم شد تا تهیه بهترین نسخهها و نفیسترین کتابهای امیرکبیر از قرآن تا شاهنامه.
هر کدام از این پروژهها چندین سال به طول انجامیده است. از فرهنگ معین که ۱۶ سال اتمام دوره مجلدات آن طول کشید تا پروژههای متعددی که هر یک ۵ سال و ۸ سال زمان برده تا تمام شود. از یک منظر باید امیرکبیر را ناشر فرهنگها و کتابهای مرجع دانست. عشق او به اینکه کتابهای مرجع تهیه کند موجب شد فرهنگ معین، فرهنگ آریانپور و فرهنگ های ذیل آن، گیاهان دارویی ایران دکتر زرگری، تاریخ ادبیات ایران دکتر صفا، اطلس ایران و جهان سحاب و فرهنگ عمید و فرهنگها و مراجع دیگر را منتشر کند. وقتی جلد اول معین منتشر شد «روز بزرگ و پرشکوهی بود»؛[۱۲] روزی که «تاریخ نشر کتاب در وطن ما ورق خورد».[۱۳] او چندان به این کتاب علاقه داشت که مینویسد: «شبهای متوالی یک نسخه از فرهنگ را بالای سرم گذاشته بودم و در حال تماشای آن به خواب میرفتم.»[۱۴]
بدون وجود جعفری و پیگیریها و حمایتها و هزینهها و صبوریهایی که کرد امکان نداشت طرح بزرگ فرهنگ معین پیش برود و وقتی دکتر معین به دلیل سکته مغزی در میانه کار به کُما رفت او باز هم دست از تلاش برنداشت تا کار نهایتا به کمک دکتر شهیدی و دیگر همکاران معین سرانجام یافت. جعفری مفصلا از روز آغاز گفتگو با دکتر معین تا شیوه کار و آمادهسازی و حروفچینی کتاب و نهایتا بیماری (آذر ۱۳۴۵) و درگذشت دکتر معین (تیر ۱۳۵۰) سخن گفته و بخشی از تاریخ فرهنگنویسی ایران را ثبت کرده است. مرگ معین او را تکان داد و بر زندگی او تاثیر عمیقی گذاشت.[۱۵] تا چند دهه بعد ناشر دیگری چه دولتی یا غیردولتی در این عرصه پا به میدان نگذاشت تا زمانی که «فرهنگ سخن» به همت دکتر حسن انوری تالیف و منتشر شد (۱۳۸۱).
جعفری در مقام بنیانگذار و مدیر خستگیناپذیر انتشارات امیرکبیر نمونه عالی پشتکار و یادگیری است. و نتیجه سالها تداوم در کار و جسارتورزی او دستیابی به سطحی عالی از مهارتهای کار و بازار و مدیریت پروژههای بزرگ است که او را به کاردان و کاربلدی تمام عیار تبدیل میکند. هویتسازی او نیز از همین جهت شکل گرفت که به «مهارت در کار» اهمیت میداد و کیفیت را ملاک میشمرد و میستود. هر صاحب مهارتی را که دیده با تحسین از او یاد کرده است و از هر بیهنری هم جا به جا نقد کرده است. از ویژگیهای ارزشمند او علاقهاش به تیم و گروه کاری و حمایت از آنها ست. چنانکه چه بسیار شبها با کارکنان کتابفروشیاش به خانه میرفت و با آنها شام میخورد و در یک اتاق به صف میخوابیدند.[۱۶] هنر دیگر او تعهد به کار مشارکتی است که نمونه برجسته آن را طی ۱۲ سالی که مدیریت چاپ و انتشار کتابهای درسی را برعهده داشت میتوان دید. شرکتی از رفقا و رقبایش درست کرد که، در جمع، گلهای سرسبد صنعت نشر بودند و با مدیریت او «بلبشوی کتابهای درسی» را به آمادهسازی حرفهای و انتشار بموقع میلیونها جلد کتاب درسی تبدیل کردند.[۱۷] حتی وقتی وزارت آموزش و پرورش قرارداد خود را با شرکتی که او از ناشران و دست اندرکاران کتاب ساخته بود یکطرفه به هم زد نتوانست همان کار را عهده کند.[۱۸]
هنر تبلیغ کتاب هم داشت. چه در آگهیهایی که به روزنامهها میداد و چه در راهاندازی برنامههای کتاب در تلویزیون آن سالها[۱۹] یا معرفیهای تصویری در سینماها پیش از آغاز فیلم اصلی و برگزاری نمایشگاه کتاب و دیگر شیوههایی که یا خود ابداع کرده بود یا از نخستین پیشگامان آن بود. چنانکه ناشر اولین کارهای بسیاری از مولفان و مترجمان و شاعران موفق ایران بود. از زرین کوب تا فروغ و سیمین بهبهانی. نگاه او به زنان فعال در عرصه فرهنگ بسیار مثبت است و نمونه آن را در مجموعه کارهایی که از منیره جزنی (مهران) منتشر کرده است میتوان دید. او که «شیرزنی باپشتکار و شور و حرارت» بود از نخستین مترجمان حرفهای زن در بازار کتاب ایران است.[۲۰] درباره فروع هم مینویسد: «سیمای گرم و صمیمی فروغ را هرگز از یاد نمیبرم. زنی بود متکی به نفس و در مناسبات اجتماعی بسیار ظریف و صمیمی. به مردم وطنش مهر میورزید و دلش برای محرومان میسوخت.»[۲۱]
سرگذشت جعفری و امیرکبیر که همراه است با تاریخ اجتماعی یک دوره سی ساله از کار او و گذار او از جوانی به میانسالی، تاریخی از مدرنیته ایرانی است. با خاطرات او در دورانی سیر میکنیم که بتدریج زندگی جامعه ایرانی تغییر میکند. از دورانی که تهران بیش از ۱۰۰ هزار نفر جمعیت نداشت و مردم پشت دیوارها و باروها میزیستند و برق و آب لولهکشی و تلفن و ماشین نبود یا بسیار کم بود و راهها ناهموار و ناامن بود[۲۲] تا دورانی که این جامعه بتدریج رنگ تازه میگیرد و بخصوص در دهه ۴۰ پوست میاندازد. خاطرات او گزارشی مستند و پرجزئیات از مدرنیته ایرانی خاصه از منظر آموزش و کتاب و نشر است و نقشی که خود او و امیرکبیر در این زمینه داشت. گزارش مفصل او ناهمواریهای بسیار مدرنیته را تا آغاز دهه ۴۰ نیز بخوبی نشان میدهد. مدرنیته ایرانی در واقع از همین دهه ۴۰ فراگیر شد و این وقتی است که جهان نیز قدم به عالم تازهای می گذارد -یعنی دهه ۶۰ میلادی. اگر در این دهه است که نظام تبعیض نژادی در جهان فرو میپاشد و ارزشهای پدرسالارانه دوره جنگ جهانی و پیش از آن بتدریج رنگ میبازد، در ایران هم نظام ارباب رعیتی رسما الغا میشود و نظام شهروندی بتدریج پا میگیرد.
جعفری مثل خیامی در ایران خودرو و دیگر اهل صنعت و مدیریت در ایران آن روزگار نقش فوقالعاده ای در تحولات دهه ۴۰ داشتند و اساسا به استقبال آن رفتند و برای آن از جان مایه گذاشتند و هزینههای بسیار پرداختند اما کوتاه نیامدند. یک قلم از هزینههایی که جعفری به خاطر کار فشرده و پرتنش نشر پرداخت و مقاومت در مقابل منفیبافیها و مشکلات مالی و تنهایی و بی پشت-و-پناه بودن[۲۳] نابینا شدن تدریجی یک چشم او بود؛ ولی او حتی نخواست تا سالها کسی از این ماجرا باخبر شود و چون ظاهر چشمش سالم بود با کسی از نابینایی خود نگفت.[۲۴]
مردی بود که کارهای کارستان را دوست میداشت. زندگیاش در کتاب خلاصه میشد و این را با شیفتگی بارها تصریح کرده است.[۲۵] به ارزش کار خود در خلق آثار مهم فرهنگی واقف بود و آگاهانه آن را دنبال میکرد. میراث او به پسرش رسید که کار پدر را در «نشر نو» دنبال کرد و مثل پدر با آنکه حاصل کارشان را به ناحق تصرف کرده بودند از پای ننشست. امیرکبیر در اوج متوقف شد و اگر انقلاب و سرطان مصادره نبود و تنگ چشمیها و پرونده سازیها، امروز یکی از بزرگترین ناشران خاورمیانه میبود. اما کارنامه پربار امیرکبیر که در آغاز دهه چهل به ۸۰۰ عنوان کتاب رسیده بود،[۲۶] طی سالهای بعد تا انقلاب به بیش از ۲۰۰۰ کتاب رسید. عشق او به توسعه مداوم کارش و کیفیت بخشیدن به هنر کتابآرایی و چاپ و ویرایش و مجموعهسازی، او را به قلهای در صنعت نشر و ابتکارات فرهنگی دوره معاصر تبدیل کرده است. زندگی حرفهای او را میتوان در این جمله او خلاصه کرد: «میخواستم کتابهایی منتشر کنم که تا آن وقت هیچ ناشری چاپ نکرده بود؛ کتابهایی که درهای دانش و اندیشه و زندگی نو را به روی مردم بگشایند.»[۲۷]
۵۹. مرتضی مطهری – زاده ۱۲۹۸ در فریمان[۲۸]
فقیه روشنگر، فیلسوف، مورخ و نظریهپرداز اسلامی
مطهری از نسل حوزویانی است که نو میاندیشیدند و نمونه عالی نسل خود در سازگارسازی سنت و تجدد بود. میتوانست بین گروههای ظاهرا متخاصم پل بزند. خدمات متقابل اسلام و ایران او نمونهای از شیوه اندیشه او در پاسخ به مسائل روز هویت ملی است. اصول فلسفه و روش رئالیسم او که شرح مفصلی بر کتاب علامه طباطبایی است نیز نشانه توجه هر دو استاد به مباحث فلسفی نو و بخصوص نقد مارکسیسم است. از این گذشته، مطهری از نخستین کسانی است که به نقد روحانیت و حوزه علمیه پرداخته است. و از اهل قلم مذهبی است که تربیت کودکان و نوجوانان را جدی میگرفته و کتاب مشهورش داستان راستان را برای این گروه از مخاطبان نوشته است. مطهری حلقه واسط نواندیشان دینی و روشنفکران دینی است.
