محمدحسن شهسواری
گفتوگو با نسیم مرعشی
انجمن رمان ۵۱
پاییز فصل آخر سال است (تهران: نشرچشمه، ۱۳۹۴)، رمان نسیم مرعشی، در کمتر از شش ماه به چاپ دوم رسید. این میان انبوه رمانهای چاپ شدهی همنسل اش اتفاق دیریابی است؛ و او از این جهت نویسندهی خوشاقبالی است. مرعشی نخواسته برای نوشتن اولین رمانش راه طولانیای برود. دست در انبان تجربهی شخصی زده، چشمها را فراخ کرده، ذهن را تمرکز داده و زندگی سه زن جوان را مصور کرده است. پاییز فصل آخر سال است، مانند بسیاری از رمانهای این روزهای جوانها تلخ است؛ اما مصنوعی و سطحی هم تلخ نیست. واقعاً زهر را در جان آدم میریزد. اگر این رمان و رمانهای مشابه آن را محصول اتفاقات سال ۸۸ است بنامم، سخنی به گزاف نگفتهام. اما حالا نسیم مرعشی آن آدم تلخ سه سال پیش نیست.
قبل از انتشار رمان ات، گرانترین جایزهی ادبی داستان کوتاه این سرزمین را از آن خودت کرده بودی. قبلترش هم «جایزهی داستان کوتاه بیهقی» را. همینطوری هم آدم نگران قضاوت دیگران در مورد اولین رمانش است. روزهای پس از چاپ پاییز فصل آخر سال است چطور گذشت؟
ماجرای طولانیشدن مراحل چاپ کتاب یکی از سختترین بخشهایش بود. من کتاب را سال ۹۰ شروع کردم. یک سال نوشتن نسخهی اول و یک سال نوشتن نسخهی دومش طول کشید. یعنی وقتی من جایزهی بیهقی را گرفتم، رمانم شش ماه بود که دست ناشر بود. رمان را که میدهی به ناشر دیگر همهچیز تمام شده است. کفتری را آب و دان دادهای و پرش دادهای توی هوا. بچهای را بزرگ کردهای و فرستادی سر خانه و زندگی خودش. بعدش دیگر باید از دور ببینی چه میکند. دستت بهش نمیرسد. من اولِ سالهای نوشتن بودم. چیز زیادی دربارهی سلیقهی خودم نمیدانستم. نمیدانستم قرار است داستانکوتاهنویس شوم یا رماننویس. نمیدانستم دوست دارم چهجور داستانهایی بنویسم (هنوز هم درست نمیدانم). هر روز سلیقهام و نظرم عوض میشد. آنوقت با این وضعیت رمانی که سال ۹۰ طرحش را نوشته بودم سال ۹۳ چاپ شد. یعنی درست وقتی که سهبار از اساس تصمیم گرفته بودم طور دیگری بنویسم. نگرانی از قضاوت دیگران یک بخش آن بود، قضاوت خودم یک بخش دیگر. ناشر که نسخهای از کار را داد تا برای ارشاد اصلاح کنم، صد بار به خودم بدوبیراه گفتم که چرا بیشتر از این کتاب را نخواندهام که اینجایش را اینطور بنویسم آنجایش را آنطور. کتاب که چاپ شد روزهای سخت تازه شروع شد. هربار مجبور بودم بخشهایی از آن را برای خواندن در رادیو و جلسهی نقد و سایت شهرکتاب و معرفی روزنامهها انتخاب کنم و بخشی که همهاش باب میلم باشد را پیدا نمیکردم. داستان «نخجیر» که جایزهی بیهقی را برد، یک سبک داستان بود، «رود» که «جایزهی داستان تهران» را برد یک سبک دیگر. رمانم با هر دوی آنها فرق داشت. و من مدام نگران این بودم که چرا کارهایم شبیه به هم نیست. چرا کارهای قبلی را اصلاً دوست ندارم. میترسیدم کسی رود را بخواند و به هوای آن برود سراغ رمان و سرخورده شود. شاید برای همین بود که توصیهکردنِ رمانم به دیگران اینقدر برایم سخت بود. هر کس میگفت رمان را خریده و قرار است بخواند، اضطرابهای من شروع میشد. کافی بود دو روز زنگ نزند تا من مطمئن شوم که خوانده و از آن متنفر بوده است. روزهای اول، اینکه میگفتند رمانم را دوست دارند، برایم باورکردنی نبود.