مطهری همراه حلقه حسینیه ارشاد به آیینهای نو در وعظ و خطابه علاقهمند بود و زبان و بیانی میان استدلال فقهی و کلامی و روش دانشگاهی داشت. از نسلی بود که در آن امثال مجتهد شبستری و بهشتی و باهنر تربیت شدند. کسانی که میکوشیدند میان دو دنیای حوزه و مدرسه و دانشگاه و نهادهای نو پیوند بزنند. اما شهرت فراگیر او عمدتا به پس از انقلاب مربوط است. به طوری که میتوان گفت در بازار کتاب آن سالها دو نام مذهبی در صدر بودند یکی شریعتی و دیگری مطهری. اما این دومی حمایت دولت انقلاب را هم داشت و بعدها آثارش پایه آزمونهای دولتی قرار گرفت.
آیتالله خمینی به او علاقه بسیاری داشت. بعد از ترور مطهری که چندماه پس از پیروزی انقلاب صورت گرفت (اردیبهشت ۱۳۵۸) در بیانیه خود مطهری را متفکر و فیلسوف و فقیه عالیمقامی دانست که «با کجرویها و انحرافات مبارزه سرسختانه کرد» و «در اسلامشناسی و فنون مختلفه اسلام و قرآن کریم کم نظیر بود».[۲۹] بعد از شهادت مطهری بود که روشن شد او ریاست شورای انقلاب را نیز بر عهده داشته است.
آثار مطهری در سالهای نخست انقلاب نشر فراوان یافت و نسل انقلاب عمدتا از راه آثار او با اسلامی که تصور میکرد پایه حکومت خواهد بود آشنا شد. روایتی از اسلام که اگر تداوم مییافت در کنار روایتهای بازرگان و طالقانی و منتظری میتوانست راهی کاملا متفاوت پیش پای انقلاب بگذارد. اما این روایتها هر کدام به نحوی به حاشیه رانده شدند.
سنخ کار مطهری بسیار انضمامی بود. او مثل شریعتی و بازرگان و طالقانی به مسائل روز توجه داشت و خطوط فکری روز را بررسی میکرد و میکوشید برای معضلاتی که میبیند چارهای بیاندیشد و، در واقع، به سوالهای روز پاسخی در خور بدهد. نگرانیهای مطهری از منظری نگرانیهایی همچنان معتبر است. گرچه ممکن است راه چارههایی که پس از او اندیشیده شده با توجه به تجارب داخلی و بینالمللی پس از انقلاب با آنچه او پیشنهاد میکند متفاوت شده باشد. او هم منتقد روحانیت و خرافهگرایی و دین قشری است هم منتقد ناسیونالیسم درباری. هم خواستار توجه به فرهنگ ایران است هم نگران موقعیت اسلام در ایران. او میپرسد: «آیا با منطق احساسات ملی باید اسلام را امری خودی به شمار آوریم یا امری بیگانه و اجنبی؟ آیا با مقیاس ملیت، اسلام جزء ملیت ایرانی است یا خارج از آن است؟ … آیا اسلام بیشتر جنبه ملی ایرانی دارد یا زرتشتیگری؟»[۳۰]
مطهری صادقانه و منصفانه میکوشد با نقل آرای مخالف و موافق به این سوال پاسخی خردمندانه بدهد. امروز گرچه این سوالها همچنان مطرح است اما اینک بیشتر صحبت از آن است که اسلام و نمایندگان روحانی آن باید از انحصار دولت و حکومت دست بردارند و دولت را در اختیار همه مردم بگذارند. زمانی که مطهری و بازرگان و طالقانی از اسلام دفاع میکردند هنوز اسلامگرایی و دولت اسلامی تحقق نیافته بود. اگر آن صورت تاریخی و عرفی دین همچنان قابل دفاع باشد که میراث بزرگی در ایران دارد، صورت دولتی آن کاملا بیاعتبار شده است و همزمان چه بسا فقه را که پایه شریعت است در نظر گروهی از اهل دین و نواندیشان (امثال محمد مجتهد شبستری) بیاعتبار کرده باشد. ترور او مثل مرگ ناگهانی طالقانی و شماری دیگر از چهره های موثر انقلاب از معماهای تاریخ معاصر است.
۶۰. فریدون آدمیت – زاده ۱۲۹۹ در تهران
مورخ روشنگری ایرانی، حقوقدان، دیپلمات و متفکر قانون اساسی
پروژهای که آدمیت از ایام جوانی آغاز کرد و در آن نخست به «امیرکبیر و ایران» پرداخت و در ۲۴ سالگی ویراست اول کتاب را نشر کرد، پروژه بازشناسی اصلاحات سیاسی و حقوقی در ایران معاصر بود. در واقع، او تمام عمر را در خدمت یک ایده گذراند و از تجربه خود در کار دیپلماسی نیز برای پروراندن ایدههایش بهره برد. او در میانه چهل سالگی از کار در وزارتخارجه استعفا داد و پس از آن جز نوشتن به کاری دیگر نپرداخت. آدمیت مثل روشنفکرانی که در دوره مشروطه برآمدند و به آن کمک رساندند به قانون فکر میکرد و نیز اندیشه ملی داشت. هما ناطق که سالیانی از همکاران آدمیت بوده بدرستی او را «متفکر کنستیتوسیون»[۳۱] مینامد. این مسیر را او از نخستین کار خود تا بررسی ایدئولوژی نهضت مشروطیت و نیز تکنگاری چهرههای مشروطه دفتر به دفتر پیمود و در این مسیر هم خود به پختگی رسید -چنانکه ویرایشهای بعدی امیرکبیر و ایران نشان میدهد- و هم درک جامعه ایرانی و مورخان معاصر را از مشروطه و اندیشه ترقی و قانون دگرگون کرد.
آدمیت دلبسته پارلمان ملی بود و سوسیال دموکراسی. مفهومی که بخش بزرگی از نهضت مشروطه را نیز توضیح میدهد. هدف آدمیت ارتقای تفکر تاریخی بود و ارتقای روش تاریخنگاری و اینکه آموزندگان تاریخ «بدانند که در این مرز و بوم همیشه مردمی هوشمند و آزاده بودهاند که صاحب اندیشه بلند بودند و تن به پستی ندادند».[۳۲] به این اعتبار، او در کار خود فضیلتهای اخلاقی را اساس قرار میداد و هر جا مییافت میستود و دلیل جدا شدنش از وزارتخارجه نیز همین بود که نمیتوانست از اصول خود بنا به مصلحت روز درگذرد.[۳۳] وانگهی صریحاللهجه بود و در مقابل مقامات فرنگی احساس کهتری نداشت سهل است اگر لازم بود با ایشان تند برخورد میکرد و سفارت هلند را از جمله به همین دلیل از دست داد.[۳۴]
آرمان آدمیت که همه عمر را بر سر تاریخ قانون در ایران معاصر گذاشت طبعا حاکمیت قانون و حاکمیت ملی بود. پیشرفت و قانونمداری را همدوش میدید. به همین دلیل، «اندیشه ترقی و حکومت قانون» یکی از مهمترین نوشتههای او ست. او تاریخنگار را در حقیقت «معمار فکر»[۳۵] میبیند. کار مورخ را «ثبت وقایع» نمیداند بلکه «با جریان تاریخ و تحلیل عوامل تاریخی سر و کار دارد».[۳۶] چنین مورخانی را در دنیای قدیم از جمله در کار ابوالفضل بیهقی مییافت.
آدمیت مدافع سرسخت مشروطیت بود و در این موضوع پروایی نداشت که با نقدی تند و صریح به مقابله با آرای احمد فردید یا جلال آل احمد بپردازد که مشروطیت را سبک گرفته بودند.[۳۷] نقد او ضمنا نشان میدهد که عالم آدمیت از عالم روشنفکری به معنای رایج آن نیز جدا بوده است و خط فاصل روشنی میان او و آل احمد ترسیم میکند. او عصیان و اعتراض صادق هدایت را به عنوان نمونهای از «اشرافیت شکست خورده» به آل احمد «خرده بورژوا» ترجیح میدهد. دلبستگی او به نوعی اشرافیت فکری انکارنشدنی است.
این که آخرین کار آدمیت موسوم به «تاریخ فکر» است بسیار گویا ست. کتاب تاریخ فکر از سومر تا یونان و روم نقدی بنیادین است بر ادعاهای هلنیسم و یونانمداری. این ادعاها که دست کم صدسالی گوشها را پر کرده بود ملل شرقی از جمله ایرانی را دنبالهرو فکر و تمدن یونان ترسیم میکرد و در مورد ایران به طور خاص با افسانههای الکساندر مقدونی هم گره خورده بود. از اصول فکری آدمیت آن بود که «تمدن جدید را جهانشمول میدانست اما معتقد به تسلیم مطلق در برابر تمدن غرب هم نبود». گرچه به خرد اروپایی و مدرن دلبسته بود اما ارادتی به فرنگان نداشت. او که در لندن دکتری تاریخ خود را با نوشتن رسالهای درباره حق مالکیت ایران بر بحرین گرفته بود، به فرنگستان خاصه انگلستان بدبین بود و در این مسیر با استادش محمود محمود همراه بود که تاریخ روابط ایران و انگلیس را نوشت.[۳۸]
آدمیت نه فقط در عالم سیاست که در عالم پژوهش هم نظر مساعدی به خاورشناسان نداشت؛ چنانکه در توصیف ایشان نوشت: «اکثر نوشتههای تاریخی آنان در ابتذال و کممایگی دست کمی از آثار معلمین تاریخ خودمان ندارد… و هر نوشته یا گفته بیمأخذی را حجت میشمارند.»[۳۹] در محدوده بحث از الکساندر مقدونی بخصوص این نقد کاملا درست است چنانکه امیر مهدی بدیع در کار عظیم و ماندگار خود این سوگیریها و افسانهها را از هر دستی نشان داده و نقد کرده است و پیشتر از او سخن گفتیم. از این منظر، آدمیت تاریخنگاری مدافع هویت تاریخی ایران بود و در تاریخ فکر به سراغ ریشهها رفته بود. در اینجا او را شبیه به ذبیح بهروز میبینیم جز اینکه با قلمی استوار و متکی به منابع خود غربیان سخن میگوید. یا شبیه امیرمهدی بدیع جز اینکه کار را مختصرتر گرفته و به فارسی مینویسد. اما آنچه او را از آنها و از دیگر کسانی که در زمینه نقد یونانمداری قلم زدهاند متمایز میکند توجه او مثل همه کارهای دیگرش بر اصول اداره شهر است و بحث قانون و کنستیتوسیون.
تاریخ فکر که در واقع تاریخ فکر سیاسی و اداره شهر است، وامگزاری آدمیت به گذشته باستانی است که در تمام دوره حیات او مساله فکری بسیاری از مورخان ایرانی بود. به نظر او، «توجه به گذشته باستانی نشانه فکر تاریخی است»؛[۴۰] ولی در این کتاب او نه به گذشته باستانی ایران که به گذشته باستانیتر سومر و آکد و آشور و بابل و سپس روم و یونان رسیدگی میکند تا نشان دهد که یونان از فرهنگ بینالنهرین متاثر شده است و این بینالنهرین همیشه دارای فکر تاریخی بوده است. و این کار را از آن جهت انجام میدهد تا پیشینه بسیار قدیم دولتشهری را در منطقه ما نشان دهد و آنچه با آن همراه است از خط و ریاضی و معماری و تاریخ و قانون. بر خلاف آنان که آتن را سرآغاز تمدن شهری میدانند، آدمیت تاکید دارد که انقلاب شهرنشینی در هزاره چهارم پیش از میلاد در سومر آغاز شد و به هزاره سوم نرسیده پانزده شهر کاملعیار به وجود آمده بود. اینجا بود که خط اختراع شد و معماری ترقی کرد و پایههای دانش ریاضی و هندسه ریخته شد و حکمرانی قانونی. به علاوه، ادیبان سومری کهنهترین فرهنگ لغت را پیش از پایان هزاره سوم فراهم آوردند.[۴۱]
آدمیت نتیجه میگیرد: «یونانیان در کل دانش تاریخی دو هزار سال از فرهنگهای سومری، مصری و هتّی عقب مانده بودند» زیرا در دوره قدیم یونان «نه جدول وقایع داشتند، نه سالنامه حوادث، نه مبدأ محاسبه سنوات تاریخی و نه حتی ترتُب وقایع را در نظر میگرفتند. … اساسا یونانیان خط نداشتند که چیز بنویسند».[۴۲] دانش آنها قصص اساطیری بود که سینه به سینه انتقال مییافت و چون خط را از فینقیها آموختند نخست همین اساطیر را ثبت کردند. آدمیت به این ترتیب نشان میدهد که «هرودوت مخترع تاریخ نیست» و پیش از او تاریخنگارانی در لیدیه و بابل بودهاند.[۴۳] عباس میلانی تاریخ فکر را ادامه مباحث «آشفتگی در فکر تاریخی» میداند و هم بازاندیشی در برخی از نظرات پیشین آدمیت در باره سهم مشرق زمین در تاریخ و اندیشه سیاسی.[۴۴]
۶۱. محمدرحیم متقی ایروانی – زاده ۱۲۹۹ در شیراز
کارآفرین و مدیر برجسته صنعتی و موسس کفش ملی
ایروانی صنعت کفش در ایران را دگرگون کرد. ولی این به تنهایی معرف او نیست. بیش از آنکه مدیری تجارت پیشه باشد رهبری بود که میتوانست کارکنان صنایع خود را به اعضای خانوادهای بزرگ تبدیل کند. پدرسالاری خردمند و حسابگر بود و از کمک به کارکنان خود دریغ نداشت. به کارش تعصب داشت و این تعصب را در خانواده صنعت خود گسترش میداد.[۴۵] مردی متدین بود و شیوه خیرخواهیاش نسبت به دیگران از همان اصول دینی و سنتی در عرف جامعه سرچشمه میگرفت. از این بابت با دوستش ابراهیم گلستان تفاوت زیادی داشت. در او همه چیز با صنعت و پیشرفت گره خورده بود. بنابرین وقتی هم که ۲۲ بچه یتیم را به فرزندی پذیرفت آنها را برای نقشآفرینی در آینده صنعت خود تربیت میکرد.[۴۶] مرد کار بود. معتقد بود آدم کاسب باید ۲۶ ساعت در روز و ۸ روز در هفته و ۱۳ ماه در سال کار کند![۴۷]
از نخستین شاگردان کودکستانی بود که جبار باغچهبان آموزگار نوآور در شیراز بنا نهاده بود. و سپس در مدرسه میسیونرهای مسیحی اصفهان درس خواند و زبان آموخت. و در دانشگاه رشته حقوق را دنبال کرد. اما نبض او با اقتصاد و بازار میزد. برای همین وقتی هم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت درس را رها کرد و برگشت و به کار تجارت و خصوصا واردات کفش پرداخت تا سرانجام خود به تولید کفش مشغول شد. گرچه زباندانی و حقوقشناسی در کارش به او کمک بسیار کرد.
حکایت کار و پیشه موفق او یادآور بسیاری از بزرگان صنعت در ایران و جهان است. از یک کارگاه و مغازه کوچک در ۱۳۳۴ شروع کرد که در آن ۱۲ نفر کار میکردند و از خرداد ۱۳۳۷ رسما کفش ملی نام گرفت و در بیست سال آن را به صنعتی گسترده با ۱۰ هزار کارمند تبدیل کرد که در سراسر کشور بیش از ۴۰۰ شعبه داشت، به کشورهای مختلفی هم کفش صادر میکرد و در پارک صنعتی آن ۳۴ کارخانه در بخشهای مختلف صنعت کفش فعالیت داشتند تا ۶۰ هزار جفت انواع کفش در روز تولید شود.[۴۸] در پارک گروه صنعتی ملی کارخانههای معتبر جهانی هم زیر چتر کفش ملی سرمایهگذار بودند و شهرکی بود که او تلاش میکرد همه حوائج کارکنان آن را تامین کند؛ از ساختن خانههای سازمانی تا مهد کودک و نانوایی. همکاری ایروانی با برندهای خارجی همراه با انتقال دانش و فنآوری بود و ایران را به یکی از بزرگترین تولیدکنندگان کفش مرغوب تبدیل کرد که همراه بود با صرفهجویی در خرید ارزی کشور و وارد کردن ارز به مملکت.[۴۹] و البته خریدن آبرو برای صنایع نوپای ایران. معتقد بود که ما ایرانیها از هیچ حیثی کمتر از دیگران نیستیم و باید جنسی به بازار بفرستیم تا این عقیده از سر هموطنان خارج شود که جنس وطنی خوب نیست.[۵۰] او فرهنگ صنعت بومی را ارتقا داد و در فروش کفش نیز به رشد فرهنگ شهروندی و احترام به مشتری کمک کرد.[۵۱]
انقلاب که شد او هم مثل بسیاری از کارآفرینان ایرانی با سرنوشت مصادره اموال روبرو شد. گرچه تلاش کرد در تماس با مهدی بازرگان و خود آیتالله خمینی مانع آن شود. اما موفق نبود. با اینهمه، هرگز از پای ننشست و تا یک سال قبل از مرگ در سنین کهولت هم امید داشت که دولت که نیازمند اشتغالآفرینی بود کارخانهاش را به او بازگرداند تا او هم از غربت «تلختر از زهر مار» بازگردد و باز بتواند ده هزار نفر را استخدام کند.[۵۲] موفق نشد اما آنقدر به کارخانهاش علاقه داشت که تا ۲۵ سال بعد از مصادره هر گاه مدیر تازهای سر کار میآمد به او تلفن میزد و تبریک میگفت و از او میخواست کفش ملی را حفظ کند.[۵۳] سرنوشت او یادآور سرنوشت عبدالرحیم جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر است که حاصل همه زحمات عمرش را با مصادره و اتهامزنی انقلابیون از دست داد. ایروانی در خارج از ایران تلاش کرد صنعت خود را اینجا و آنجا احیا کند. و سرانجام توانست در قاهره کارخانهای به نام کفش استاندارد راه اندازی کند که هنوز بر پا ست.[۵۴] اما نتوانست از ثروتی معادل ۵۰۰ میلیون دلار که «از راه زحمت و با نهایت درستکاری و صداقت»[۵۵] حاصل کرد برای وطن خود چنانکه تواناییاش را داشت استفاده کند.