همین سختی باعث شد تا روزهای بعد از چاپ این رمان، ناگهان وسواسم در نوشتن زیاد شود و بالطبع لذتم از نوشتن کم شود. میدانم که هیچ کاری را نمیتوان تا ابد بازنویسی کرد اما دیگر نسخهای از هیچ نوشتهای را با رضایت به جایی نمیدهم. یک جایی چشمهایم را میبندم میگویم «تا من حواسم نیست، برو سمت سرنوشتت.» و بعد اضطرابها شروع میشود.
با این اوضاع سخت و اعتمادبهنفسی که بعد از چاپ کتاب روزبهروز از بین میرفت، پرفروششدن کتاب کمی به من کمک کرد. جایزهها هم همینطور. با خودت میگویی لابد آنقدرها هم که فکر میکنی بد نشده. هر چند که ایرادهای همان دو داستان جایزهگرفته را الان میدانم و اگر تا الان برای بازنویسیشان وقت داشتم، میدانستم باید چهکار کنم تا درست شوند.
این خلاصهداستان را دوباره بخوان: «لیلا با مرد مورد علاقهاش ازدواج میکند و ذرهذره زندگیاش را با شوق میسازد. مرد قصد مهاجرت میکند. به لیلا میگوید همراهش بیاید. لیلا میگوید نه. مطمئن است مرد بدون او نمیرود. اما میرود. لیلا بهلحاظ احساسی و روانی بههم میریزد. کمکم برای بازگشت به زندگی و دواندن ریشه در وطن در روزنامهای کار میکند. طراوت به او باز میگردد اما…» ادامهاش را نمیگویم تا داستان لو نرود. بهنظر خودت لیلا چهکار باید میکرد که در هر دو بخش (ازدواج و کار) شکست نمیخورد. اصلاً چقدر خودش تقصیرکار است؟
چه سؤال سختی. کاش میشد بگویم بروید از خودشان بپرسید. حالا هم که لابد دیگر بزرگ شدهاند! چیزی که من فکر میکنم این است که لیلا کار زیادی هم نمیتوانست برای تغییر زندگیاش بکند. اصلاً موجودیت این رمان بر این بنا شده که «همهاش دست خودت نیست.» تازه این فقط برای لیلاست. در مورد بقیه میشود گفت که «هیچیاش دست خودت نیست.» شاید چیزی که میتوانست ماجرا را عوض کند این بود که لیلا لج نمیکرد و مثل یک زنِ مطیع دنبال شوهرش میرفت. اما باز هم مطمئن نیستم اگر لج نمیکرد و اگر مطیع بود و اگر میرفت و حتی اگر شوهرش میماند، چیز زیادی برایش عوض میشد. اگر قرار بود داستان لیلا را طور دیگری بنویسم یا قرار بود بقیهی داستان دخترها را بنویسم، سرنوشتی غیر از این نمیتوانستم لااقل برای لیلا بنویسم. زندگیاش با میثاق در گذشته خوب و شیرین بود. در کودکیاش هم فکر نمیکنم مشکل خاصی داشت. زندگی لیلا آنقدر غیرعادی خوب بود که نمیشد فکر کرد همیشه همهچیز برایش همینطوری پیش میرود. بالاخره زندگی یک جایی چهرهی واقعیاش را به هر کسی نشان میدهد.