۶۲. محمد کریم پیرنیا –زاده ۱۲۹۹ در یزد
استاد وارسته معماری سنتی، منتقد فرنگی مآبی، و عارف سنتهای زیست محیطی و معماری ایران
استاد پیرنیا در یزد برآمد و شیفته این شهر بود. یزد را موزه معماری ایران میدانست و هم از نوجوانی به آموختن از استادان قدیم معماری پرداخت. پدرش نقاش و معمار بود. صحاف کارآمد و خطاط بسیار خوبی هم بود.[۵۶] در سال ۱۳۱۷ وارد دانشکده هنرهای زیبا شد و همدوره مهندس سیحون بود. اما نهایتا دانشکده را رها کرد. هم به دلیل فضای فرنگی مآب آن که از هر چیز ایرانی گریزان بود[۵۷] و هم به خاطر سوءظن آندره گدار رئیس آن روزگار دانشکده. ماجرا از این قرار بود که پیرنیا در کنار دانشجویی داستان هم مینوشت و در مجلات منتشر میکرد. و این همزمان بود با نشر نوشتههایی در نقد و قدح گدار در مطبوعات و گدار به سعایت برخی به پیرنیا مظنون شده بود چندان که گفته بود اگر تو مثل بهترین معماران فرانسه هم بشوی نمیگذارم فارغ التحصیل شوی! پیرنیا که در یکی از این گفتگوها مشغول طراحی پروژهای در کارگاه دانشکده بود با عصبانیت مرکب را روی پروژهاش ریخت و از دانشکده بیرون زد. بعد که گدار به عذرخواهی و دلجویی پرداخت هم تصمیمش عوض نشد. وارد وزارت فرهنگ یا آموزش و پرورش شد و طراحی مدارس روستایی را برعهده گرفت و نهایتا مسئول ساخت مدارس ارزانقیمت با بودجه عوارض شهرداری شد.[۵۸] بین سالهای ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۵ توانست بیش از ۳۰۰ مدرسه بسازد. آنچنان مقتصد و امانتدار بود که گاهی از بودجهای که در اختیارش قرار میگرفت که دو مدرسه بسازد چند مدرسه میساخت و البته این خوشایند مدیرانی نبود که برای پروژههای مشابه چند برابر او تقاضای بودجه داشتند. درستکاری او و همکارانش باعث رنجیدگی دیگران میشد![۵۹]
از ۱۳۴۴ در وزارت فرهنگ و هنر مشغول شد و بعد از تشکیل سازمان حفاظت آثار باستانی به بخش فنی سازمان رفت و مشغول مرمت آثار تاریخی شد و از جمله زیر نظر او سردر باغ فین کاشان که کاملا مسخ شده بود به وضع اصلی خود بازگردانده شد. در بازدید از حرم شاه عبدالعظیم هم توانست کتیبههایی از زمان آل بویه را زیر آینهکاریها بازیابی کند و بخواند و کمک کند تا احیا شود. از بناهای دیگری که در احیای آن نقش داشت مسجد کبود تبریز است که با کمک عکسی قدیمی از گنبد نیمه مخروبه آن به بازسازی گنبد موفق شد. از کشفیات مهم او مسجد فهرج است که اهل آبادی میخواستند آن را تخریب کنند و مسجد تازهای بسازند اما وقتی او از آن دیدار کرد متوجه شد اثری از معماری ساسانی است و نهایتا پی برد که این مسجد در نیمه نخست قرن اول هجری ساخته شده است و در واقع قدیمترین مسجد ایران است.[۶۰]
پیرنیا از نیمه دهه ۴۰ شمسی همزمان به تدریس معماری در دانشگاه آغاز کرد. در کار خود متکی به معمارانی بود که همدورهایهای او «آنها را معماران بیسواد مینامیدند و مراجعه به آنان را بیحاصل میدانستند. آنها از دریای معارف معماری در سینههای این معماران آگاه نبودند»؛ اما روش پیرنیا توجه به این معارف بود. «با کمال فروتنی در کنار آنها مینشستم به طوری که حتی مانند شاگردانشان به من پرخاش میکردند. … من در ۵۵ سال گذشته هم شاگردی آنها را کردهام و هم در کنار آنها بودهام. بعضی مطالب را حتی از یک کارگر ساده یاد گرفتهام.»[۶۱]
شخصیتی مستقل و متکی به خود داشت و شناسای سنت زیستبوم این سرزمین بود و ازخودبیگانگی را در طراحی و خانهسازی و شهرسازی ایران نقد میکرد. وقتی برای بازدید بناها میرفت دقیقهای را از دست نمیداد و شیفتهوار معماریِ در حال زوال را ثبت میکرد. خانه نواب رضویها در یزد را اینگونه ثبت و ضبط کرد: «در یک تابستان گرم که دوستانم در زیرزمین خنک آن نشسته بودند، من گریان در خرابههای آن میگشتم و آن را اندازهگیری و بازنگاری میکردم.» [۶۲]
برخورد استاد پیرنیا با معماری فرنگی و وارد کردن آن به شهرهای ایران بسیار انتقادی است. شاید کمتر معمار دیگری را بتوان یافت که با این صراحت به نقد فرنگی مآبی در معماری معاصر پرداخته باشد. برای نمونه، او مخالف ساختمانهایی در تهران است که اسکلت فلزی را با شیشه روپوش میکنند. معتقد است این روش اصلا با وضع اقلیم تهران سازگار نیست. به علاوه، در ساخت-و-سازهای متعارف هم منتقد از دست رفتن اصول خانهسازی معماری ایرانی است. یکی از مهمترین این اصول «رون» یا راسته و جهت ساختمان است. هر شهری و هر منطقهای برای خود جهت و راسته معینی دارد که متناسب با آب و هوای تابستان و زمستان آن است. اما به هم زدن این رونها باعث شده خانههایی ساخته شود که در تابستان گرم و در زمستان سرد است.[۶۳] به همین ترتیب، او از اداهای سنتی هم پرهیز دارد. معماری سنتی را اصل و اصول آن میداند که تطابق با اقلیم و دانش بومی است نه تقلید از ظاهر معماری دورههای پیشین مثلا صفویه.[۶۴] بولوارسازی را هم بیماری میداند زیرا که «بر تن درست بازارها، تیمها، کاروانسراها و گرمابهها و کوی و برزنهای آراسته و سر تا پای ما تاخته و آنها را رنجور کرده و از پا انداخته است». بحث او البته مخالفت با نوسازی نیست. مخالفت با قربان کردن «رهآوردهای تمدن باختری» است. «کدام بولواری در جهان به زیبایی چهارباغ و فراختر از خیابان زند است؟ کدام میدانی بزرگتر از نقش جهان در نیمه دیگر جهان وجود دارد که بازارها، مسجدها، کاخها و کاروانسراهای پیرامونش به این آهنگ و اندام باشد؟»[۶۵] حتی خیابانکشی جدید و پراکنده ساختن مغازهها در دو طرف آن را هم نمیپسندد. بازار سایهپوش سنتی را مناسب اقلیم ما میداند. «آفتاب تند تابستان و سرمای سوزناک زمستان پیشهور ایرانی را واداشته که در زیر سایه بازار دکانی بگیرد.»[۶۶]
استاد پیرنیا با موسیقی هم نیک آشنا بود. معتقد بود هر مجموعه بنایی متناسب با گوشهای از موسیقی ایرانی است. میان منطق معماری بومی و موسیقی ما همسازی میدید. «از سردر بازار قیصریه که وارد میدان میشوید احساس میکنید دستگاه شور برای شما زمزمه میکند. اول طاقنماهای موزون را میبینید که این درآمد شور است که در چند پرده نزدیک به هم نواخته میشوند. آرام آرام پیش میرویم تا ناگهان به عالی قاپو میرسیم که همان شهناز است. بعد به زیرافکن و فرود میآید و باز میرسیم به مسجد امام که همان گوشه اوج است و بعد مسجد شیخ لطفالله که گوشه سلمک را تداعی میکند.»[۶۷]
پیرنیا چندان ارادتی به خاورشناسان نداشت. ارزش کارهای آنها را میدانست ولی معتقد بود: «خانهخدا داند در خانه چیست.» این است که هر جا از کارهای آنان یاد میکند فراموش نمیکند که خطاهای آنها را نیز متذکر شود. از جمله در زمینه تعیین عمر ابنیه تاریخی که کاری محتاج دقت و شناخت ژرف از دورههای معماری ایران است.[۶۸] آیتی بود در شناخت مرز و بوم خویش و عارف معماری ایران. نبضاش با خاک و گل این سرزمین میزد.
۶۳. هوشنگ سیحون – زاده ۱۲۹۹ در تهران
معمار متجدد، خلاق و سنتگرا، طراح آرامگاه خیام
دوران زندگی سیحون -به قول حسین امانت شاگرد و همکار او[۶۹]– آینه ای از تجدد ایرانی است. در یکی از مهمترین خانوادههای فرهنگ ایران به دنیا آمد که به طور خاص به حفظ میراث موسیقی ایران همت کردند. پدربزرگش میرزا عبدالله از ردیفشناسان بزرگ موسیقی است و مادرش نوازنده تار و سه تار بود. خود او به نقاشی علاقه بسیار داشت چندان که شوق نقاشی او را به شاگردی استاد بهزاد کشاند. بخت، معجزه یا چنانکه خود دوست داشت بنامد «معما»ی زندگی راه او را به معماری باز کرد و در دورانی که فرانسویها در ایران استادان معماری بودند در مکتب آنان درس خواند و بورس گرفت و به فرانسه رفت و وقتی در ۲۵ سالگی برگشت حاصل کار دیپلم خود را که طراحی آرامگاه ابن سینا بود ارائه و اجرا کرد. سپس به ریاست دانشکده هنرهای زیبا انتخاب شد و بر نسلی از دانشجویان این دانشکده تاثیر ماندگار داشت. خود ضمن نقدی بر فرنگی مآبی و تقلید عینی معماری فرنگی در ایران میگوید برنامه دانشکده هنرهای زیبا تغییر خواهد کرد و «سعی خواهیم کرد که این برنامه با برنامۀ مدارس مهم معماری دنیا تطبیق کند. از این گذشته خواهیم کوشید تا آنچه انجام میگیرد موافق باشد با سـنن ملی و واقعیتهای جغرافیایی خودمان … حتی قصد داریم برنامههایی تنظیم کنیم که بیشتر از سابق دربارۀ معماری قدیمی ما مطالعه شود».[۷۰]
سیحون خود از پیشگامان این مطالعات بود و برنامههای متعدد سفر در ایران برای دانشجویان ترتیب میداد تا آنها بتوانند از نزدیک معماری ایرانی را بشناسند. «مجموعه کروکیهای مهندس سیحون از دورافتاده ترین نقاط ایران نشاندهنده معماری ارزشمند و بسیار زیبای ایران زمین است.»[۷۱] کارهای مشهور او مثل آرامگاه خیام در نیشابور و آرامگاه نادر در مشهد سبک کار او را از این منظر بخوبی نمایندگی میکند. درباره آرامگاه خیام میگوید: «چند عامل را در نظر گرفتم: یکی میل خود شاعر که گفته است قبرش پوشیده نباشد تا در فصل بهار شکوفه روی آن بریزد. دیگر زمان زندگی خیام کـه دورۀ سلجوقی بود. سوم اینکه خیام شاعری بود ظریف و عظیم. چهارم اینکه خیام شهرت فوقالعادهای در ریاضیات و نجوم داشت. با در نظر گرفتن این مطالب من بنایی ساختم کشیده و بلند و باز از بالا و از هر طرف با گـنبدی الهـام گرفته از گنبد سلجوقی و برجی مرکب از ده لوزی که در بالا با هم به شکلی تلفیق میشوند و گنبد سلجوقی را به شکل نیم رخ ایجاد میکنند. وسط این لوزیها باز است. از پایه تا گنبد عوامل و اشکال ریاضی در بـنا دیده میشود. پشت برج هفتچشمه موجود است که روی اصول ریاضی ساخته شده است که مشتقاتی از شکل اصلی مثلث را تشکیل میدهد.»[۷۲]
گرچه برخی شاگردان او این سبک را -همانند کار حسین امانت در بنای یادبود شهیاد- نوستالژیک مینامند[۷۳] اما اجماع عمومی کسانی که با این بناها روبرو میشوند این است که هنر معماری ایرانی در آنها با معماری مدرن بخوبی درآمیخته و یکپارچه شده است. با اینهمه، سیحون در طراحی بسیاری از تاسیسات و نهادهای جدید هم کار کرده است. از سینما و آتشنشانی تا پرورشگاه و سازمانهای اداری و ساخت خانه و لابراتور و ویلا و کارخانه و پارک و بیمارستان. اما منظر اصلی فکر معمارانهاش دوری از تقلید و توجه به محیط بومی و درک تداوم و حفظ آن است: «منکر این نمی توان شد که شهر باید وسعت یابد و ترقی کند ولی راه این نیست که ساختمان قدیمی را خراب کنند یا ضایع نمایند و جایش ساختمانهای جدید بـه صورتهای زشت بسازند. راه صحیح این است که کلیه عوامل قدیمی خوب را مرمت کنند و نگه دارند و اگر میخواهند در جوارش کاری انجام بدهند باید بنای جدید روی اسلوب صحیح باشد که با عوامل ساختمانی قـدیم جـور در بیاید و یک هماهنگی واقعی در کار قدیم و جدید باشد.»[۷۴]
سیحون نشان داد که در کار معماری خلق و آفرینش است که ارزش دارد نه تقلید. و راهنمایی بود برای معماران بعد از خود.[۷۵] استاد وقتی از ایران رفت دیگر کار معماری نکرد و صرفا به نقاشی پرداخت و در آن کار نیز خلاقیت و بدیههپردازیاش آشکار است. همسرش معصومه سیحون (نوشین) از نقاشان بنام ایران و بنیانگذار قدیمیترین گالری هنر ایران است. بنابرین، آنها در حلقه زوجهای تاثیرگذار دوران معاصر قرار میگیرند.
۶۴. ستّاره فرمانفرمائیان، زاده ۱۲۹۹ شیراز
بنیانگذار مددکاری اجتماعی در ایران
ستاره خانم فرمانفرمائیان در خانوادهای از اعیان و سیاستمداران قاجار پرورش یافت. در ایام جنگ جهانی اول که پدرش شاهزاده عبدالحسین فرمانفرما والی فارس بود به دنیا آمد و پانزدهمین فرزند از سی و شش فرزند فرمانفرما بود. با کودتای ۱۲۹۹ فرمانفرما ناچار به تهران بازگشت و دستگیر شد. دو پسرش هم یکی نصرتالدوله وزیر خارجه و دیگری سالار لشکر بازداشت شدند.[۷۶] او بعد از عزل سیدضیاء و پایان حکومت ۱۰۰ روزه او به همراه پسرانش آزاد شد ولی تا آخر عمر همچون دیگر وابستگان دربار قاجاری زیر نظر بود.[۷۷]
ستّاره در این دوره و در باغ شاه بزرگ شد که حال محل زندگی آنان شده بود و تقریبا یک محله بود و از آهنگری و نجاری تا لبنیاتسازی و حمام و آشپزخانه در آن وجود داشت و آب قنات فرمانفرما از آن میگذشت و دهها عضو خانواده بزرگ فرمانفرما و همسران و مهمانان و خدمتکاران ایشان (ننهها، معلمان سرخانه، نگهبانها، مباشرین، منشیها، آشپزها، باربرها و رعایا و مراجعین و دیگران) به آن متکی بودند.[۷۸] زندگی آنها اشرافی نبود خاصه به خاطر اینکه در دوره رضاشاه داراییهای پدر یک به یک از دست میرفت و پدر هم هر چه بیشتر مقتصد میشد. با این حال، هنوز مراجعین زیادی داشت که جماعتی از آنها رعایا و طبقات محروم جامعه بودند. و ستّاره از همان کودکی برای این افراد دلسوزی میکرد. پدر و مادر او نیز هر دو مقید به کمک به محرومین بودند. فرمانفرما که از مشروطهخواهان بود به تحصیل و بهداشت و عدالت برای عموم علاقه داشت و در مدت کوتاهی که نخستوزیر بود وزارت صحیه را بنیاد نهاد و قطعه زمینی را هم برای تاسیس انستیتو پاستور اهدا کرد تا کار مایهکوبی برای مبارزه با آبله را دنبال کند.[۷۹] این رفتار الگویی برای ستّاره شد که پدر برایش قهرمان بود و بخش مهمی از خاطراتش را به پدر اختصاص داده است.
ستاره در اسفند ۱۳۲۳ با قطار به قصد مشهد حرکت کرد تا از آنجا به زاهدان و سپس به هند برود و با کشتی از بمبئی رهسپار آمریکا شود. وقتی قطار از جنوب تهران عبور میکرد شاهد فلاکت مردم بود و با خود فکر کرد: «من به جستجوی راهی برای کمک به همین بیچارگان تن به این سفر دادهام.»[۸۰] این سفری بود که در آن دوران معدودی از زنان ممکن بود به آن تن دهند آن هم از مسیری پرخطر که هم به خاطر تنشهای جنگ جهانی و هم ایام تب و تاب استقلال هند آشوبزده بود. ولی این سفر موجب شد او به گاندی علاقهمند شود: «به ویژه این آموزهاش که یک کشور، مانند یک انسان، باید به خود متکی باشد.»[۸۱] بعد از سه ماه سفر زمینی و دریایی به غرب آمریکا رسید و به کمک دکتر ساموئل جردن که از ایران با خانواده او آشنا بود در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در رشته جامعهشناسی ثبت نام کرد.[۸۲] اما علاقهاش به کارهای عملی اجتماعی موجب شد رشته مددکاری اجتماعی را هم بخواند و از این راه بود که دریافت چگونه میتواند کارهای خیریه را از حالت فردی و «صدقه» بیرون بیاورد. برای کمک به سالمندان، کودکان بیسرپرست، معلولان، بیماران روانی، معتادان، سیلزدگان، روشندلان و بیکاران تشکیل سازمان لازم بود و جذب داوطلبان. او خود در سازمانهای مختلف آمریکایی در این زمینهها کارآموزی کرد تا به ظرایف و روشهای کار با این گروهها آشنا شود.[۸۳] این نقطه عطفی در زندگی ایرانیان و گذار مهمی از دنیای قدیم به دنیای مدرن بود و ستاره در این شناخت و تغییر پیشگام بود. پیش از آنکه بتواند به ایران برگردد مدتی در شرکتی نفتی کار کرد که با ایران دوره مصدق قصد همکاری داشت اما در این میانه کودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد و مصدق که از خویشان خانواده فرمانفرما بود محاکمه و زندانی شد. ستاره ناچار دعوت به همکاری سازمان ملل را پذیرفت تا مدتی در مقام مشاور رفاه اجتماعی برای دفتر یونسکو در عراق کار کند.[۸۴] نهایتا در ۱۳۳۷ به وطن بازگشت و توانست با کمک حسین علاء که از دوستان پدر و از خویشان دور آنها بود و حال وزیر دربار شده بود مدرسه عالی مددکاری اجتماعی را راه اندازی کند و خانواده و برادران تحصیلکردهاش هم به او کمک کردند.[۸۵] علاء نیز ریاست هیات امنا شد. در این زمان بسیاری از ۶۲ هزار روستای ایران هنوز راه و مدرسه و برق و آب سالم و مرکز درمانی نداشتند. اما آمادگی لازم هم برای پذیرش مددکاران وجود نداشت چنانکه زنان مددکار را نمیپذیرفتند و مردان جوان مددکار هم برای کار در روستاها با مشکل غریبگی و عدم اعتماد روبرو میشدند.
وضعیت در حاشیه شهرها و خاصه در مورد محرومین هم بهتر نبود. در واقع، فلاکت محرومان کشور چیزی فراتر از تصور بود چندان که بازدید او و دانشجویانش از پرورشگاه امین آباد و تیمارستان شهر تهران آنها را شوکه کرد. «ساکنین ژندهپوش و کثیف تیمارستان شهر» را پرستاران بسیار خشن نگهداری میکردند و در «زیرزمینهای تاریک که سالها رنگ نظافت ندیده بود بیماران به اصطلاح خطرناک به زنجیر بسته شده بودند». سلول آنها پوشیده از مدفوع بود. تیمارستان پزشکان متخصص هم نداشت. «بدتر از این تیمارستان یتیمخانه بود.» کودکان اغلب دچار سوءتغذیه بودند و سرپرستی آنها را به دست گدایان و روسپیان بازداشتشده داده بودند تا به جای رفتن به زندان به کار تیمارداری مشغول باشند.[۸۶] از آن بدتر، مدیر این یتیمخانه هم با مددکاران جوان سر خصومت داشت و حاضر نبود آنها را بپذیرد.[۸۷] نفوذ در قلعه نظام پدرسالار آسان نبود.