حالا از آن طرف به قضیهی نگاه کنیم. جامعهی ایرانی چه خصوصیاتی دارد که دخترانش هر چه بکنند نمیتوانند آن چنان تغییری در سرنوشت مقرر خویش صورت دهند؟
یکجایی از قول روجا یک چیزهایی نوشتهام، یکجاهایی هم از قول شبانه. دخترهای این نسل بهنظر من طفلکیترین دخترهای تاریخاند. مخصوصاً دخترهایی که زندگی نباتی را دوست ندارند و قرار نیست مثل مادرهایشان زندگی کنند و نمیتوانند مثل دخترهایشان زندگی کنند (امیدوارم دخترهایشان سرنوشت بهتری داشته باشند). این دخترها قلبشان مال گذشته است و مغزشان مال آینده. هر کدام از طرفی آنقدر آنها را میکشد تا در نهایت تکهتکه میشوند. آنها میدانند که باید کاری کنند، چیزی را عوض کنند و بجنگند. اما هنوز زورش را ندارند. دلشان میخواهد مثل تمام زنهای تاریخ، تا اینجای تاریخ، زندگی کنند. اما عقلشان میگوید نباید این کار را بکنند. باید مستقل شوند. باید مرد بار بیایند (کاش فمینیستها من را نکشند. این فقط یک اصطلاح است).
مشکل شبانه اما پربسامدترین مشکل زنان امروز ایران است! که «کولت داولینگ» از آن بهعنوان «عقدهی سیندرلا» نام برده؛ همان ترس زنان از استقلال. او معتقد است دختران بهواسطهی شکل تربیتشان در جامعهی مردسالار، همواره دنبال یک شاهزاده هستند که با اسب سفید بیاید و از آنان حمایت کند. شخصیت اصلی بسیاری از رمانهایی که زنان نویسندهمان در این ده پانزده سال نوشتهاند در چنین موقعیتی گرفتار است؛ ترس از استقلال از یکسو بهواسطهی سنت که از آنان حمایت و فرمانبرداری همسری و مادری میخواهد، و از سوی دیگر مدرنیسم که آنان را به فعالیت آزاد و استقلال در بیرون خانه تشویق میکند. گرفتاری همین است: دوپارگی شخصیتی و تردید. خودت چقدر شبانه را درک میکنی و به او حق میدهی؟
چیزی که میگویید برایم کمی تازگی دارد و درعینحال خوشحالم که این تحلیل، چیزی است که موقع نوشتن به آن فکر نکرده بودم. شبانه از نظر من کسی است که بهخاطر گذشتهی خاص اش مطیع است. مطیع، اما نه آنقدر که بتواند همهچیز را آنطوری که هست بپذیرد. دور و بریهایش را میبیند، میفهمد یکجای کار درست نیست. غصهی اتفاقاتی که برایش میافتد را میخورد، اما همچنان مطیع است و این تلخ است. واقعاً تلخ. یواشکی بگویم که من شبانه را زیاد دیدهام. از خیلی نزدیک هم دیدهام. خیلی بیشتر از لیلا و روجا. دور و برم همیشه پر از شبانه بوده. دوستهایم، خیلیهایشان چیزی از شبانه دارند. دخترهایی که با چیزهایی درگیرند که خودشان نمیدانند چرا با آنها کنار نمیآیند. دخترهایی که نه میتوانند «نه» بگویند، نه «آره». دخترهایی که هیچوقت خودشان را در معرض انتخابهای منطقی قرار نمیدهند.
بالاخره این دختران یک جایی باید سیندرلای خود را از فضای افسانه بیرون بکشند و واقعیت را لمس کنند. همان انتخابهای منطقی. بهنظر تو چه چیزهایی این لحظه را به تعویق میاندازد؟
فکر میکنم عدمتناسب بین گذشته و آیندهی این دخترهاست که این اتفاقات را برایشان رقم میزند. حالا یکی مثل روجا پیشرو است و به آینده متمایلتر، یکی مثل شبانه شجاعت لازم را برای کندن از گذشته ندارد و هی در برزخی که در آن گرفتار است دست و پا میزند. تا وقتی هم که روی پای خودش نایستد اوضاع همین است. البته فکر نمیکنم هیچوقت بایستد.
بارها فکر کردهام بین دخترها کدام از بقیه خوشبختتر است. اول فکر میکردم روجا. ولی حالا میگویم شاید شبانه اینطور باشد. سرنوشت شبانه بیشتر از بقیه شبیه سرنوشتی است که اکثر آدمها دارند. و خب راهِ هزارباررفته، امنیتش بیشتر از راهی است که کسی در آن تجربهای ندارد. شاید شبانه در آینده گاهی برگردد به این روزها و آهی بکشد. اما فکر میکنم نهایتش همین است: یادی و آهی.