اهمیت کار ستاره در این بود که نشان دهد دنیای جدید برای این اقشار و گروههای اجتماعی طرحهای مدیریت منصفانه دارد و نمیتوان این گروهها را به امان خدا رها کرد یا صرفا با کمک گهگاهی خیرخواهان اداره کرد و آنها را به دست مدیران نااهل سپرد. با کمک شهردار وقت تهران و گروهی از پزشکان و مددکاران و کمک گرفتن از برنامه سازمان ملل در تهران ظرف سه ماه برنامه نظافت و ترمیم ساختمانها، رنگ زدن، سنگفرش کردن، باغچهآرایی و تزئینات داخلی، و نیز آغاز درمان و انتقال انجام شد و نهایتا شهردار یک متخصص اعصاب و روان را به مدیریت پرورشگاه انتخاب کرد و کار اداره کودکان به زنان دورهدیدهای سپرده شد که با آگهی ستاره جلب شده بودند تا برای کودکان مادر باشند.[۸۸] والدین این کودکان مشخص نبود و چه بسا کودک سرراهی بودند. بنابرین، در قدم بعدی ستاره با کمک کارشناسان ثبت احوال برای تمام کودکان شناسنامه (با پدر و مادر فرضی) تهیه کرد تا در بزرگسالی احساس بیهویتی نکنند.[۸۹] بیماران روانی هم حال به فعالیتهای کشاورزی مشغول شده بودند. ستاره در سال بعد توجه خود را به زندانیان معطوف کرد تا زندانی پس از آزادی آموزش ببیند و به کار و حرفهای مشغول شود. تهیه پیشنویسهای قانونی در حوزه مددکاری اجتماعی را دنبال میکرد. این چرخش مهمی در آموزش و کار گروهی و توجه به امکانات مدیریتی دنیای جدید بود که همزمان در دیگر بخشهای اداره کشور مورد توجه قرار میگرفت. تحولات دهه ۴۰ شمسی حاصل این کوششها بود. چنانکه کارهای ستاره نیز گسترش یافت و او توانست با افتتاح مراکز حمایتی و آموزشی و درمانی جدید ایدههای تازه در زمینه بهداشت، تغذیه، مراقبت از کودکان، اصول تنظیم خانواده، کاریابی و دیگر برنامههای آموزشی را در میان هزاران خانواده ترویج کند.[۹۰]
۶۵. احسان یارشاطر – زاده ۱۲۹۹ در همدان
ادیب، مورخ، زبانشناس، ناشر، بنیانگذار دانشنامه ایرانیکا و یادآور بزرگ فرهنگ ایران
یارشاطر کودکی سختی داشت. مادرش زنی فرشته خصال بود و فرهیخته که موسیقی میدانست و انگلیسی میخواند و صدایی خوش داشت اما از هفت سالگیِ احسان سخت بیمار شد و نهایتا از دست رفت. مرگ مادر ضربه هولناکی به احسان بود که با مرگ پدر در سال بعد بدتر شد ولی این مرگ مادر بود که هرگز از یاد نبرد خاصه آنکه زندگی او و خواهر و برادرانش از هم گسست و هر کدام به ناچار نزد یکی از خویشان میزیست. خودش میگوید زندگیام تحتالشعاع مرگ مادر قرار گرفت و در نوجوانی تصور میکردم نام یارشاطر برای من مناسب نیست و بهتر است نامم «افسرده» باشد؛ و حتی دوبار دست به خودکشی زد.[۹۱]
یارشاطر مصمم بود که درس بخواند. میگوید خواست و یاد مادر او را در این راه مصمم میساخت[۹۲] و همین عزم جزم بود که راه او را بزودی باز کرد. در ۱۵ سالگی از اولین محصلان دانشسرای عالی بود که بهترین استادان زمانه در آن تدریس میکردند از بدیع الزمان فروزانفر و بهار تا علی اصغر حکمت و بهمنیار.[۹۳] و در ۱۹ سالگی مسیر زندگی او در آشنایی با ابراهیم پورداوود عوض شد که از ۱۳۱۸ به ایران آمد و به تدریس آغاز کرد.[۹۴] یک دوره ادبیات خواند. یک دوره حقوق خواند. در هر دو لیسانس گرفت. بعد برای فوق لیسانس در تعلیم و تربیت به لندن سفر کرد که به دلیل آشنایی با والتر هنینگ علامه زبانهای باستانی به زبانشناسی تاریخی تغییر کرد. سپس در بازگشت به ایران یکبار دکتری ادبیات را تمام کرد و باری دیگر در حوزه زبانشناسی تاریخی و مطالعه لهجههای ایرانی دکتری گرفت. وسعت و ژرفای دانش او و تحصیلات عالیاش و توجهی که پورداوود به او داشت سبب شد که وقتی استاد پورداوود از کار تدریس بازنشسته شد، یارشاطر در ۳۳ سالگی به جای استاد بر کرسی تدریس زبان و فرهنگ باستانی ایران بنشیند.[۹۵]
در سی سالگی، یارشاطر دانشوری جوان و برازنده بود که آنچه او را متمایز میساخت نگاه عمیقش به فرهنگ ایران و جهان بود. اگر بخواهیم میزان دانش و بینش او را بشناسیم باید مقالهای را بازخوانی کنیم که او به کنفرانس یونسکو در مورد ارزش تربیت تاریخی ارائه کرده است (۱۳۳۰). مقالهای که هم علاقه او را به تاریخ و تعلیم و تربیت نشان میدهد و هم فضایل علمی و فرهنگی و مشی علمی او را آشکار میسازد. طرحی که او برای تعلیم تاریخ به کودکان در این مقاله آورده است امروز نیز همچنان بکر و تازه است.[۹۶]
بجز کارهای علمی، یارشاطر به کار نشر و رسانه نیز علاقهمند بود. در مجله سخن همکاری و سردبیری داشت. مجله راهنمای کتاب را خاص نقد کتاب بنیان گذاشت که اولین نشریه از نوع خود بود. بنگاه ترجمه و نشر کتاب را راهاندازی کرد تا آثار خارجی مستقیم از اصل هر متنی (آلمانی، انگلیسی، عربی، روسی، فرانسوی) ترجمه شود[۹۷] و اینهمه برای روشنگری در جامعه تحولخواه ایرانی: «من معتقد بودم که زمان آن است که ما مغز و معنی تمدن غربی را بفهمیم و آنچه را به کارمان میآید از آن اقتباس کنیم و همیشه از خود میپرسیدم نقش من در این میانه چه میتواند باشد. شاید پرسش محوری زندگی من همین بود.»[۹۸] او مانند نخبگان دوره خود از یک سو منتقد فرنگی مآبی است و از دیگر سو نگران جدا ماندن ایرانیان از فرنگان. او میبیند که در رویارویی ایرانیان و فرنگان «آداب دیرینه ما رو به زوال گذاشت. پاس پدر و مادر کاهش یافت. آموختن زبان ملی نقصان گرفت و آشنایی با ادبیات آن از اعتبار افتاد. خرید ساختههای وطنی بوی حقارت گرفت و پیروی از آداب فرنگی مایه فخر و نازش شد.»[۹۹] مانند آل احمد اذعان دارد که «فرنگی مآبی به غربزدگی کشید»؛[۱۰۰] اما از یک دهه قبل از آل احمد به بیان نگرانیهای خود میپرداخت و توصیههای او برای اخذ تمدن غربی سخنان فخرالدین شادمان را به یاد میآورد.[۱۰۱] مقالهای که یارشاطر در این خصوص نوشته است (۱۳۳۱) تنها چند سال پس از «تسخیر تمدن فرنگی» (۱۳۲۷) نوشته شادمان است. نوشتههایی که در زمان خود چندان نامآور نشدند تا وقتی نوعی خودآگاهی فرهنگی در دهه ۴۰ عمومیت یافت و مساله غربزدگی را وارد گفتار عمومیکرد.
او که به «نظریه زادن و بالیدن و فرسودن تمدنها» قائل است بخش بزرگی از مشکلات ما را به خاطر کهنسالی تمدن ایرانی میداند. ولی میگوید از این نظریه در توضیح وجوه تاریخ ایران در سدههای اخیر استفاده نشده است.[۱۰۲] از همین دیدگاه هم هست که منتقد ادوارد سعید و «شرق شناسی» او ست و کتاب سعید را حربهای در دست کسانی میبیند که «هیچ تقصیری را به گردن نمیگیرند و دیگری را که غرب باشد مسئول همه مصائب و عقبماندگیها و کوتاهیهایی که محصول سالخوردگی است میشمارند.»[۱۰۳] او خواستار آموختن و اقتباس از غربیان است ولی هشدار میدهد که نباید «خود را فراموش کنیم و در خیرگی تقلید، از لطایف هنری و آداب پسندیده ایرانی بگذریم»؛ چنانکه نباید «در راه اقتباس هوسبازی و کوتهفکری کنیم و صورت فریبا را بر معنی درست بگزینیم. از تمدن نو به جامه غربی و الفاظ فرنگی و خانههای بی حیاط و نشستن بر صندلی خرسند شویم».[۱۰۴]
یارشاطر در جایی میایستد که از یک سو نقطه تعادل میان سنت و تجدد یا ایرانیان و فرنگان است و از سوی دیگر درک پیوندهای ما با اسلام و فرهنگ و زبان عربی. از این رو، برخلاف گروه بزرگی از تجددگرایان این ایده به نظرش باطل میآید که «گرویدن به کیش اسلام و یا توطئهها و دسیسههای پنهان غربیان» باعث مشکلات خاورمیانه شده باشد.[۱۰۵]
یارشاطر از آن گروه دانشوران ایرانی است که میخواستند سهم ایران را در تحولات جهان ایرانی و تمدن اسلامی نشان دهند. خود او در نقد دایرهالمعارف اسلام خاورشناسان مینویسد که سهم ایران در آن اندک است و اسلامی که خاورشناسان در این دایرهالمعارف درباره آن نوشتهاند اسلامی است که از طریق عثمانی میشناختهاند. بنابرین بسیاری از جزئیات فرهنگ عثمانی در آن آمده است اما حتی نام بزرگان ایران همچون امیرکبیر در آن از قلم افتاده است.[۱۰۶] در مقالهای در کتاب «حضور ایران در جهان اسلام»، یارشاطر از سهم ایرانیان در تمدن اسلامی دفاع میکند و در این مسیر همراه است با بسیاری از دانشوران دیگر دوره خود که میخواستند هویت مستقل ایرانی را از هویت عربی-اسلامی متمایز کنند. کار یارشاطر را اصولا باید در همین موضوع خلاصه کرد: حضور ایران در جهان اسلام[۱۰۷] و متمایز ساختن آن از میراث عربی. تا زمان او از چشم جهان غربی هر چه آثار عربی بود به پای میراث اعراب نوشته میشد. گرچه بسیاری از بزرگانی که به عربی نوشته بودند اساسا ایرانی بودند و این موضوعی است که از قدیم امری شناخته بوده است چنان که ابن خلدون نیز به آن تصریح دارد.[۱۰۸] اما در موج ناسیونالیسم عربی معاصر همه اینها بدون اشاره به سهم ایران حاصل کار اعراب دانسته میشد.
یارشاطر مثل بسیاری از دانشوران ایرانی هویت ایرانی را با زبان فارسی یگانه مییابد و برای گذار از بحران هویت کنونی نیز به گنجینه زبان فارسی تکیه میکند: «زبان فارسی بستر فرهنگ و تمدن و تاریخ ما، گنجینه افکار ما و دستمایه شاعران و نویسندگان ما ست.»[۱۰۹] در عین حال معتقد است که باید از آنچه خاورشناسان درباره ایران پژوهیدهاند بیاموزیم و از آن تن نزنیم و «مآثر خویش را با مزایای نهضت غرب بیامیزیم».[۱۱۰] او میخواهد هم «ازخودبیگانگی» را نفی کند و هم از «خودبزرگبینی» پرهیز دهد. هدف از دید او «مهر ایران بی حاجت غلو و خویشتنبینی» است.[۱۱۱]
یارشاطر از جنبههای استعماری غرب البته غافل نیست. میداند که برای مردمی سربلند، خواری در مقابل قدرتهای دیگر تا چه اندازه تکاندهنده است وانقلاب اخیر ایران را نیز «پاسخی خشمآمیز به مجموعه احوالی که هویت و غرور ملی ما را تهدید میکرد» ارزیابی میکند.[۱۱۲]
ارزش کار یارشاطر در الگویی است که برای مطالعات ایرانی باقی گذاشته است. او در دورانی که ایرانشناسی به حضیض خود رسیده بود دوباره پرچم این رشته را برافراشت و با پشتکاری حیرت انگیز، قناعت فوقالعاده و آیندهنگری کمیاب پایهگذار دانشنامه ایرانیکا شد. دانشنامهای که اصلا به اعتبار او شکل گرفت و بتدریج شماری از نامآوران فرهنگ ایران گرد آن جمع آمدند و بهترین محققان ایران و فرنگستان برای آن مقاله نوشتند. او از تبار مردان بلندهمت دوره معاصر همچون دهخدا ست که یک پروژه اصلی را تمام عمر ادامه دادند و به یمن عزم و دانش و مدیریت خود آن را به سامان رساندند.
او سالها دور از وطن زیست اما در وطن زیست و برای وطن کار کرد و حاصل آن دانشنامهای بزرگ و جهانی درباره ایران و سرزمینهای ایرانی است: «هر جا که زبانی از زبانهای ایرانی رواج دارد.» -دانشنامهای که نخست با دانشنامه ایران و اسلام زمانی که خود او هنوز در وطن بود شروع شد و عمدتا بر اساس ترجمه دایرهالمعارف اسلام با مقالات تالیفی جدید درباره ایران. یارشاطر معتقد بود که «وطندوستی راستین بیش از همه این است که هر کس در هر کاری که هست به مقتضای آن وفا کند و داد آن را بدهد.»[۱۱۳] و خود چنین بود و نام ایران را بلند برداشت و مآثر ایرانی را به زبان روز جهان به همگان شناساند. ایرانیکا نام و یاد و فرهنگ ایران را به جایگاه متین و اصیل خود در چشم جهانیان بازگرداند چندان که دیگر کسی نمیتواند آن را نادیده انگارد.
در کنار دانشنامه ایرانیکا که خود به تنهایی کاری عظیم است، یارشاطر سرویراستار مجموعه بزرگی از کارهای دانشگاهی دیگر به خواستاری دانشگاههای غرب یا با ترغیب آنها به انجام پروژههای ایرانشناسی بوده است. تنها یک دوره اخیر از این دست پروژهها دوره ۲۰ جلدی تاریخ ادبیات ایران از دیرزمان تا دوران کنونی است که نه تنها ادب فارسی که ادب زبانهای اقوام ایرانی را نیز در بر دارد.[۱۱۴]
آثار دانشنامهای یارشاطر الگوی اصلی دو دایرهالمعارف بزرگ بعد از انقلاب بوده است و در نهضت دایرهالمعارف نویسی سالهای ۶۰ و ۷۰ کاملا نفوذ داشته است. دایرهالمعارف بزرگ اسلامی به همت کاظم بجنوردی آغاز به کار کرد تا مجموعهای سراسر تالیفی درباره فرهنگ ایران و اسلام ارائه دهد و دانشنامه جهان اسلام اساسا با تکیه به ترجمه دانشنامه ایرانیکا و نیز دایرهالمعارف اسلام به نوعی دنباله دانشنامه ایران و اسلام است که ده دفتر از آن به همت یارشاطر منتشر شده بود.
یارشاطر در وصف استاد خود هنینگ مینویسد: «طبعی مشکلپسند داشت. نه تنها سختکوش و کمالاندیش بود بلکه اصولا جز به مشکل و دشوار نمیپرداخت. تقریبا تمام کارهایی که در پیش گرفت در زمینه خود مردافکن و توانفرسا بود. تلاش او همه جا شیوه پهلوانی داشت. کار دشوار او را بر میانگیخت و یاراییاش در کار آخر نداشت.»[۱۱۵] و این توصیف دقیقی از خود یارشاطر هم هست و اگر نبود آن را در استاد خود نمیدید. چنین است این توصیف او از استاد دیگرش پورداوود که چون آینهای از اخلاق والای یارشاطر است در اشاره به: «نجابت فکری او» و «انصافی که از آزادگی می زاید».[۱۱۶]
- تغییر مفهوم وطن از زادگاه به میهن و کشور و ایران و مرز سیاسی
- کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹
——————————-
[۱] مهرداد شیخان، «فیلم در جستجوی صبح را چگونه ساختم؟»، بخارا، شماره ۱۰۹ (آذر-دی ۱۳۹۴)، ص ۱۵۴.
[۲] عبدالرحیم جعفری، در جستجوی صبح، تهران: نشر نو، تاریخ مقدمه ۱۳۸۲، ص ۴.
[۳] همان، ص ۲۱.
[۴] همان، ص ۹۳.
[۵] همان، ص ۱۵۴.
[۶] همان، ص ۳۰.
[۷] در جستجوی صبح را از جمله به همین افراد تقدیم کرده است؛ همان، ص ۷.
[۸] همان، ص ۳۱۳.
[۹] رضا نوری، «عبدالرحیم جعفری؛ زدن رگ ‘امیرکبیر نشر ایران’ با تیغ انقلاب»، بی.بی.سی فارسی، ۱۴ آبان ۱۳۹۸/ ۵ نوامبر ۲۰۱۹،
https://www.bbc.com/persian/arts-50302582.
[۱۰] جعفری، در جستجوی صبح، پیشین، ص ۳۱۶.
[۱۱] همان، ص ۷۶۱.
[۱۲] همان، ص ۵۵۹.
[۱۳] همان، ص ۵۶۱.
[۱۴] همان، ص ۵۶۰.
[۱۵] همان، ص ۲۱۸.
[۱۶] همان، ۴۵۴.
[۱۷] بنگرید به: همان، ص ۷۶۳ به بعد.
[۱۸] همان، ص ۸۳۵ و ص ۸۳۸.
[۱۹] همان، ص ۳۷۶.
[۲۰] همان، صص ۳۱۵-۳۲۱.
[۲۱] همان، ص ۴۹۵.
[۲۲] همان، ص ۳، ص ۹ و نیز شرح درخشانی که از سفر خود و مادرش به مشهد داده است در صص ۴۲-۴۳.
[۲۳] بنگرید به گریه دردناک او در این بی پناهی در گفتگو با پزشک معالج چشمش: همان، صص ۶۸۸-۶۸۹.
[۲۴] همان، ص ۶۹۱.
[۲۵] برای نمونه بنگرید به: همان، ص ۸۹۹.
[۲۶] همان، ص ۷۴۰.
[۲۷] همان، ص ۳۴۲.
[۲۸] درباره سالزاد مطهری یک دو سال اختلاف وجود دارد. شناسنامهاش ۱۲۹۹ را نشان میدهد و زندگینامهاش ۱۲۹۸ و برخی منابع دیگر آن را ۱۲۹۷ یاد کردهاند. این اختلاف در مورد بسیاری شخصیتها تا زمان اجرایی شدن صدور شناسنامه در ایران دیده میشود.
[۲۹] پیام به ملت ایران (شخصیت و منزلت علمی آقای مرتضی مطهری)، ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸، سایت جامع امام خمینی،
[۳۰] مرتضی مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، قم: صدرا، چ۸: ۱۳۵۷، ص ۵۵.
[۳۱] هما ناطق، «استادم فریدون آدمیت»، کلک، شماره ۹۴ (دی ۱۳۷۶)، ص ۱۰.
[۳۲] همانجا به نقل از آدمیت.
[۳۳] همان، ص ۲۴.
[۳۴] بنگرید به: عبدالرضا هوشنگ مهدوی، «خاطرههایی از دکتر فریدون آدمیت»، بخارا، شماره ۶۵ (فروردین-اردیبهشت ۱۳۸۷)، قابل دسترسی در سایت مجله،
https://bukharamag.com/1387.03.2957.html
[۳۵] ناطق، «استادم»، پیشین، ص ۱۲.
[۳۶] همان، ص ۱۳.