ولی بهنظر من تراژدی برای روجا از همه سهمگینتر است. او دختری است که دقیقاً میداند از دنیا چه میخواهد، قوی است، صریح و باپشتکار است. اما اینبار جهان است که محکم در را به روی او میبندد. غرب با صراحت به او میگوید تو برای ما هیچ اهمیتی نداری؛ دوستت نداریم. رمان تو میگوید اصلاً هم اینطور نیست هر چه پول بدهی آش میخوری. مهم نیست قوی باشی یا ضعیف. هر طور باشی دنیا دخلت را میآورد. آیا این برداشت من درست است؟ اگر هست چرا و اگر نیست؛ باز هم چرا؟
بله؛ برداشتتان کاملاً درست است. و البته این را هم بگویم که الان دیگر اینطوری فکر نمیکنم. دنیا همیشه هم دخلت را نمیآورد. این تلخاندیشی، ویژگی خاص دورهای بود که داشتم طرح رمان را مینوشتم؛ سال ۸۹ و ۹۰ من اینطوری فکر میکردم و و فکر میکنم خیلیهای دیگر هم همین طرز فکر را داشتند. شاید اگر کمی در مورد وضعیت خودم بگویم همهچیز روشن شود. سال ۸۷ من دختری بودم که برنامهی طولانیمدتی برای زندگیاش داشت و همانطوری که باید، جلو میرفت. مهندسی مکانیک خوانده بودم و در کنارش دورههای آهنگسازی را گذرانده بودم و برای موسیقی، که علاقهی اول و آخرم در زندگی بود، از فرانسه پذیرش و کمکهزینه گرفته بودم و در کنارش در روزنامهی «اعتماد» و مجلهی «همشهری جوان» مطلب مینوشتم. سال ۸۸ اما دختری شده بودم که ویزای اش رد شده بود، روزنامههایی که در آنها کار میکرد و عاشقشان بود، بسته شده بودند و درسی که خوانده بود به هیچ کارش نمیآمد. و هیچکدام از این اتفاقات دست خودش و تقصیر خودش نبود. تازه این فقط وضعیت من نبود. دور و بر من خیلیها همین اوضاع را داشتند. حال عمومی مردم بعد از اتفاقات سال ۸۸ را هم به همهی اینها ضمیمه کنید. الان بعضیها که رمان را میخوانند اولین چیزی که میگویند این است: چرا اینقدر تلخ است؟ شاید اگر دوره، همان دورهی قبل بود و در همان شرایط بودیم کسی این سؤال را از من نمیپرسید.
وقتی رمانت را تمام کردم بیشتر از هر چیز در مورد ادامهی زندگی روجا فکر میکردم. از خودم میپرسیدم حالا چه کار میکند؟ خودت هیچوقت به این فکر کردی؟ واقعاً الان روجا دارد چهکار میکند و چرا دارد این کار را میکند؟
بگذارید از اینجا شروع کنم. تا جایی که شنیدهام رمان اول، ناگزیر چیزهایی از زندگی نویسنده در خود دارد. ماجرای روجا دقیقاً همان چیزی است که برای خود من اتفاق افتاد. اما فکر نمیکنم روجا مثل من ادامه بدهد. من دیگر موسیقی کار نکردم؛ هیچوقت. ایران ماندم و به کار کردن در رشتهای کاملاً متفاوت با دو رشتهای که خوانده بودم؛ رشتهای که قرار بود در خارج از ایران آن را بخوانم. اما حس میکنم روحیهی روجا خیلی با من فرق دارد. به من گفتند بهجای درس خواندن در فرانسه برای مهاجرت به بخش فرانسویزبان کانادا بروم که آن موقع هم راحتتر ویزا میداد، هم آیندهی بهتری برای مهاجران داشت. من حتی نخواستم دیگر به آن فکر کنم. اما بهنظرم روجا میتواند این راه را برود. چون نه آدم ماندن بود نه آدم دستکشیدن از کاری که میخواست بکند. ماندن با هیچ شرایطی روجا را راضی نمیکرد بهگمانم.