[۳۷] بنگرید به مقاله بلند یا رساله کوتاه او با عنوان آشفتگی در فکر تاریخی که در ۱۳۶۰ منتشر شد.
[۳۸] محمود را سخت میستاید: «از معتقدان اصالت عقل بود، از آزادگان بود و به روشنسرای خرد تنها آموزگار هموطنم بود.» بنگرید به مقدمه آدمیت بر تاریخ فکر.
[۳۹] ناطق، «استادم فریدون آدمیت»، پیشین، صص ۱۵-۱۶.
[۴۰] فریدون آدمیت، تاریخ فکر از سومر تا یونان و روم، تهران: روشنگران، ۱۳۷۵، ص ۲۱۳.
[۴۱] عباس میلانی، «بازاندیشی در فکر تاریخی»، بررسی کتاب تاریخ فکر آدمیت، ایرانشناسی، سال ۹، شماره ۴ (زمستان ۱۳۷۶)، ص ۷۷۷.
[۴۲] تاریخ فکر، پیشین، ص ۲۱۷. نیز: همان، ص ۷۵.
[۴۳] همان، ص ۲۱۹.
[۴۴] میلانی، «بازاندیشی»، پیشین، ص ۷۷۵.
[۴۵] «محمدرحیم متقی ایروانی، بنیانگذار کفش ملی»، ذیل کارآفرینان ایرانی -داستانهای موفقیت، وبسایت ایراک،
[۴۶] برای دیدن عکسی از ایروانی با این کودکان و پرستاران آنها بنگرید به: محمد توکلی طرقی، «سرمایه دار ملی؛ محمد رحیم متقی ایروانی، بنیانگذار کفش ملی، کارآفرینی مشتری نواز و جهان منش»، مهرنامه، شماره ۱ (اسفند ۱۳۸۸)، ص ۱۲۲.
[۴۷] توکلی طرقی، همان، ص ۱۱۹.
[۴۸] “Rahim Irvani”, in: Abbas Milani, Eminent Persians: The Men and Women Who Made Modern Iran, ۱۹۴۱-۱۹۷۹, ۱/۶۲۴.
[۴۹] توکلی طرقی، «سرمایه دار ملی»، ص ۱۲۲.
[۵۰] همانجا.
[۵۱] بنگرید به شرحی که توکلی طرقی از شیوه کار او با کارکنان و آموزش آنها ارائه کرده است. همان، صص ۱۲۲-۱۲۳.
[۵۲] “Rahim Irvani”, Ibid., 1/626.
نیز: توکلی طرقی، «سرمایه دار ملی»، پیشین، ص ۱۱۹.
[۵۳] «محمدرحیم متقی ایروانی»، پیشین.
[۵۴] توکلی طرقی، همانجا.
[۵۵] همان، ص ۱۲۰.
[۵۶] از «زندگینامه استاد پیرنیا از زبان خود»، بنگرید به: محمد کریم پیرنیا، تحقیق در گذشته معماری ایران، تدوین غلامحسین معماریان، تهران: دانشگاه علم و صنعت ایران، ۱۳۷۸، ص ۶.
[۵۷] همان، ص ۱۶.
[۵۸] همان، صص ۱۸-۲۰.
[۵۹] بنگرید به: همان، ص ۲۵.
[۶۰] همان، ص ۳۵.
[۶۱] همان، صص ۵۰-۵۱.
[۶۲] همان، ص ۵۲.
[۶۳] همان، ص ۶۲.
[۶۴] حسین مسرت، مردی با باوری بلند و روشن، زندگی، آثار و افکار استاد پیرنیا، یزد: دبیرخانه جشنواره کشوری هنرهای تجسمی، ۱۳۷۷، ص ۵۹ و ص ۶۹.
[۶۵] «بیماری بولوار»، در: تحقیق در گذشته معماری، پیشین، ص ۱۱۰.
[۶۶] همان، ص ۱۱۶.
[۶۷] از مقاله او در مجله هنرهای تجسمی ( بهار ۱۳۷۷) به نقل از: مسرت، مردی با باوری بلند و روشن، پیشین، ص ۵۵.
[۶۸] تحقیق در گذشته معماری، پیشین، صص ۷۲-۸۰.
[۶۹] گفتگوی ویدئویی معین افنانی با حسین امانت درباره هوشنگ سیحون، بارگذاری اکتبر ۲۰۱۵، دقیقه ۷،
https://www.youtube.com/watch?v=5o_pTc3SZD0
[۷۰] گفتگوی فرخ غفاری با هوشنگ سیحون، آرش، شماره ۵، آذر ۱۳۴۱، قابل دسترسی در سایت معماری معاصر ایران،
https://shorturl.at/ppprq
[۷۱] علی اکبر صارمی، «مدرنیته و رهاوردهای آن در معماری و شهرسازی ایران»، گفتگو، شماره ۱۰ (زمستان ۱۳۷۴)، ص ۶۴.
[۷۲] مصاحبه با فرخ غفاری، پیشین.
[۷۳] صارمی، همان، ص ۶۵.
[۷۴] گفتگوی غفاری با سیحون، پیشین.
[۷۵] گفتگوی ویدئویی معین افنانی با حسین امانت، پیشین، دقیقه ۱۸.
[۷۶] ستاره فرمانفرمائیان و دونا مانکر، دختری از ایران، ترجمه مریم اعلایی، تهران: کارنگ، ۱۳۸۳، ص ۶۰.
[۷۷] همان، ص ۶۳.
[۷۸] همان، صص ۲۳-۲۵.
[۷۹] همان، صص ۵۵-۵۶.
[۸۰] همان، ص ۱۷۸.
[۸۱] همان، ص ۱۸۶.
[۸۲] همان، ص ۱۹۶.
[۸۳] همان، ص ۲۰۵.
[۸۴] همان، ص ۲۴۳.
[۸۵] همان، صص ۲۵۸-۲۶۱.
[۸۶] همان، ص ۲۶۷.
[۸۷] همان، ص ۲۷۲.
[۸۸] همان، صص ۲۷۵-۲۷۶.
[۸۹] همان، ص ۲۷۷.
[۹۰] همان، ص ۳۱۲.
[۹۱] ماندانا زندیان (گفتگوکننده)، احسان یارشاطر، لوس آنجلس: شرکت کتاب، ۱۳۹۵/۲۰۱۶، صص ۳۰-۳۱.
[۹۲] همان، صص ۳۶-۳۷.
[۹۳] همان، صص ۵۵-۵۶.
[۹۴] بنگرید به: «به یاد پورداود»، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، مرداد ۱۳۴۸، نقل شده در: حکمت تمدنی؛ گزیده آثار استاد احسان یارشاطر، به کوشش محمد توکلی طرقی، تورنتو: کتاب ایران نامگ، ۱۳۹۵/۲۰۱۶، صص ۹۱-۹۲.
[۹۵] احسان یارشاطر، «شرح حال»، در: حکمت تمدنی، ص ۷۷.
[۹۶] «گزارش کنفرانس یونسکو درباره توسعه تفاهم بین المللی از راه تدریس و تحریر تاریخ»، مجله آموزش و پرورش، آبان و آذر ۱۳۳۰، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، صص ۳۰۱-۳۰۳.
[۹۷] برای شرح مفصلی از زبان یارشاطر درباره تاسیس این انتشارات و آثاری که نشر کرد و تاثیری که در بهبود کار نشر گذاشت، بنگرید به: زندیان، احسان یارشاطر، پیشین، صص ۳۳۸-۳۴۶.
[۹۸] همان، ص ۲۱۴.
[۹۹] «هویت ملی»، مجله ایرانشناسی، تابستان ۱۳۷۳، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، ص ۵۲۸.
[۱۰۰] همانجا.
[۱۰۱] «شیوه انصاف»، مجله سخن، بهمن ۱۳۳۱، نقل شده در: حکمت تمدنی، ص ۳۱۲.
[۱۰۲] «در جستجوی راز بقا؛ مساله رستاخیر فزهنگی خراسان»، ترجمه سخنرانی در ۱۹۹۷، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، ص ۵۰۹.
[۱۰۳] همان، ص ۵۰۰.
[۱۰۴] «راه نو»، مجله سخن، اسفند ۱۳۳۱، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، ص ۳۱۶.
[۱۰۵] «در جستجوی راز بقا»، پیشین، ص ۵۰۰.
[۱۰۶] «مقدمه دانشنامه ایران و اسلام»، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، ص ۳۳۴.
[۱۰۷] «رستاخیز ایران و ظهور زبان و ادبیات ملی»، در کتاب حضور ایران در جهان اسلام، مجله ایرانشناسی، تابستان ۱۳۸۹، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، ص ۴۶۱. این مقاله را استاد یارشاطر به دانشور فقید احمد تفضلی تقدیم کرده است.
[۱۰۸] «در اینکه بیشتر دانشوران اسلام از نژاد غیرعرب اند»، فصل ۳۹ از: مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروین گنابادی، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۳۷، صص ۱۱۵۳-۱۱۵۷.
[۱۰۹] «هویت ملی»، پیشین، ص ۵۲۹.
[۱۱۰] «راه نو»، پیشین، صص ۳۱۷-۳۱۸.
[۱۱۱] «شیوه انصاف»، پیشین، ص ۳۱۴.
[۱۱۲] «هویت ملی»، پیشین، ص ۵۲۸.
[۱۱۳] «وطن پرستی»، مجله ایرانشناسی، بهار ۱۳۷۲، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، ص ۵۳۴.
[۱۱۴] بنگرید به: «شرح حال»، پیشین که در طول آن یارشاطر به آثار متعدد خود اشاره میآورد؛ از جمله ص ۸۷ درباره دوره تاریخ ادبیات ایران و نیز کارهای بزرگ دیگری مثل نظارت بر ترجمه تاریخ طبری در ۴۰ جلد و دهها اثر دیگر.
[۱۱۵] «دستبرد نابهنگام اجل»، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، خرداد و مرداد ۱۳۴۶، نقل شده در: حکمت تمدنی، پیشین، ص ۱۱۰.
[۱۱۶] «به یاد پورداود»، پیشین، ص ۹۵.